سه شنبه 15 مهر 1399 , 10:30
گفتوگوبا جانباز ضایعه نخاعی، «سیدعباس مقدس»
جانبازی با دنیایی جراحت هنوز مقاوم ایستاده است
حکایت زندگی او از کودکی، حضورش درجبهه و مجروحیتهای متعددی که باعث شده تا او امروز کلکسیونی از انواع و اقسام دردها باشد، خود داستانی خواندنی است...
فاشنیوز - به مناسبت هفته دفاع مقدس، با افتخار در منزل جانباز ضایعهی نخاعی، «سیدعباس مقدس» حضور یافتیم تا ضمن ادای احترام بهاین جانباز گرامی گپ و گفتی نیز با ایشان داشته باشیم.
حکایت زندگی او از کودکی، حضورش درجبهه و مجروحیتهای متعددی که باعث شده تا او امروز کلکسیونی از انواع و اقسام دردها باشد، خود داستانی خواندنی است.
غیرت مردانهاش کهاز همان کودکی او را واداشته تا پا به پای پدر سهمیدر نانآوری خانه داشته باشد و درکنار تحصیل شبانه، از 9سالگی با اراده و پشتکار، ورزش کونکفو را تا مرحلهی اعزام به مسابقات نوجوانان هندوستان پیش بردهاست؛ بهطوری که با کسب رتبهی نفر برتری این مسابقات همسرشاه را برای استقبال او و تیم همراهش به فرودگاه میکشاند خاطرهای است که فراموشش نمیشود.
او با این حال در سن 13سالگی بیخبر از خانواده، برای اولین بار راهی جبهه میشود و در آنجا با تشخیص فرماندهان بزرگ جنگهای نامنظم، همچون شهید دکترچمران و شهید مجتبی هاشمی، بهعنوان نیروی مستقیم آنان قرار میگیرد.
خاک جبهه چنان او را عاشق و واله خود میسازد که با حضور در چندین عملیات بزرگ و حساس، با مجروحیتهای بسیاری ناشی از اصابت تیر و ترکش و گلوله و شیمیایی شدن، 5 سال از عمر خود را در آن سپری میکند و این درحالی است که شجاعت و دلاوری در کنار تجربهی جنگآوری، او را تا مرحلهی طراحی عملیات، فرماندهی ارشد آتشبار3، دیدهبان و مسوول زرهی و موشک انداز پیش میبرد.
سرتیپ تمام پاسدار، سیدعباس مقدس، علاوه بر افتخار همرزمی با شهید دکترچمران و شهید هاشمی، در کنار شهید حسن باقری، سرلشگر پاسدار حسین سلامی، سردار حاجیزاده و سردار دلها، حاجقاسم سلیمانی جنگیده؛ برای همین است که وقتی حرفی از یاران شهیدش بهمیان میآید، آهی از عمق دل میکشد و سر به زیر میاندازد و در سکوت، اشکی که پهنای صورتش را پوشانده پاک میکند.
با این اوصاف باید او را علاوه بر یک قهرمان جنگ، یک پهلوان میادین ورزشی هم دانست؛ چرا که وزنهبرداری را پس از مجروحیت با جدیت و پشتکار ادامه داده و اکنون بالاترین رکورد 230 کیلوگرم جانبازان و معلولین را به خود اختصاص داده؛ و با چندین اعزام به مسابقات خارج از کشور افتخارآفرین جامعه جانبازان است.
این جانباز دردمند دو سالی میشود که درگیر تشدید زخمهای شیمیایی است و بهتازگی جراحی شده و دوران نقاهت را سپری میکند. افزون براین 300-400 ترکش بزرگ و کوچک در جای جای بدنش باقی است و یک ترکش سه سانتی هم درکنار قلبش جا خوش کرده که با این وضعیت ممکن بود گفت وگو با ما را نپذیرد؛ اما دلش دریای ناگفتههاست و حیفش میآید کهاز روزهای حماسه برایمان نگوید. به همین خاطر دعوتمان را میپذیرد و ما نیز در روزهای منتهی به آغاز هفتهی دفاع مقدس پای صحبتهای این دلاورمرد جبههی ایثار و پایداری مینشینیم.
فاشنیوز: لطفاً خودتان را برای مخاطبان ما معرفی بفرمایید.
- سیدعباس مقدس، متولد 1344 شهرستان بروجرد و بزرگ شدهی تهران هستم.
فاشنیوز: درچه خانوادهای بزرگ شدید و چند ساله بودید که برای اولین بار به جبهه رفتید؟
بنده بههمراه خانواده از 9 سالگی در تهران زندگی و در همین محلهی خانی آبادنو ساکن شدیم. در خانوادهای با پنج برادر و چهار خواهر که من فرزند یکی مانده به آخر خانواده هستم.
13ساله بودم که درگیری ایران و عراق شروع شده بود و نیروهای مردمی به جبهه میرفتند. من دربسیج محل عضو بودم. روزها در کنار پدرم به شغل گچکاری مشغول به کار بودم و شبها هم در کلاس پنجم در آموزشگاه قدس نازی آباد درس میخواندم. بسیار علاقه داشتم به جبهه بروم. حتی یکبار درحال اعزام بودم که پدرم آمد و مرا با کتک برگرداند. آن زمان برادرم در نیروی هوایی و در منطقهی آبادان بود و خانواده استدلالشان این بود که میگفتند برادرت در جبهه است و نیازی به رفتن شما نیست؛ تا اینکه یکی از دوستانم که جزونیروی جنگهای نامنظم بود هماهنگی کرد که بیا با من برویم. من هم یک روز به بهانهی کار، لباس و لوازم کارم را برداشتم درون یک پلاستیک گذاشتم و به فاصلهی یک چهار راه که از منزل ما تا منزل خواهرم (کهازدواج کرده بود) فاصله داشت، به منزل ایشان رفتم. وسایل را زیرپله خانه آنها گذاشتم و گفتم من برای کار به شهرستان میروم و زود برمیگردم. نگران نباشید.
سید مجتبی هاشمی هم یکی از فرماندهان بنام جنگهای نامنظم بود که بهاتفاق دوستم به درب منزلشان رفتیم. ایشان گفت شما به مسجد بروید من به آنجا میآیم. نامهای هم به ما داد و گفت الان مینی بوسی میآید که میخواهد به آبادان برود؛ شما را هم میبرد.
فاشنیوز: شما مگر دوره آموزشی را گذرانده بودید؟
خیر. هیچ دورهای ندیده بودم؛ تنها در بسیج اسلحهی «ام یک» را نشانمان داده بودند والسلام. زمانی که در بسیج محل بودم، دوستی داشتم به نام عباس کرمی؛ یکبار سر شوخی، اسلحه «ام یک» را که مسلح بود، اما خودش خبر نداشت، گرفت سمت من. خداوکیلی اگرمیزد حفره بزرگی در بدنم ایجاد میشد. به شوخی هرچه ماشه را چکاند اتفاقی نیفتاد و شلیک نکرد. گفتم: اگر شلیک شده بود چکار میکردی؟ گفت برو بابا. اما همان لحظه که سر اسلحه را بالا گرفته بود؛ ناگهان گلوله شلیک شد و شاخهی درخت شکست و روی سرش افتاد. از ترس، اسلحه را رها کرد. گفتم عمرم به دنیا بود و البته نمیدانستم که قرار است چه چیزهایی پیش بیاید.
فاشنیوز: در ادامه چهاتفاقی افتاد؟
دقیقا همانند فیلم اخراجیها با یک عده لات و لوط منطقه سوار مینی بوس شدیم؛ که از همان ابتدا درگیری لطفی شروع شد. میگفتم سالم بنشیند و به مردم متلک نگویید. میگفتند به شما ربطی ندارد. تا خود منطقهی پل دختر درگیر بودیم. حالا دو دسته شده بودیم؛ من و دوستم و رانندهی مینی بوس؛ و اینها هم یک دستهی 8نفری. در آنجا ماشین گاردن برید و آنها مجبور شدند با یک ماشین دیگر بروند. ماهم شب را به منزل راننده مینی بوس که بچهی دزفول بود رفتیم.
فاشنیوز: فضای آن روزهای شهر دزفول را میتوانید برای ما توصیف کنید:
- تا آن زمان من صدای انفجار به آن بلندی را از نزدیک نشینده بودم. زمانی که یاد آن روزها میافتم دیوانه میشوم. دشمن حمله کرده و شهر دزفول را محاصره کرده بود و با گلولهی خمپاره 60 همه جا را میکوبید. بیشتر مردم شهر هم فرار کرده بودند و شهر تخلیه شده بود. عدهای هم به مدرسه پناه آورده بودند و در زیرزمین آن زندگی میکردند. یک اطاق از مدرسه را هم به ما دادند که تقریبا 3متر از کف خیابان پایینتر بود. ما سه چهارنفری میگفتیم و میخندیدیم که یک گلوله به بالای سرمان اصابت کرد؛ که با اصابت آن پنجره خرد شد و شیشههایش شکست و اطاق پر شیشه خرده شد. همین که بلند شدم از اطاق بیرون بروم، درب یخچالی را که در کنار اطاق قرار داشت با درب خروجی اشتباه گرفتم و آن را باز کردم و با کله درون یخچال رفتیم.
طبیعی بود که ما تجربهی جنگی نداشتیم؛ اما من ورزشکار بودم و قهرمان رشتهی کونگفو در ردهی نوجوانان زمان شاه؛ و قهرمان مسابقات دهلی؛ که مدالهای آن زمان هم موجود است. خاطرم هست که زمان بازگشت از هندوستان، فرح پهلوی هم برای استقبال ما به فرودگاه آمده بود و حتی زمانی که از پلهی هواپیما سرازیر شده بودیم دست مرا هم گرفت.
فاشنیوز: در ادامه چه گذشت.
- از اطاق که بیرون آمدیم، همه زدیم زیرخنده. البته اطاق را دود گرفته بود؛ اما از مدرسه که بیرون آمدم دیدم در خیابان چندین جنازه از مردم روی زمین افتاده و درحال ناله هستند و خون زیادی ریخته بود. طوری شد که لباسم را پاره کردم و به جای باند، زخمهایشان را بستم. وقتی داخل مدرسه آمدم فقط یک دوبنده زیر پیراهنم بود. راننده مینی بوس که خانوادهاش هم آنجا بودند گفت: دیوانه چرا لخت شدی؟ گفتم مجبور شدم.
جنازه داخل شهر زیاد بود و آمبولانسها مرتب به اینطرف و آنطرف شهر میرفتند. پدر ایشان آمد و گفت: ببین پسرم، این تنها گوشهای از جنگ است. از همینجا برگرد برو خانهتان. نگاهی بهایشان کردم و گفتم من تا به حال صدای توپ نشینده بودم. این اتفاق طبیعی بود!
فاشنیوز: شما که تجربهی جنگ نداشتید، چطور با ترس و دلهرههای آن کنار آمدید؟
- کارخدا بود. دغدغهی من کمک به کشور و کمک به رهبرم بود. من حضرت امام(ره) را بسیار دوست داشتم؛ بهقدری که دوست داشتم تمام اعضای خانوادهام از بین بروند اما امام سلامت بمانند.
فاشنیوز: ادامهی ماجرا را برایمان بگویید:
- چهار پنج ماهی در آبادان بودیم و جنگیدیم که عملیات شکست حصر آبادان شروع شد. اسلحهی ژ3 پنج سانتی از من بلندتر بود. دکترچمران بههمراه مجتبی هاشمی به هتل کاروانسرای اهواز آمده بود که یکدفعه چشمش به من افتاد. گفت: «این فینقلی را کی آورده؟» گفتم به من میگویید فینقلی؟! میتوانید با من مبارزه کنید؟ گفت اوو! گفتم اوو نداره با من مبارزه کن. که یکی از دوستان گفت این قهرمان کونگفو مسابقات دهلی است. گفت باریکلا. چندین حرکت هم جلوی چشمانش آمدم و گفتم پنج شش نفر را بفرستید طرف من. اتفاقا با یکی دو نفر بچهی شیراز که گفتند ما کاراتهکاریم، مبارزه کردم که افتادند روی زمین و یکی هم که بچهی آبادان بود، نقش زمین شد و بعد هم فرار کرد.
عملیات هم درحال آغاز بود. درحالی که نه اسلحهای بود و نه مهماتی؛ و تنها یک اسلحه و یک خشاب بود و از گلوله هم خبری نبود. خمپاره و آرپی جی که اصلا نداشتیم. سرهنگ کیتری آن زمان فرماندار نظامیآبادان بودند؛ آمدند و بازدیدی کردند و نگاهی به بچهها کردند و به نشانهی تاسف سری تکان دادند و بیرون رفتند. من تا آن زمان نشان و درجهها را تشخیص نمیدادم ؛ بنابراین بیرون رفتم و گفتم ببخشید چرا سرتان را تکان دادید؟ نگاهی به من کرد و گفت میخواهند آبادان را با شماها نگهدارند؟! آن زمان هم دکتر چمران وزیردفاع بودند. گفتم یعنی ما آدم نیستیم؟ شما لباس پوشیدید فکر کردید چیزهایی که در نظام یاد گرفتید کافیست و ما هیچی بلد نیستیم؟ گفتم دوتا از نیروهایت را بفرست تا مرا بزنند؟ آمد که از من عذرخواهی کند، نفری که کنار دستش بود و آرم جودو هم روی لباسش بود گفت بگذار ببینم چه میگوید که اینقدر حرف میزند. همین که آمد سرشانهی مرا بگیرد و فشار بدهد، با یک ضربه به زیرپاهایش، رفت بالا و با کمر به زمین خورد. همین که آمد بلند شود، با یک حرکت جفتپا او را به سینه سرهنگ چسباندم و سرهنگ به ماشینش برخورد کرد. گفتم به این حرکت «تن به تن» میگویند. در همین حین دکتر چمران هم رسید و گفت: چرا درگیر شدهاید؟ سرهنگ برایش توضیح داد و شهید چمران در جواب گفت: "جناب سرهنگ! اینها لشگر خدا هستند، از اینها غافل نشو" و اشک درچشمانش ظاهر شد و رو به مجتبی هاشمیگفت: پس از عملیات او را به سوسنگرد، پیش من بفرست. ایشان هم قبول کرد.
مرحلهی اول عملیات حصر آبادان که تمام شد، از آبادان تا سمت شیرپاستوریزه 7-8 کیلومتری پیاده رفتیم. این را هم عنوان کنم که مجتبی هاشمی مرا بسیار دوست داشت و میدید که از همه جلوتر هستم، آمد و گفت بیا باهم برویم سوسنگرد و بیاییم. چند روزی رفتیم و برگشتیم. دوباره عراق پاتک کرد. البته هر روز با توپ و خمپاره میزدند. در روستای "مارد" خانهای را گرفته بودیم و بهعنوان سنگر از آن استفاده میکردیم. یک کاناپهی بزرگ را عراقیها در حیاط آن گذاشته بودند که برای استراحتشان از آن استفاده میکردند. چندتا از بچهها روی آن نشسته بودند و استراحت میکردند. گفتم اینجا ننشینید شاید خمپارهای چیزی به آن اصابت کند و همه زخمیشوید؛ چرا این کار را میکنید؟ بروید داخل سنگر بخوابید! یکی از بچهها گفت شما چه کارهای که دستور میدهی؟ گفتم خود دانید. اما گویا به من الهام شده بود، یکدفعه یک پیرمرد تدارکاتچی آمد و گفت هر کسی لباس نیاز دارد، بیاید بگیرد. من هم رفتم یک شلوار کردی برزنتی گرفتم و آمدم بندش را درست کنم و درست جایی که به بچه ها گفتم اینجا ننشینید، خمپاره خورد و تعدادی مجروح شدند.
فاشنیوز: مجروحیتهای مکررتان چگونه اتفاق افتاد؟
- در همان درگیری و زمانی که روی کاناپه جمع شده بودیم، گلوله به میان ما اصابت کرد، به طوریکه ترکشهای گلوله به سمت من بود. بچهها هم زخمیشدند و ترکشهای جزئی به سر و صورتمان هم اصابت کرد. دوست من که با هم به جبهه آمده بودیم، چشمان آبی داشت که با اصابت ترکش، خون و زلالیه آبی رنگ چشمانش با هم ادغام شده بود و صحنه بسیار وحشتناکی بود. شکم خودم که از بالا به پایین باز شده بود و به چشم میدیدم که چیزهایی از میان این پارگی به صورت لخته لخته بیرون میریزد. ابتدا فکر کردم که چربی است که لخته لخته میافتد. کمی بعد، گفتم جگرم هست که پاره شده! کمیکه دقت کردم، دیدم لختههای خون است که دلمه بسته و تکه تکه میافتد. گویی کنار کلیهام هم ترکش خورده بود و دردش وحشتناک زیاد بود.
کمیکه تکان خوردم، دیدم روده هایم بیرون افتاده و مثل طناب آویزان شده. چفیهای که دور سرم بود را برداشتم و محکم به روی شکمم بستم. با فشار گره روی شکمم، خون بهشدت بیرون زد اما دردش فروکش کرد. عراقیها همچنان آن نقطه را میکوبیدند. راهپلهای به سمت بالا بود. با همان شکم پاره، آن را بالا رفتم. دیدم یک عراقی کنار رودخانه حمایل خمپاره را روی گردنش انداخته بود و خمپاره را روی پایش گذاشته و شلیک میکند. اسلحه ژ3 ای را که همراهم بود را زدم. دیدم نمیافتد. با آن که روبرویم بود اما نمیافتاد. گویی دو نفری بودند که یک کار را انجام میدادند. برایم عجیب بود. یک آن به خودم آمدم و دیدم بر اثر خون زیادی که از بدنم رفته، یک نفر را دو نفر می بینم و من فرد واهی را میزدم. نفر بعدی را که زدم جفتشان افتادند روی زمین. در این فاصله آمبولانس آمده بود و تمام مجروحین را جمع کرده و با خود برده بود. سردار حسین سلامیکه در حال حاضر مسئول سپاه هستند، از نزدیک شاهد بود. آن زمان نمیدانم ایشان چه کاره بودند اما میدانستم نامش حسین است. گفت شکمت پاره شده و رودههایت بیرون آمده. گفتم میدانم؛ مهم نیست. از کنارم عبور کرد. کمیکه دور شدم، سرم گیج رفت و از شدت خونریزی دستم مچاله شده بود و مانند اناری که آب آن را بگیری، نوک انگشتانم فرو رفته بود و داشتم از حال میرفتم. دیدم همان بچه محلمان که با هم به جبهه آمده بودیم و در واحد خمپاره بود، گفته بود سید اینجا بود. بروید پیدایش کنید. من درون چالهای بودم. از رد خون به من رسیده بود و گفته بود چه کنیم؟ آمبولانس رفته و او هم درحال شهادت است. خدا را شاهد میگیرم نیسانی بود که یک هفته بود روشن نمیشد و افتاده بود یک گوشه. این دوست دزفولی ما گفته بود: یا خدا! روی مرا زمین نینداز. اگر این ماشین روشن نشود، دیگر به هیچ چیزی اعتقاد ندارم. سوئیچ را که داخل نیسان میاندازد. با اولین استارت روشن میشود. مرا پشت نیسان انداختند. با هر دست انداز یک متر با آن شکم پاره به هوا پرتاب و به کف نیسان اصابت میکردم. بیهوش میشدم و دوباره به هوش میآمدم. نیسان رسید به آمبولانسی که زخمیها را با آن حمل میکردند. پیچید جلوی آمبولانس و مرا انداختند روی مجروحین. فکر کنم بیست نفری زیر پاهایم بود. همانجا نیسان خاموش شد و دیگر حرکت نکرد که نکرد. اینها تنها یکی از معجزات الهی و امدادهای غیبی بود که آن زمان رخ میداد.
فاشنیوز: خاطرتان هست که بعد از آن چه پیش آمد؟
- گویا 15 روز در طبقه چهارم بیمارستان طالقانی در کما بودم. اطاقی بود به سمت خرمشهر زیرا عراقیها اطاقهای سمت آبادان را میکوبیدند. بنابراین مسئولان بیمارستان، مجروحان آن اطاقها را به سمت اطاقهای مشرف به خرمشهر انتقال داده بودند. زمانی که به هوش آمدم، صبح بود و معلوم بود تازه خورشید بالا آمده است. دیدم خانم پیرزنی یک طرف تختم نشسته و آرام اشک میریخت و یک دختر جوانی هم کنار دیگر نشسته و زیارت عاشورا می خواند. یک لحظه گفتم من که اینجا کسی را ندارم. اینجا کجاست؟ آرام از پیرزن پرسیدم اینجا کجاست؟ یک آن پیرزن با لهجه عربی فریاد زد: به هوش آمد! به هوش آمد و دیگر جوابم را نداد. با خودم گفتم حتما اینجا عراق است و همان لحظه به فکر فرار افتادم. آمدم تکان بخورم، دیدم نمیتوانم. گویی مرا با میخ به تخت کوبیده بودند. سرم را که برگرداندم و دیدم دختر هم گریه میکند. پرسیدم خانم اینجا کجاست؟ گفت نگران نباش. اینجا آبادانه. با شنیدن این حرف، یک نفس راحت کشیدم. پرسیدم چند روزه که اینجا هستم؟ گفت روی همه را سفید کردی. الان 15 روزه که اینجا هستی.
فاشنیوز: یعنی خانواده تا آن موقع خبری از شما نداشتند؟
- هیچ خبری. فقط عکسم را به تلویزیون داده بودند که بچهی ما از منزل خارج شده و تا کنون برنگشته. من در تلویزیون آبادان عکس خودم را دیده بودم. آنجا بود که دکتر چمران و مجتبی هاشمی متوجه موضوع شدند و بعد به من گفتند که سریع به خانواده تلگرام بزن.
فاشنیوز: خانواده چه زمانی از حالتان باخبر شدند؟
- زمانی که عمل جراحی در اهواز انجام شد، پزشکان گفتند شما را به کجا بفرستیم؟ برادر بزرگترم آن موقع تکنسین و مسئول کوره بلند ذوب آهن اصفهان بود و ( که بعد هم به شهادت رسید) در اصفهان زندگی میکرد. با خود گفتم اگر بیایم تهران، پدرم دعوایم میکند و آبرویم پیش دوستانم میرود. بنابراین گفتم مرا به اصفهان بفرستید. یک ماهی هم در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری بودم. جراحتم آنقدر زیاد بود که وقتی برادرم به دیدنم آمد، مرا نشناخت. بعد هم خانواده فهمیدند و در کنار آن خواهرزادهام (که بعدها ایشان هم به شهادت رسید) همه برای دیدنم آمدند. یک ماه بعد کم کم توانستم راه بروم. مرخص شدم و به تهران آمدم.
فاشنیوز: این آخرین اعزامتان بود؟
- خیر زمانی که به تهران آمدم این بار از خانوادهام خواستم که رضایت بدهند که دوباره به جبهه برگردم. گفتند تو با این وضعیت؟! تازه برگشتی. با هر سختیای بود، درحالی که هنوز بخیه های شکمم را نکشیده بودند، دوباره به منطقه اعزام شدم. (البته این را هم اضافه کنم که پس از عمل هنوز بخیههای شکمم را نبسته بودند. ده پانزده روزی باز بود تا چرک و عفونت و ترشح خارج شود و به مرور کم شود و بعد بخیه کنند که در همان بیمارستان شریعتی اصفهان بخیه کردند و قرار شد بعد بخیهاش را بکشند) که دوباره به جبهه برگشتم. زمانی که به منطقه آمدم، نیروهایی که آنجا بودند، میپرسیدند چرا اینطور راه میروی؟ میگفتم شکمم درد میکند. چیزی نگفتند تا اینکه یک شب به یکی از بچه ها گفتم برویم بهداری من باید دکتر بروم. دکتر بخیههایم را کشید و چند روزی بودم تا اینکه به کرخه نور اعزام شدم که در آنجا هم با ترکشی زخمی شدم. موج شدیدی مرا گرفته بود و سرم به شدت گیج میرفت بنابراین مجدد چند روزی به تهران آمدم.
مدتی بعد که عملیات بیت المقدس نزدیک بود، این بار با نیروهای بسییجی به منطقه اعزام شدم. حالا دیگر دکتر چمران ترکش خورده بود و یار غار ما از بین رفته بود. مجتبی هاشمی هم که از سوی دوستان (دشمنان) مورد اذیت قرار گرفته بود، دیگر جبهه نرفت. بنابراین این بار با نیروهای بسیجی و با گردان حجتابنالحسن(ع) به جبهه رفتم.
فاشنیوز: خاطراتی از آن روزها برایمان تعریف کنید.
- نزدیک منطقه پل دختر جادهای هست که از دو طرف سنگی به صورت تونل ایجاد شده اما از بالا بسته نیست به طوریکه به سختی دو ماشین از کنار هم عبور میکنند. من هر بار که به آن منطقه میرسیدم، میگفتم خدایا تا اینجای کار را من به خواست خودم آمدم. از اینجا را خودت میدانی و از آنجا به بعد نیت شهادت میکردم.
یک بار هم در پل "مارد" درگیری شدیدی میان ما و عراقیها شد و تانکی از عراقیها کنار رودخانه جا ماند. رفتم داخل تانک که آن را به سمت خودمان بیاورم، دیدم فرمان ندارد. بدو به سمت مجتبی هاشمی آمدم و گفتم حاجی: فرمان تانک را کندهاند و بردهاند. ایشان خندید و گفت پسرخوب تانک که فرمان ندارد. دو تا میله هست که با آن حرکت میکند. دوباره داخل تانک برگشتم و چون ریزه میزه بودم از بغل تانک طوری رد میشدم که عراقیها مرا نمیدیدند اما عجیب میکوبیدند. رفتم استارت بزنم دیدم باطری ندارد. هاشمی دوباره دو باطری رله کرد و طرز کارش را هم یادم داد و دوباره داخل تانک برگشتم و سیمها را به هم وصل کردم و با استارت ماشین روشن شد. به محض روشن شدن تانک، عراقیها با موشک و آرپی جی شروع به کوبیدن کردند. درون آتشی بودم که نمیتوانستم از تانک بیرون بیایم که بعد با تلاش تانک را از خاکریز بالا و به طرف خاکریز خودی آوردم. حالا برای طرز استفاده آن مشکل داشتیم. یکی از بچهها کمی وارد بود و چگونگی کار با آن را گفت اما من گفتم بگذاریم هاشمی بیاید. مجتبی هاشمی هم آمد و یکی دو گلولهای که درون آن بود را شلیک کرد و نحوه شلیک را هم به ما یاد داد. خدا شاهد است ما از داخل لوله میدیدیم و بلد نبودیم حتی هدف را تنظیم کنیم اما از آنجایی که در قرآن آمده که خداوند فرموده شما شلیک کنید، من به هدف میرسانم؛ ما هم شلیک میکردیم تا اینکه گلولههایش تمام شد و بچهها به عنوان نفربر از آن استفاده میکردند.
و یا اینکه خاطرم هست شبها نیروهای دشمن با لباس غواصی از رودخانه عبور میکردند. سر بچه ها را میبریدند.
فاشنیوز: با شناختی که از دو شهید بزرگوار چمران و یا مجتبی هاشمی دارید، اگر بخواهید در یکی دو جمله آنها را معرفی کنید، چه میگویید:
- هیچ کس نمیتواند درباره بزرگی آنها چیزی بگوید. دکتر چمران همه دار و ندار خود را فدای جنگ کرده بود. ایشان تمام زن و زندگی و فرزندش را فدای جبهه کرده بود. با تمام وجود و شبانه روز خود را وقف مبارزه کرده بود. خدا را شاهد میگیریم خودم به چشم میدیدم ایشان در جایی که خوابیده بود به جای بالش "سنگ" زیر سرش گذاشته بود.
فاشنیوز: از ایشان خاطرهای را در ذهن دارید بیان کنید:
- یک بار دکتر چمران زمانی که متوجه شده بود من از خانه فرار کرده و به جبهه آمده بودم و وضعمان هم خوب نیست، به منزل ما میآید و موقع بلندشدن مقداری پول (بهاندازه سه هزارتومان) روی طاقچه میگذارد و به پدرم میگوید من میدانم که سیدعباس کارگر شما و کمک نان آور شما بوده. این حقوق اوست. پدرم میگوید آقاجان شما اگر دوست پسر من هستی، به ایشان این موضوع را بگویید که بعد ناراحت نشود. زمانی که پدرم ماجرا را برایم تعریف کرد، گفتم ای کاش آن را نمیگرفتید.
البته حقوق ما هر ماهی 2400 تومان بود. بچههای دیگر حتی همین کم را هم برای خود برنمیداشتند. این را هم اضافه کنم که در منطقه 10 (لانه جاسوسی آمریکا) که بیشتر اعزام نیروها از آنجا انجام میشد، حقوقمان را از همانجا دریافت میکردیم. صندوقی در کنار آن قرار داشت بهنام صندوق شهید رجایی. خیلی از رزمندهها پس از دریافت حقوقشان آن را دوباره به صندوقی که کنار باجه دریافت حقوق بود، می انداختند.
اوایل پولها را روی هم میچیدند و افراد خودشان مبلغ مورد نیاز را برداشت میکردند. خیلیها هم اصلا" برنمیداشتند. من زمانی که در جنگهای نامنظم بود، حتی یک ریال هم برنمیداشتم. خاطرم هست 3 ماه در منطقه بودم. زمانی که رفتم، پولم را که گرفتم، مبلغی از آن را نشمرده درون صندوق انداختم. پیرمردی که در آنجا بود، به من نزدیک شد و گفت: پسرم شما پولدار هستید؟ گفتم الهی شکر؛ یک لقمه نان خالی پیدا میشود که بخوریم. گفت: دیدم که نصف پول را به داخل صندوق انداختی. این قضیه چیست؟ گفتم همه همین کار را میکنند؛ یا برنمیدارند یا اگر هم برداشتند، مقداری از آن را به صندوق می اندازند. گفت: کجا زندگی میکنید؟ گفتم خانی آباد و مستاجریم. پیرمرد گریهاش گرفت.
فاشنیوز: به نظر من از شهید مجتبی هاشمی پس از پایان جنگ کمتر نامی برده شدهاست، علت آن چیست؟
- بله همینطور است. شهید هاشمی هم بسیار برای جنگ زحمت کشید اما مورد بی مهری شدید قرار گرفت. با روی کار آمدن مسئولان فاسد، این عزیزان "دشمن" نامیده شدند و کنار گذاشته شدند. من از نزدیک شاهد ایثار و جانفشانی ایشان در جبههها بودم. به خدا قسم در جایی گیر افتاده بودیم و عراقیها با ما 5متر بیشتر فاصله نداشتند. هاشمی با ایجاد یک حرکت روانی، برای روحیه دادن به ما شروع به کف زدن و حرکات موزون کرد. عراقیها فکر کردند او یا مست است و یا آنها را به مسخره گرفته. طوری شد که همه روحیه گرفتند و عراقیها را فراری دادند. با آن که ترکش خورده بود اما روحیهبخش بود. بعد رو به من گفت: سید! بیا برویم ببینیم چه خبره؟ رفتیم داخل سنگری. لباسش را که بالا زدم، دیدم ترکشی به بالای رانش اصابت کرده و لباسش خونی شده. گفتم زخمی شدی؟ گفت فدای سرت؛ میروم لباسم را عوض میکنم.
ترور مجتبی هاشمی را منافقین، در برنامههایشان داشتند و بالاخره ایشان را هم در محله شاپور در داخل مغازه خودش ترور کرده و به شهادت رساندند.
فاشنیوز: چگونه وارد سپاه شدید؟
- قبل از عملیات بیت المقدس، زمانی دیده بان بودم که با شهید حسن باقری آشنا شدم. البته من آن زمان ایشان را نمیشناختم و ایشان هم مرا نمیشناخت اما بهواسطه حضور در جبههام ایشان پیشنهاد داد که وارد سپاه شوم. گفتم من یک کارگرم. چطور میتوانم وارد سپاه وتشکیلات آن شوم؟ البته تجربه کار با اسلحه را آموخته بودم، به حدی که به تازه واردین هم آموزش میدادم. ایشان یک کاغد کوچکی به من داد که رویش نوشته بود: برادر تشکری! از برادرمان گزینش به عمل بیاید و رسمی شود و زیر آن را با حسن باقری امضا کرد.
گفت زمانی که به مرخصی رفتی، این برگه را برسان. گفتم این کاغذ خیلی کوچک است و ممکن هست گم شود. گفت نباید آن را گم کنی. من هم آن را داخل جیب پیراهنم گذاشتم و زمانی که مرخصی آمدم، به گزینش سپاه رفتم. البته کسی که میخواست به سپاه ورود پیدا کند، 6ماه و یا بیشتر گزینش آن طول میکشید که رسمی شود. آقای تشکری نامه را که دید اشک در چشمانش جمع شد. آن را بوسید و روی پیشانی گذاشت. آنجا گفتم که شکمم ترکش خورده و نواقصی دارم. از جایش بلند شد، صورتم را بوسید و گفت بنشین. فرمی به من داد و آن را پر کردم و با چند سوال و جواب مرا به اطاق مصاحبه راهنمایی کرد. همان روز، مصاحبه من تمام شد و آمدم بیرون گفت: فردا برای تحقیقات محلی میآیند. چه کسی را معرفی میکنید؟ گفتم: در محلمان از هر کسی بپرسند "عباس لره" همه مرا میشناسند. تحقیقات محلی هم انجام شد و با گزینش عالی انتخاب شدم و یک نامه هم به درب منزلمان فرستادند که به اداره گزینش بروم. سه روز بعد رسمی سپاه شدم. سپس مرا به ستاد کل معرفی کردند. یک دست لباس فرم سپاه دادند و گفتند مرخصیات تمام شد برو آلفا آلفای اهواز. زمانی که به آنجا رفتم چند نفر نیروی جوان هم تازه استخدام شده بودند. چهار روزی آنجا بودیم که تقسیم شدیم و عازم منطقه شدیم که در آنجا هم با تیر مستقیم گلولهای به کنار شکمم اصابت کرد و پشتم را شکافت. درد شدیدی داشتم مرا به تهران انتقال دادند و بعد از آن با حکم معاونت تبلیغات جبهه و جنگ لشگر30 درکنار سردار فتح الله جعفری قرار گرفتم.
عملیات فتح المبین که آغاز شد، ترکشی به کناره بینیام اصابت کرد و از دهانم بیرون آمد و باعث شد که عصب بیناییام درگیر و چشم سمت چپم نابینا شود. مدتی اینطور ماند و دکترها هم سر درنمیآوردند تا اینکه یک روز جفت پا از روی از پله کنار تخت پایین پریدم گویا با پرشم ترکش از کناره چشمم جدا شده بود. صبح که از خواب بیدار شدم قطره خونی از گوشه چشمم به پایین سرخورده وخشک شده بود. در خواب هم میدیدم که به زیارت امام رضا(ع) رفتهام و از ایشان شفاعت چشمم را می خواستم. صبح که چشمم را بازکردم نوری سفید را میدیدم. به دکتر که گفتم گفت اصلاً امکان ندارد. بعد از 10-15 روز بینایی چشمم برگشت به طوری که الان هم دید چشم چپم از چشم راستم قویتر است.
پس از آن با حاج داوود کریمی یکی از فرماندهان عالی رتبه سپاه رفیق شدم و دوستان صمیمی شدیم. انسانی باصفا و به مراتب از دکتر چمران بالاتر که حضرت امام(ره) هم ایشان را بسیار دوست داشتند. ایشان مدتی را فرمانده سپاه تهران بودند و قرار بود ارتقا بیابند که حقشان خورده شد. این جریان گذشت تا اینکه در عملیات کربلای5 مشکلی برایم پیش آمد و با عوامل نفوذی که در ستاد بودند، درگیر شدم و منفک شدم.
فاشنیوز: چرا از سپاه جدا شدید؟
- به خاطر افراد نفوذی که در آنجا بودند. دوباره برای عملیات کربلای4و 5 به منطقه برگشتم. به واحد موشکی منطقه رفتم و شدم فرمانده موشکی کاتیوشا و آتشبار 3. شبانه روز شاید 2ساعت بیشتر نمیخوابیدم. وضعیت مهمات و گلوله خوب شده بود و این بار ما عراقیها را میکوبیدیم. روزی سه یا چهار بار، هواپیمای دشمن مقر ما را میزد. خاطرم هست نوجوانانی به اندازه خودم که اوایل به منطقه آمده بودم و (اکنون مزارشان در قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا هر بار که سر مزارشان میروم تا شب حال بدی دارم) شبی که آنها را به ما تحویل دادند، سنگری نداشتیم که آنها بخوابند. شبانه، توپ به محل استراحت آنها اصابت کرد و بیست نفر، همگی با هم شهید و زخمی شدند. به من هم در همان جا زمانی که به دکل دیدهبانی میرفتم که ببینم چه خبر هست، تیری اصابت کرد که نخاعم را پیچاند و درگیر کرد به طوری که دچار ضایعهی نخاعی شدم.
فاشنیوز: چه زمانی ازدواج کردید؟
- در سال 1362 در اثنای حضورم در جبهه ازدواج کردم و فرزند هم داشتم.
فاشنیوز: با این اوصاف هیچگاه رسالت را بر خود تمام شده نمیدیدید و یا اینکه همسر و فرزند مانع از حضورتان درجبهه نمیشد؟
- خیر؛ به هیچ عنوان. حتی زمانی که فرزندانم متولد میشدند، من در جبهه بودم.
فاش نیور: در حال حاضر چند فرزند دارید؟
- سه فرزند. دو پسر و یک دختر.
فاشنیوز: سابقه حضورتان در منطقه چقدر هست؟
- از سال 60تا 65. تنها زمانی که برای مرخصی و یا بر اثر مجروحیت در بیمارستان بستری میشدم، در منطقه نبودم. یعنی دلم نمیآمد که نروم. مانند کسی که نمازش قضا شود، دلم نمیآمد در شهر به راحتی ادامه زندگی بدهم. الان هم که خاطرات جبهه را پیش خودم مرور میکنم دلم برای آن روزها تنگ میشود.
فاشنیوز: شنیدهایم که یک بار هم زمان اشغال سوریه توسط داعش، به این کشور رفتهاید. در اینباره هم برایمان بگویید.
- بله زمانی که جنگ سوریه شروع شد، دامادم به سوریه اعزام شد. من بسیار منقلب شدم و تا صبح گریه میکردم که اگر چنین وضعیتی نداشتم، حتما میرفتم. یک روز صبح به پایگاه نیروی قدس رفتم و گفتم میخواهم سردار سلیمانی را ببینم. گفتند ایشان نیست. به مسجد محلشان رفتم و سراغشان را گرفتم. گفتند ایشان اینجا نمیآید. به درب منزلشان رفتم. آقاپسری در را بازکرد و گفت بابام نیست. چون سردار مرا از زمان جنگ میشناخت، گفتم به ایشان بفرمایید سید آمده بود.
یک بار یکی از دوستانم که برای جلسهای آمده بود، گفت: حاجی دنبال سردار سلیمانی میگردی؟ گفتم آره. گفت بیا باهم برویم. سردار تا مرا دید، دست به گردنم انداخت و بوسید و گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم به مادرم زهرا(س) قسم اگر حرفی را که میزنم، نه بیاوری، میخواهم بروم سوریه. ایشان با تعجب گفت: تو؟ گفتم: تو که مرا میشناسی. گفت آخر تو با این وضعیت، دین خود را در زمان جنگ ادا کردی و...گفتم: تعارفات را کنار بگذار. مرا میبری یا نمیبری؟ گفت نمیبرم. پسرخوب آنجا به ما میخندند و میگویند اینقدر نیرو نیامده که این را آوردهاند! گفتم این! یعنی آدم نیست؟ خلاصه از ایشان قهر کردم و آمدم سوار ماشین شوم، آمد جلو ماشین و گفت نمیگذارم بروی یا میگویی مرا بخشیدی یا نمیگذارم بروی. (آن زمان هم حرم حضرت زینب (س) در محاصره کامل نیروهای داعش بود.) یکی از دوستانم که با ایشان کار میکرد، به من اشاره کرد و رو به سردار گفت: سردار را برای زیارت ببریم. ایشان تا همان دمشق هم بیاید کافی است و گفت فردا صبح ساعت 9 فرودگاه ( من درحال حاضر اگر زخمی نداشته باشم، کفش بریس میپوشم و در منزل راه میروم) فردای آن روز کفش ها را هم برداشتم و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدهم، صبح به فرودگاه رفتم. همان دوستم در فرودگاه منتظر بود. سوار هواپیما شدم. جانباز دیگری هم که از ناحیه چشم جانباز بود با ما آمد که در سوریه در پاتک داعش به شهادت رسید.
فاشنیوز: در سوریه چه میکردید؟
- به قرارگاه رفتم و چون در جنگ 8ساله طراح عملیات، فرمانده آتشار3، مسوول زرهی و مدتی دیدبان و متخصص در موشک انداز بودم، در قرارگاه بودم. یک ماشین را هم دستی کرده بودم و با آن داخل منطقه تردد میکردم. 15-20 روزی قرارگاه بودم که سردار مرا برگرداند و دلیل ایشان هم این بود که اگر درگیری پیش بیاید، نمیتوانی از معرکه فرار کنی.
فاشنیوز: سردار سلیمانی را چگونه انسانی دیدید؟
- شخصیتی بینظیر که نمیتوان توصیف کرد.
فاشنیوز: زمانی که خبر شهادت سردار را شنیدید، چه عکسالعملی داشتید؟
- خدا را شاهد میگیرم یک روز تمام اشک میریختم. بعد هم که برای تشییع پیکر ایشان در تهران، از هجوم جمعیت ویلچرم خرد شد و نزدیک بود زیر دست و پای جمعیت بمانم؛ به طوریکه مرگ را دیدم. زخمی که داشتم سر باز کرد و از بدنم بیرون ریخت. جمعیت با دیدن خون مرا بلند کردند و راه را باز کردند.
فاشنیوز: چقدر جای ایشان در نظام خالی است؟
- جای ایشان هرگز پر نمیشود. افرادی همانند شهید سلیمانی، دکتر چمران، شهید مجتبی هاشمی جایگزینی ندارند. اینها فرشته هستند و آسمانی.
فاشنیوز: از فعالیتهای پس از جانبازیتان هم برایمان صحبت بفرمایید.
- کلاس پنجم بودم که به جبهه رفتم. بنابراین درسم را ادامه دادم و پله پله پیش رفتم به طوریکه با فرزندانم همکلاس بودم و موفق شدم دیپلمم را بگیرم. بعد هم در رشته ادبیات، کارشناسیام را گرفتم. در حال حاضر باستانشناس هستم و بیشتر فعالیتهایم در زمینه باستانشناسی است.
فاشنیوز: با توجه به شرایط جسمانی شما، این کار سخت نیست؟
- دوستان لطف دارند و مرا هم با خود میبرند. چند سالی است که عادت دارم. درحال حاضر درآمدم هم بیشتر از ناحیه باستانشناسی است.
فاشنیوز: شما نقش همسران جانبازان را در زندگی یک جانباز چقدر موثر میدانید؟
- باتوجه به بیماری طولانی مدتی که داشتم و جراحی شدم، همسرم همیشه در شرایط سخت در کنارم بود و اگر کمکهای ایشان نبود، من هیچ نبودم. یعنی تمام وجود ما جانبازان از همسرانمان است. مدت طولانی که در بستر بودم، ایشان همواره در کنارم بودند و حتی آب در دهان من میگذاشتند و با مراقبتهای همسر و فرزندانم امروز کمی بهتر هستم.
فاشنیوز: از شرایط فعلی و دردهای ناشی از جانبازیتان که شما را اینگونه به بستر انداخته، برایمان بگویید.
- بنده چون شیمیایی هستم، بدنم حساسیتهای پوستی و طاولهای شدیدی شبیه سوختگی میزند که همراه با سوزش و خارش است که خودبه خود منجر به عفونت میشود. مدت دو سال زخم شیمیاییام آنقدر عمیق شده بود که قادر به نشستن نبودم تا اینکه جراحی شدم و در حال استراحت هستم. تنگی نفس، ریههایم را درگیر کرده و همیشه کپسول اکسیژن باید دم دستم باشد. همین باعث شده که قلبم خراب و اکسیژن خونم پایین بیفتد.
فاشنیوز: با توجه به وضعیت حال حاضرخودتان، وجود آسایشگاه را چه میزان برای جانبازان لازم و ضروری میبینید؟
- با توجه به اینکه بنده حتی یک روز هم در آسایشگاه نبودم اما اگر بنیاد شهید از همان ابتدای دفاع مقدس بستر حضور جانبازان را در خانه و جامعه فراهم میکرد الان جانبازان فعالتر بودند. در حال حاضر هم برنامهریزی داشته باشد که جانبازان را به جامعه نزدیک کند اما باتوجه به افزایش سن جانبازان، در حال حاضر وجود آسایشگاه هم ضروری است. برای مثال همین دو سالی که بنده بهخاطر زخم دمر خوابیدم، این دو سال به اندازه 30 سال بدن مرا فرسوده کرد.
فاشنیوز: پس از گذشت سالها از جنگ و دفاع مقدس، عملکرد بنیادشهید را چگونه میبینید؟
- اوایل جنگ که تب جبهه و جنگ بالا بود، از بنیاد به منزل ما آمدند و گفتند شما جانباز هستید. هرچه نیاز دارید برایتان فراهم کنیم. گفتم ما هیچ چیزی نمیخواهیم. درحالیکه خدا را شاهد میگیرم من حتی یک چاقو برای خودم نداشتم. اساسمان هم قدیمی بود و قاشق روحی و ملامین استفاده میکردیم. تنها دو فرشی که مادرم با دستان خودش بافته بود و گلیم و موکت که زیر پایمان بود. با این حال چیزی نخواستم. پس از آن بنیاد شهید دورههای مختلف و با مسئولین مختلف داشته که عملکرد خوبی نداشتند و در حال حاضر هم آقای اوحدی که خود یک رزمنده، آزاده و از خانواده ایثارگران هستند، روی کار هستند. عملکرد ایشان در این مدت کوتاه خوب بوده و به نظر نمیآید که حب دنیا در وجود ایشان باشد.
فاشنیوز: صحبت پایانی شما را هم میشنویم.
- صحبت پایانی من گله از قوه قضاییه است. درحال حاضر قوه قضاییه مماشات بسیاری با اختلاسگران و متجاوزان به بیتالمال دارد که البته اختلاسگرانی هم در خود بدنه قوه قضاییه وجود دارد که حق را ناحق میکنند. تنها یک قاضی 50میلیارد تومان رشوه گرفته که مدارک آن موجود است اما تنها به اخراج او بسنده کردهاند. بنده پروندهای در قوه قضاییه دارم که با این وضعیت جانبازی مدت5 سال است با برانکارد و آمبولانس برای گرفتن حقم به قوه قضاییه مراجعه کنم. حتی از زمانی که مطلع شدند جانبازم، بیشتر اذیتم کردند. من رییس قوه قضاییه را انسانی فرشته خو و آبرومند میبینم. توقع دارم ایشان پیگیر مشکلات ما باشند.
| گفتوگو از صنوبر محمدی
کلا خوشم نیومد . از فاش بعیده یه همچین کارایی ، شما که مدعی اخلاق و اتصال ملکوتی هستید دیگه چرا ؟
خوب نبود . خوب نبود .