شناسه خبر : 45567
سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 , 08:41
اشتراک گذاری در :
عکس روز

نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب(س) شوم

عزت بیاری مادر شهید تازه تفحص شده سعید حیدری از دردانه‌اش برایمان روایت می‌کند. مادری که مفهوم انتظار را خوب می‌داند. او از مسافر تازه از سفر برگشته‌‌‌اش می‌گوید. از 30 سال بی‌خبری که به تلخی و سختی گذشت اما گذشت و حلاوت فدایی اسلام شدن فرزندش این 30 سال را برایش قابل تحمل نمود. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با عزت بیاری مادر شهید سعید حیدری است.

 غبار فراموشی روی خاطرات مادرانه
ما پنج فرزند داشتیم که یکی از آنها را در راه خدا دادیم؛ شهید سعید حیدری. خوب به یاد دارم همسرم از همان اولین روزهای تشکیل خانواده به رزق حلال پایبند بود. می‌گفت این توجه باعث عاقبت بخیری بچه‌ها می‌شود. عزت بیاری از دردانه‌اش برایمان می‌گوید: سعید متولد 1347بود. زمان انقلاب سن و سال چندانی نداشت اما در تظاهرات و راهپیمایی‌های ضد رژیم سهمی اندک داشت. با تشکیل بسیج، پسرم راهی شد تا از این دریای خروشان بی‌نصیب نماند.  

 نمی‌خواستم شرمنده حضرت زینب(س) شوم
با آغاز زمزمه‌های جنگ تحمیلی تمام تلاش خود را به کار برد تا به صفوف مجاهدان برسد. پسرم آن زمان تراشکار بود و تحصیلاتش را تا پایان سوم راهنمایی ادامه داد. سال 1364یعنی زمانی که 17 سال بیشتر نداشت راهی جبهه شد. وقتی می‌خواست برود از من اجازه گرفت. من هم مخالفتی نکردم. فکر کردم اگر جلویش را بگیرم و مخالفت کنم در قیامت شرمنده حضرت زینب(س) خواهم شد و جوابی برای ایشان نخواهم داشت. دفاع از اسلام بود. امام زمان ندای یاری سر داده بود و من باید فرزندم را راهی می‌کردم. مگر نه اینکه می‌گوییم کاش در دوران امام حسین (ع) بودیم و یاری می‌کردیم. آن روزها روزهای سخت امتحان ما بود.
به هرحال سعید راهی شد. ابتدا به کردستان رفت. برای بار اول سه ماه رفت و بعد از اینکه به مرخصی آمد مجدداً به جنوب اعزام شد. وقتی هم می‌آمد حرفی از جبهه و جنگ نمی‌زد. نمی‌خواست من را نگران خطرات جبهه کند که با رفتنش مخالفت کنم.

 خفته در ام‌الرصاص
 زمزمه‌های عملیاتی بود که رفت. بعدها متوجه شدیم نام عملیات والفجر 8 است. همان عملیاتی که سعید را از من سال‌ها دور کرد. سعید جزو نیروهای عملیات ایذایی بود که در ام الرصاص مفقودالاثر شد. از دوستانش که بعد از عملیات به خانه بازگشتند، سراغ سعیدم را بسیار گرفتم اما آنها برای اینکه من را نگران نکنند، گفتند که سعید و چند نفر از بچه‌ها را از همان منطقه به مشهد و زیارت امام رضا فرستاده‌اند.

من هم منتظر بودم که او از زیارت آقا بازگردد اما دیگر نیامد. خیلی به دنبالش گشتیم. پدر، برادر و بستگان برای پیدا کردن نشانی از سعیدم به منطقه رفتند اما خبری نبود که نبود. رفتند و ما را سال‌ها در بی‌خبری و انتظار نگه داشتند. هربار که اسرا آزاد می‌شدند عکس سعید را بر می‌داشتم و به خانه آنها می‌رفتم تا خبری بگیرم. می‌پرسیدم شما‌ سعید من را دیده‌اید؟
 اما آنها خبری نداشتند. بعد از تفحص و جست‌وجوی زیاد از دوستانش متوجه شدیم که سعید در عملیات به شدت مجروح و مجبور می‌شود خودش به تنهایی به عقب برگردد اما سر یک دوراهی اشتباهاً به سمت نیروهای دشمن حرکت می‌کند و در ام‌الرصاص و در خاک عراق به شهادت می‌رسد. 30 سال بعد پیکر شهیدم را از آنجا تفحص کردند.

 جای خالی شهیدم در روزهای زندگی
من 30 سال از سعید دور بودم. 30 سال دلتنگ گمشده خانه‌ام بودم. جایش در میان بچه‌هایم خالی بود. در میان همه مراسم‌‌ها و همه روزهای زندگی‌‌ام.
وقتی شهدای گمنام را می‌آوردند قاب عکسش را می‌زدم زیر چادرم و راه می‌افتادم به گمان اینکه این شهدا دوستان و همرزمان شهیدم هستند. همیشه به بهشت زهرا (س) می‌رفتم و سر خاک شهدای گمنام می‌نشستم و درد دل می‌کردم.
خانه‌مان را هم عوض نکردم هم به خاطر اینکه سعید راحت خانواده را پیدا کند و هم به دلیل اینکه در این خانه خاطرات زیادی از سعیدم دارم. نمی‌خواهم با رفتنم از این خانه خاطراتش را از یاد ببرم. با ماندن در خانه آنها را مرور می‌کنم.

 خبر آمد خبری در راه است
مادر شهید با بغض‌های شکسته از خبر پیدا شدن فرزندش می‌گوید: چند وقتی بود بچه‌ها اصرار می‌کردند برویم و آزمایش دی ان‌ ای بدهیم. در نهایت من و پدرش رفتیم معراج شهدا. آنها گفتند برای چه آمدید گفتیم آمدیم آزمایش دی‌ان‌ای بدهیم شاید فرزندمان پیدا شد. رفتیم آزمایشگاه، همان روز انگار تماس می‌گیرند که شهید سعید حیدری تفحص شده است. دقیقاً همان روزی که ما رفتیم آزمایش بدهیم خبر تفحص را به معراج شهدا دادند. کمی بعد تماس گرفتند و گفتند پیکر سعیدم با زحمت بچه‌های تفحص پیدا شده است. خبر آمد خبری در راه است.
مادرانه‌های شهید سعید حیدری دیگر به روزهای خوش و شادی آمدن فرزندش ختم می‌شود. بعد از 30 سال بی‌خبری مادر خبر آمدن فرزندش را می‌شنود: وقتی آمد، مراسم باشکوهی هم برایش گرفتند. وقتی او را دیدم گفتم مادر آمدی اما خیلی دیر آمدی. پاهایم دیگر توان و یاری آمدن سر مزارت را ندارد. آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
*روزنامه جوان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi