شنبه 05 تير 1400 , 15:00
گفت و گو با خواهر و همسر جانباز بانو «بنایی اسکویی»
۶۵ دفتر قلم زدن به عشق شهدا تا عروج ناتمام با حضرت عزرائیل
همسر و خواهر جانبازی که آغاز آشناییمان با او از دستنوشتههای صحافی شدهای شروع شد که بخش باارزشی از زندگیاش را تشکیل میدهند...
فاشنیوز - خانمی بیریا و مخلص که گویی ما را سالها بود میشناخت. مهربانی از صدایش میبارید و رأفت شایستهی یک خواهر و همسر جانباز و خانوادهی ایثارگر در تمام رفتار و گفتارش نمایان بود. زلال بود همچون آیینه... نمیدانستیم با چه میزانی از خلوص و پاکی طرف هستیم.... همسر و خواهر جانبازی که آغاز آشناییمان با او از دستنوشتههای صحافی شدهای شروع شد که بخش باارزشی از زندگیاش را تشکیل میدهند.
همسر جانباز 70% «عباسعلی عبداللهپور» و خواهر جانباز نخاعی، دکتر «مجید بنایی اسکویی» که سالها با دغدغهی فراموش نشدن یاد شهدا به جمعآوری مطالب ارزشمند و ارزشی در زمینهی وصیتنامه و زندگینامهی شهدا پرداخته، خود را خادم جانبازان و ارادتمند شهدا میداند.
این بانو که تجربهگری «زندگی پس از زندگی» نیز از جمله کراماتش محسوب میشود، با وجود اینکه سواد بالایی ندارد، اما بسیار زیبا میاندیشد و زیبا نحوهی زندگی ارزشمندش را توصیف میکند؛ و از طرفی موضوع تجربیات خاص خود را بهعنوان یک تجربهگر، با شفافیت، حساسیت و ظرافت خاصی برای ما بیان کرد که بسیار خواندنیست.
تجربیات بهقول خودش چند لحظهای این بانو، بر دنیای پاک و خالصش تاثیر زیادی گذاشته است. احساس میکند به آگاهی بیشتری نسبت به دنیا و زندگی رسیده و دلش میخواهد به همه بگوید همه باید تلاش کنند بار و توشهی خویش را برای سفر به دیگر سو! ببندند.
نتیجهی همصحبتی با خانم اسکویی، یکی از شیرینترین و صمیمانهترین گفت و گوهایی است که تا کنون داشتهایم.
صحبت ما با این سئوال آغاز شد:
فاشنیوز: چه سالی و کجا متولد شدید؟
- من متولد سال 1345 در تهران هستم. پدرم تبریزی است و مادرم هم خلخال بهدنیا آمده است که ما هم آمدیم تهران؛ و ما در نازی آباد بهدنیا آمدیم. بچه که بودم اصلا به درس علاقه نداشتم. من از ابتدا به نوشتن و جمع آوری آثار ارزشی و معنوی علاقهی بیشتری داشتم. الان ۶ طبقه فایل دارم که پر از دفاتریست از مطالبی که جمع آوری کردم؛ بهغیر از مجموعهی راهیان کربلا که در حال حاضر جلد سومش در حال اتمام است.
فاشنیوز: خوب فرمودید که از کودکی به درس علاقهای نداشتید. ادامه دهید.
- زمان ما اینطور نبود که مثل حالا به بچهها خیلی اهمیت بدهند. پدر و مادر من هم خیلی برایم زحمت کشیدند اما بیش از آن در توانشان نبود. مثل کارهایی که پدر و مادرها الان برای بچهها انجام میدهند. ما موقعیت خاصی برای شکوفا شدن استعدادهایمان نداشتیم.
بهنظر من هر انسانی وقتی بهدنیا میآید با یکسری توانایی و استعداد بهدنیا میآید و فقط باید فرصت پیدا کند این تواناییها را کشف کرده و بروز دهد. مثلاً در کلاس اول با وجود عدم علاقه به درس، عاشق نوشتن بودم و تنها درسی که دائماً ۲۰ بود، دیکته بود. حتی معلم من در کلاس اول دفتر بچهها را به من میداد تا دیکتههایشان را من صحیح کنم.
فاشنیوز: خوب این علاقه به نوشتن باعث شد که شما از همان اول شروع به نوشتن کنید؟
- نه همانطور که گفتم استعدادهای ما چندان دیده نمیشد. تا یک سال قبل از ازدواجم در ۱7 سالگی که شروع کردم به نوشتن زندگینامهی عمویم و حتی از خوبیهای پدرم که به کانون پرورش فکری کودکان فرستادم. بعد دیگر ازدواج کردم و دیگر بهعنوان یک خانم خانهدار به زندگی ادامه دادم. به نظر خودم بچگی و نوجوانی ام میتوانست بهتر بگذرد.
در ۱۵ سالگی فقط به چند کلاس هنری رفتم. یکی از آنها کلاس تزریقات بود که فقط آن را خوب ادامه دادم و در آن موفق شدم. یک ماه دورهی آموزشی و یک ماه عملیاش بود. بعد هم جنگ شد.
فاشنیوز: جنگ که شد شما چند ساله بودید؟
- ۱۴ ساله. الان هم تزریقات را خودم انجام میدهم.
فاش چند خواهر و برادرید؟
- ما شش خواهر و برادریم. یکی از برادرها فوت کرده و من بچهی سوم هستم. بچهی اول پسر و یک خواهر بزرگتر هم دارم.
فاشنیوز: جنگ که شد چه اتفاقی افتاد؟
- من که ازدواج کرده بودم. هم برادر بزرگترم و هم آقا مجید که برادر پس از من است و سه سال از من کوچکتر است، او هم در جبهه بود. برادر سومم هم که به رحمت خدا رفته است، میخواست برود که نگذاشتند و گفتند بگذار آن دونفر برگردند بعد برو. برادر بزرگتر هم از ناحیهی پا مجروح شده بود و تیر به پایش خورده بود. آقا مجید هم که قطع نخاع شد. پدرم دیگر نگذاشت برادر سومم برود.
فاشنیوز: آقای مجید اسکویی که هم اکنون جانباز نخاعی است، برادر کوچکتر شماست؟
- بله. متولد ۴۸ است.
فاشنیوز: جریان ازدواج خودتان را تعریف کنید.
- آن زمان رسم بود که دختر ها زود ازدواج کنند حتی از من کوچکتر هم ازدواج میکردند. من با حاج آقا عباسعلی عبداللهپور ازدواج کردم.
فاشنیوز: جریان آشناییتان را تعریف کنید.
- من همیشه انگیزهام این بود کهبا یک آدم صادق مومن و پاسدار ازدواج کنم. احساس میکردم کسی که سپاهی است معصوم است. هنوز هم همین احساس را دارم. آدمها خوب و بد دارند اما هنوز هم این قشر را یکی از پاکترین اقشار میدانم. احساس میکردم اگر با یک پاسدار ازدواج کنم خیالم از بابت مردم راحت است. میتوان به او تکیه کرد.
ما چند تا دختر در همسایگی بودیم که با هم دوست بودیم. یکی از دخترهای کوچک ازدواج کرد. همسرش همکار آقای عبداللهپور بود و آمد او را به من معرفی کرد و به من گفت او مرد خوبی است و از خانوادهاش هم کلی تعریف کرد. من هم به خیال خودم کهی او پاسدار است. وقتی که آمدند و همهی کارها تمام شد، فهمیدم که یکی از مامورین زندان است و پس از آن هم در زندان مسئولیت گرفت.
فاشنیوز: اینطور که مشخص است همسرتان هم جانباز هستند و به جبهه رفتند.
- بله. آقای عبدالله پور هم که میخواست به جبهه برود برای خانوادهاش سخت بود و مادرش بیتابی میکرد. چون من برادرانم رفته بودند، من این کار را قبول داشتم. اصلاً دوست داشتم با جانباز ازدواج کنم. دوست داشتم کاری برای انقلاب انجام داده باشم. این عقیدهی من بود که مملکت من است و باید به جبهه رفت. بندهی خدا همسرم هم پنهانی و آموزشی رفت و بعد رفت جبهه و وقتی کهبا مجروحیت برگشت، بسیار برای مادرش سخت بود.
فاشنیوز: چقدر جبهه بودند و مجروحیت آقای عبداللهیپور چیست؟
- زیاد جبهه نبودند. ۳ ماه آموزشی بودند و بعد از آن، پس از یک هفته مجروح شدند. از سر تا پایش تیر و ترکش خورده یود و مجروحیت او بسیار زیاد و شدید است. جانباز ۷۰ درصد هستند. هفت بار فقط شکمشان را عمل کردند و دو بار چشمشان را. ترکش به داخل دهان و لثهشان خورده بود و کاملاً قسمتی از لثه را برده بود. الان پس از چند بار جراحی کمیبهتر شدهاست. خیلی سختی کشیدند. پایش کوتاه شده بود و چند ماه از پایش وزنه آویزان بود. کنار پایش همین الان هم گود است. چون یک ترکش پایش را کاملاً خرد کرده بود. همیشه عفونت داشت. من هم الحمدالله چون کار تزریقات و پانسمان را بلد بودم، همه را خودم انجام میدادم.
فاشنیوز: آقای عبداللهپور چند ساله بودند که با هم ازدواج کردید؟
- ایشان سه سال از من بزرگتر است و من که۱۷ ساله بودم، ایشان ۲۰ ساله بودند.
فاشنیوز: سخت به مصاحبه با ما راضی شدید.
- بله معمولا مصاحبه نمیکنم. چون احساس میکنم کاری برای جانبازان نکردم. باید با آنهایی مصاحبه کرد که واقعاً قدمی برای جانبازان برداشتهاند.
فاشنیوز: شما متواضع هستید اما این را بدانید که برای مردم بسیار تاثیرگذار و زیباست که زندگی و مسیر آدمهایی چون شما را بخوانند و ببینند که سختی ها برایشان شیرین است و نوع زندگیشان فرق میکند. این میتواند الگو باشد.
فرمودید زمانی که ازدواج کردید، برادر بزرگترتان آقا حمید و برادر کوچکترتان آقا مجید در جبهه بودند. برای ما کمی از خصوصیات آقامجید تعریف کنید؟ چون ایشان در میان جانبازان نخاعی از محبوبیت خاصی برخوردارند و جانبازان ارادت ویژهای بهاخلاق و منش ایشان دارند.
- مجید واقعاً خدا را در نظر میگیرد و خداترس واقعی است. کسی که خداترس باشد، بهوعدهی الهی خداوند محبتش را در دل انسانهای دیگر قرار میدهد. مجید اگر عزت دارد بهخاطر اعمال اوست. همهی برادرانم خوب هستند اما مجید انگار جور دیگری است. از همان ابتدا فرق داشت. اصلاً وابستهی دنیا نیست و از جنس این دنیا نیست و به دعای خانوادهاش هنوز در زمین مانده و به نظر من ملکوتی است و اگر ما او را در زمین برای خودمان نمیخواستیم تا به حال رفته بود. خیلی پاک است.
فاشنیوز: خانواده با وجود رفتن برادر بزرگتر چگونه اجازه داد آقا مجید به جبهه برود؟
- وقتی که مجید هم میخواست بهیجبههیبرود، خانوادهام نمیگذاشتند. مادرم تعریف میکند که مجید یک هفته غذا نخورد تا بتواند آنها را راضی و قانع کند که به جبهه برود. اما مجید رفت و واقعا لایق شهادت بود و هست. هر کس برای اسلام برای مردم برای مملکت زحمت بکشد به نظر من شهید زنده است حتی شما.
فاشنیوز: آقا مجید چقدر جبهه بودند؟
- 2 سال. همسر من مجروح شده بود. بستری هم بود. بیش از یک سال و یک سال هم در خانه بود که آقا مجید نخاعی شدند.
فاشنیوز: واکنش خانواده پس از مجروحیت آقا مجید چه بود؟
- چون مجید را به شدت دوست داشتیم وقتی که اینطور شدند برای من بسیار سخت بود. با اینکه همسر خودم مجروح بود دلم برای مجید خیلی میتپید با خودم میگفتم که حداقل من در کنار همسرم هستم اما برای برادرم بهشدت نگران بودم. او در ۲۰ سالگی نخاعی شد.
فاشنیوز: خود آقا مجید برخوردش با نخاعی شدن چگونه بود؟
- برای مجید سخت بود اما هیچ وقت ناراحت نبود. کمی سختش بود که به ملاقاتش بیایند و او را در این شرایط ببینند فقط همین. بسیار باحیا بود و هنوز هم هست. ناراحت میشد اگر او را در حالت دراز کشیده یببینند یا رویش را ملافهی نکشیده باشند و کسی او را در این حالت ملاقات کند. دوستانش شهید شده بودند و مجید این پذیرش را داشت و اصلاً ناراحت از مجروحیتش نبود.
فاشنیوز: ایشان چطور ازدواج کرد؟
- بهسختی و با اصرار مادرم. او هم مانند بسیاری از جانبازان نگران بود که خانمی را گرفتار خودش نکند و باعث اذیت و زحمت کسی نشود. او را بالاخره راضی کرد اما خدا را شکر این قدم بسیار خیر بود. بهخاطر اینکه همسر برادر من یک فرشتهی واقعی است. او هم یک شهید زنده است و بسیار برای برادرم زحمت کشیده است. من حتی بهی رادرم گفتم باید با همسر شما مصاحبهکنند نه با من. من کار خاصی نکردم. کاری که من برای همسرم کردم، یک وظیفهی انسانی است، یک وظیفهی الهی است. کاری است که برای یک سرباز راه خدا کردم.
فاشنیوز: فرزند اول شما چه زمانی به دنیا آمد؟
- همان سال اول. زینب خانم که متولد ۶۳ است. فرزند دومم هم ۶۴ است. ۶۵ هم که حاجی مجروح شد و من هم سرگرم زندگی و بچههایم و رسیدگی و همسرم بودم. حاجی که کمکم بهتر شد و سرپا شد و توانست با عصا راه برود، من کم کم شروع کردم به نوشتن. یادم میآید که دخترم اول راهنمایی بود که نوشتن من شروع شد و آغازش هم از کاغذهایی بود که در مدرسه به آنها میدادند. پدر من عاشق حضرت علی بود. من هم عاشق پدرم بودم و هم عاشق حضرت علی. از جمع کردن احادیث حضرت علی شروع کردم. عمویم را خدا رحمت کند. من عاشق خواندن و نوشتن بودم. به خانهشان که میرفتیم، دست و پا شکسته چیزی سر هم میکردم و میخواندم و او بسیار مرا تشویق میکرد.
من برای هر چیزی مجموعه و دفتری دارم. دفتر احادیث و دفتر مجموعهی وصایا و زندگینامهی شهدا و اشعار. مدت کوتاهی خاطره مینوشتم اما ادامه ندادم این طور شد که از حدیث نوشتن شروع کردم. حتی از جمعآوری احادیث روی دیوارهای شهر. از ابتدا ریز و مرتب نمینوشتم و درشت مینوشتم. کم کم با ادامهی مسیر نوشتن، رسیدم به منظم تر نوشتن و چند رنگ نوشتن. حدیث مینوشتم و بعد هم چهل گناه زبان را مینوشتم و سلفون میکردم و پخش میکردم.
فاشنیوز: همین جا دربارهی کتاب راهیان کربلا که انگیزهی مصاحبهی ما شد، کمی توضیح میدهید؟
- من در همین مسیر نوشتنم تصمیم گرفتم که برای این که یاد و خاطرهی شهدا زنده بمانند، شروع کنم به جمعآوری و نوشتن زندگینامه و وصایا و خاطرات و اشعار شهدا. این دست نوشتهها را به شکلی منظم با فهرست و با خطوط رنگی مینویسم و آن دفتری که شما دیدید، سومین دفتر من است. آن را به همین شکل صحافی کردم با جلدی سبز. من عاشق این کار بودم. البته کلاً عاشق هستم. عاشق زندگی، همسرم و فرزندانم، گلها و طبیعت هستم.
امام که گفت وصیت نامهی شهدا را بخوانید و برابر است با ۵۰ سال عبادت، شروع کردم به نوشتن راهیان کربلا. که اول به شکل برگه بود و در دفتر نبود. بعد تصمیم گرفتم آن را تبدیل به دفتر کنم که صحافیاش کردم.
فاشنیوز: کاری که شما انجام دادید بسیار منحصر بهفرد است. یعنی تهیهی دفترهایی کهبا دست خط خودتان آنقدر زیبا خط به خط باسلیقه نوشته شده باشد و چیزی شبیه یک نسخهی خطی است که ماندگار است. حتی اگر این دست نوشتههای شما در باب زندگی و وصیت شهدا چاپ میشد، به این زیبایی نبود. ما درست بههمین دلیل علاقهمند شدیم کهبا شما بانوی ارزشی و هنرمند گفت وگو کنیم. شما میتوانید این اثر ارزشمند دست خود را به موزهی شهدا برده تا انشاالله قابل نگهداری باشد.
- من از خدا میخواهم که چنین اتفاقی بیفتد. دلم میخواهد که کار شهدا بر زمین نماند.
فاشنیوز: در کل چند بچه دارید؟
- من بچه زیاد دارم. دفتر هایم هم بچههایم هستند اما بچههای عزیز خودم چهار تا هستند.
زینب خانم، فاطمه خانم، علیرضا و آخری هم زهرا که متولد ۷۱ است.
فاشنیوز: بچهها چه کار میکنند؟
- بچهها همه رفتند و ازدواج کردند و سر زندگیشان هستند. ۷ نوه دارم و هشتمی هم در راه است.
فاشنیوز: خانم بنایی عزیز! شما در سال ۶۲ ازدواج کردید. الان ۳۸ سال است که با یک جانباز زندگی میکنید. همسر جانباز بودن چه حس و حالی دارد؟
- حس قشنگی دارد. اصلا سختی نبوده و شیرین بوده. همسر جانباز باشد یا نباشد، زندگی دارای سختی است. به قول امام سجاد اگر از دنیا به آدم یک کاسه زندگی بدهند، دو کاسه غصه میدهند اما ای کاش این را زودتر میفهمیدم.
اگر میتوانستم نوشتن را زودتر شروع میکردم. غصهی دنیا را کمتر میخوردم و دنیا ارزشش را ندارد. آدمیکه بداند دنیا فانیست، بهقول آیت اللهبهجت با همه بهتر کنار میآید. کاش زودتر از سن پیری، به این درک میرسیدم. همیشه وقتی جوانها را میبینم که بیکار میگردند، یا فقط به فکر خرید یا مهمانی هستند و بلاتکلیف هستند و هدفی ندارند، به آنها میگویم که شما زودتر بفهمید و وقتتان را تلف نکنید. حیف عمر که بلاتکلیف و بی جهت بگذرد یا فقط در جنگیدن برای حال دنیا یا فقط لذت بردن.
فاشنیوز: پس شما معتقدید که حتی اگر همسر یک جانباز هم نباشید، دنیا سختیهای خاص خودش را دارد؟
- بله حتما همین طور است.
فاشنیوز: بالاخره همسر شما یا جانبازان دیگر با وجود مجروحیتها و بیماریها، سختیهای خاص خود را دارند. این برای یک خانم سختتر نیست؟
- شاعر میگوید چشم دل بازکن که جان بینی/ آنچه نادیدنیست آن بینی. البته من در این مقام نیستم. آدم که چشم دلش را باز کند، خیلی چیزها را میبیند. زمانی که همسرم مجروح شد، دو بچهی کوچک داشتم و مستاجر بودم و بسیار سخت بود. در یک خانهی دو اتاقه با مادرم بودیم و برادر کوچکترم هم کوچک بود و سه تا بچهی خیلی سخت بود اما اصلاً ناراحت نبودم. سختی بود اما من ناراحت نبودم. چون اتفاقی که افتاده بود را وظیفه میدانستم. یک وظیفهی ملی مثل رای دادن. حتی وقتی که همسرم مجروح بود هم ما برای جبهه بافتنی میبافتیم و ارزاق جمع میکردیم.
من در این سالهای پیری به چیزهایی رسیدهیام که ای کاش در جوانی میرسیدم و میفهمیدم. من از قیامت و پاسخگو بودن به مقام خداوند بسیار میترسم. برای همین حتی کسانی را که گناه ایشان واضح هست را قضاوت نمیکنم و حتی در مورد مسئولین هم همینطور. میگویم شاید آنها اعمالی دارند که نزد خدا پسندیده باشد و من ندانم و عاقبت بخیر شوند و ترجیح میدهم بیشتر به اعمال خودم برسم و عمر خودم را به بطالت نگذرانم.
میگویند زمانی که قضاوت میکنی، دنیا دور میزند و به خودت میرسد و تو در جایگاه خودت امتحان میشوی. در مورد مسئولین هم همین طور. به دیگران هم میگویم که قضاوت نکنند و مرا هم وادار به قضاوت نکنند. مملکت مثل خانوادهی آدم میماند و افراد آن مثل خواهر و برادرها. آیا اگر یکی از خواهرها و برادرهایت بد شد، او را بیرون میاندازی؟
مشکل ما این است که افراد مملکتمان را پارهی تنمان نمیدانیم وگرنه دشمن این گونهی به ما طمع نمیکرد. من هر روز صبح بعد از نماز صبح از آدم تا خاتم برای همهی مردم فاتحه میخوانم و صلوات میفرستم. من دیدم فرق کرده چون دو بار تجربهی خاصی را تجربه کردم.
فاشنیوز: میتوانید برای ما تعریف کنید؟
- یک بار جراحی داشتم. سال ۷۲ بود. خوب بچهسن بودم. بیمار تخت بغلی من خوراکی میخورد اما من ممنوعیت خوردن داشتم. با دیدن تخت بغلی دلم خواست و خوراکی که همسرم برایم گرفتهبود را خوردم. خیلی دیر بههوش آمدم و سخت! و کاش آدمها بفهمند که مرگ هست. از همان زمان که هرکس به دنیا میآید.
وقتی که به هوش آمدم، احساس کردم که دارم خفه میشوم. گفتم بنشینم شاید بهتر نفس بکشم. بلند شدم و نشستم. احساس کردم چیزی از دهانم بیرون میآید. حتی به سختی آنژیوکت را از دستم کندم و چون خودم تزریقات بلد بودم، سوزن را دوباره از ترس هوا رفتن به سختی به دستم فرو کردم. دستم جان نداشت. در اتاق انتظار بودم که دیدم دو خانوم با چادر مشکی آمدند و کاملا پوشیده بودند و دستکش مشکی و پوشیه داشتند.
قابلمهی بزرگی دستشان بود که پر از آب بود و آوردند و گذاشتند پایین تختی که من روی آن دراز کشیده بودند. با خودم فکر کردم که اینها این قابلمه را برای چه آوردهاند و نمیفهمیدم. نگو من خودم ننشسته بودم! این روحم بود که نشسته بود. من هم خم شدم رفتم جلو و دیدم که این خانومها یک چیزی مانند سلفون یا پلاستیک را در این آب زلال داخل ظرف فرو بردند و آب سیاه شد! پاهای من هم که در پایین تخت از زیر ملافه بیرون بود. آنها این مشمای سیاه را از پایین شروع کردند به کشیدن روی من تا بیاورند بالا! و همینطور که آنها جلو می آمدند، من عقب میرفتم و آن را تا سینهام آوردند.
خدا شاهد است و شاید باور نکنید. ایزوگام را دیدهاید چگونه می چسبد؟ این پلاستیک مانند ایزوگام حرارت دیده روی من که کشیده میشد، به بدن من میچسبید و وقتی به من میچسبید، من میسوختم و آتش میگرفتم. به سینهام که رسیدند، دیگر نمیتوانستم درد را تحمل کنم و چنان فریادی زدم که خدا میداند.
پرستارها از فریاد من دویدند و آمدند و این دو بانو غیب شدند و خبری دیگر از آن سوزش نبود. پرستارها دعوایم کردند که چرا نصفه شبی فریاد میزنی؟ ما که تازه به تو مورفین زدهایم. دوباره به من یک مسکن زدند تا من آهسته آهسته آرام شوم. اگر من متوجه بودم، شاید خیلی از اشتباهاتم را نمیکردم. برای همین به همه میگویم که مراقب باشند چون قیامت و حساب هست.
فاشنیوز: مورد دیگر چه بود؟
- ماه رمضان سال قبل بود. ما سه شب را در خانه احیا گرفتیم. شب احیا سوم بود که با خواهرشوهرم دعای شب احیا را خواندیم. سحر که شد نماز را خواندیم. آمدم در جایم اما هنوز نخوابیده بودم. همین که چشمانم را بستم، دیدم در هیئتی هستم. خانمی است که بیمار است و خدا شفایش دهد، خانهی کوچکی دارد اما دلش بزرگ است. در خوابم خانهاش خیلی وسعت داشت و خیلی بزرگ شده بود.
دیدم نشستهایم و دارم با بچهها حرف میزنم. یکباره دیدم که یک خانم چادری جوان روی شانهی یکی از خانمها در آن طرف خانه زد و به او گفت بلند شو. خیلی فاصله داشتیم. من در دلم گفتم خدایا شکرت. چون با آنها فاصله داشتم و فهمیدم عزرائیل است. گفتم خدایا شکر با من فاصله دارد. همین که داشتم فکر میکردم، دیدم پشت سرم هست و به شانهام زد و گفت بلند شو. دستم را گرفت. بلندم کرد. یکدفعه خانه و دیوارها کوچک شدند و از همان جا دری درست شد و چهارچوباش را هم یادم هست و مرا از آن در رد کرد و برد بالا.
داشتیم بالا میرفتیم که دیدم همان کوچهی تنگ را که پر از مردهای عزادار بود. چون آنها در کوچه مینشستند. به او گفتم مرا کجا میبری؟ گفت یک جای خوب. انقدر خوب است که نمیدانی. من به او گفتم نه من نمیخواهم بروم. گفتم این قدر جایش قشنگ است که تو نمیدانی.
زهرا بچهی اولش را باردار بود و دست تنها بود. دلم میخواست به خاطر زهرا نروم. چون کسی نبود به زهرا کمک کند و برسد. انگار صدایم در باد میپیچید و هی داد میزدم که نه من نمیخواهم بروم. سرعت نور که میگویند، راست میگویند. سرعت آن دنیا با این دنیا خیلی فرق میکند. یک ثانیه نشد که زمین محو شد و هیچ چیز دیگر نبود و فقط ابر بود. دستم را کشید و گفت بنشین و همینطور که الان نشستیم، همانجا در آسمان روی ابرها نشستم. هی رو به خدا میکردم و او را صدا میکردم. یکدفعه دیدم که با سرعت نور همان مسیر را برگشتیم. دوباره همان کوچهی عزاداران را دیدم و اندکی به زمین مانده بود که مرا روی زمین گذاشت و رفت.
سه ثانیه نشد شاید این صحنهها که در خواب رفتیم و برگشتیم. در حد پلک زدن. بلند شدم و نشستم. اولین کاری که کردم سجدهی شکر کردم و به خدا گفتl ممنونم که مرا ناامید نکردی. از آن به بعد بود که تصمیم گرفتم دیگر کاری به کار کسی نداشته باشم و به اعمال خودم برسم. نمیگویم کاملاً موفق شدم اما تا جایی که در توانم هست مراقبت کنم. چون مرگ به همین نزدیکیست و حدیثی بود که میگفت حضرت عزرائیل روزی چند بار به دیوار خانه یا هر جا که هستید تکیه میدهد و منتظر زمانی است که تو را ببرد. وقتی که آدمیبه همین راحتی میمیرد، نباید از کارها و حرفهایش بترسد. نمیگویم من آدم خوبی هستم اما از حقیقتی که روبرویم هست میترسم.
فاشنیوز: شما با پردهی کوچکی از حقیقتی از آن دنیا روبرو شدید و حق با شماست. خدا حفظتان کند. انتظاری از مسئولین برای رسیدگی به همسرتان دارید؟
- من هیچ انتظاری ندارم و هیچ چیز نمیخواهم. همسر ممکن است خواستههایی داشته باشد اما من نه. من خیلی در وادی انتظار داشتن از کسی نیستم. اما فقط یک چیز میگویم. اینکه جنگ تمام شده اما عوارضش هنوز هست و تا وقتی عوارضش هست، بیماریها و نیازهای درمان و دارویی هم وجود دارد و با پا به سن گذاشتن جانبازان، این نیازها بیشتر هم میشود. جانبازانی که کم درآمدند و مستاجر هم خیلی کمک نیاز دارند. به فکرشان باشید.
فاشنیوز: به جوان ها چه میگویید؟
- به آنها میگویم زود بیدار شوند. بعضی وقتها خیلی زود دیر میشود برای بیدار شدن. زودتر زندگی را بفهمند. قبل از اینکه دیر شود. من میگویم در حال هر کاری که از دستشان بر میآید برای خودشان انجام دهند و با افسوس آینده زندگی نکنند. فکر کنند که برای چه در این دنیا آمدند و از دنیا چه میخواهند و خدا از آنها چه خواسته و یک نکته هم به دختران جوان. آنهایی که لباس باز پوشیدن را آزادی میدانند. دوست دارم از آنها بپرسم، آیا شما با اینطور لباس پوشیدن احساس شخصیت میکنید؟ اما این حقیقت ندارد آنها خودشان به خودی خود با ارزشاند و نباید انقدر خود را کوچک کنند.
فقط به جوانها میگویم جوانیتان را تلف نکنید چون تا پلک بزنید وقت تمام شده.
فاشنیوز: خیلی سپاسگزاریم از همصحبتی با شما.
گفت و گو از شهید گمنام
عکس از مهرنوش یاسری