13 ارديبهشت 1403 / ۲۳ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 58925
دوشنبه 10 ارديبهشت 1397 , 08:31
دوشنبه 10 ارديبهشت 1397 , 08:31
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب
كاش ميشد لحظه اي پرواز كرد !
حرف هاي تازه را آغاز كرد
كاش مي شد خالي از تشويش بود !
برگ سبزي تحوه ي درويش بود !
كاش تا دل مي گرفت و مي شكست !
عشق مي آمد كنارش مي نشست !
كاش با هر دل دلي پيوند داشت !
هر نگاهي يك سبد لبخند داشت !
كاشكي لبخند ها پايان نداشت !
سفره ها تشويش آب و نان نداشت !
كاش مي شد ناز را دزديد و برد !
بوسه را با غنچه هايش چيد و برد !
كاش ديواري ميان ما نبود !
بلكه مي شد آنطرف تر را سرود !
كاش من هم يك قناري مي شدم !
كاش من هم يك قناري مي شدم !
در تب آواز جاري ميشدم !
بال در بال كبوتر مي زدم !
آنطرف تر ها كمي سر مي زدم !
با پرستوها غزل خوان مي شدم !
پشت هر آواز پنهان مي شدم !
كاش هم رنگ تبسم ميشدم !
در ميان خنده ها گم مي شدم !
در ميان خنده ها گم مي شدم !
آي مردم من غريبستانيم !
امتداد لحظه اي بارانيم !
شهر من آنسو تر از پرواز هاست !
در حريم آبي افسانه هاست !
شهر من بوي تغزل مي دهد !
هر كه مي آيد به او گل مي دهد !
دشت هاي سبز، وسعت هاي ناب !
نسترن، نسرين، شقايق، آفتاب !
باز اين اطراف حالم را گرفت !
لحظه پرواز بالم را گرفت !
مي روم آنسو تو را پيدا كنم !
در دل آينه جايي وا كنم !
در دل آينه جايي وا كنم !
مي كنم وا چون شقايق اخم را
مي كنم وا چون شقايق اخم را
مي تكانم زير باران زخم را
زير باران سايه ام همراه نيست
چند بيتي بيش تا من راه نيست
لحظه هاي نيمه شب هم با من اند
لحظه هاي نيمه شب هم با من اند
خلسه هاي سبز تب هم با من اند
من كه بودم، باغ من باغي نبود
نغمه اي جز شيون زاغي نبود
من كه بودم، آسمان رازي نداشت
روح من هم، حال پروازي نداشت
آسمان سربي، ولي باران نداشت
طرح يك لبخند بر لب، جان نداشت
من نبودم نيمه شب آغاز شد
يك شقايق رو به باران باز شد
بي خودي بود و شقايق بود و باغ
سايه ام آتش گرفت از روح داغ
سايه ام دودي شد و با باد رفت
آنچه بوي خستگي ميداد رفت
سر زدن از خاك چيزي ساده نيست
سر زدن از خاك چيزي ساده نيست
زندگي در جِيب باغ آماده نيست
زندگي در جِيب باغ آماده نيست
باغ من هر نيمه شب دق مي كند
باغ من هر نيمه شب دق مي كند
تا شقايق را، شقايق مي كند
پاس بايد داشت سبز باغ را
آفتاب خانه زاد داغ را
داغ را بايد چراغ عرش كرد
خستگي را زير باران فرش كرد
بايد اينك رَست روي دست خويش
امتدادي يافت از بن بست خويش
امتدادي يافت از بن بست خويش
بايد اينك چون دقايق راه رفت
زير لبخند شقايق راه رفت
بي خودي هم، كوچه باغي تا خود است
باغ من، لبريز لطف احمد است
باغ من، تعبير خواب فاطمه است
تا من از من، يك شقايق فاصله است
زير باران مي روم، خود مي شوم
تا من او هستم، بي خود ميشوم
زير باران مي روم، گويم علي
تا من او هستم، می گويم علي...علي...علي...