شناسه خبر : 53114
چهارشنبه 20 ارديبهشت 1396 , 11:51
اشتراک گذاری در :
عکس روز

رگبار برای تیر خلاص

روز بعد از عضویت در سپاه عازم گنبد شدم

 
 
شهیدخبر(شهیدنیوز): ضد انقلاب با شلیک آرپی جی و به رگبار بستن مقرها و سنگرهایمان، سعی داشتند نیروهای انقلابی را از میدان به در کنند. در این مدت درگیری‌های متعددی داشتیم و شهید و مجروح هم دادیم.
  

غلامحسین بهبودی
 

 ایامی که در آن قرار داریم، مزین به زیباترین مناسبت‌ها برای عموم مسلمانان و خصوصاً برای شیعیان است. سوم، چهارم و پنجم شعبان به ترتیب میلاد امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع) و امام سجاد(ع) را به تازگی پشت سر گذاشتیم. مناسبت‌ هایی که در تقویم‌های ما تداعی کننده روز پاسدار و روز جانباز نیز هستند.«پاسدار» و «جانباز» مفاهیمی به شمار می‌روند که در تاریخ معاصر کشورمان باز تعریفی دوباره شدند.

 در واقع پاسدار تنها کسی نیست که در قانون اساسی وظایفش درج شده و از این رو در فرهنگ عمومی کشورمان جا افتاده باشد، بلکه «پاسدار» کسی است که با گذشت 38 سال از عمر نظام اسلامی، با خون خودش آنچه در قانون اساسی نوشته شده بود را در میدان عمل به منصه ظهور برساند و از همین جاست که شایسته است بزرگداشت روز خود را به میلاد اباعبدالله الحسین(ع) گره بزند. یا «جانباز» زمانی ارکان واژه خود را از جان بازی گرفت که به واقع در هشت سال دفاع مقدس جان - بازی‌ها کرد و آنقدر حماسه آفرینی کرد تا توانست روز خود را مصادف با میلاد باسعادت حضرت ابوالفضل العباس(ع) جشن بگیرد.  قرار داشتن در چنین ایامی را مناسب دانستیم تا پای خاطرات یکی از پاسداران دوره اولی که از جانبازان دفاع مقدس نیز است، بنشینیم. متن زیر را به روایت فریدون خیام باشی پیش‌رو دارید. 
 

 23 روز از تشکیل رسمی سپاه می‌گذشت که به عضویت آن درآمدم. همان ایام قضیه گنبد پیش آمده بود. گفتند گنبد می‌روید؟ گفتیم ما پاسدار انقلاب هستیم و برای اعتلایش هر کاری می‌کنیم. هنوز آموزش دیده ندیده عازم شدیم. زمان رسیدن ما غائله تا حدی خوابیده بود و درگیری چندانی نداشتیم. دو، سه هفته‌ای گنبد بودیم و بعد به تهران برگشتیم. رسیده، نرسیده گفتند یکسری نیرو نیاز داریم برای رفتن به جزیره کیش، بسم الله گفتیم و عازم آنجا شدیم.

 چون محیط کیش ساکت بود و با شور انقلابی‌مان نمی‌خواند، درخواست بازگشت دادیم.  آمدیم تهران و هنوز جا نیفتاده بودیم که خبر دادند خلق عرب در خرمشهر آشوب ایجاد کرده‌اند. اعلام آمادگی کردیم به خوزستان برویم. اوضاع آنجا با هرجای دیگری فرق می‌کرد. ضد انقلاب با شلیک آرپی جی و به رگبار بستن مقرها و سنگرهایمان، سعی داشتند نیروهای انقلابی را از میدان به در کنند. اقامتمان در خرمشهر طولانی شد. در این مدت درگیری‌های متعددی داشتیم و شهید و مجروح هم دادیم. بعد دوره مأموریتی‌مان تمام شد و به تهران برگشتیم. 
 

 ما پاسدار انقلاب بودیم و هرکاری از دستمان برمی‌آمد برای حفظ انقلاب انجام می‌دادیم. وقتی از خرمشهر به تهران آمدم، به اتفاق یکی از دوستانم برای حفاظت از کامیون‌های حمل کالا و پوشاک، سوار تریلرهایی شدیم و به کرمانشاه رفتیم. اقلام را که تحویل دادیم، در مقر سپاه این شهر دیدیم آقایی دارد جر و بحث می‌کند و تقاضای نیرو دارد. بعدها فهمیدیم نام ایشان شمس‌ الله رحیمی از نیروهای شهید وصالی است. من و دوستم بدون اینکه مأموریتی برایمان در نظر گرفته شده باشد، خودمان را به شمس‌الله معرفی کردیم و همراهش به مریوان رفتیم. ما در حالی قدم در راهی پرمخاطره می‌گذاشتیم که خانواده‌هایمان خبر نداشتند کجا هستیم و چه زمانی به خانه برمی‌گردیم. یعنی همه پاسداران انقلاب چنین روحیه‌ای داشتند و همین روحیات باعث شد انقلاب حفظ شود. 
 

 از آنجایی که شما هم مناسبت روز پاسدار را مدنظر دارید هم مناسبت روز جانباز را بد نیست بخش دوم خاطراتم را به موضوع جانبازی‌ام اختصاص دهم. بعد از شروع جنگ من به جبهه‌های دفاع مقدس رفتم. در والفجر 4 قرار شد ما که نیروی لشکر 27 بودیم ارتفاعات 1904 را در پنجوین بگیریم. قبل از صعود به این ارتفاع، لشکر عاشورا در ارتفاع دیگری درگیر و دشمن متوجه حضور ما شد. نزدیکی‌های صبح بود و با روشنایی هوا، دشمن روی ما اشراف پیدا کرد و به شدت به طرفمان تیراندازی می‌کرد.

 در همین اثنا یک گلوله به دستم خورد که باعث شد کنترلش را از دست بدهم و دستم روی هوا تاب می‌خورد. با دست دیگرم آن را گرفتم و داخل شکمم جمع کردم. یکی از بچه‌ها که جفت پاهایش تیر خورده بود، صدایم کرد. برگشتم ببینم اوضاعش چطور است که یک گلوله به پایم خورد و گلوله دیگری هم به پهلویم اصابت کرد. دیدم نمی‌توانم برای دوستم کاری انجام دهم. باز یک گلوله دیگر به پهلویم خورد که تیر آخری پرتابم کرد. از عقب افتادم روی زمین و کمی بعد صدای پای عراقی‌ها را شنیدم که برای زدن تیرخلاص سراغمان می‌آمدند. 
 

یکی از سربازان دشمن نفراتی که چند متری من روی زمین افتاده بودند را تیر خلاصی زد، اما وقتی حال نزارم را دید، به خودش زحمت جلو آمدن نداد و از همان جا به سمتم رگبار بست. عجیب است که در آن لحظات چهره امام در ذهنم بود. چند لحظه‌ای که گذشت قیافه پسرم جلوی چشمم آمد. خلاصه هوا که تاریک شد، یک نفر از بچه‌های بالای سرم مجروح آمد گفتم فقط کمک کن بلند شوم. کمک کرد و روی پا ایستادم و تا وقتی که از هوش رفتم لنگ لنگان به طرف خط خودی حرکت کردم. به هوش که آمدم دیدم دورتادورم مجروح جمع است. پرسیدم چه خبر است که یک نفر گفت منتظر آمبولانسیم. آمبولانس آمد و نفر کنار من را برد. بنده خدا دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. آمبولانس رفت و دیگر برنگشت. مجبور شدم دوباره لنگ لنگان بروم و نهایتاً توانستم خودم را به خط خودی برسانم و به بیمارستان منتقل شوم.

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi