چهارشنبه 01 ارديبهشت 1395 , 11:43
گفتگو با آزاده "محمدرضا بیات سرمدی"
از تلاش برای بازگشت تا اسارت
مادرم سکوت کرده بود و گفت نرو صبر کن و از پدرت خداحافظی کن. پدرم منزل نبود و منتظر ماندم تا او بیاید. حرکت قطار ساعت ۱:۳۰ بود. هر ثانیهای که میگذشت بیقراریام بیشتر میشد. امانم بریده بود. ساعت از ۱:۳۰ گذشت و پدر نیامد. انتظار بیفایده بود، انگار قرار نبود آن روز راهی جبهه شوم
سال ۱۳۴۳ در جوادیه جنوب تهران متولد شد. پس از گذشت چهارسال محمدرضا بیات سرمدی دوران کودکی و نوجوانی خود را در منطقه نارمک سپری کرد و کمکم از همان روزها با فعالیتهای انقلابی آشنا شد و از ۱۴ سالگی در جریان پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) و تظاهرات علیه رژیم طاغوت قرار گرفت. با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهههای نبرد شد. در سال ۶۱ به اسارت درآمد تا اینکه هشت سال بعد به میهن خود بازگشت. او پس از آزادی به سراغ درس و دانشگاه رفت و موفق به اخذ کارشناسی ارشد در رشته MBA شد. متن زیر خاطرات رزمندگی و اسارت آزاده محمدرضا بیات سرمدی از زبان خود اوست.
دوران کودکیام در محله نارمک سپری شد. زمان طاغوت بود و حال و هوای معنوی آن چنان وجود نداشت، زمان طاغوت بود دیگر.
خانوادهام مذهبی بودند اما خیلی اهل سیاست نبودند. ایام محرم که میشد مراسمی در مسجد ولیعصر نارمک برگزار میکردند و به همراه پدرم و برادرم در آن مراسم حضور پیدا میکردیم. شرکت در آن مراسم مذهبی در دوران کودکی تأثیر مثبتی بر من داشت. سن و سالی نداشتم اما علاقهمند به مراسم مذهبی شده بودم. به خاطر دارم یک بار در آن رفت و آمدها شاهد درگیری بین فداییان اسلام با نیروهای نظامی بودم. سه خانم و چهار آقا بودند. یکی از خانمها را با گلوله زدند و دستگیر کردند.
یکی از آقایان هم که به خودش نارنجک بسته بود ضامن آن را کشید و نارنجک منفجر شد. من کوچک بودم و آن صحنهها به خوبی در ذهنم نقش بست. در همسایگیمان هم خانوادهای زندگی میکرد که بسیار مذهبی بودند و اهل سیاست. در واقع به نوعی دیدن آن صحنهها فتح بابی برای ورود به جریان انقلاب بود.
همان ایام برای ثبتنام در کلاسهای سرود و قرآن در مسجد رسول میدان رسالت اقدام کردم. از آنجا فعالیتهای انقلابیام آغاز شد. سال ۵۶ بود و من به سن چهارده سالگی رسیده بودم که اعلامیههای حضرت امام(ره) را پخش میکردم و در تظاهراتها همراه مردم بودم. آن روزها راهپیماییها گسترده شده بود. هرگز آخرین تاسوعا و عاشورای قبل از انقلاب از خاطرم نمیرود. مردم محرم را با شعارهای انقلابی، سیاسی کردند. مردم اللهاکبر گویان از میدان هفت حوض نارمک تا میدان آزادی راهپیمایی کردند. مردم در دو دسته شعار میدادند: او فرستاده صاحب زمان است و عدهای دیگر در پاسخ میگفتند: آیتالله خمینی و…
تبدیل شور انقلابی بر شعور انقلابی
سرانجام انقلاب به پیروزی رسید. برای مدتی در آن ایام درس را کنار گذاشتم و فعالیتهای سیاسی انجام میدادم. همزمان با تشکیل بسیج، عضو این مجموعه شدم. کمکم طبل جنگ تحمیلی علیه ایران نواخته شد و برای رفتن به جبهه بیتاب بودم. جنگ برای من و امثال من دانشگاه بود و چه بسیار صحنههای عاشقانهای که در آنجا تماشا کردم. آنجا فقط جنگ نبود که مقابل دشمن قرار گیریم بلکه آنجا محلی برای پرورش روحی بود. برای ورود به جبهه با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردم. ابتدا به دلیل محدودیت سنی اصلاً مرا ثبت نام نمیکردند، از همین رو در فعالیتهای پشت جبهه شرکت میکردم.
از قطار جا ماندم
سال ۶۰ با مرتضی، پسر عمویم تصمیم به نامنویسی گرفتیم و قرار شد در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران شرکت کنیم. تاریخ حرکت با قطار مشخص بود. ساکم را بستم و نیاز به مجوز رضایت والدین خود بودم. مادرم سکوت کرده بود و گفت نرو صبر کن و از پدرت خداحافظی کن. پدرم منزل نبود و منتظر ماندم تا او بیاید. حرکت قطار ساعت ۱:۳۰ بود.
هر ثانیهای که میگذشت بیقراریام بیشتر میشد. امانم بریده بود. ساعت از ۱:۳۰ گذشت و پدر نیامد. انتظار بیفایده بود، انگار قرار نبود آن روز راهی جبهه شوم. بالاخره ساعت ۳ پدرم آمد. تا پیش از آن او مخالف رفتنم به جبهه بود. گویی آن روز به دلیل صبر و سکوتی که کرده بودم، خداوند رضایت رفتن به جبهه را در دلش انداخت.
اما شرط گذاشت که از طریق سپاه منطقه خودمان بروم. من هم از همان طریق اقدام کردم، ولی به دلیل محدودیت سنی باز هم مخالفت کردند؛ چندین بار موضوع را پیگیری کردم و نتیجهای ندیدم. بالاخره یک روز بغضم ترکید و اشکم جاری شد و گفتم: من ۱۶ سالم تمام شده، چرا اجازه نمیدهید؟ مسئول پرونده گفت: ظرفیت تمام شده. گفتم: ظرفیت من هم تمام شده است. به هر حال بعد از ماهها صبر و انتظار نوبت اعزام من هم فرارسید.
اولین مجروحیت
پس از طی دوره آموزشی در سال ۱۳۶۰ اولینبار به پادگان جندیشاپور که در زمان طاغوت دانشگاه بود، اعزام شدیم و در آنجا سازماندهی شدیم. از آنجا به دو کوهه رفتیم و تا شروع عملیات همان جا ماندیم. عملیات فتحالمبین بود. در منطقه دشت عباس، سینهخیز میرفتم و یک لحظه به عقب برگشتم تا ببینم همراهانم هستند یا نه، ناگهان خمپارهای در یک متری من منفجر شد؛ به هوا پرت شدم و دوباره زمین خوردم که در همان لحظه ترکشی به پایم اصابت کرد. پایم بیحس شد و خون گرمی از آن جاری بود. لای بوتهها دراز کشیدم تا از دید دشمن در امان باشم. گلوله بود که مستقیم از بالای سرم عبور میکرد. پایم را با چفیه محکم بستم تا خونریزی آن قطع شود.
دشمن در حال پیشروی بود و نمیدانستم چه باید انجام دهم، فقط از خدا کمک میخواستم. یکی از رزمندگان که روحانی بود مرا روی کول خود گذاشت به عقب آن سوی جاده برد. در آنجا مرا روی برانکارد گذاشتند و به بیمارستان صحرایی بردند و از آنجا با هواپیمای C130 به قصد تهران حرکت ولی چون بیمارستانهای تهران پر بود از این رو ما را به یزد بردند.
بعد از ۱۰ روز پدر و عموی خدا بیامرزم به آنجا آمدند و مرا به یکی از بیمارستانهای تهران آوردند. طی مدتی که مجروح بودم نتوانستم در عملیات بیتالمقدس شرکت کنم. بعد از بهبودی نسبی مجدداً به یکی از جبهههای جنوب غرب ایران، جبهه سومار اعزام شدم پس از چند ماه پدافندی مجدداً به همراه لشکر ۲۷ به لبنان رفتم. در عملیات زینالعابدین پس از بازگشت از لبنان حضور داشتم، در عملیات والفجر مقدماتی نیز حضور داشتم.
میخواستم به عقب برگردم
در آن عملیات ما را از پادگان دوکوهه به منطقه چنانه بردند و چند شبی آنجا مستقر بودیم. بچهها برای اینکه آمادگی عملیات را داشته باشند، از قلههای صعبالعبور منطقه میگذشتند، عملیات شروع شد. در آن عملیات آرپیجیزن بودم. من پشت تپههای دشمن قرار داشتم که معاون گردان اللهاکبر گویان اعلام حمله به دشمن را داد و بچهها هم با فرمان او به سمت دشمن حمله کردند. آن عملیات از طریق منافقین لو رفته بود و گلولههای آتشی دشمن مدام به سمتمان میآمد.
عراقیها از دور و نزدیک ما را میزدند. در آن لحظات که شاهد پرپر شدن دوستانم بودم و در حالی که هنوز دستور برگشت یا ایستادن نیامده بود، آرپیجیام را روی کولم گذاشتم و با تنی چند از بسیجیان به سمت نیروهای عراقی رفتیم. تا شاید بتوانیم فشار عراقیها را کمتر کنیم. آتش دشمن سبک شده بود و دستور برگشت به عقب را دادند که در آن لحظات تیر دو زمانهای به استخوان ساق پای چپم اصابت کرد. رزمندگان اسلام در حال عقبنشینی بودند و گلولههای آتشی هم مدام بر سرمان میبارید. بچهها پایم را بستند و صد متر به عقب بردند که دیگر اجازه ندادم عقبتر ببرند چون احتمال شهادت یا مجروح شدن آنها وجود داشت.
به آنها گفتم شما بروید. من خودم میآیم. بالاخره پس از اصرارهای من، آنها رفتند. کمکم آتش دشمن خاموش شد. روی زمین افتاده بودم و از دور میدیدم که عراقیها نزدیک میآیند. قبل از آنکه آنها به من برسند دستم حنایی بود و پایم خونی. حنا را با خون قاطی کردم و به سرم زدم تا آنها فکر کنند شهید شدهام از من رد شوند. آنها همینطور که جلوتر میآمدند بین شهدا تیر خلاصی میزدند و چندتایی هم از دور طرف من شلیک کردند ولی کنارم خورد. زیر چشمی نگاهی کردم و دیدم کاملاً نزدیک آمدهاند. ظهر بود و امیدوار بودم زودتر هوا تاریک شود تا به عقب برگردم. چند ساعتی گذشت. بدنم خسته شده بود. به اطرافم نگاهی کردم و گودالی دیدم که در کنار سنگر عراقیها قرار داشت. آرام درون آن گودال رفتم. مجبور بودم تا شب بیحرکت بمانم. دقایقی بعد چند نفر از سربازان دشمن بالای سرم با زبان عربی صحبت میکردند. معنای جملات آنها را متوجه نمیشدم. میخواستم آرام چشمم را باز کنم که با حرکت پلکم، یکی از سربازان متوجه زنده بودنم شد و فریاد زد: ایرانی، ایرانی، میت ایرانی. به سرعت همه آنها دور مرا گرفتند و دیگر لو رفتم…
نان خشک و پرتقال
یکی از آنها روی صورتم آب دهانش را ریخت و به فارسی با لهجه عربی گفت: چرا با ما میجنگید؟ گفتم: شما متجاوزید و جنگ را شروع کردید. ما از کشورمان دفاع میکنیم. با وجود اینکه میدانستم اسیر شدهام اما باز هم صریح حرفهایم را میزدم. در همان لحظاتی که بحث بین ما شدت گرفت، یکی از بین آنها با پرتقال و نان خشکیدهای در دست به طرفم آمد. نان را به من داد، تعجب کردم. نان کاملاً سفت بود و از طرفی هم دستم با خون و حنای خشک شده قاطی بود. گفتم: نان نمیخواهم، پرتقال بده.
پرتقال را پوست گرفت و دانهدانه در دهانم گذاشت. در آن لحظات آتش تهیه ایرانیها آغاز شد و عراقیها به سرعت به سمت سنگرهایشان متواری شدند. بسیار نگران بودم که نکند با گلوله ایرانیها شهید شوم. بعد از آرام شدن فضا مرا در تویوتا لنکروزهای بزرگ عراقی گذاشتند. من زخمی بودم و ماشین به سرعت به عقب میرفت، طی مسیر خیلی اذیت شدم.
بعد مرا به نیروهای پشتیبانی تحویل دادند و به بیمارستان العماره عراق بردند. وقتی به هوش آمدم مجروحان ایرانی زیادی آنجا بودند. وقتی با آنها صحبت کردم متوجه شدم عملیات بعدی هم ۳ روز بعد از عملیات ما انجام شده و در این مدت من بیهوش بودهام.
اردوگاه شماره ۸
وزیر بهداشت عراق برای تبلیغات خودشان به بیمارستان آمد و برای هر بیماری نسخهای تجویز میکرد. به من که رسید با خودکار قسمتی از پایم را مشخص کرد و به عربی چیزی گفت که من متوجه شدم منظورش این است که باید پایم قطع شود. بلافاصله داد زدم: نه پایم سالم است. بعد او با لهجه عربی گفت: باشد بگذارید پایش خراب شود. با این وجود مرا به اتاق عمل بردند. هنوز بعد از چند روز دستم حنایی بود. گفتم: میخواهم نماز بخوانم. وضو گرفتم و با خود گفتم اگر مرا به اتاق عمل بردند و خواستند پایم را قطع کنند، با لگد به آنها بزنم. یکی از پزشکان عراقی به اتاق عمل آمد. به نظر میرسید از شجاعت من خوشش آمده، گفت: نامت چیست؟ گفتم سرمدی. گفت: سرمدی! نه تو سرمدی نیستی سرمدی فقط خداست. بعد هم پای قلم شدهام را آتلی ساده بست. چند روز بعد مرا به بیمارستان نیروی هوایی عراق بردند. همانطور که در اتوبوس بودیم مردم هم در شهر با سنگ از تمام اسرا پذیرایی میکردند.
یک شب آنجا نگهمان داشتند و صبح به اردوگاه شماره ۸ به نام عنبر منتقل شدیم. حاجآقا ابوترابی هم آنجا بودند که ظاهراً مدتی قبل از ورود ما به اردوگاه موصل منتقل شده بود. من شلوار سبز سپاهی پوشیده بودم. در آنجا یکی از رزمندگان ایرانی مسئولیت کوتاهی مو را بر عهده داشت. او مرا صدا کرد و در گوشم گفت: بگو بسیجی هستی چون شلوارت سبز است. آنها فکر میکنند سپاهی هستی و بیشتر شکنجهات میکنند. گفتم خوب هستم ولی باورشان نشد. ظاهراً آنجا مکان سولههایی از تانک و قطعات نظامی بود که همه ما اسرا را به آنجا بردند و هر کس دو وجب و نیم جا داشت و هشت سال اینگونه اسارت را سپری کردیم و سرانجام سال ۶۹ آزاد شدم.
زندگی در اسارت
اردوگاه عنبر دارای ۳ قاطع بود. شماره ۱و۲و۳ و هر قاطع دارای هشت سوله که عراقیها به آنها آسایشگاه میگفتند ومن با لفظ همان سوله آنجا را یاد میکنم. در این سولهها اسرای ایرانی متشکل از افسران و سربازان و بسیجیان که بین آنها سپاهیان شناسایی نشده هم بسیار فراوان بود. بین قاطع ۱ از یک طرف و قاطع ۲و ۳ از طرف دیگر یک اتاقکی درست کرده بودند که چهار تن از خواهران شیردل امدادگر ایرانی را که به اسارت گرفته بودند را نگهداری میکردند که خاطراتشان قبلاً به صورت کتاب به چاپ رسیده… قاطع یک شامل شش سوله از افسران و خلبانان و دو سوله هم مجروحان و معلولین و بیماران سخت بودند. پس از مدتی مرا از سولههای مجروحین با همان پای شکسته و آتلی به یکی از سولههای قاطع۳ انتقال دادند.