شناسه خبر : 85269
پنجشنبه 25 شهريور 1400 , 11:55
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با مادرشهید مدافع حرم علوی،«محمد حسین‌خفانی»

ماجرای شهید مدافع حرم علوی که معجزه می‌کند

ماجرای جوان ایرانی که خواب حضرت علی (ع) را دید، در زمان اشغال عراق، برای دفاع از حرمش به نجف رفت ، با آمریکایی ها جنگید، شهید شد و حالا....

فاش نیوز -  من مادر شهید مدافع حرم، محمد حسین‌خفانی هستم. زمانی که پسرم به دنیا آمد، شش روز بیشتر از تولدش نمی گذشت و نوزاد قنداقی بود که پدرش به رحمت خدا رفت؛ و من این بچه را به تنهایی با زحمت فراوان بزرگ کردم. ایشان بدون پدر رشد کرد و بزرگ شد؛ تا به خدمت سربازی رفت. محل خدمت او در مرز شلمچه بود که با منافقین درگیری بسیاری داشتند. خلاصه منطقه بسیار خطرناکی بود و هرلحظه احتمال می دادم که شهید می شود؛ تا خدمت را تمام کرد و برگشت.

زمانی که به 22 سالگی رسید، دختری را از اقوام برای او انتخاب و به نیت اینکه سرو سامان بگیرد، عقدشان کردیم. خودش زیاد رغبتی نداشت و انگار راضی نبود. حال و هوای دیگری در سرش بود؛ اما به خاطر من پذیرفت.

 خانواده پدری وی خرمشهری هستند. آنجا زندگی می کنند و من هم اهوازی هستم. پسرم نیز مرتب به خرمشهر رفت و آمد می کرد و از وقتی که پدر او فوت کرده بود، بنده ارتباطم را با خانواده شوهرم قطع نکرده بودم و فرزندم هم رفت و آمد داشت.

یک روز که به خرمشهر رفته بود، بعد از چند روز به من زنگ زد و گفت که مادر، من در شهر نجف عراق هستم و تصمیم دارم بجنگم. اسمم را در گروه عراقی جیش‌المهدی ثبت نام کرده ام و جزء نیروهای مقتدا صدر شده ام. قصد دارم در عراق با دشمنان آمریکایی جنگ کنم. شهادت حق است و بزرگترین آرزوی زندگی من شهادت در راه اسلام است و اگر اینجا به شهادت رسیدم، در نجف مرا به خاک بسپارید.

وقتی این صحبت ها را شنیدم خواستم او را منصرف کنم؛ ولی او گفت: حضرت علی با این همه عظمت، شما به من میگویی که اینجا نجنگم؟ من دوست دارم که مدافع حرم باشم. هر چه اصرار کردم، نتوانستم فایده ای نداشت و او تصمیم نهایی خود را گرفته بود.

البته ناگفته نماند ایشان پسری بود که از همان جوانی ارادت فراوانی به اهل بیت و ائمه اطهار داشت وهروقت ایام محرم فرا می رسید ما هیات داشتیم. وی هنگام عزاداری پابرهنه بود حتی زمستان ها در هوای سرد، هر چه به او می گفتم دمپایی یا کفشی به پا کن، می گفت نه؛ اجر این بیشتر است. و اگر می دید که جوانی در کنار هیأت مشغول بطالت و چشم‌چرانی است، تذکر می داد و می گفت اگر برای عزاداری آمده ای بایست و اگر برای چشم دوختن به این و آن آمده ای برگرد. همیشه خالصانه به اهل بیت خدمت می کرد؛ همان موقع ها قبل از اینکه خبری بشود. البته دو ماه قبل از اینکه برای دفاع برود، یک روز از خواب بیدار شد؛ حال عجیبی داشت. گفت مادر خواب حضرت علی را دیدم.

قسم به روح شهیدم که عین جملات او را بدون پس و پیش بازگو می کنم. اینها واقعیت هایی است که من از زبان ایشان شنیدم و برای شما تعریف می کنم. گفت خواب حضرت علی (ع) را دیدم که شمشیر به دست بود. سیف ذوالفقار به دستش بود. همان شمشیری که دو سر دارد. حضرت علی از یک پلکانی بالا می رفت که هر وقت این شمشیر را ایشان بلند می کرد، ده‌تا ده‌تا از مردان می افتادند زمین و شهید می شدند و خون در جریان بود و زمین را خون گرفته بود و به من می گفت: محمد بیا بالا و نترس. و من هم همینطور از پله ها بالا می رفتم و این پله ها بقدری بالا می رفت که به عرش رسیده بود. خیلی بالا بودند و همانطور که بالا می رفتم یک نفری پایین بود که از حضرت سوال می کرد. بقدری ما بالا بودیم که آن یک نفر کوچک شده بود. فقط صدایش را می شنیدیم که سوال می کرد و حضرت جوابش را می داد. از حضرت علی پرسیدم این کیست که این همه سوال می کند. آن حضرت جواب داد این ایوب است. رها کن. تمام سوالاتی که او می پرسد جوابش پیش من است. تو فقط دنبال من بیا. این خواب او را بسیار منقلب کرده بود. من هم گفتم خواب خوبی است ان‌شاا... که خیر است.

بعد از گذشت دو ماه، بی خبر از من عازم نجف شد و اسمش را جزو مدافعان حرم ثبت نام کرد. هنگامی که خبر شهادت محمد را برای من آوردند تازه تعبیر خواب را فهمیدم که قرار بوده محمد برود و شهید بشود. حضرت علی(ع) خواسته که در رکابش بجنگد. چون زن و بچه مردم در اسارت دشمن بودند.

 طبق تعریف دوستانش که هم‌رزم با ایشان بودند، گفتند که زن و بچه مردم گرسنه و در محاصره بودند و نیروهای آمریکایی هم نمی گذاشتند بیرون بروند و این گروه جیش المهدی یک راهی از گورستان بصورت مخفی داشتند و رفت و آمد می کردند. دوستانش تعریف می کردند که یک دفعه محمد بلند شد و گفت هر کس مرد میدان است دنبال من برخیزد و بیاید.

خدا شاهد است که عین گفته های آنان را می گویم. من چرا نوشته ها را دیدم ناراحت شدم؛ چون پسر من خیلی ایثارکرده است. بعد او بلند می شود و تعداد 40 رزمنده پشت سر او راه می افتند. محمد دنبال سلاح می رود تا اسلحه بگیرد. به او اسلحه ای می دهند ولی او امتناع می کند و می گوید این کوچک است؛ یک بزرگتر و کاربردی تر را بدهید؛ سنگین و بزرگ رشاش بدهید؛ اسلحه ای مانند مسلسل آن اسلحه را به دوش می گیرد  و راه را باز می کند تا دنبالش جوان ها بروند. گویا تانکی بوده و پسرم منهدم اش می کند و بقیه گروه حرکت می کنند.

 بین کوفه و نجف می جنگیدند که بی‌سیم می زنند برگرد؛ بس است. پسرم به همرزماش می گوید شما بروید؛ من هوای شما را دارم که کسی نیفتد. در کوفه مجروح هم شده بود. از نظر نترس بودنش مطمئن هستم. هیچ ترسی نداشت. خلاصه دوستان او که برمی گردند، محمد در محاصره می ماند و نمی تواند برگردد. گرفتار می شود و می آیند جلو تا به پاهای او شلیک می کنند؛ و بعد که دیگر نمی تواند راه برود وقتی فلج می شود به سر او شلیک می کنند و او را به شهادت می رسانند.

 رفتیم یک جایی شیخی بود که معمم بود. گفت چنین فردی را آوردند که دل و روده اش بیرون ریخته بود. شکمش کلا پاره شده بود. من دل و روده اش را سرجاش برگرداندم. شکمش را دوختم که بتوانم دفنش کنم.

یک سال نتوانستیم برویم؛ تا اینکه بعد از یک سال از بصره دعوتنامه آمد؛ رفتیم. مزار بود ولی سنگ قبر نبود و یک شیشه هایی بود که اسمشان را روی آن نوشته بودند. سئوال کردم پسرم اینجاست؟ دو نفر به اسم سید حسین و سید میثم از مقر جیش‌المهدی بودند. یکی از آنان به عربی گفت: شجاع، شجاع محمد. گفتیم کجاست، گفت رفت رفت. گفتیم اعلام کردند شهید شده؛ ولی آن دو نفر راست نگفتند که رفته است.

 هر چه گفتیم اسمش آنجاست، آن فرد گفت: ولی خودش نیست و به سلیمانیه عراق رفته است. بعد از شنیدن صحبت آنان، به زنده بودن پسرم امیدوار شدم و از هلال احمر، صلیب سرخ، زندان بوکا که در عراق بود، از طریق همسایه های عراقی و دولت کشور خودمان پیگیر بودم. در زندان بوکا هم نام او را صدا زدند؛ ولی جوابی نگرفتند. بالاخره گفتند شاید چون با جیش‌المهدی دست آمریکایی ها افتاده اند اسم دیگری را غیر از نام خود داده است.

 خلاصه من سال ها صبر کردم؛ به امید اینکه در زندان یا دست آمریکایی ها باشد تا شاید برگردد؛ ولی خبری نشد و اینها هم حرفشان را تکذیب کردند؛ البته بجز آن خبرهایی که رفیق همرزم او در باره نحوه شهادت و نحوه جنگیدن و همه چیز را تعریف کرده بود.

همچنین آنان به من گفتند تو باید به داشتن چنین پسری افتخار کنی. این خوابی که پسرتان دیده است، خواب با عظمتی است و هر کسی نمی تواند این خواب را ببیند. خوابش را آنجا هم که رفته بود، تعریف کرده بود و به او می گفتند حضرت علی تو را می خواند؛ و خودش هم می گفت که باید در رکاب حضرت علی بجنگم و آمده ام که در راه اهل بیت شهید شوم و مدافع حرم باشم.

ولی آن دو نفر عراقی درستش را نگفتند و من سال ها در سلیمانیه و زندانها تلاش می کردم تا شاید برگردد و حدود 11 الی 12 سال انتظار کشیدم؛ حتی بعضی از اوقات در خیابان می نشستم؛ به این امید که شاید الان پسرم برگردد. سال ها گذشت و همسایه ها می گفتند بابا بس است، پسر تو شهید شده و گناه است که نخواهی آن را قبول کنی؛ تا اینکه خوابش را دیدم. چون شهادت او را باور نکرده بودم، در خواب دیدم یک تابوت و یک نعش که دور آن را هاله ای از نور گرفته بود، از آسمان به سمت پایین، به زمین آمد؛ ولی من ندیدم چه کسی این تابوت را روی زمین گذاشت. نم‌نم باران روی خاک می نشست. پسرم آرام آمد و کنار تابوت نشست. به او گفتم تو کجایی محمد! گفت: مادر، گرفتار شدم. دستش را بلند کرد، سمت چپ و ضربه ای را که به سرش خورده بود نشانم داد و گفت اینجای سرم درد می کند!

این خواب گذشت. وقتی به نجف آمدیم، گفتند بله؛ پسر شما در گروه مقتدا صدر بوده و با آمریکایی ها جنگیده و شهید شده و اینجا هم تایید شده است. از بس که رفتم و آمدم، بالاخره متوجه شدم پسرم شهید شده است. گفتم: تیر به کجای بدن پسرم اصابت کرده؟ پسرم در خواب، جایی را که تیر خورده بود نشانم داد. گفتند: کجا را نشان داد؟ و من دست چپ، گردن و سرش را اشاره کردم. گفت مادر، همینطور است که شما در خواب دیدید. درست و عین واقعیت است. پسرشما شجاعانه جنگید و شهید شد.

 خلاصه به ایران آمدم و گفتم پسرمن شهید شده. نه کسی جزو شهدا نوشته، نه کاری کرده. حداقل شما به کشور عراق بنویسید حق و حقوق این شهید را بدهند. بعد از چندین سال دوندگی، اول عراقی ها 150 تومانی به من می دادند؛ تا بعد از تایید شهادت 450 تومان می دادند بقدری پیگیری کردم که به زور یک میلیونش کردند الان هم حدودا دو میلیون شده است. خدا شاهده ما هم آدم های مستاجری هستیم و تا الان هم مستاجریم.

 وزارت خارجه از سال اول که خبر دادم، پشت وزارت خارجه یک دفتر بزرگ متعلق به مقتدا صدر بود که من گفتم این دفتر مقتدا صدر است و پسر من هم که ایرانی بود. چرا از دفتر این آقا نمی خواهید که به ما کمک کنند و همین پرونده مرا که به عربی هم ترجمه کرده بودم، با کلی مدارک و اسم دیدم همه را از سیستم خارج کردند.

 اگر این کار بنا به دلایل امنیتی هم باشد، باید کاری برای من انجام دهند. برای من که سالیان سال چشم‌انتظار جوانم بودم که برای این مملکت خدمت کرده و شهید شده است. من که نمی توانم با مقتدا صدر طرف بشوم شما رابطه دارید. چرا از او نمی خواهید؟ چرا برای شما بی ارزش است.

خیلی دلم می خواهد که یک خبرنگار پیدا کنم تمام حرف هایم را بزنم. در بنیاد شهید هم گفتم: تمام مصیبت ها و اذیت و آزار هایم را می خواهم بگویم. تازه جالب اینجاست که می گویند بعد از این همه سال دنبال چی هستی. می گویم بعد از این همه سال شما چه کار برای من کردید. یک دفتر دارند موسسه مقتدا صدر که مستمری من از آنجا ارسال می شود. خب چرا همکاری نمی کنند. الان خدا را شکر که شما هستید و با من تماس گرفتید. من از اینکه نوشتند که آنجا با زنش می جنگید، ناراحت شدم.  زنی نبود فقط یک عقدکرده بود که بعد از چهار سال آن بنده خدا هم رفت دنبال زندگی اش. من با سن 56 سالگی سه طبقه پله را با پوکی استخوان بالا و پایین می روم. دردم را به چه کسی بگویم؟! 

 دوست دارم معجزه ای را که در زندگی برای من اتفاق افتاد تعریف کنم و آن اینکه دختر کوچکم در سن 13 و چهارده سالگی مریض شد. نمی دانستیم علتش چیست. در زمان بیماری 14کیلو وزن کم کرد. کلی آزمایش و نمونه گیری شد ولی نمی دانستند علت بیماری چیست. ریه هایش آب آورده بود. سرنگ های بزرگ را از پشتش رد می کردند. آن را از آب پرمی کردند و دو باره خالی می کردند. معلوم نبود دردش چیست. هیچ چیز نمی توانست بخورد؛ نه آب، نه نان و نه غذا. روز به روز ضعیف می شد و من قطع امید کرده بودم. دکتر ها می گفتند نمی توانیم تشخیص بدهیم چه بیماریئی دارد. بخاطر بیماری از درس عقب افتاد و خودش هم عذاب می کشید.

یک سال گذشت و چون علت بیماری را نمی دانستند، نمی توانستند دارویی هم تجویز کنند. یکبار که خیلی خسته شده بودم و قطع امید کرده بودم، سر نماز صبح بغضم ترکید. این قدر گریه کردم و التماس محمد کردم که مادر تو شهیدی و پیش خدا عزیزی؛ از خدا سلامتی خواهرت را بخواه. دعا کن که حالش خوب شود. هر چیز که می خورد منتظر بودیم که بالا بیاورد و هیچ چیز در معده اش نمی ماند. هی لاغر و لاغرتر می شد و موهای سرش ریخته بود.

یک سال گذشت و سه شنبه بود که سر سجاده التماس کردم. خیلی حالم بد بود. از ته دل، دلشکسته گریه کردم و التماس کردم. از سر سجاده بلند شدم. روز سه شنبه، وسط روز بود. خانم همسایه که با هم خیلی صمیمی هستیم آمد و گفت دخترت خوب شد. گفتم چطور؟ گفت پسر شهیدتان به خوابم آمد. گفتم من از محمد برای شفای خواهرش کمک خواستم. گفت باورم نمی شود؛ در خواب، ما و خانواده شما کربلا نشسته بودیم. دیدم جوانی از دور می آید؛ پسر چوانی با لباس قهوه ای که مشک آبی بر دوش دارشت. این اعترافات من است که نمی خواهم در دلم بماند. داشتم می گفتم این پسر خوش لباس و خوش اندام و هیکل چه کسیت؛ که وقتی رسید، دیدم محمد است. پرسیدم محمد تویی؟ گفت آره. گفتم آب آوردی؟ یک کمی بده تا من بخورم. گفت نه؛ این آب برای شفای مریض هاست و مینا مریض است. آوردم برای او. نمی دانم این آب را در چه چیزی می ریخت، ولی سه بار به خواهرش آب داد و گفت بخور به نیت شفا.

 خانم همسایه گفت: من از خواب پریدم. به من آب نداد؛ فقط به خواهرش داد. فکر کنم دخترت شفا گرفته است. بعد که به من گفت، گفتم آره امروز صبح سر سجاده به او التماس و خواهش کردم. خانم همسایه گفت: نگران نباش. دخترت خوب می شود. من هر سه شنبه دخترم را می بردم بیمارستان و شکمش را باز می کردند و نمونه برمی داشتند و می بردند آب آن را تخلیه می کردند. آن روز سه شنبه قرار بود ببرم بیمارستان. با بابایش بردیم و رفتیم. گفت مامان خسته شدم. داشت ناله می کرد. گفتم اشکالی نداره، صبر کن. دکتر که برد توی اتاق، اول سونوگرافی می کرد تا ببینند کجا آب آورده. که دکتر بعد سونو گفته بود: پاشو معجزه شده! هیچی دیگه نیست. خانواده ات منتظرت هستند. حتی آن خانمی که خواب دیده بود گفته بود: از امروز سه شنبه، دخترت خوب می شود. معجزه را پسرت با خودش آورد. آن روز غذایش را که به او دادم، برخلاف روزهای قبل، غذا توی دلش ماند و ساکت نشست. فردا که شد، مریضی اش خوب شد و تمام شد.

این هم معجزه ای از پسرم بود؛ کسی که علی(ع) را در خواب ببیند و در رکاب او بجنگد، غیر از این انتظاری نیست! من به او افتخار می کنم؛ به او که این راه را رفت. ولی از اینکه یکی یک چیزی بنویسد که درست نباشد دلگیر می شوم. در قبال خدا و شهیدم مسئولم اگر یک کلمه پس و پیش بشود در درگاه خدا بازخواست خواهم شد.

گفتنی است پیکر این شهید در شهر نجف اشرف، با نام «محمد حسن حسین‌خفانی‌الایرانی» دفن است.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi