یکشنبه 09 ارديبهشت 1397 , 10:48
قافلۀ شوق
ماشینهای کاروان دو دستگاه مینی بوسِ سفیدیخچالی و زردقناری بود، با هفت هشت تا سواری که استاندار و محافظین، فرمانده سپاه و نماینده حوزه ولی فقیه و همکارانشان، و تعدادی رؤسای ادارات با آنها میآمدند. مینیبوس نشینها و مسافرین سواری، گاه جایشان را با هم عوض میکردند. نه راکبی، مرکبِ مخصوص داشت، و نه مرکبی، راکب اختصاصی. از دیدن مینیبوسها تعجب نمیکردی. دولت بنا نداشت لی لی به لالای مدیران بگذارد! فقط از محوطه استانداری که بیرون آمدیم، یکی که کنارم نشسته بود و هنوز نمیشناختمش، با دیدن روکش پارۀ صندلیِ زردقناری، چشم و ابرویی آمد که «این دیگه چیه؟». سری تکان دادم و جوابش را گذاشتم تا ایاغ بشویم.
نیم ساعت بعد، سر راه کرمانشاه، به گردنه «مروارید» رسیدیم. درهای سرسبز و حاصلخیز و خوش آب و هوا، که روستایی به همین نام دارد. قبلا بارها از آنجا گذشته بودم و گاهی تابستانها، کنار قهوهخانهای اطراق میکردم. جاده از ته دره، با شیبی تند بالا میرفت و به روستا، که نزدیک خطالرأس، به دیوارۀ دره در سمت چپ جاده تکیه داده بود و دیده نمیشد، میرسید. مینی بوسها هنّ و هنّ کنان از شیب جاده بالا میکشیدند که بغل دستیام، با دیدن مناظر بیرون، سر ذوق آمد و راجع به وجه تسمیۀ «مروارید» پرسید. گفتم معمولا توی روستاها، به خاک غنی و حاصلخیز، طلا و مروارید میگویند، شاید اسم اینجا هم به همین دلیل باشد. نفهمیدم از جوابم قانع شد یا نه. ولی برای جواب نگفتۀ قبلی ام، فرصت را مناسب دیدم. منظور روکش پارۀ صندلی زردقناری بود. از خدمات نظام در کردستان شروع کردم و به تلاش دولت وقت در خدمت رسانی رسیدم. بعد به پایبندی دولت به اصول و ارزشها گریز زدم و آخرش وصل کردم به ساده زیستیِ رئیسجمهور وقت. حیف که اقبالش مستعجل بود! گفتم؛ سفر با این دو تا مینی بوس، نظر استاندار بود که آقایان مدیران استان را، طی چهار روز دو سه هزار کیلومتر بگرداند که بیشترش جاده نظامی و خاک و خُل است. بعدش زردقناریِ لَکَنتۀ خودمان را با هواپیمای اختصاصیِ دولت اصلاحات مقایسه کردم و گفتم: هواپیما بجز سالن کنفرانس و اتاق مذاکره، اتاق خواب یا بقول فرنگیها Bed Room و حمام آن چنانی هم داشت. خرج یک روز این نازدانه روی زمین، خدا تومان پول بود که از جیب خلق الله میرفت. حالا هزینۀ توی آسمانش بماند که با چرتکۀ این مخلص قابل محاسبه نیست. توی دوره اصلاحات اگر میخواستند همین هیئت بلندپایه و مقامات مثلا برجسته را دو قدم راه ببرند، برایشان ماشین عروس داماد میآوردند. ولی امروز ما را با این مینیبوسهای فکسنی، برمیدارند از این سر مملکت میبرند آن سر مملکت. تازه منت هم سرمان هست که یک بخش از اهداف سفر، زیارتی است و زیارت، امری است کاملا شخصی، و شما دارید از زرد قناریِ بیتالمال برای زیارتتان استفاده میکنید!
همراهم طوری به من نگاه میکرد که عاقل به سفیه! منبرم که تمام شد، رسیدیم کامیاران. طبق فقه امام شافعی، وقت نماز عصرِ همراهانِ اهل سنت بود، که رفتیم فرمانداری. موقع ورود، هم زمان آقای فرماندار در حال خروج از محل کارش بود. بعد از چاق سلامتیِ سرپایی، شیعه و سنی وارد نمازخانه شدند و قامت بستند. برادران اهل سنت به نیت نماز عصر، ما هم هر کدام به نیتی که خودمان میدانستیم.
بلافاصله بعد از نماز، به قصد کرمانشاه از فرمانداری کامیاران خارج شدیم. داخل زردقناری فرصتی بود تا یادداشتها را گوشه دفترم بنویسم. ماه بهمن آخرین ساعتهایش را سپری میکرد. جاده کرمانشاه کوتاه شده بود و سوادش از دور دیده میشد. خورشید که تمام روز، دور زمین پرسه زده بود و خسته و غبارآلود به نظر میآمد، همزمان با ما به شهر فرهاد کوهکن رسید.
از کرمانشاه گذشتیم و کمی بعد به گردنه مرصاد رسیدیم. بیست سال از طوفان قهر فرزندان امام، علیه منافقین، فرزندخواندههای صدام گذشته بود، ولی آثار اضمحلالشان در پیچ و تاب گردنه دیده میشد. به خیال خود آمده بودند، با عملیات به اصطلاح «فروغ جاویدان»، سه روزه کار جمهوری اسلامی را تمام کنند! فَاِنّ حزبَ اللّهُ هُمُ الغالِبون... با دیدن یادمان مرصاد روی تپۀ «چهار زَبر»، به یاد شهید صیاد شیرازی افتادم و فاتحهای برای امیر لشکر اسلام و شهیدان همرزمش هدیه کردم. از گردنه که سرازیر شدیم، از دور چراغهای شهر اسلام آباد، مثل هزاران چشم بیدار، منتظر کاروان بود و کاروان سالار، جناب مهرشاد با چشمانی جوینده، دنبال جایی برای اقامه نماز...
چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی توصنم نمیگذاری که مرا نماز باشد