شناسه خبر : 52083
دوشنبه 09 اسفند 1395 , 17:33
اشتراک گذاری در :
عکس روز

کبوتری که در شاخ شمیران پر کشید!

ایثار و فداکاری شهدا برای رسیدن به هدف متعالی موضوعی است که بر کسی پوشیده نیست اما در این میان مادرانی که چنین شهدایی را در دامن پر مهر و محبت خود پرورش می دهند همیشه گمنام مانده اند. مادر شهید علیرضا قربانی (شهید والامقام دوران هشت سال دفاع مقدس) از جمله مادرانی است که فرزند برومند خود را تقدیم اسلام و انقلاب کرده است.

فاش نیوز - ایثار و فداکاری شهدا برای رسیدن به هدف متعالی موضوعی است که بر کسی پوشیده نیست اما در این میان مادرانی که چنین شهدایی را در دامن پر مهر و محبت خود پرورش می دهند همیشه گمنام مانده اند. مادر شهید "علیرضا قربانی" (شهید والامقام دوران هشت سال دفاع مقدس) از جمله مادرانی است که فرزند برومند خود را تقدیم اسلام و انقلاب کرده است.

اینک در این ایام که به بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) منتسب است در این گفتار تلاش شده است تا چهره یک رهرو راه زهرا (س) را ترسیم کنیم. چرا که هر چقدر باورها و اعتقادات این مادرِ شهید را درک کنیم، بهتر معنی این جمله با عظمت ِ" از دامن زن مرد به معراج می رسد"را درک خواهیم کرد. مقام تسلیم، رضا و ارادت به خاندان اهل بیت در کلام این مادر روستایی موج می زند. با امید به اینکه بانوان ما همواره در زندگی الگویی زهرایی (س) و زینبی (س) داشته باشند،برای آشنایی بیشتر با مادر شهید علیرضا قربانی به گفت و گو  نشستیم، پیش از آن برای شناخت سجایای اخلاقی شهید با دوست و همرزمش گفت و گو کردیم.

با علیرضا هم سن بودم و زیاد به خانه آنها رفت و آمد داشتم و در روستای "تفریجان" با هم همسایه بودیم. در مدرسه هم تو یک کلاس درس می خواندیم. حتی برای چراندن گله با هم به صحرا می رفتیم، وقتی برای ادامه تحصیل به دبیرستان علویان همدان رفتم با او هم از سال دوم همکلاس شدم.

علیرضا از همان بچگی چهره ای نورانی داشت، مادرش را می شناختم.

هر وقت او مرا به همراه پسرش می دید خیلی به من ابراز لطف می کرد. او زن مومنه ای بود که امثال علیرضا را در دامان پر مهر و عطوفتش پرورش داده بود. هنوز هم با خانواده علیرضا ارتباط خانوادگی بسیار نزدیکی دارم. وقتی دوستم به جبهه غرب اعزام شد، من هنوز دوران نقاهت ناشی از مجروحیت پایم را طی می کردم و توفیق همراهی با او را بخاطر کوهستانی بودن منطقه از دست داده بودم، اما دوستان دیگرم از جمله شهید طاهری با او اعزام شدند.

گفتگو با مادر شهید:

 

طالبی: لطفا از خاطرات دوران طفولیت علیرضا تعریف کنید.

مادر شهید: علیرضا بچه تپل و سفیدی بود و همیشه می ترسیدم بچه ام را چشم بزنند ولی با وجود این نگرانی او را همیشه با خودم به مجالس روضه خوانی امام حسین (ع) می بردم. یک سید روحانی داشتیم که اسمش سید تقی بود. او به دعوت خانم های روستا برای برگزاری روضه های هفتگی به خانه هایشان می آمد. من هم علیرضا را قنداق پیچ می کردم و در حالی که زیر چادرم او را پنهان کرده بودم به روضه این سید می رفتم.

گاهی که تکان های شیطنت آمیز او از زیر چادرم زیاد می شد به او شیر می دادم تا آرام بگیرد، اما با مرثیه سرایی حاج آقا درباره نهضت عاشورای حسینی اشک های من جاری می شد. در آن لحظات با تعجب می دیدم علیرضا انگشتش را به سمت چشمانم رسانده و رطوبت آن را در دهانش می گذاشت. همین که طنین صدای آقا سید تقی تو اتاق می پیچید، علیرضا هم با بغضی عجیب گریه می کرد. آن وقت دیگر هیچ چیز او را ساکت نمی کرد. اما نه دلم می آمد مجالس روضه را ترک کنم و نه دوست داشتم علیرضا با سر و صدایش باعث بهم خوردن روضه بشود.

طالبی : امکان اینکه او را پیش کسی بگذارید وجود داشت؟

- اتفاقا در آن روزها این فکر به سرم زد، روز بعد بچه را خوب شیر دادم تا سیر شد و به خواب رفت. او را در گهواره گذاشتم، بعد از خانم همسایه خواهش کردم مواظب علیرضا باشد تا من برگردم. به او سفارش کردم وقتی بیدار شد فقط کمی گهواره او را تکان بدهد. حتی او را مطمئن کردم بچه سیر است و حالا حالاها می خوابد. بعد از کلی سفارش به مجلس روضه رفتم. اما وقتی بعد از یک ساعتی برگشتم از چهره پریشان خانم همسایه تعجب کردم . او خیلی ناراحت بود و به من گفت: همینکه رفتی بچه بیدار شد و شروع به گریه کرد. هر چه تابش دادم آرام نشد و من مجبور شدم برایش روضه بخوانم. لحن و گفتار او طوری بود که فهمیدم خیلی اذیت شده است و دیگر رویم نشد از او کمک بگیرم.

طالبی: دیگر به روضه نرفتید؟

- استغفرالله! مگه دلم می آمد روضه را ترک کنم. روز سوم در حالی که بچه را درآغوش گرفته بودم به پشت بام خانه رفتم. خانه های روستایی از طریق پشت بام به هم وصل بودند. من روی پشت بام خانه همسایه نشستم و به روضه گوش کردم. صدای آقا سید روضه خوان هم بسیار رسا بود و من بخوبی آن را می شنیدم. از آن روز به بعد هر وقت هوا خوب بود تا آخر دهه اول محرم با علیرضا از بالای پشت بام به روضه گوش می کردیم.

طالبی: انگار در بچگی مدتی هم بیمار بود؟  

- بله. در دوران ابتدایی درد مفصل زانو سراغش آمد. من و شوهرم غلامحسین مدام او را به بیمارستان می بردیم،دکترها می گفتند پایش آب آورده است، کارش به جایی رسید که آنها تصمیم گرفته بودند پایش را قطع کنند. اما شوهرم به توصیه یک پزشک حاذق علیرضا را به بیمارستانی در تهران برد. بعد از مدتی بچه ام خوب شد و با پای خودش به خانه برگشت، اما درد پا همیشه با او همراه بود. در نوجوانی یکبار دیگر او را بستری کردیم و بعضی روزها به عیادتش می رفتم اما یک بار به محض اینکه وارد اتاق پسرم شدم او را ندیدم. از دیدن اتاق خالی وحشت کردم پرستار مرا دلداری و جای علیرضا را توی محوطه بیمارستان به من نشان داد. وقتی کنار علیرضا نشستم از او پرسیدم : علیرضا ! برای چی آمدی بیرون، نزدیک بود از ترس سکته کنم؟ پسرم گفت : مادر ناراحت نباش ، دکتر مرا مرخص کرده است خدا را شکر کردم و کمپوتی که برایش آورده بودم باز کردم اما او از خوردن کمپوت امتناع کرد. بالاخره بعد از کلی اصرار فهمیدم او روزه است. او با خوردن چند دانه بیسکویت روزه گرفته بود.

طالبی :ویژگی های اخلاقی علیرضا چگونه بود؟

- او خیلی مهربان بود و همیشه از من می خواست سرش را ببوسم. چون قد رشیدی داشت خودش خم می شد تا من به راحتی سر قشنگش را در میان دو دست بگیرم و بر پیشانی و موهایش بوسه بزنم، غافل از اینکه در سر او چه خیالاتی می گذرد.

طالبی : علیرضا کی به جبهه رفت؟

- سال دوم دبیرستان بود، یک روز وقتی که از مدرسه به خانه آمد و من او را شاد و سرحالتر از همیشه دیدم، بعد از ناهار گفت: مادر جان! تو همیشه نگران درس و جا موندن من از تحصیل بودی اما من توی دانشگاه قبول شدم و رهسپار آنجا هستم. با تعجب به او گفتم: مادر! تو که هنوز دو سال دیگه داری تا دیپلم بگیری، چطور در دانشگاه قبول شدی؟ دقایقی سکوت کرد و بعد گفت: مادر ساکم را ببند که فردا عازم دانشگاه هستم،  آن وقت بود که پی بردم او چه می گوید!  گوینده رادیو داشت از پیروزی رزمندگان دلاور اسلام در عملیات والفجر 5 و عملیات بزرگ خیبر سخن می گفت که علیرضا به خیل نیروهای حق علیه باطل پیوست.

طالبی : خودتان هم در کارهای جبهه کمک می کردید؟

- بله یکبار هنگامی که مشغول گرفتن وضو تو حیاط خانه بودم از بلندگوی مسجد شنیدم که از زن های روستا برای پخت نان دعوت به همکاری می کنند. از طرف ستاد پشتیبانی جنگ تعدادی کیسه آرد آورده بودند و یک نفر از پشت بلندگو می گفت: اهالی رزمنده پرور تفریجان! کسانی که آمادگی پخت نان برای جبهه های حق علیه باطل را دارند برای گرفتن کیسه آرد تشریف بیاورند.

آن روزها عملیات بدر در منطقه جنوب به اجرا درآمده بود، من برای ادای نماز به طرف اتاق راه افتادم. نمازم تمام نشده بود که صدای یا الله یاالله علیرضا را شنیدم که سراغ مرا می گرفت و می گفت، مادر کجایی؟ مادر کجایی؟ دقایقی بعد به طرف او رفتم او از جبهه به خانه آمده بود.  در کمال تعجب دیدم او و دوستانش چند کیسه آرد هم داخل انبار گذاشته اند تا من نان بپزم، آن شب علیرضا در بسیج خوابید و به خانه نیامد پسرم حمید هم سرباز  ودر پادگان بود. آن یکی پسرم یعنی مجید تو خانه پیش ما بود و درس می خواند.

آن شب او پای کتاب هایش خوابش برد، حاج آقا هم طبق معمول زود خوابید. من کمی سرماخورده بودم، پس بیحال پای کرسی دراز کشیدم. اما نیمه های شب با صدای نماز شب بابای علیرضا بیدار شدم، همان موقع به طرف انبار رفتم، در حالی که به شدت می لرزیدم مقداری آب گرم کردم و با آردها خمیر درست کردم. کمی هم آرد از خودمان به آن قاطی کردم تا نان ها خوب دربیاید. با طلوع آفتاب خانم های دیگر هم آمدند و مشغول پختن نان شدیم و اصلا نفهمیدم کی تب و لرز از بدنم بیرون رفت؟

طالبی : علیرضا به مرخصی هم می آمد؟

- علیرضا همان موقع که  ستاد پشتیبانی برای توزیع آرد به روستای ما آمده بود برای چند ساعت از جبهه به خانه آمد. روز بعد با بچه های بسیجیِ گروهش رفت و تا اردیبهشت سال بعد نیامد وقتی به مرخصی می آمد من مدام به سر و صورتش بوسه می زدم و او را نگاه می کردم. وقتی او می خوابید بالای سرش می نشستم و به چهره نورانی اش نگاه می کردم. علیرضا محاسن بوری داشت. موهای سرش بلند شده بود و زیباییش را دو چندان کرده بود. در همان حال به یاد شیرین کاری های ایام کودکی بچه ام افتادم و به خودم گفتم : نکند علیرضای من هم شهید .... اما کمی بعد به خودم آمدم و راضی به رضای خدا می شدم.

طالبی : علیرضا برای آخرین بار به کدام منطقه عملیاتی اعزام شد؟

- به جبهه جوانرود در ارتفاعات شاخ شمیران.

طالبی : آیا از زمان شهادت علیرضا خاطراتی دارید؟

- ایام ماه مبارک رمضان بود، یک شب برای سحری بیدار شدم و برای گرفتن وضو سر حوض رفتم، یک کبوتر روی لبه حوض نشسته بود، اما با دیدن من پر کشید و روی بالکن نشست. حرکات کبوتر مرا به فکر فرو برد او اصلا نمی ترسید و از اطراف من دور نمی شد. بعد از خوردن سحری با بچه ها، تصمیم گرفتم ظرف ها را بشورم. هنوز کبوتر روی لبه حوض نشسته بود. همان وقت دلم یکهو فرو ریخت. چند روز نگذشته بود که خبر شهادت علیرضا را برای ما آوردند او در 14خرداد 64 به شهادت رسیده بود.

 

طالبی : لطفا از روز تشییع پیکرعلیرضا بگویید.

- آن روز از همه خواستم به من اجازه بدهند صورت پسرم را برای آخرین بار ببینم، وقتی بالای سرش نشستم او را در حالی دیدم که جای بوسه های من غرق به خون شده بود. در همان حال یاد روزهای روضه و اشک هایم افتادم که بر صورت علیرضا می ریخت. در آن لحظات فهمیدم چرا او مدام از من می خواست سرش را ببوسم. او دلش می خواست همچون مولایش علی (ع) و امام حسین(ع) در راه اسلام سرش را فدا کند. همان موقع با دل سوخته، دستهایم را به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: "خانم ! این هدیه را از من قبول کن" آنگاه دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. 

گزارش و عکس : جانباز جمشید طالبی از همدان

اینستاگرام
عالی بود
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi