شناسه خبر : 83592
یکشنبه 06 تير 1400 , 11:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تا گفتند آقای چمرانه، رنگم پرید!

در حد صدم ثانیه تصمیم گرفتم؛ من و چپ کردن و مدفون شدن زیر تانک در آب و گل! از سمت زاویه مخالف، خود را پرت کردم وسط جاده‌ی کمرشکن...

مسعود نیک ابدی - بعد جنگ هویزه، قرار شد تانک ها رو عقب بیاورم. چون می خواستند کل منطقه را آبگیری کنند تا مانع حملات دشمن شوند. کاری که باید همان اوایل جنگ می کردند اما بنی صدر خائن مانع پیروزی حق بود.

 تانک ها را در جاده بستان سوار ماز (تاک برهای سری ماز) کردیم و از جاده یک روزه ساخته با شن و قیر و مازوت از پشت جاده اصلی حمیدیه سوسنگرد که زیر آب رفته بود و توی دید عراقی ها بود، حرکت کردیم. تمام گردان های تیپ یکم لشگر ۱۶ زرهی قزوین.

وقتی تانک ما رو سوار کردند، من با حسین طلعتی و عبدالله بیشه بان، تیم سه نفره‌ی همیشگی، روی تانک نشسته و راننده تریلی به سمت حمیدیه حرکت کرد.

  جاده هنوز به طور اساسی سفت نشده بود، چون توسط یگان مهندسی سپاه تازه بنا شده بود که بعد از جنگ جهانی دوم، دنیا را در حیرت فرو بردند. پل های عبور از کارون و جاده های عبور از کوره راه های باتلاقی و آب گرفته. به هر حال روز آفتابی و ما همه شاد از عقب کشیدن یگان برای بازسازی و استراحت و تجدید قوا.

  هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم که خودرو از روبرو فرمانی و ادبیات تریلی کمرشکن ما من که درست رو برجک تانگ نشسته بودم. یک لحظه چشمانم به آخرین چرخ کمرشکن افتاد که از جاده خارج شده و با افتادن به سطح آبگیر جاده، هرچه راننده گاز میداد به علت سست بودن سطح جاده قدرت بالا کشیدن چرخ را نداشت و با تخریب اصل سطح شن و قیر مازوت چرخ دوم را هم کشید به سمت بیرون از جاده!

با کشیدن چرخ سوم تریلی با آن قدرت و وزن، بیش از ۳۵ تن به حالت خیز شیب دار بلند شد به سمت محور خاکی سمت راست جاده که در حال چپ کردن بود.

 در حد صدم ثانیه تصمیم گرفتم؛ من و چپ کردن و مدفون شدن زیر تانک در آب و گل! از سمت زاویه مخالف، خود را پرت کردم وسط کمرشکن جاده‌. پس از افتادن چرخ سوم، ارابه به حالت ۴۵ درجه از زمین بلند شد و در همان حالت ماند.

بین بچه ها همهمه شد. بدون هیچ خراشی سالم آمدن پایین. فقط من در فرود از تانک چون به علت زاویه مخالف از بلندترین ارتفاع پریده بودم، مچ پای چپم دچار شکستگی شده بود و درد شدیدی داشتم.

  هوا در حال تاریک شدن بود. گفتم بغل تانک چادر بزنم تا صبح. ناگهان از دور سمت خاکریز عراق، معلوم نبود قایق یا خودرویی به سمت تانک ما آمد. نفرات سرنشین، لباس سبز پوشیده بودند. به سرباز گفتم اگر دیدی دشمن هستند، ببند به رگبار.

 تا ما برسیم، حسین با باند کشی جعبه پزشکی تانک پایم را بسته بود اما درد داشتم. با نزدیک شدن خودرو، دیدم جیپ شهباز آمریکایی که ۸ سیلندر با لاستیک های پهن نیم متری هم در آب مثل قایق در خشکی عین نهنگ می‌تاخت، است.

به سرباز گفتم تفنگ را بیاور پایین. خودی هستند. خودم رفتم داخل چادر دراز کشیدم. از درد چند دقیقه ای گذشت. نگاهی به بیرون کردم، دیدم چهار نفرند. دارند از جزئیات حادثه می پرسند.

یکباره یکی آمد جلوی چادر و گفت آقا مسئول تانک شمایید؟ گفتم بفرما. گفت حاج آقا گفت بیاید اونجا!! گفتم برو به حاجی بگو پام شکسته، نمیتونم. کار داری، خودت بیا.

او رفت. نگاه کردم دیدم پیرمرد قیافه اش آشناست اما هر کاری کردم نشناختمش. گفتم ولش کن.

دوباره آمد. گفت سرکار! حاج آقا گفته بگو یه دقیقه بیاد بیرون. گفتم مگه نمی بینی؟ هر کی کار داره، خودش بیاد.

رفت. او که رفت، گفتم عجیبه بابا ! ناراحت شدم.

  لنگ لنگان رفتم پهلوشون. دیدم بچه ها همه دورش کردند. گفتم بفرمائید. گفت شما فرمانده‌ی تانک هستید؟ گفتم بله گفت چی شد؟ ما هم عین واقعه رو براش گفتیم. در حین حرف زدن یک پاسدار خودشو به من نزدیک میکرد و یه چیزی میگفت و میرفت سر جای خودش.

 هی یه بار، دو بار! یهو پریدم بهش و گفتم چی میگی تو؟ هی حرف نمی زنم! نمی بینی دارم برای حاج آقا توضیح میدم؟ رو کردم به حاجی. گفتم حاج آقا این از بچه های شماست؟ گفت چی میگه؟ گفتم نمیدونم. نمیذاره من حرفم و بزنم. هی میاد در گوشم. خوب الان بگو اعصابمو خرد کردی. هان! چیه؟

بنده خدا با خضوع و افتادگی گفت هیچی. گفتم ببین تورو خدا. حالا ناز میکنه. خوب بگو. گفت میخواستم بهتون بگم ایشون فرمانده کل قوا، وزیر دفاع، حاج آقا چمران هستند. من که با شلوار کردی و زیرپیراهن و تسبیح شاه مقصود به گردنم، دستانم رو تو حرف زدن تکان میدادم، گفتم چی چی؟

گفت وزیر دفاع، فرمانده کل قوا، از طرف امام پس از عزل بنی صدر.

گفتم بله قربان و یک پایی کوبیدم و احترام نظامی گذاشتم.

شهید چمران و همراهانش دیگه از خنده غش کرده بودن. خودم هم همینطور.

  شهید چمران با اون چهره آسمانی و اخلاق همانگونه دستامو آوردن پایین. گفتن راحت باش. همانطور که بودی بگو. گفتم شرمنده. گفت چایی داری؟ گفتم شما جون بخواه. موقع رفتن گفتند چی می خوابی؟ گفتم سلامتی شما و گفت باید یه چیزی بخوای از من. گفتم فقط تانک ما رو از اینجا نجات بدید. چون تو دید عراقیها هستیم.

خداحافظی کردن و ساعتی نگذشت، دیدم جرثقیلی از کارخانه نَوَرد اهواز آمده تا ما رو نجات بده. تقدیر و قسمت رو ببین. اگه ایشون نمی آمدند، شاید یک ماه ما باید همانطور بین زمین و آسمان می ماندیم.

روحش شاد که تمام عمرش را توی خدمت کردن گذاشت. واقعا داریم مانند ایشان که زندگی پر زرق و برگ دنیا را فدای خدمت به مستضعف کنه؟ چه انسان بزرگی!

مسعود نیک ابدی، سرگرد حسین طلعتی، سروان رمضان فلاح سروان عبدالله بیشه بان 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi