پنجشنبه 07 فروردين 1399 , 12:59
ایام کرونایی
حضرت مرض و مارمولک مرگ
در این ایام کرونازده و زمان وانفسا که نفس زمان و زمین به شماره افتاده و تصویر روشنی از آینده نیز ( البته جز برای باورمندان به صبر و ایمان) متصور نیست؛ برای گذر از کندی زمان و خود قرنطینگی شیرین - که به قول فلاسفه ترجیح بلامرجح است - داستان و رمان به مثابه متن سرگرم کننده برای مخاطبان عام از یک سو و صاحبان تامل و تدبر از سویی دیگر...
فاش نیوز - در این ایام کرونازده و زمان وانفسا که نفس زمان و زمین به شماره افتاده و تصویر روشنی از آینده نیز ( البته جز برای باورمندان به صبر و ایمان متصور نیست؛ برای گذر از کندی زمان و خود قرنطینگی شیرین - که به قول فلاسفه ترجیح بلامرجح است - داستان و رمان به مثابه متن سرگرم کننده برای مخاطبان عام از یک سو و صاحبان تامل و تدبر از سویی دیگر توصیه می شود. یکی از رمان های نسبتا حجیم (حدود ۶۰۰صفحه) که در این دوره خود قرنطینگی خواندم و از منظری خاص لذت بردم؛ «گورستان اهل فرنگ» به قلم «ریچارد دولینگ» (به ترجمه جواد سید اشرف، نشر ققنوص، ۱۳۸۶، اول) بوده است که به دلیل روایت و نگاه انسان غربی از شرق چیزی در مایه های داستان «پیام گم گشته» مارلو مورگان است. هر دو، روایت مستشرقانی است که به دلایلی به قیبله ای دورافتاده سفر و زندگی بومیان و آداب و رسوم قبیله ای خاص (قبیله ابوری جینی در استرالیا در رمان پیام گم گشته و قبیله منده در کشور سیرالئون) را روایت کرده اند.
رمان اخیر یعنی «گورستان اهل فرنگ» که نام دیگر کشور سیرالئون است؛ تصویر باورهای مردم کشور سیرالئون در غرب آفریقاست که توسط انگلستان برساخته شده تا در مقابل کشور لیبریا که توسط آمریکا پدید آمده؛ قد علم کند. (۳۲۹) و البته با این نگاه، رمان حاضر با توجه به گزاره هایی همچون «نشان میده چطور یک سفید پوست سعی کرده غرب آفریقا را توصیف کنه ولی در حقیقت ضمیر ناخود آگاه خودش را شرح داده است» (۴۱۴) در بستر رمان های استعماری قابل خوانش است. من در این مجال در صدد نیستم تمام و کمال از آنچه رمان گفته؛ سخن گویم و یا از استعمار غرب و استثمار شرق (در معنای آنچه ادوارد سعید و جلال آل احمد گفتند) و اشاعه جادو و جادو گرایی در قیبله های عریان و وحشی با توجه به گزاره هایی همچون «زندگی در سیرالئون روی سه محور می چرخه؛ رشوه، دزدی و جادو گری»: ۹۲ یا «سلامتی از دید مردم قبیله منده چیزیه که بیشتر به طبیعت و جادوگری مربوطه»: ۹۶ یا «به تو اطمینان بدم که جادو و جنبل در اینجا خیلی خوب کار می کند و خیلی خوب نتیجه میده» ۱۶۷) ورود کنم؛ تنها و تنها یک صفحه از رمان (۲۹۰ از فصل نهم) را به تناسب ربط و نسبت آن با پدیده بیماری و مرگ که جهان مدرن را ترسانده و لرزانده (نه ترس و لرز کرکگوری که اضطراب کاملا انسانی و البته به واکنش طبیعی واداشته است؛ روایت کنم و اسطوره مرگ را در ذهن و ضمیر مردم قبیله منده در کشور سیرالئون تصویر کنم و تفسیرهای اسطوره ای داستان (از جمله چرایی مرگ و بیماری و دلایل رنج و درد جدایی از تعلقات) را به خواننده محترم واگذارم:
یکی از نوه ها پرسید: ولی مارمولک بدجنس یعنی عفریت مرگ چطوری به دنیا آمد. مادربزرگ دمبه گفت «انگه وو» (خدای قبیله منده) یک مرد و یک زن آفرید. آنگه وو به این زن و مرد همه چیز، هر چیز که می خواستند - عطا نمود. ولی هر بار که چیزی به آنان می داد، بر طمع زن و مرد افزوده می شد و بیش تر از آن طلب می کردند: اول غذا، بعد آتش، سپس جانوران مفید، بعد ابزار و وسیله و بعد دارو. در آن روزها هنوز مارمولک بد جنس، یعنی عفریت مرگ به قصد قبض روح به سراغ انسان ها نمی رفت. هر زمانی که ساعت مرگ زنده ها فرا می رسید، «انگه وو » نوکرانش را نزد انسان ها می فرستاد تا آنان را به خانه آخرت بیاورد. ولی یک روز که نوبت به مرد مغروری رسید، این مرد از سر تکبر از همراه شدن با نوکران «انگه وره سر باز زد و به رغم درخواست مودبانه و مکرر فرستادگان «انگه وو»، حاضر نشد دنیا را ترک کند. «انگه وو» با مشاهده این نافرمانی، حضرت مرض» را به این سوی رودخانه فرستاد تا آن مرد مغرور را گرفتار کند و تکان دهد. مرد مغرور که دیگر نمی توانست حرکت کند، فریاد زد: حضرت مرض مرا گرفتار کرده است، ولی من نمی توانم او را ببینم.
حضرت مرض به او گفت تو عمر درازی را پشت سر داری. به اندازه کافی زندگی کرده ای. اینک وقت رفتنت فرا رسیده است. اما مرد مغرور همچنان از رفتن سر پیچید. «انگه وو» فردای آن روز مارمولک بدجنس، یعنی عفریت مرگ را به سراغش فرستاد و به او گفت جان مردی را که به دام حضرت مرض گرفتار شده بگیر و او را نزد من بیاور. بدین ترتیب مرد مغرور مرد و به خاک سپرده شد؛
اما حضرت مرض و مارمولک بدجنس، یعنی عفریت مرگ در این دنیا ماندند تا جان کسانی که حاضر نیستند به دعوت «انگه وو» لبیک بگویند، بگیرند و آنان را به خانه ابدیشان منتقل کنند.
دکتر مصطفی گرجی، عضو هیات علمی دانشگاه پیام نور
حکایتی_برای_امروز...
ابن بطوطه را به عنوان یکی از بزرگترین جهانگردانِ تاریخ میشناسند.
حدودِ هفتصد سال پیش، از مراکش راه افتاد و کشورهایی که الآن به نام مصر، سوریه، عربستان، ایران، هند، چین، مالدیو، فیلیپین، روسیه، اسپانیا یا سومالی میشناسیم را دید و حتی در دربار بعضی پادشاهان هم منصب گرفت.
.. مارکوپولو، که گویا بعضی از خاطراتش دروغ بوده، نصفِ این مقدار هم سفر نکرد.
سفرنامۀ ابن بطوطه سرشار از نکته و نمک است. اگر وقت شد، راجع به آن باید بیشتر نوشت.
بخشي که این روزها مدام در ذهنِ من تکرار میشود مربوط است به عبور او از یک بیابانِ بسیار گرم و بیآب و آبادانی، جایی در عربستانِ کنونی.
صحرایي که باید با سرعت از آن عبور کرد تا گرفتارِ گرمای جهنمیِ آن نشوند. او داستاني راجع به این صحرا شنیده و بازگو میکند:
«... نَعوذُ بالله تو گویی جهنم است! در یکی از سالها باد سَمومي (باد بسیار گرم و زهرآگین) که اینجا میوزَد مشقّات و مصائبِ بزرگي برای حجاج به بار آورد:
ذخیرۀ آب به پایان رسید ...».
با تمام شدنِ ذخیرۀ آب، آنها که پولدارتر بودند شروع کردند به خریدنِ آب از دیگران. با وجود تقاضایِ بالا و عرضۀ بسیار کم و بسیارمحدود، کار به حراج میکشد و آنان که آب داشتند، آنرا به بالاترین پیشنهاد میفروختند. عدهای هم که پول نداشتند، نظارهگر این حراجی بر سر جان بودند. آنقدر تقاضا زیاد بود که ابنبطوطه میگوید:
«یک خوراک آب به هزار دینار خرید و فروش شد».
در آن روزگار با چهل دینار میشد اسب خرید. تصور کنید که شخصی بیست و پنج اسب داده است تا ظرف آبي بخرد. آبفروشانِ گرانفروش خوشحال از معاملۀ پر ارزش خود بودند و گمان میبردند که با آبی که برایشان باقی مانده میتوانند به شهر بعدی برسند. آبخَرانِ گرانخَر نیز خوشحال بودند که زنده خواهند ماند و دینار دادند تا جان به در بَرَند. آنان که نه آب داشتند و نه دینار هم در بیم و امید که گشایشی از راه برسد.
پردۀ آخر داستان اینست که
« وَ مَاتَ مُشتَرِيها وَ بائِعُها:
و سرانجام، فروشنده و خریدارِ آن هر دو تلف شدند».
آنها که پول داشتند و خریدند و آنها که آب داشتند و فروختند و آنها که پول نداشتند و آب نداشتند، همگی مُردند. همه در آن معامله متضرر شدند چون مورد معامله اصلاً آب و پول نبود؛...
که جان بود. // .. !!
چرا این را گفتم؟
چند روز پیش، کسي تعریف کرده بود که در داروخانه خانمي آمده تا ماسک بخرد و فروشنده گفته: «نداریم». آن زن با استیصال از داروخانه خارج میشده که متصدی به او گفته: «البته دههزار تومانیش موجوده!» و زن پاسخ داده: «بدبختِ حریص! تو اگر میفهمیدی این ماسک رو مفت میدادی به مردم تا کسي خودت و زن و بچهت رو مریض نکنه»....!
عجب حرفِ عمیقي!
کمی بیندیشیم
و انسانیت را تجربه کنیم..
-------
محمدرضا سابقی
«سفرنامه ابنبطوطه»