سه شنبه 29 مهر 1399 , 10:00
خونابه های سرخ میان لب های برادرم
این روزها بدون خستگی و ناراحتی میجنگم؛ بیتوقع محبت میکنم؛ ولی آهسته_آهسته دور میشوم از آنجا که مرا نمیخواهند. و در همین حالت میانه...
فاش نیوز - قبلتر، بوییدن عطری معلق در هوا، راندن در هزارپیچ جادهی چالوس، دویدن به سمت آغوش گشادهی معشوق، شنیدن دوستت دارم، تلیت کردن نانِ خشک توی آبدوغ خیار نعنازده... کشک گرم خوردن در هوای داغ تابستان، دو زانو نشستن پشت رحل قرآن، خوابیدن روی پشتبام، مزهی گرفتن نمره بیست، خواندن کلمات عاشقانه، چشمهای قهوهای راننده در آینهی ماشین، شانه کردن موهای دلبر، تراشیدن تهدیگ خوردن از قابلمهی سرد توی یخچال...! و چرخیدن در هوا و خلاصه روی دستهای بزرگ گوریل انگوری شهربازی را آنچیزی میدانستم که دیگران شادی مینامند.
و بعدتر، دیدنِ تنِ کبود مامانلیلای عزیز من لای پتوی پلنگی، گریهی خفهی خواهرانم، وقتی که فهمیدند سرطان دارد، دیدن عکس چندنفرهی خانواده مان، نگاه سرد پدر به قبر مادرمان، و صدای مداحی که در وقت به خاک سپاریش که همه را دعوت میکند به صرف نهار، سر تکان..
بگذریم.. بعدها ویزیتهای دکتری که بهزور جواب سلام میداد و نسخه را هولکی مینوشت تا مریض بعدی را محض رضای! خدا ببیند! بعدتر در خانواده مشکل اسم بچهی یکماهه فامیلمان! و سالها بعد، تحویل پوکهی آمپول شیمی درمانی به مسئول بداخلاق بیمه،..
القصه پشت درهای بیمارستان گریستن.. سختی جانکاه تهیهی هزینههای درمان ... حتی زیر دوش آب هم گریستن، سرفههای پشت هم مریضمان... خونابهی سرخی که از میان لبهای برادر به میان تشت میریخت،.. غسالخانه و باز هم نداشتن پول و رنج و رنج..رنج.. و باز دست به سینه ایستادنهای طولانی و ساعتها بر روی پاهای خسته ایستادن،(درمانده شدن) و برای خوشآمد به فاتحه خوانان! و بعد بدرقهشان با زانوانی که از شدت خستگی می لرزند...!(لرزیدن)..! و اندوه و اندوه..
حالا ایستادهام میان این دو. تجربهای نزدیک به حل شدن قرصهای آرامبخش در خون؛ صبح، ظهر، شب..
سِرّی مداوم در قلبم و آرزوهای بر باد رفتهمان.. مرز میان خنده و گریه، دل بستن و دل بریدن، وصال و فراق و بیم و امید..
من آموختهام که همهچیز کیفیتی از معاملهاست و بها، تنها حقیقت ممکن..!
بهای دوستداشتن،
بهدست آوردن،
نگهداشتن،
و از دست دادن..
حالا میدانم که نباید چیزی خیلی شاد و مسالهای بسیار غمگینم کند. چرا که خداوند فرمودهاست «بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است» و میدانم همهی تولدها پایان یکسانی دارند و همهی جداییها، شاید وعدهی دیداری دوباره...
این روزها بدون خستگی و ناراحتی میجنگم؛ بیتوقع محبت میکنم؛ ولی آهسته_آهسته دور میشوم از آنجا که مرا نمیخواهند. و در همین حالت میانه، به شادیهایم فکر میکنم و به اندوههایم، و ذکری زیرلب دارم اینطور که «کار خوبه خدا درست کنه....و خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه...»
(آمین یا رب العالمین)
|محمدرضا سابقی
این روزها و شبهایی که هموطنانی عزیز از درد کرونا بخود می پیچند و بدتر از آن مردمانی که از غم بی نانی و حسرت آرمان های انقلاب فراموش شده اشان سر به لاک خودشان میسوزند و نیز دیدن انسان های شریفی که پولی برای کشتن ویروس کووید۱۹ در جسمشان ندارند و در واقع اکثرشان بخاطر بی پولی! و بیکاری و فقر مادی جان می دهند. هر آدمی را سخت متاثر می کند..
--چه کند؟؟؟