شناسه خبر : 76235
چهارشنبه 18 تير 1399 , 13:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خطاب به رئیس جدید بنیاد

تیر ۶۱ و عملیات رمضان یادش بخیر!

در سن پانزده شانزده سالگی با وزن بدنی پنجاه کیلویی به خط دشمن زدیم و آن روزها جنگ خیلی خیلی نابرابر بود.

فاش نیوز - در سن پانزده و شانزده سالگی با وزن بدنی پنجاه کیلویی به خط زدیم. آن روزها جنگ خیلی خیلی نابرابر بود.

تیرماه سخت سال 61 گرمای سوزان جنوب شرق دجله و عملیات رمضان، همان عملیاتی که دشمنان داخلی گرا به دشمن داده بودند و بچه‌های مظلوم در میادین مین، در آن گرمای وحشتناک، با لبان تشنه گیرافتاده و از دم تکه‌تکه شدند. سیاوش امیری، علیمحمد امیری، جهانبخش همتی و براتعلی جعفری شهدایی بودند که تفحص‌شان نزدیک به دو دهه طول کشید.

آن شب سخت عملیات رمضان که بچه‌ها برای زدن به خط وارد عمل شدند؛ در شرق دجله و بعد از عبور از پادگان شهید مدنی و طی مسافتی هزار متری، همگی در میدان مین گیر افتادند.

وه که چه صحنه‌ای بود آن شب به یاد ماندنی که خداوند تصویرش را برای روز مفاصا حساب، در دایرکت خطوط غیرقابل نفوذ حق‌تعالی ثبت و ضبط نموده‌است. علیمحمد، سیاوش، جهانبخش و من همکلاسی و همگی متولد دهه‌ی چهل بودیم.

در سن پانزده یا شانزده سالگی، با وزن بدنی پنجاه کیلویی به خط زدیم. آن روزها جنگ خیلی خیلی نابرابر بود. درست است که در همه‌ی تاریخ هشت ساله‌ی جنگ نابرابری وجود داشت اما سال‌های 59 ، 60 و 61 را باید سال‌های مظلومیت واقعی ما در دوران جنگ نامید؛ چراکه حتی فشنگ برای شلیک به دشمن هم کمیاب بود. آن هم دشمنی تا به دندان مسلح و دارای انواع و اقسام سلاح‌های مدرنیزه‌ی غربی و شرقی در عملیات رمضان که در اوج تابستان و اوایل جنگ بود.

 اعتقادات دینی رزمندگان و مقید بودن، به حدی بود که در آن شرایط سخت که طبق فرمایشات بزرگان دینی و برطبق مستندات پزشکی، نگرفتن روزه  منافاتی با دین مبین اسلام نداشت، رزمندگان معتقد و ایمانی ما با زبان روزه و لبان خشکیده و ترک‌ترک خورده‌ از بادهای گرم جنوب، جنگیدند و شهید شدند. هیچ‌وقت مظلومیت این سه همکلاسی ام را  فراموش نمی‌کنم.

بعد از شهادت سیاوش، علیمحمد و جهانبخش، به دلیل غرابتی که بین ما بود و زندگی در یک کوی، مجبور شدم در بازگشت به شهر به پادگان شهید مدنی بروم و وسایل خودم و  ساک سه عزیز همکلاسی ام را بردارم و به مرخصی بروم.

هیچ‌وقت بعد از ظهر تابستان گرم و خلوت شهرم را که بوی غربت می داد فراموش نمی کنم؛ از ماشین که پیاده شدم، مستقیم رفتم درب منزل شهید سیاوش امیری؛ در زدم. مادر مکرمه‌ی شهید با دخترش دم در آمدند اما با دیدن ساک‌ها توی دستم، جا خوردند. ساک سیاوش را به طرف مادرش گرفتم. ساک را می شناخت. ساکی حاوی دو دست لباس زیر، یک چفیه، یک جانماز و تسبیح؛ ساکی پر از مظلومیت. مادر سیاوش گفت: پس خود سیاوش کجاست؟! در عالم بچگی و نداشتن تجربیات لازم گفتم: زن‌عمو! سیاوش و بقیه شهید شدند. صحنه عجیبی بود.

از آنجا به منزل شهید علیمحمد رفتم، توصیف این صحنه‌ها حال انسان را منقلب می کند. باید در شرایط قرار بگیری تا متوجه عمق موضوع شوی. مادر علیمحمد در حال دوخت و دوز بود که با دیدن من متعجب شد. گفتم زن‌عمو ساک علیمحمد را آورده‌ام و بدون مقدمه گفتم بچه‌ها شهید شدند. انگار گفتن کلمه شهید شدند برای من یک حال خوبی داشت، حالتی که همراه با یک غرور و عزت خاص بود.

از منزل آنها به منزل شهید جهانبخش رفتم. مادر نحیف، لاغر اندام و خمیده‌‌ی او جلو درب نشسته بود؛ گویی همه منتظر خبری بودند. ساک جهانبخش را هم به‌او دادم ولی دیگر توان سخن گفتن نداشتم. این موضوع تفحص شهدا که هفده سال طول کشید عذابم می داد.

در طول دوران زندگی، دو مادر شهیدان علیمحمد و جهانبخش خیلی زجر کشیدند تا از دنیا رفتند. مادر سیاوش را هم هنوز بعد از 38 سال وقتی می بینم احساس گناه و حقارت می‌کنم.

سال گذشته پدر شهید بیمار شده‌بود که برای عیادت به منزل‌شان رفتم و دو آمپول که دکتر تجویز کرده بود را برایش تزریق کردم. به محض اینکه نگاهم به حاجیه خانم "منیژه‌ایاسه" مادر شهید سیاوش و خواهر شهید علیمحمد افتاد، بغضم ترکید. در هق‌هق‌های گریه‌ام گفتم: مادر مرا حلال کن؛ هفده سال باعث زجرکشیدن شما شدم. او با روحیه‌ای فاطمی گفت: شما فرزند عزیز منی و من شما را نفرین نکرده‌ام که تقاضای حلایت داری.

این مطلب را تا به‌ این نقطه‌ ادامه دادم تا به‌اصل موضوع برسیم و کوتاه عرض کنم که پدران و مادران شهدا درحال آسمانی شدن هستند.

یکی یکی به لقاالله می‌پیوندند اما دریغ از یک سرکشی کوتاه؛ همسران شهدا و فرزندان شان درحال ترک دنیا هستند.

ایکاش یک نفر از جنس شهدا بود و می‌رفت با همان منش و رفتار شهدایی و از آنها سئوال می‌کرد که درچه وضعیتی هستند.

جانبازان هفتاد درصد ما در حال شهید شدن هستند. همه روزه در تیتر خبرها می خوانیم جانباز هفتاد درصد فلان شهر به خیل یاران شهیدش پیوست.

همچنین در رسانه‌ها می‌خوانیم که مادر شهیدان.... به لقاالله پیوست. اینها در عین مظلومیت از این دنیا کوچ می‌کنند. به‌خصوص این سرزمین که برای اعتلایش با ارزش‌ترین متاع‌شان که همان جان‌شان است را تقدیم اسلام و انقلاب نمودند. درحالیکه درهمین سرزمین برای ابتدایی ترین ملزومات زندگی معسر و مظلوم واقع شدند. چه دختران شهیدی که دردانه‌ی پدر بودند و امروز برای امرار معاش‌شان گرمای تیرماه 61 را پشت تنور نانوایی تحمل می کنند تا بتوانند یک زندگی ابتدایی داشته‌باشند.

چه جانبازان درصدپائینی داریم که معیشتی ندارند ولی تحت عنوان کمک‌معیشت صدقه‌ای از بنیاد می‌گیرند که حتی جوابگوی اقساط وام‌شان هم نیست.

چه کسی می خواهد به‌ این مظلومین رسیدگی کند؟ همه مهاجر شدند و رفتند و به شهدایشان پیوستند. رفتند و هزاران هزار کوله‌بار مملو از عدم رضایت و عدم رسیدگی بجای گذاشتند که باید متولیان امر در محضرحق تعالی پاسخگوی آن باشند.

امید است که آقای اوحدی باعنایت به‌اینکه خود از جامعه‌ی ایثارگران است و درد را با وجودش حس کرده‌است بتواند باقی‌مانده‌‌ی این قشر معزز را که درحقیقت، همه‌ی کشور مدیون آنها هستند را دریابند.

درد درد است از هر سمتی بنویسی و بخوانیش باز می شود درد

رضا امیریان

اینستاگرام
محمود جان شهادتت مبارک
من هیج وقت لطف تو را فراموش نمی کنم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi