شناسه خبر : 50528
چهارشنبه 26 آبان 1395 , 09:43
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سه روایت زنانه از پدر موشکی ایران

به گزارش خبرگزاری حیات، امان از آبان ماه... ماهی آشنا برای حسن و خانواده اش ... حسن طهرانی مقدم 6 آبان ماه 38 به دنیا آمد، آبان ماه 63 برای دوره آموزشی پرتاب موشک به سوریه رفت و 21 آبان ماه 1390 هم به شهادت رسید... خوش به حال آبان ماه...


*مادرانه:فاطمه جلیلی
برای من و پدرش و اهل خانواده خیلی ارزش و همیشه احترام قائل بود. نصیحتم می کرد و یادم است می گفت: صبور باش. وقتی که جنگ شروع شد، دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، حضرت فاطمه زهرا (س) همه بچه هایش شهید شدند، بچه های ما هم شهید شوند. یا آن یکی پسرم علی آقا، هیچ وقت نمی گفت اگر من شهید شدم چه کار می کنید؟ شهادت این بچه خیلی به من ضربه زد، مرا کشت، چون آخرین بچه ام بود او را خیلی دوست می داشتم.


*خواهرانه :صدیقه طهرانی مقدم
وقتی دیپلم گرفتند عموی ما پیشنهاد دادند که با چند تا از بچه ای فامیل که هم سن و سال بودند، بروند پاریس ادامه تحصیل بدهند ولی ایشان با تماس هایی که با بچه های فامیل داشتند، در بحبوحه انقلاب و این گونه مسائل، قبول نکردند. البته مدارک مربوطه را ارائه داده بودند و برنامه ها انجام شده بود ولیکن ایشان گفتند: من با این افرادنمی توانم بروم چون یک حالت ضداسلامی دارند، دارای مدل هایی هستند که با من جور درنمی آیند، خلاصه موافقت نکردند که کار را ادامه بدهند.

آنها به کشورهای کانادا، پاریس و انگلیس رفتند و درسشان را ادامه دادند ولی برادرم نرفت، اینجا ماند و تمام مدت در جبهه جنگ بود و خوشبختانه در مجموع بسیار موفقتر از آنها از آب درآمد، چه از نظر علمی، چه از نظر شخصیتی و چه از نظر خانوادگی؛ ایشان خیلی موفق بود.

بعد که مسئله جنگ پیش آمد، آن اوایل به خاطر این که برادر دیگرمان علی آقا شهید شده بود، حسن آقا به خاطر خانواده رعایت می کردند و مدام در جبهه نبودند، تا این که تحت تاثیر آقای عبدی [عبدالرضا] لشکریان، دوست خیلی صمیمی ایشان که به جبهه می رفتند و همین طور به خاطر برادر شهیدمان علی، به علاوه اینکه مسائل جنگ هم داشت شدت می گرفت و به گونه ای دیگر پیش می رفت، بر مدت ماندن در جبهه و تعداد اعزام های ایشان افزوده شد. با این حال با هدف این که برای ما مشکلی پیش نیاید به طور ثابت جبهه نمی ماند، می آمد سر می زد و برمی گشت. عاقبت روزی که بنده در بیمارستان فرزندم را به دنیا آوردم، حسن آقا دیگر خداحافظی کرد و رفت جبهه و از آن پس مسیر تازه ای را در پیش گرفت.

این بار، درست جایی رفت که برادر شهیدمان علی آقا در سوسنگرد می جنگید، آن هم بدون این که من اطلاع داشته باشم. بیست روز بعد که به طور غیرمستقیم از موضوع مطلع شدم، حالم خیلی بد شد. حسن آقا خودش را به من رساند و گفت: نمی توانم از ادای وظیفه ای که بر دوشم احساس می کنم، سرباز کنم. به همین سبب باید درکم کنی. ما باید انتقام این بچه ها را بگیریم و الان به وجود من احتیاج هست.

وقتی مادرم اصراربه ازدواج کردند پذیرفتند. اخوی با خانم شان همه صحبت ها را کردند و شرط ها را گفتند، اینکه من دو شرط دارم: یکی مادرم و دیگری جنگ و مادامی هم که جنگ هست، من در این راه ثابت قدم هستم و این دو، شرط اساسی من است. الهام خانم [همسر شهید] نیز گفته بودند: من حرفی ندارم و عملاً هم نشان دادند که اعتقاد این خانم مومنه و بزرگوار نیز همین است و در هر دو این موارد وفادار ماندند.


*دخترانه:زینب طهرانی مقدم
هروقت احساس دلتنگی می کردیم، مادرم می گفت نقاشی بکشید. الان در وسایل ما تمام نقاشی هایمان که برای بابا می کشیدیم هست. اول هر نقاشی، بزرگ می نوشتیم: بابا، دوستت داریم، تقدیم به بابا و بعد دورش را تزئین می کردیم. بیشتر نقاشی های بچگی هایم، یک خانه دارد و خورشید و ... ولی یادم است همیشه مادرم به صورتی بزرگ به جای ما می نوشت: باباجان دوستت داریم، منتظریم تا برگردید و بعد خود ما دور آن را تزئین می کردیم. حتی همین چند وقت پیش که کمدبابا را باز کردم، دیدم که نقاشی های ما هنوز هست و نقاشی های فاطمه هرماه با این نوشته که «بابا دوستت داریم و دلمان برایتان تنگ شده» شامل آن احساس ها و آن حالت ها بود.

ایشان همچنین یک هم بازی خوب برای فرزندانش بود. پدرم با وجود این که کمتر در خانه حضور داشت با رسیدن به خانه با نشاط و روحیه، هم بازی و هم صحبت من و خواهر و برادرم می شد و این روحیه بانشاط به بچه ها و مادرم منتقل می شد.

بیشتر صحبت و نصیحت هایی هم که می کردند، در کوه انجام می شد. حتی زمان مطرح شدن بحث ازدواج من، یادم است که به کوه رفتیم و در موردش صحبت کردند. این طور نبود که مسائل دینی و اعتقادی را مستقیماً به ما بگویند و این، شاید جزو معدود چیزهایی بودند که همه فامیل از آن تعجب می کردند. هیچ وقت بابا به من نگفتند که زینب، چادرت را محکم بگیر، بلکه با ظرافت مسائل را منتقل می کردند. اگر گاهی چادرم برعکس می شد، به شوخی می گفتند: زینب، خسته شدم، من اگر به جای تو بودم حتی چادر هم سرم نمی کردم!

یادم است به نماز جمعه که می رفتند، یک وقت هایی در کودکی، من و حسین را هم به نماز جمعه می بردند. این قدر هوا گرم بود که بابا ما را در جوی های بزرگ و روان آب، در داخل دانشگاه تهران رها می کردند. ما در آب ها بازی می کردیم و خودشان نماز می خواندند. یا مثلاً جلو می آمدند و با شلینگ ما را خیس شده بودیم. کارهای عبادیشان همیشه این طوری بود. هیچ وقت نماز جمعه شان ترک نمی شد، بلکه ما را هم می بردند. من هیچ خاطره بدی از آن دوره ندارم که کوچکترین کاری توام با اجبار بوده است.

وقتی نماز جماعت می خواستیم بخوانیم و ما بچه ها داشتیم بازی می کردیم، طوری ما را قانع می کردند نماز بخوانیم که واقعا در وجود همه ما این قضیه جا گرفته بود که هروقت موقع اذان می شود، می بایست نماز را به جماعت بخوانیم. سخن گفتن درباره حجاب، نماز و نماز جمعه که به آنها شدیداً اعتقادداشتند، همیشه جزو شیرین ترین بحث هایی بود که در بین ما مطرح می شد. حتی یادم است خیلی کوچک بودم و عمه هایم می گفتند هنوز خیلی زود است که زینب چادر سرش کند؛ چرا الان؟ اما در اثر تربیت درست بابا و مامان، من خودم به حجاب علاقه داشتم.

اول دبستان که وارد مدرسه شدم فقط من بودم که چادر سرم بود، تا جایی که حتی مدیرمان من را پیش نماز کرده بود. این قدر این قضیه را خوب یاد گرفته بودم که در خانه، حتی بچه های کلاس پنجم نیز پشت سر من نماز می خواندند. قشنگ یادم است که همیشه خودمان با صدای مناجات خواندن بابا بر سر سجاده نماز صبح از خواب پا می شدم، یعنی طوری نبود که بگوید بلند شوید و نمازتان را بخوانید. نماز خواندن را با موسیقی معنوی مناجات پدر یاد گرفتیم.

خود من وارد راهنمایی و دبیرستان که شدم دیگر خجالت می کشیدم که یک وقت برای خواندن نماز بیدار نشوم. به خصوص از وقتی که کمی بزرگتر شدیم، این دقت و وقت شناسی برای نماز صبح در ما بیشتر شد. اصلا بنده وقتی صدای بابا را می شنیدم، خودم شرمم می شد که خواب بمانم. طوری بود که با صدای مناجات او ما همه بیدار می شدیم. همیشه میهمان حالات معنوی ایشان بودیم.

مشهد رفتن هایمان یک چیزی نبود که صرفاً جنبه عبادی داشته باشد، یعنی این قدر کنارش تفریح بود ک ما بچه ها نیز همیشه به زیارت امام رضا (ع) علاقه داشتیم، به خصوص من و حسین که می رفتیم و در صحن مطهر، قایم باشک بازی می کردیم، تازه بابا هم با ما قایم می شد! یا حتی در سعادت آباد، شب ها که می خواست مسجد برود، من و حسین را هم با خودش می برد. در راه مسجد یک پارک بود که تا برسیم به مسجد قدس یا مسجد الرسول (ص) که بالاتر بود، می رفتیم پارک و بابا قبل و بعد از مسجد رفتن، کلی با ما در پارک بازی می کردو بعد می بردمان مسجد.

آخرین فوتبالی که خیلی درست حسابی بازی کردیم، عید سال شهادت بابا- 1390- بود که رفته بودیم شمال. ما دخترها با چادر و حجاب کامل توی دروازه می ایستادیم، بابا و بقیه هم بازی کردند، خیلی تفریح کردیم، عکس هایش هم هست. هر سال در سیزده به درها، رسم بود که همه می آمدند خانه ما؛ به خصوص فامیل پدر، که همیشه پدر حیاطمان را فرش می انداختند و کباب درست می کردند. البته این خاطره هایی که می گویم متعلق به دوره راهنمایی من به بعد است.


بابا به بحث صله رحم نیز خیلی اعتقاد داشتند. حتی به برخی از افراد فامیل که به خاطر عقایدمان با ما ارتباط نداشتند سر می زدند. قشنگ یادم است که بابا همه آنها را جمع می کرد و زمان های عیدهای سنتی و مذهبی، ما نیز به خانه شان می رفتیم.

حتی تا همین اواخر و نزدیکی های شهادتشان هم یادم است که می گفتند: ما باید وظیفه مان را انجام دهیم، کاری نداریم آنها درست رفتار می کنند یا نه. بعد از شهادت بابا خیلی ها این موضوع را گفته اند که دقیقا آنچه باعث برتری ایشان شده بود، ایمان شهید مقدم بود. حالا گاهی این حرف را یکی می زند که خودش هم معتقد است، این حرف را بعضا از کسانی شنیده ام که خودشان را چندان معتقد می دانستند اما وقتی که آمده بودند. مجلس شهادت ایشان، می گفتند که او چیزی داشت که ما هیچ وقت آن را نداشتیم؛ آن هم نیروی ایمان بود که او را این قدر بالا برد.

می خواستم در مدرسه عالی شهید مطهری درس بخوانم .به دلیل اینکه خانه ما در بالای شهر واقع است و سخت است که بخواهم این همه راه را هر روز بروم بهارستان و برگردم. این خیلی عجیب بود. اول همه مخالفت می کردند، می گفتند: زینب اگر بخواهد چهار سال مسیر را برود، ضربه و صدمه می خورد. اما چون خودم خیلی دوست داشتم، بابا هم پذیرفت. حتی یادم است که گفت: اصلا اگر دوست داری، می رویم آنجا یک خانه می گیریم تا تو اذیت نشوی و کلا تنها کسی که خیلی راحت موضوع تحصیلم در انجا را قبول کرد، بابا بود. چون می دانست من این مدرسه را خیلی دوست دارم و برای همین هم از من حمایت کرد. آن زمان هم که مدرسه شهید مطهری می رفتم، زمانی بود که تازه آقای محمد حسین طباطبایی به خاطر حفظ یک ساله قرآن مجید، مطرح شده بود. به پدرم گفتم: دوست دارم من هم مدرسه را رها کنم و بروم قرآن حفظ کنم. آن زمان جو جامعه این گونه بود و من هم خیلی دوست داشتم و تاثیر پذیر بودم. پدرم مستقیما در جواب من نگفت نه، ولی با من این طور صحبت کرد که دوست ندارم درست را رها کنی، چون می شود که همه این چیزها در کنار هم باشد. این قدر با من قشنگ صحبت کردند که عین حرفهایشان را در مدرسه مطرح کردم و آنجا شور و حرارت زیادی داشتم، مدیرمان را تشویق به پیگیری این کار کردم و مدیرمان هم که خودشان به این کار تمایل داشتند، چند نفر از ما را که به این کار علاقه داشتیم انتخاب کردند و گفتند: شما در کنار درستان شروع به حفظ قرآن کنید.

سال دوم دبیرستان، زمان تحصیل ما، طوری بود که ساعت چهار عصر، به محض اینکه درس و مدرسه تمام می شد، شروع به حفظ قرآن می کردیم. یک وقت هایی هم که فصل زمستان بود، برای همین کار، تا شش و هفت بعد ازظهر، مدرسه بودیم که وقتی می رسیدم خانه، ساعت تقریبا 9 شب بود؛ اما خیلی پدرم تشویقم می کردند. همه جا موضوع حفظ را می گفتند، چون خیلی علاقه داشتند. اگر تشویق های پدر و مادرم نبود، من نمی توانستم در میان آن همه درس، زیاد این کار را پی بگیرم. اواخر سال سوم، حجم کار طوری زیاد شده بود که ما دیگر نمی خواستیم بیایم خانه و به همین دلیل بود که مدیرمان کلیدی به ما داده بود و همان جا در مدرسه می خوابیدیدم. پدرم گفته بودند: اگر قرآن را حفظ کنی، من به مکه و کربلا می برمت و واقعا همه قول هایشان را عملی کردند. هر سوره را که حفظ می کردم ازم می پرسیدند و می گفتند بخوان. تا قبل از آن، حضور پدرم را زیاد در مدرسه نمی دیدم اما علاقه شان به حضور در آن محیط را، از وقتی که به مدرسه شهید مطهری رفتم، خیلی بیشتر دیدم. به خصوص که حفظ قرآن را شروع کرده بودم و ایشان به این کار من بسیار علاقه داشتند. همه اش می گفتند: دوست دارم یک حوزه علمیه تاسیس کنیم و شما مدیر آن حوزه علمیه شوی، علاقه شان را این گونه نشان می دادند. اما در بحث حضورم در دانشگاه پدر به من می گفتند که اگر بروی و محیط های دیگر را هم ببینی، برای خودت بهتر است و آدمی تک بعدی هم نمی شوی.

می گفتند جامعه ما فقط آن چیزی نیست که تو داری می بینی، جامعه ما افراد و نظرات مختلفی دارد. تو اگر بخواهی در همین یک بعد ادامه دهی، می ترسم که وقتی وارد جامعه شوی، نتوانی خیلی از مسائل را حل کنی. به همین علت خودشان پیشنهاد کردند و من پذیرفتم و رشته و دانشگاهم را با کمک پدر، خیلی راحت انتخاب کردیم و من در دانشگاه علامه طباطبایی، رشته علوم اجتماعی خواندم. در ابتدا هم برایم سخت بود. بالاخره از آن محیط وارد دانشگاه شده بودم. خیلی وقت ها که می آمدم پیش بابا گریه می کردم و می گفتم: نمی توانم قبول کنم اما پدر تعریف می کرد که زمان انقلاب، اوضاع چه جوری شده و خودش در چه محیطی قرار داشته.

هم ایشان و هم همسرم، نسبت به درس خواندن، مرا خیلی تشویق می کردند. شاید بزرگترین مشوقم برای ادامه درسم، پدرم بود.

ابتدا پدر با ازدواجم موافق نبود.آن روز من و بابا پیاده رفتیم مسجد. می گفتند: من دوست ندارم از هم جدا شویم، صبر کن. به او گفتم که بابا، خود شما به من یاد دادید که آموزه های دینی را سرمشق زندگی ام قرار دهم، من احساس می کنم که الان شرایط فراهم است و باید ازدواج کنم. دقیقا یادم است داشتیم در پارک صحبت کردیم. بعد ایشان استخاره کردند. پیش علمای قم رفتند- ایشان به خاطر کارشان قم زیاد می رفتند- دیدم خوشحال آمدند خانه و گفتند: استخاره کردم و متن شرح استخاره در کاغذی نوشته شده بود که در دست داشتند و همیشه هم دستشان بود که متذکر شده بود: از این بهتر، دیگر قسمت نمی شود؛ سریع اقدام کنید.

یادم است روز نامزدیمان که مقارن با سالروز تولد آقا امام رضا (ع) بود، پدرم خیلی با من صحبت کردند و خیلی دعایمان کردند. حتی دست نوشته هایشان هم هست، که در این زمینه برایم نامه می نوشتند. از آن به بعد بسیار خوشحال بودند و هر دفعه که همسرم را می دیدند، ارتباطشان خیلی بهتر می شد.طوری شد که ایشان را مثل پسر خودشان دوست داشتند و زمان ازدواج هم همین طور.

موضوع را زمانی به بابا گفتم که مادرم مسجد بودند، به خصوص وقتی که فهمیدند پسر است، خوشحال تر شدند، می گفتند: این پسر باید عالم دینی بشود. بابا چنین دید بازی داشتند. در فامیلمان هیچ فرد روحانی نداریم. بابا هم خیلی روحانیت را دوست داشت، می گفت ان شاءالله این پسر مرجع تقلید شود.

قشنگ یادم است که یک روز خانه بودیم، پدرم هنوز از سرکار برنگشته بود، بعد ساعت ده، یازده شب رسید، خیلی خسته بود و حتی نمی توانست از خستگی جواب سوال های مارا بدهد اما هنوز لباس هایش را درنیاورده بود. با زهرا خواهرم و محمدطاها کلی بازی کرد. رفتند توی اتاق پذیرایی در را هم بستندو کلی بازی کردند و محمدطاها بابا را رها نمی کرد. بابا یواشکی فرار می کرد که فقط یک دقیقه بتواند لباسش را عوض کند.علاقه اش به بچه ها خیلی زیاد بود، با آنها خیلی بازی می کردند، طوری که تا مدتی بعد از شهادت پدر اگر به محمدطاها می گفتیم باباجان چه کار می کند؟ هنوز پاهایش را تکان می داد و شور و هیجان اوج می گرفت. همیشه بابا محمدطاها را می گذاشت روی پاهایش و با او بازی می کرد و محمدطاها مدتها یاد آن بازی ها در ذهنش مانده بود و عکس های پدرم را که می دید، آن چیزها برایش تداعی می شد.

مادرم می گفت: من همیشه آماده شنیدن این خبر و دیدن چنین صحنه هایی بودم، همیشه انتظارش را می کشیدم، به خصوص بعد از شهادت شهید حاج احمد کاظمی. مادرم می گفت بابا در این زمینه بسیار با ایشان صحبت کرده بودند، پس مادرمان آمادگی اش را داشتند، اما من هیچ وقت فکرش را نمی کردم. همیشه تصوری که از بابا داشتم، این بود که بالاخره یک روز کارشان تمام می شود. خودش آخرین بار گفت: کار من تمام می شود، می آیم بیرون و شما را به لبنان و سوریه می برم. خب، خیلی به ما وعده وعید داده بود. اصلا فکر نمی کردم که یک روز پدرم را از دست بدهم، برای همین هم خیلی برایم خبر ناگواری بود. حتی با حسین و فاطمه هم که صحبت می کردیم، هیچ کدام آماده پذیرفتن چنین شرایطی نبودند. چون ایشان بسیار محبت می کرد؛محبتش هم علنی بود.

حالا مثلا یکی هست که بچه هایش را دوست دارد ولی خب علنا آن را ابراز نمیکند ولی پدر ما محبتشان را به ما ابراز می کردند. قربان صدقه مان می رفتند و می گفتند: «من بهترین بچه ها را دارم» به ما برنامه می دادند و منتظر بودیم که این برنامه ها اجرا بشود. حتی عید قربان هم رفتیم منزل ایشان ماندیم، گفتیم: بابا، به ما عیدی بده. گفت: امسال عیدتان را می گذارم عید غدیر می دهم، عید غدیر امسال خیلی با سال های دیگر فرق می کند، می خواهم خیلی جاها ببرمتان. این قدر به من گفتند: زینب، نرو خانه. عادت داشتیم شب به خانه خودمان می رفتم. ایشان به من می گفت: زینب، بمان. می خواست کارش که به خوبی تمام شد، عید غدیر برویم مسافرت و این جا نباشیم. این قدر اصرار کردند که من پیش مامان دو شب ماندم و الان خیلی خوشحالم از این که در آخرین لحظه ای که بابا خداحافظی کردند و رفتند ما همه پیش همه بودیم.

صبح ما را بردند گردش و گفتند: من می خواهم بروم اما این بچه نمی گذاشت. می گفتم: محمدطاها دلش برایتان تنگ شده. تا این که ظهر شد. در نماز جمعه هیچ کس از ما حاضر نبودند. همسرم آن روز سرکار بودند. بعد گفتند: می روم نماز جمعه. ما گفتیم: این بار نرو، به کسی نمی گوییم که شما یک دفعه نماز جمعه نرفته اید. گفتند: نه. ساعت یک و نیم بود، گفتند: راس ساعت سه خانه ام، بگذارید بروم. آخرین نماز جمعه شان را هم رفتند. گفتند: از آنجا به خانه نمی آیم، گفته ام آقای نواب بیایددنبالم که با هم به نماز جمعه برویم. خیلی اصرار کردیم که بابا، بیا ناهار را هم بخور و بعد برو، که بابا زنگ زدند و قرارشان را لغو کردند. آمدند خانه، یکسری با محمدطاها بازی کردند. عصر جمعه شده بود. مفاتیحشان را دست گرفتند که دعای سماتشان را هم بخوانند. همه هم بودیم، با همه خداحافظی کردند...

پدر عادت داشت هر مناسبت مذهبی که پیش می آمد، به همه اعضای خانواده عیدی دهد. این رسم از سال ها پیش در خانه ما مرسوم بود اما با تعجب دیدیم که سال آخر برخلاف سال های قبل در عیدسعید قربان، پدر عیدی به ما نداد و گفت: امسال عیدی روز قربان را روز عید غدیر می دهم. همچنین گفت می خواهم پس از تمام شدن این پروژه، تمام اعضای خانواده را به مسافرتی دعوت کنم تا جایگزین عیدی روز قربان شود. اما آن سال نه تنها عیدی نگرفتیم بلکه خداوند عیدی روز قربان ما را «شهادت» پدرم قرار داد. خداوند این قربانی را از ما به عنوان عیدی روز «قربان» قبول کند. ان شاءالله؛ «انا تقبل منا هذا الشهید...»

منبع: شاهد یاران

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi