سه شنبه 09 دي 1399 , 10:35
گفت و گویی با مادر دانشجوی بسیجی شهید، محمدرضا (اردشیر) احمدی
ارتباط معجزه آسای شهید با مادرش در خواب و شعری که برایش خواند!
بعد از شهادتش، یک روز به برادرش علی که اکثر اوقات خود را در مسجد میگذراند، گفتم: رفتی مسجد به بچههای مسجد بگو که برای گیلاسچینی باغ ما، طبق برنامهی هر ساله، اگر مایل هستند بیایند...
فاش نیوز - شهید «محمدرضا (اردشیر) احمدی» زمانی که عازم عملیات کربلای 5 بود، در دو رشتهی خوب دانشگاهی یعنی رشتهی کامپیوتر شهید بهشتی و رشتهی برق دانشگاه تهران پذیرفته شده بود. دقیقاً شب یلدا بود که رفت. روزهای آخر آذر یعنی روز بیست و هشتم، عکسی را که گرفته بود، به من نشان داد و گفت: «مادر! این هم از آخرین و خوشگلترین عکس من!»
گفتم: پسرم تو خیلی زحمت کشیدی و درس خواندی، دو تا از بهترین رشتههای دانشگاهی قبول شدی، حالا میخواهی بروی جبهه؟
گفت: «مادر من، مگر شهید بهشتی درس نخونده بود؟ شهید چمران درس نخونده بود؟ شهید مطهری درس نخونده بود؟ همگی در بهترین رشتهها تحصیل کرده بودند؛ یعنی من بالاتر از آنها هستم؟ نه! درخت اسلام با خون باید آبیاری شود. یادم هست که وقتی در بغل شما پسر بچهی کوچکی بودم، شما در ایام محرم، وقتی که تعزیهخوان آمده بود و ظهر عاشورا شد، گریه میکردید و داد میزدید و میگفتید: کاش زمان امام حسین(ع) من هم بودم و جزء یاران آن امام بودم! حالا ببین امروز هم خمینی، حسین زمان است و زمان امتحان میباشد.»
آن روز خیلی با من صحبت کرد و شب نیز وصیتنامهاش را که یک وصیتنامهی کامل 19 صفحهای بود را نوشت.
بعد از شهادتش، یک روز به برادرش علی که اکثر اوقات خود را در مسجد میگذراند، گفتم: رفتی مسجد به بچههای مسجد بگو که برای گیلاسچینی باغ ما، طبق برنامهی هر ساله، اگر مایل هستند بیایند. چند روز گذشت و خبری از آنها نشد. یک شب که برای خواب آماده میشدم و برادر شهید هم در مسجد بود، بعد از خواندن دعا، به رختخواب رفتم و بیدار بودم و هنوز نخوابیده بودم که یک وقت در عالم بیداری دیدم یکی از در خانه وارد شد! اول فکر کردم پسرم علی است که از مسجد برگشته، دقت که کردم دیدم پسر شهیدم محمد است! خواستم بلند شوم، گفتم محمدجان تو هستی؟ آمد و فوری شانهی من را گرفت و گفت: بله مامان، راحت باش و بلند نشو.
و بعد سوال کرد که مادر، بچههای مسجد جوابی ندادند؟ گفتم: نه هنوز. گفت: به آقا بگو به بچههای مسجد دیگر برای میوهچینی تکلیف نکند؛ آنها میخواهند بروند مسافرت، ولی خجالت میکشند که بگویند ما نمیآییم. گفتم: راست میگویی؟ گفت: بله. فقط یادت نرود که چه گفتم.
او بلند شد و رفت. من هم پشت سر او تا نزدیک پلهها رفتم و دیدم دیگر نیست. برگشتم و یکی دو ساعت بعد مجدداً به رختخواب رفتم و در خواب بودم که اینبار به خوابم آمد و گفت: مادر!
علی را بگو که دوچرخهی حمید را نگیرد. این را گفت و باز هم رفت و دیگر خوابم نگرفت. علی آمد و به او گفتم: علی جان، قضیهی دوچرخه چیست که علی به خواب من آمده و مطرح کرده؟ تو که خوب میدانی هر اتفاقی بیفتد، این شهید، من را آگاه میکند. گفت: بله. حقیقتش من دوچرخهی سید حمید مبصری را گرفته بودم، میدان انقلاب یک ماشین با دوچرخهی من تصادف کرد و فقط خدا خواست که من زنده ماندم؛ ولی دوچرخهی حمید داغان شد. گفتم: علی جان، به مسجد که رفتی، از بچهها سوال کن که کجا میخواهید مسافرت بروید؟
گفت: قضیه چیست؟ گفتم: محمد به خوابم آمده که به علی بگو به بچهها دیگر نگوید که برای گیلاسچینی به باغ گیلاس بیایند؛ آنها قصد مسافرت دارند. سپس ایشان به مسجد میرود و سوال میکند و آنها هم میگویند که حقیقتش ما میخواهیم به مشهد برویم.
این گذشت، تا این که ما اتاق بزرگی داشتیم که همگی رختخواب میانداخیتم و کنار هم در آن میخوابیدیم. پسر کوچکم 5 ساله بود و برادرش را خیلی دوست داشت. عکسش را میگذاشت روی سینهاش و میگفت: «داداش تو آسمونه» و میگفتم: بله.
یک شب از برادرش یک عکس با آر.پی.جی را آورده بود و با هم نگاه میکردیم و من بر اساس احساس مادرانهی خود، قربانصدقهاش میرفتم. همان روز هم بیقرار و دلتنگ پسرم شده بودم و خیلی گریه کرده بودم؛ تا اینکه خواب مرا فراگرفت و در خواب محمد را دیدم؛ تا خواستم بلند شوم، گفت: بلند نشو؛ و یک کاغذ درآورد و من انگشتم را خودکار و کف دستم را کاغذ کردم و شهید شروع به خواندن شعر کرد و من هم روی دستم نوشتم که هنوز هم ازبر هستم.
«منم آن عاشق دیرینهی عشق
به بزم عاشقان ماوا گرفتم
چو بلبل از قفس پرواز کردم
به طرف بوستانی جا گرفتم
چو بارانی که بارد برج نیسان
بسان در شده دریا گرفتم
به امر رهبرم پیر جماران
زجبهه منصبی والا گرفتم
شهادت را زجان و دل خریدم
برات از خالق یکتا گرفتم
مکن گریه برایم جان مادر
که جا در جنتالمأوا گرفتم»
این را خواند و کاغذ را جمع کرد و در جیبش گذاشت و رفت. من از خواب بیدار شدم و پرسیدم که ساعت چند است؟ گفتند: ساعت 2 نیمه شب.
گفتم: خودکار و کاغذ بیاورید و همین شعر را که خود آن شهید در خواب برای من قرائت کرده بود و از خود شهید هم میباشد، مکتوب کردم.
یادم است زمانی که به چلوکبابی میرفت، روزنامه آورده بود و گفت: میدانی این چیست؟ گفتم: بله. موضوع صلح انور سادت با یاسر عرفات است. گفت: صلح خوب است یا جنگ؟ گفتم: صلح. گفت: تا صلح با که باشد! صلح با اسرائیل هرگز. با وجودی که بچهای بیش نبود، ولی داشت به من درس میداد. «صلح با اسرائیل و آمریکا و با دوستدارانش هرگز. این جنگ بهتر از صلح است.»
در پایان فقط امیدوارم که خدا شهادت را نصیب ما کند و سعادت آن را داشته باشیم؛ که بسیار شیرین است، زنده است، برای انسان مردن در رختخواب ننگ است و من از خدا شهادت در راه خدا را خواهانم.
گفتنی است دانشجوی بسیجی شهید، محمدرضا (اردشیر) احمدی، ساکن بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه 29 ، ردیف 38 ، شماره 6 می باشد.
| گفتوگو از سیدمحمد جوزی
زنده باد رهبرمان سید علی خامنه ای
اَللَّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلي ابآئِهِ، في هذِهِ السَّاعَةِ و َفي كُلِّ ساعَة، وَلِيّاً وَحافِظاً، وَقآئِداً وَناصِراً، وَدَليلا وَعَيْناً، حَتّي تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً، وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً.
اَللّهُمَّ عَجِّلْ فرَجَهُ وَ سَهِّل مَخرَجَهُ
وَاجعَلنا مِن اَنصارِهِ وَاَعوانِه وَالفائِزینَ بِلِقٰائِهِ
والمستشهدین بین یدیه فی جملةِ اولیائِهِ