شناسه خبر : 79644
یکشنبه 30 آذر 1399 , 10:26
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وصال پدر و فرزند گمشده‌اش در شب عملیات

نویسنده کتاب‌های دفاع مقدس خاطره پیرمردی را تعریف کرد که گمشده خود را پس از ۲۰ سال در جبهه پیدا کرد.

 

وصال پدر و فرزند گمشده‌اش، شب عملیات در جبههمحسن مطلق اولین بار در سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت. او کار نوشتن درباره جنگ را با کتاب «زنده باد کمیل» آغاز کرد و چندین کتاب بعد از آن نوشت و پس از دفاع مقدس وارد دانشگاه و در رشته طراحی صنعتی در دانشگاه علم و صنعت مشغول به تحصیل شد.

وی در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس روایت کرد:

تازه به گردان تخریب آمده بود. با آن سن و سال بالا و محاسن سفید، شور و حال جوان‌تر‌ها را داشت. می‌گفت نمی‌خواهم از بر و بچه‌ها جا بمانم! هر کاری که بگویید می‌کنم. باید مین‌ها را بشناسم! باید آن‌ها را خنثی کنم! باید بر ترسم غلبه کنم. اگر شب عملیات با شما جوان تر‌ها بیایم تا پشت میدان مین، بقیه راه را بلد هستم.

اوایل توی تدارکات بود. پیرمرد به هیچ نه نمی‌گفت. اگر چیزی لازم داشتی از زیر سنگ هم شده، پیدا می‌‎کرد و به دستت می‌رساند. همه‌ی آرزویش این بود که شب عملیات از گردان تخریب جا نماند. خیلی طول کشید تا با او رفیق شدم و راز زندگی‌اش را به من گفت؛ قصه مربوط می‌شد به سال‌ها قبل از انقلاب.

شاگرد کامیون بود. یکی دو شب بعد از ازدواج با یک کامیون ترانزیت راهی آلمان شدند. راننده با خود بار قاچاق داشت و به خاطر همین هر دو را دستگیر کردند. ۲۰ سال دوران حبس او طول کشید و وقتی برگشت دیگر نه خانه و کاشانه‌ای داشت، نه شهر و محله‌ای! به همان شغل شاگردی ادامه داد. این بار در جاده‌های دورافتاده و بیابان‌های گرم و سوزان. از ترس آبرویی که بر باد رفته بود و او مقصر نبود. اما چه کسی باور می‌کرد.

زمان جنگ، اینجا برای بچه‌های گردان وسایل آورده بودند. از قضا همان شب بچه‌ها راهی عملیات بودند. پیرمرد شد جزء تیم مشایعت کننده، او هم قرآن گرفت تا بچه‌ها از زیرش رد شوند.

همان طور که روبوسی می‌کردند و التماس دعا می‌گفتند، جوانی رعنا پیر مرد را در آغوش کشید و برای لحظه‌ای او را به سینه‌اش چسباند. چه حس آشنایی! چه رؤیای زیبایی! انگار سال‌های سال است که این جوان زیبارو را می‌شناسد. چقدر بوی خودش را می‌داد. چقدر شبیه خودش بود. بعد از آن وداع کوتاه دیگر پیرمرد آدم سابق نشد. گردان به گردان لشکر به لشکر را برای یافتن جوان گشت و فهمید که آن شب، همان شب رویایی همان شب که پیرمرد گمشده‌اش را در آغوش کشید، جوان روی مین رفته و دیگر برنگشته. حال تنها راه برای رسیدن به او تنها راه برای پیدا کردن فرزندش همان بود که او هم راهی میدان مین شود. جنازه اش را پیدا کرد. انگار که به آرزویش رسیده بود. از همانجا که فرزندش رفت، در همان میدان مین خودش هم رفت.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi