شناسه خبر : 86371
دوشنبه 10 آبان 1400 , 11:48
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس!

مدافع حرم فاطمیون شهید محمد رضایی

ما خیلی نگران بودیم با بچه‌ها؛ خانه‌مان هم مستاجری بود. صاحبخانه‌مان وقتی فهمید همسرم رفته سوریه، آمد و گفت شما باید از خانه‌مان بروید! خانه را خالی کنید؛ دو ماه است خبری از شوهرت نیست...

 آشنایی ما با خانواده شهید محمد رضایی هم از سوی همسر شهید شیرعلی محمودی بود. بار اولی که مسافر «ده‌خیر» در حوالی شهرری شدیم، گمان نمی‌کردیم در کوچه شهید عباس حسینی، چهار خانواده شهید مدافع حرم زندگی می‌کنند. در سفر دوم، توفیق دیدار با همه این خانواده‌ها را داشتیم که یکی از آن‌ها خانم «گلبِخیر شریفی» همسر شهید محمد رضایی بود. اگر چه پسر ارشد خانواده برای کار به شهر محلات رفته بود اما دوبرادر دیگرش پذیرای ما بودند و در طول گفتگو کنار ما نشستند تا روایت مادرشان را به طور کامل بشنوند.

خانم شریفی بی هیچ کم و کاستی برای ما از عاشقانه‌هایش با جوانی گفت که چند سال بعد،‌ همه دار و ندارش را گذاشت تا برای دفاع از حرم به سوریه برود. جوان عاشقی که «مال و البنون»، مانعش نشدند و نتوانستند تصمیمش را عوض کنند...

**: با یک کاروان رفتید؟

همسر شهید: بله. توی ماشین که نشستیم گفت «این سری که کربلا رفتی شخصاً برای من برو، آنجا زیاد برای من دعا کن، من یک حاجت ویژه دارم.» هر چی ازش پرسیدم به من نگفت که حاجتش چیست. گفت برو پیش امام حسین و خیلی برایم دعا کن. گفتم حاجت داری، بیا با هم برویم، چرا خودت نمی آیی؟ گفت خودت می دانی کار دارم. صبح‌ها این دو تا را می گذارم خانه عمه‌ات، خودم می روم سرِ کار، ارشیا را که داری می بری، من هم می توانم بروم سر کار. خودش فقط کار را بهانه کرد. گفت سرم شلوغ است و صاحب‌کار اجازه نمی دهد. می‌گفت آن سری سرِ کار نرفتم و من باید بالای سر کار باشم؛ نباشم بچه ها کار نمی کنند و باید باشم. شما بروید.

من و ارشیا رفتیم کربلا و برگشتیم. دوباره برایمان گوسفند گرفته بود و قربانی کرد.

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس! + عکس

این عکس بعد شهادت همسرم بود؛ سال ۱۳۹۷رفتیم مشهد؛ بچه‌ها دوست نداشتند عکس تنهایی بندازیم، بابایشان را اضافه کردند

در حرم امام حسین که رفتیم خیلی برایش دعا می کردم، فقط خیلی نگران بودم که حاجت او چیست؟ گفتم یا امام حسین! من که نمی دانم، همسرم من را این سری شخصاً برای خودش فرستاده و آمده‌ام، هر حاجتی که دارد را به او بده.

خلاصه برگشتیم و آمدیم ایران. یک اتاق خواب کوچکی داشتیم، وقتی نماز می خواند، جانمازش را تا می کرد و با قرآن کوچکش همیشه روی طاقچه می گذاشت. ولی من که آمدم دیدم جانمازش توی اتاق خواب همین طور پهن است. من رفتم بدو بدو که جانماز را جمع کنم، قرآن و یک مفاتیح و آیت‌الکرسی آنجا گذاشته بود. گفت دست نزن به اینها. گفتم چرا؟ گفت من حاجتم را گرفتم، شما که رفتید کربلا، نمی دانم شما کجا بودید، کربلا یا جای دیگر، شب خواب حضرت زینب را دیدم، دلم نمی آید دیگر سرِ کار بروم. من که خواب دیدم، به نیت حضرت زینب گفتم جانمازم را دیگر هیچ وقت جمع نمی کنم، هر وقت که دلم بخواهد و بتوانم نماز بخوانم، قرآن بخوانم. شب رفتم غسل کردم آمدم و نمازشب خواندم، آیت‌الکرسی خواندم.

چنان از خوابش ترسیده بود که وقتی من آمدم لبش کلا تبخال زده بود.

طوری شده بود که نه ناهار می خورد نه شام، هیچی نمی‌خورد؛ اهل بگو و بخند و مهمان‌نواز بود، ولی دیگر کنار کسی نمی رفت، خانه کسی نمی رفت. هر کسی زنگ می زد می گفت حوصله ندارم. یک طورهایی مریض بود. همین طور نماز می خواند، قرآن می خواند، گریه می‌کرد. می گفت می شود یک روز بروم سوریه؟ گفتم این حرف‌ها را از خودت دور کن من اصلا اجازه نمی‌دهم بروی. مدام نماز می خواند و گریه می کرد. می گفت یا حضرت زینب! من خواب تو را دیده‌ام، خودت کمک کن که من بتوانم بیایم پیشت.

اینطور که می گفت من مدام می گفتم نه اینقدر التماس کن، نه من می گذارم شما بروی. گفت چرا نمی گذاری بروم؟ من دو بار شما را کربلا فرستادم، دلت نمی آید بگذاری من بروم حرم حضرت زینب را زیارت کنم؟

گفتم نمی‌گذارم به خاطر اینکه آنجا جنگ است؛ بچه‌های من کوچک هستند؛ من نمی گذارم بروی.

مدام اصرار می کرد، یک هفته همین طور گریه و زاری کرد. بعد از یک هفته گفت می خواهی بگذار می خواهی نگذار! دیگر نمی توانم؛ من می روم...

می رفت سر کار و می آمد و می گفت اصلا دلم به کار نمی رود که کار کنم. یک هفته التماس می‌کرد که بگذار من بروم. آخر من را قسم داد و گفت به همان حرم امام حسینی که رفتی و زیارت کردی، قَسَمت می دهم؛ اگر نگذاری من بروم، من یک طوری‌م می‌شود. من خواب دیده‌ام و از خوابم ترسیده‌ام.

هر چه اصرار کردم سرِ کار نرفت. گفتم من می روم دفتر فاطمیون و می پرسم ثبت‌نام چطوری است. رفت زنگ زد و گفت ثبت نام نمی کنند. گفتم چرا؟ عکس بچه ها و خودم را گرفته بود برده بود. گفته بودند باید اجازه همسرت باشد. من پشت تلفن خندیدم و گفتم خوب شد که اجازه همسر می خواهد، من الان دیگر نمی گذارم. پشت تلفن گریه کرد، التماس کرد، گفت خانم من می آیم روی دست و پایت می افتم، فقط یک بار بگذار من بروم.

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس! + عکس

خیلی التماس کرد، گفتم بگذار برود دیگر، نمی شود نگهش داریم. یعنی من را خسته کرد اینقدر در خانه گریه و زاری کرد و و قرآن و دعا خواند.

گفت الان بهت زنگ می زنم و گوشی را به مسئول ثبت‌نام می دهم؛ تو هم از دل و جان به من اجازه بده. نمی دانم کی بود. از من پرسید: حاج خانم شما سه تا بچه داری و مستاجر هستی، چطور می‌گذاری همسرت برود؟ همسرت کارش چیست؟ گفتم همسرم در تجریش پیمانکار است و کار ساختمانی می کند، خدا را شکر کارش خوب است. گفتش که بچه های تو خیلی کوچک هستند، الان عکس‌هایشان را آورده و من دیده‌ام. سوریه منطقه جنگی است؛ حاج خانم شما اجازه می دهید من ثبت نام کنم؟ گفتم ثبت نام کنید همسرم را نمی شود نگه داشت. یک هفته سر کار نمی رود، خواب حضرت زینب را دیده. آنجا از من پرسید چطور شده؟ گفتم خواب دیده و حالش یک طورهایی شده. گفت باشد ما ثبت نام می کنیم اگر اجازه شما باشد. گفتم ثبت نامش کن. سه شنبه بود آقا محمد ثبت نام شد. یکشنبه هفته بعد اعزام سوریه شد، سال ۹۴.

**: چه ماهی بود؟

همسر شهید: یادم نمی آید، اوایل ۹۴ بود که اعزام شد. از همین دفتر فاطمیون میدان نارنج بود شاه عبدالعظیم اعزام شد.

**: پس بالاخره تلفنی قبول کردید که ایشان برود... فکر می کردید یک سفر که برود و برگردد دیگر از سرش می‌افتد؟

همسر شهید: گفتم دیگر نمی رود. گفتم حالا بگذار برود و یک زیارتی بکند.

آقامحمد که سال ۹۴ رفت، چهار ماه در ایران آموزش دید. بعد از دو ماه که در یزد بود، زنگ زد. با پسر خواهرم اعزام شده بود؛ پسرخواهرم دو ماه که آموزش دید؛ رفت سوریه. از آنجا به من زنگ زد و گفت من آمدم ولی «محمد» هنوز نیامده. گفتم شما دو نفر با هم رفتید، چطور نیامده؟ گفت محمد می خواهد آموزش فرماندهی هم ببیند، دو ماه دیگر می‌آید. در این چهار ماه به ما زنگ نزد. بعد از چهار ماه یک روز بعد از ظهر به من زنگ زد و گفت بیا سمت فرودگاه امام خمینی، ما پرواز داریم می خواهیم برویم، من یک وصیت‌نامه دارم، وصیت نامه من و کارت عابر بانکم را دستت بدهم. شاید رفتم و شهید شدم؛ وصیت‌نامه‌ام گم و گور نشود؛ این طرف و آن طرف نیفتد.

**: از پادگان که می‌رفتند به سمت فرودگاه امام خمینی، گفتند بیایید آنجا همدیگر را ببینیم؟

همسر شهید: بله، چهارماه همدیگر را ندیده بودیم؛ زنگ هم نزده بود!

**: این چهار ماه چطور ارتزاق می کردید؟ خرجی شما با کی بود؟

همسر شهید: همه چیز خریده بود و گذاشته بود خانه. پول گذاشته بود خانه تا برود و برگردد. کرایه خانه را هم برای شش ماه حساب کرده بود و گفته بود نمی آیم. به جز اینکه ما فقط برویم میوه و نان بخریم، چیز دیگری نمی‌خواستیم. پول هم خانه گذاشته بود تا برگردد.

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس! + عکس

زنگ که زد، ما رفتیم فرودگاه امام خمینی. آنجا دیدم برای خودش ریش گذاشته، من نشناختمش. الان عکسش را داریم، مال آن موقع که هنوز نرفته بود سوریه. بعد که می‌خواست به سوریه برود، ریش گذاشته بود. من نشناختمش! منتظر بودم که بیاید. بچه‌ها زیاد بودند. یک باره دست تکان داد که بیا. رفتیم آنجا، خیلی گریه کرد و گفت واقعا من شرمنده ام که اینطور شما را تنها می گذارم و می روم، اگر شهید شدم من را حلال کنید. بچه‌ها را نگه دار، خرجی که کم ندارید، پول گذاشتم خانه، کرایه خانه را هم که حساب کردم، دارم می روم منطقه جنگی... وصیت‌نامه‌اش را دست من داد گفت این وصیت‌نامه را الان باز نکن و برو.

من آژانس گرفته بودم؛ راننده هی می گفت خانم چکار می کنی؟ اگر بایستی من کرایه‌ات را زیاد می کنم. گفتم عیب ندارد. ما ده دقیقه با هم صحبت کردیم و آمدیم در ماشین نشستیم و ایشان هم با پروازش رفت. گفت بروم سوریه، تماس می گیرم. گوشی با خودش نمی برد. رفت ولی نتوانست به ما زنگ بزند. دو ماه که در سوریه بود، اصلا تماسی با هم نداشتیم.

**: در آن چهار ماه آموزشی چطور؟

همسر شهید: در آن چهار ماه هم تماس نداشت؛ وقتی می خواست پرواز کند با گوشی یکی از همان‌ها که در پرواز بودند به من زنگ زد و گفت بیا وصیت‌نامه‌ام را بگیر.

ما خیلی نگران بودیم با بچه‌ها؛ خانه‌مان هم مستاجری بود. صاحبخانه‌مان وقتی فهمید همسرم رفته سوریه، آمد و گفت شما باید از خانه‌مان بروید! خانه را خالی کنید؛ دو ماه است خبری از شوهرت نیست؛ شاید شهید شده باشد؛ من نمی توانم شما را نگه دارم؛ خانه‌ام را دست مستاجر دیگر می دهم... در آن دوران خیلی سختی کشیدیم.

**: مگر اجاره‌اش را برای شش ماه نگرفته بود؟

همسر شهید: چرا، گرفته بود. باورم نمی شد صاحبخانه بیاید و چنین حرفی بزند. صاحب‌خانه‌مان یک پیرمرد بود که بعد از این که همسرم آمد، فوت کرد! خیلی مرا اذیت کرد! مرا با این بچه‌های کوچک چنان اذیت می‌کرد که مدام گریه و زاری می‌کردم که خدایا چه کار کنم. محمد آقا هم هیچ تماسی با ما نمی گرفت.

یک روز صبح برای نماز بلند شدم. نماز خوانده بودم و داشتم قرآن می خواندم که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم و دیدم آقا محمد است. گفت که من پشت در هستم، در را باز نمی کنی؟ یعنی در این دو ماه که رفته بود تماس نگرفت تا پشت در خانه که رسید و با گوشی راننده زنگ زد. من اینقدر خوشحال شدم؛ اول باورم نشد که محمدآقا زنگ زده؛ رفتم پشت در و نگاه کردم ببینم کسی دیگری نباشد. دیدم بله پشت در است. آژانسی هم همانجا ایستاده و با تلفن او دارد با من صحبت می کند. وقتی از در آمد داخل، گفتم رفتی زیارت کردی، زیارتت قبول، دیگه نمی روی سوریه؟ خنده کرد و گفت بگذار من بیایم خانه، اقلا خستگی‌ام در شود بعد از این حرف ها بزن. گفتم من اینقدر سختی دیدم وقتی تو نبودی...

دو ماه آنجا بود، چهار ماه هم اینجا، مجموعش شد شش ماه. گفتم صاحبخانه اینطوری آمده سرِ ما؛ بچه‌ها مدام بهانه می گیرند و گریه می کنند. گفتش که الان دیگر جای من آنجا است، الان که اجازه دادی دیگر نباید مانع من بشوی که بروم سوریه. من حاجت دارم و تا حاجتم را نگیرم، می روم. گفتم حاجتت چیست؟ گفت حاجتم شهید شدن است، من نیت کردم که...

آنجا دیگه مستقیم به ما گفت. دیدم ریش هم برای خودش گذاشته. هوایش دیگر عوض شده بود. دیگر آن آقا محمدی که آنقدر شوخ و شاد بود، در کار نبود. برگشته بود و یک محمد دیگر شده بود.

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس! + عکس

آ آمد خانه. فقط ۱۵ روز در خانه بود.

**: کار پیمانکاری را هم کلا گذاشته بود کنار؟

همسر شهید: بله، کنار گذاشته بود. خانه که آمد گوشی‌اش را روشن کرد. صاحبکارش اینقدر زنگ زده بود؛ زنگ زد و التماس کرد، گفت کجایی؟ چرا ازت خبری نیست؟ چرا تلفنت خاموش است؟ می گفتی حداقل ما می آمدیم به خانواده‌ات سر می زدیم.

 تعریف کرد و گفت رفتم سوریه. صبح که آمد، بعد از ظهر تلفنش را روشن کرد و صاحب‌کارش از  سمت تجریش زنگ زد. گفته بود همین الان خانمت را با پسر کوچکت برمی‌داری  و می آیی پیشم؛ من کارِت دارم. واقعا تو رفتی سوریه؟ به من گفت چرا اجازه دادی برود سوریه؟

ماشین دربست گرفتیم و رفتیم سمت تجریش، به خانه خود صاحب‌کارش. صاحب‌کارش آمد بیرون، با محمد اینقدر جلوی ساختمان عکس انداخت، گفت اصلا تو تغییر کردی. پسرش آن موقع اندازه جهاندل بود. اسمش هم ارشیا بود. آمد محمد را بغل کرد که آقا محمد کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده... محمد گفت ماشاالله چقدر بزرگ شدی، ارشیا پسر من خیلی کوچک است. من هم اسم پسرم را گذاشتم ارشیا. ما دو تایی رفته بودیم. صاحب‌کار گفت چرا ارشیا را نیاوردیش؟

محمدآقا آنجا با خانواده صاحب‌کارش، پدر و مادرش، همسرش، با همه دورهمی عکس انداخت. خیلی محمد را آنجا نصیحت کردند. رفتیم داخل خانه گفت حیف نیست داری می روی سه تا بچه دسته گلت را می گذاری در ایران؟ بروی آنجا شهید شوی که چه شود؟ محمد خندید و گفت ما لیاقت نداریم شهید شویم؟

ظلم صاحب‌خانه به خانواده مدافع‌حرم تا آخرین نفس! + عکس

آنجا خیلی بهش نصیحت کرد. گفت بیا همین جا در تجریش بهت خانه می دهم، هر کدام تو دست رویش بگذاری، خودت هم پیش خودم کار می کنی، دیگر نرو سوریه. محمد گفت اینقدر خانمم التماس کرده من گفتم فقط یک بار می روم، ولی الان هدف من شهید شدن است، دیگر نمی توانم در ایران کار کنم و کنار زن و بچه باشم. یعنی هر چه این اصرار کرد،‌فایده نداشت. تا ساعت دوازده شب ماندیم؛ روز پدر بود؛ صاحبکار می گفت امروز روز پدر است نمی دانم همسر تو چی گرفته، همسرم حاضر شده می گوید برویم کیک بگیریم برای پدرش؛ من می روم خانه پدر زنم. ما را با ماشینش آورد سمت مترو، در راه یک کیک آنها گرفتند و من یک کیک برای آقا محمد گرفتم. بعدش با هم آمدیم خانه.

آقا محمد ۱۵ روز ماند و دوباره رفت. هر چه گفتم نرو، دیگر فایده نداشت. من هم دیگه هیچ وقت نگفتم نرو. ولی هر سری که می رفت ما نذر حضرت ابوالفضل یک گوسفند قربانی می‌کردیم که آقا محمد برود و دوباره سالم برگردد.

 

**: یعنی بین سال‌های ۹۲  تا ۹۶، دو سال به سوریه رفتند؟ هر وقت می آمدند مرخصی، همان ۱۰، ۱۵ روز می‌ماندند؟

همسر شهید: نه، هر موقع که می‌رفت، دو ماه سوریه بود، بعد که می آمد ۵ روز می ماند و دوباره برمی‌گشت. یا با التماس ما ۱۰ روز می‌ماند. بچه ها که خیلی دلتنگی می کردند. همان ۱۰ روز که فامیل‌هایمان دعوتش می کردند، دعوتی‌هایش تمام نمی شد. عموهایم خیلی دعوتش می کردند و می گفتند از حرم حضرت زینب آمده. به خاطر این ۱۰ روز می ماند وگرنه همان را هم نمی ماند. دوباره می رفت تا دو ماه دیگر.

سری اول و دوم که رفت، گوشی نبرد، بار سوم هم نَبُرد؛ بار چهارم بهش اجازه دادند که گوشی با خودش ببرد. گوشی ساده‌اش را بُرد و از سوریه تماس می گرفت و با من و بچه ها صحبت می کرد؛ می گفت نگران نشوید، هیچی نیست، اما من خودم نیت کردم که اگر شهید شدم در ماه رمضان باشد.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

جهان‌دل و ارشیا رضایی در کنار مادر

**: در این فاصله مجروح هم شدند؟

همسر شهید: نه.

**: از پولی که از فاطمیون می گرفتند خرجی شما را می دادند؟ دیگر کاری که نداشتند...

همسر شهید: بله، ماهی سه تومان به حسابش می آمد، کارتش هم دست خودم بود.

**: اعزام‌هایشان نزدیک به دو سال طول کشید... چه ماهی شهید شدند؟

همسر شهید: ۱۹ بر سه.

**: یعنی نوزدهم خرداد ۱۳۹۶؟

همسر شهید: بله. ۲۷ ماه رمضان خاک‌سپاری‌اش بود.

**: اتفاق خاصی در این اعزام‌ها برایشان نیفتاد؟

همسر شهید: نه.

**: می آمدند بعد از دو ماه، چهار پنج روز می ماندند و می رفتند، تا رسید به اعزام آخر. اعزام آخر با بقیه اعزام‌هایشان فرقی داشت؟

همسر شهید: بله اعزام آخر فرق داشت. این سری که آمد ۲۰ روز خانه ماند، ازش می پرسیدم که چطور نمی گویی من می روم سوریه؟ چرا این سری نمی روی؟

چون نمی رفت، سری آخر که آمده بود، هیچ وقت حرفش را نمی زد. مدام می گفت این بار آخر است که آمدم، این سری که بروم دیگر شهید می شوم و برنمی‌گردم. می گفتم حالا کی می خواهی بروی؟ می گفت حالا حالاها نمی روم، چون من نیت کردم شهادتم در ماه رمضان باشد. نزدیک ماه رمضان که شد می روم تا شهادتم در ماه رمضان باشد.

من بهش می گفتم چرا این حرف‌ها را می زنی؟ چرا این سری همه‌اش از شهادت حرف می زنی؟ می گفت که من نیت کردم که شهادتم در ماه رمضان و شب قدر باشد.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

شب قدر و شب نوزدهم ماه مبارک به شهادت رسید. بعد از ۲۰روز من خودم همین طوری می گفتم فردا می رود، پس فردا می رود، چرا چیزی نمی گوید؟ یک روز صبح گفت که من زنگ زدم فرودگاه گفتند سه شنبه پرواز است، سه شنبه من می روم و این سری هم بار آخر است که می روم.

آن شب تا صبح نخوابید؛ نشست و قرآن خواند؛ صلوات می فرستاد. گفتم ساعت ۵ صبح می خواهی بروی، یک ساعت بگیر بخواب. می گفت خوابم نمی برد... در پذیرایی که خوابیده بود، یک بار می آمد یکی از بچه ها را در خواب بغل می کرد و برای اینها لالایی می خواند؛ مدام گریه می کرد. پیش ارشیا رفته بود، لالایی می خواند و گریه می کرد. همین طور که زیاد بالای سر اینها آمد و رفت، من خودم هم گریه‌ام گرفته بود؛ نشستم و گریه کردم. گفت چرا گریه می کنی؟ تو باید خوشحال بشوی که همسرت می رود شهید می شود، چرا گریه می کنی؟

دوباره که آمد می خواست قرآن بخواند، دیدم لامپ‌ها خاموش است؛ با نور گوشی‌اش قرآن می خواند که بچه ها بیدار نشوند. ارشیا کوچک بود؛ هی می آمد در اتاق خواب می ایستاد و نگاهش می کرد. بعد جهان‌دل را صدا کرد و گفت بیا پیش بابایی، خوابت نمی برد، من هم خوابم نمی برد، بیا با هم حرف بزنیم، من می خواهم فردا صبح زود بروم. این پسرم اینقدر گریه کرد و گفت بابایی نرو صبح زود، بگذار من از خواب بیدار شوم بعد برو، بابایی اصلا این سری نرو. این را بغل کرد و لالایی خواند و توی بغلش خوابش برد و گذاشتش سر جایش. بعد گفت خوابم نمی برد؛ چرا صبح نمی شود که من بروم؟! همین طور با هم حرف زدیم و قرآن خواند و نماز خواند تا ساعت ۵ صبح. ساعت ۵ نشده بود که بلند شد لباسش پوشید. گفت این سری بار آخر است که می روم؛ این بچه ها باید راه من را ادامه بدهند، در وصیت‌نامه‌ام هم نوشته‌ام. بچه هایم را اینطور تربیت کن، بگذار کلاس قرآن بروند، مسجد بروند، اینها هیچ کاری نکنند و فقط راه من را ادامه بدهند.

حاضر آماده نشسته بود که ساعت ۵ شود و زنگ بزند آژانس بیاید. ساعت ۵ شد، زنگ زد آژانس آمد. کوله‌پشتی‌اش را گرفت. به دل خودم افتاده بود که آقا محمد دیگر نیست، یعنی این سری می رود و دیگر بر نمی گردد. به دل خودم برات شده بود. هر سری که می رفت اینقدر پشت سرش گریه نمی کردم که این سری بار آخر گریه کردم. گفتم اگر یک وقتی اتفاقی بیفتد من باید چطوری بچه‌ها را بزرگ کنم، اگر این شهید شود من چه‌کار کنم با این خانه مستاجری؟...

دیگر رفت، خودش ماشین داشت؛ سوییچ ماشینش را گذاشت و گفت من اگر رفتم و پروازم هماهنگ شد، زنگ می زنم یکی از دوستان بیاید ماشین را ببرد در پارکینگ بگذارد.

**: ماشینش چه بود؟

همسر شهید: دنا بود. سال ۹۵ ماشین دنا خرید؛ صفر بود. فیشش را از مشهد آورد؛ آن موقع پولش ۴۵ میلیون بود که همسرم خرید، هیچکس در محله ما چنین ماشینی سوار نمی شد.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

فرزندان شهید رضایی در حاشیه مراسم تشییع پدر

**: شما هم رانندگی بلد بودید؟

همسر شهید: نه دیگر، بلد نبودم. هر سری که می رفت، ماشین نو را که در کوچه گذاشته بود یکی می‌آمد و خط می‌انداخت. قیمتش ۱۵ میلیون آمده بود پایین. برای همین وقتی می رفت دیگر ماشین را نمی گذاشت توی کوچه؛ می برد در پارکینگ می گذاشت. گفت اگر رفتم، سوییچ ماشین را بدهید که یکی از دوستانم ماشین را بگذارد در پارکینگ.

رفت سوریه تا اینکه ده روز مانده بود برگردد. قبل از این که دو ماه ماموریت آقا محمد تمام شود، ارشیا مهدکودک می رفت؛ دفتر را می آورد خط‌کشی می کرد، روز به روز، هر روز که رد می شد یک خط می کشید، بعد توی دست‌های خودش می شمرد و می گفت که ۵ تای دیگر بخوابیم بابایی برمی‌گردد. ده تای دیگر بخوابیم بابایی برمی‌گردد. در همین لحظه ها و شماره‌های بچه ها بود که من خودم در دلم افتاده بود که این بچه ها چقدر نگران هستند؛ چقدر چشم به راه پدرشان هستند.

شب تقریبا ساعت دوازده بود، ما زود می خوابیدیم، بچه ها تلویزیون نگاه نمی کردند، همه دلتنگی پدرشان را داشتند. زنگ زدند به گوشی خانه. دیدم آقامحمد زنگ زده؛ گفت خوابیده‌اید؟ گفتم بله، بچه ها هم خواب هستند. گفت بچه ها را بلند کن می خواهم برای بار آخر باهاشان صحبت کنم. آنجا من سرش داد زدم و گفتم این همه از شهادت حرف زدی من هیچی نگفتم، الان نصفه شب هم که زنگ زدی می گویی بچه‌ها را بیدار کن، چطور الان بچه‌ها را بلند کنم از خواب ؟فردا با بچه‌ها صحبت کن!... گفت فردا نمی شود، همین الان بچه ها را بلند کن.

ساعت دوازده من بچه ها را بلند کردم و با اینها خداحافظی کرد و با خودم هم خداحافظی کرد و آخرین صحبت با ما؛ همان شب شد. به ارشیا گفت آیت‌الکرسی بلدی بخوانی برای بابایی؟ ارشیا دعای امام زمان را خواند. پشت تلفن همین طور می خندید و با اینها صحبت می کرد. با همه بچه ها صحبت کرد. اینها هم یادشان است. با اینها خداحافظی کرد و گفت بابایی شاید من برنگردم، من را حلال کنید.

بعدش بچه ها خوابیدند. صبح زود که بیدار شدند گفتند شماره بابایی را بگیر. هر چه شماره اش را گرفتیم گوشی‌اش خاموش بود. دیگر روشن نشد. بعد از ظهر این اتفاق افتاده بود. یکی از دوستانش تعریف می کرد که همان شبی که با بچه‌ها صحبت کرد، فردا بعدازظهرش این اتفاق افتاد.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

**: چطور بود نحوه شهادتشان؟

همسر شهید: همسرم آنجا ماشین دستش بود، برای بچه ها مهمات و اینها می برد. بچه‌ها در خط مهمات تمام کرده بودند، زنگ می زنند به همسرم، برای بردن مهمات سوار ماشین می شود که ماشین می رود روی مین و تله انفجاری و همانجا به شهادت می رسد.

**: در ماشین هم مهمات بوده؟

همسر شهید: بله. هم مهمات و هم وسایلی که برای بچه ها می خواسته ببرد.

**: پس انفجار بزرگی رخ می دهد؟

همسر شهید: ماشین که روی مین می رود، آقا محمد از ماشین پرت می شود. اینقدر ترکش به بدنش خورده بود که صورتش قابل دیدن نبود بطوری که وقتی ما رفتیم برای شناسایی،‌صورتش را نشان نمی دادند. من در معراج شهدا خیلی اصرار کردم ولی نشانم ندادند.

آنجا که به شهادت می رسد، ما هر چه به تلفنش زنگ زدیم، به دوستان و رفیق‌هایش که چند شماره‌ای از آن‌ها داشتیم زنگ زدیم، می گفتند خبری نداریم. می‌گفتند آقا محمد در خط است و نمی تواند تماس بگیرد؛ آمد می گوییم تماس بگیرد. ما سه روز منتظر ماندیم که محمدآقا کی می آید از خط که زنگ بزند برای ما. اما خودم در دلم گفتم صد در صد شهید شده! اگر نمی شد اینطور ما را نگران نمی گذاشت. خودش می گفت من از وقتی گوشی بردم شما را هیچ وقت نگران نمی گذارم، اگر یک وقتی گوشی من خاموش شد سریع بفهم که من شهید شده‌ام.

زنگ که می‌زدیم، دوستانش می گفتند آقا محمد در خط است، هفته بعد می آید، دو روز بعد می آید... چهار روز که گذشت من رفتم بیمارستان بقیه‌الله که مجروحان را آنجا می آوردند؛ گفتم شاید مجروح شده و کسی به ما چیزی نمی گوید. دیدم نه، آنجا نیست. بعد از ده روز رفتیم دفتر فاطمیون در امامزاده عبدالله شهرری. آنجا به ما گفتند به آقامحمد شهادت رسیده.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

**: یعنی شما رفتید سراغشان و خبر را آنجا به شما مستقیم گفتند؟

همسر شهید: بله، خودم رفتم و مستقیم گفتند.

**: نگفتند مجروح شده یا بعد خبر می دهیم؟

همسر شهید: نه، چهار روز بعد از شبی که صحبت کردیم من فقط منتظر بودم چون دوستانش گفته بودند اگر آمد، ما می گوییم تماس بگیرد. ولی ۴، ۵ روز که رد شد من رفتم کل بیمارستان‌ها را پرس و جو کردم. از صبح با آژانس می رفتم و تا بعد از ظهر بر می گشتم؛ ماه رمضان هم بود. هیچ خبری ازش نبود. فقط مانده بودم از کجا باید بپرسم، از کجا باید اطلاعاتش را بگیرم که هیچ کس به ما چیزی نمی گوید. بچه ها مدام دلتنگی و گریه می کردند که چرا پدرمان زنگ نمی‌زند.

خودم حساب کردم و شمردم؛ ۱۰روز که شد رفتم صبح دفتر امامزاده عبدالله. بیمارستان به من معرفی کرد و گفت شما بروید دفتری که اعزام شده. دفتر را از میدان نارنج برده بودند به امامزاده عبدالله. من اولین بار بود آنجا می‌رفتم. اول رفتم میدان نارنج گفتند رفته امامزاده عبدالله. من از ۸ صبح که رفتم تا ساعت دوازده فقط التماس کردم که به من بگویید چه شده، چرا چیزی نمی گویید؟

**: بچه‌ها هم با شما بودند؟

همسر شهید: نه، نبودند. ساعت ۹ آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت ۱۲ من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده... من خیلی به آقای عزیزی التماس کردم و گفتم که تو را به خدا، من که می دانم همسرم شهید شده، همسرم خودش نیت کرده، گفته اگر من شهید شدم در ماه رمضان دفنم کنید، همسرم وصیت کرده، من نباید وصیتش را به جا بیاورم؟ شما به من بگویید همسرم چه شده؟

**: چون ماه رمضان هم داشت تمام می شد...

همسر شهید: بله؛ این من را نگران کرده بود، گفتم همسرم اینقدر دوست دارد، خاکسپاری باید ماه رمضان باشد.

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

فرزند شهید رضایی در کنار مزار پدر؛ قبل از خاکسپاری

اینقدر التماس کردم تا آقای عزیزی گفت چی بگویم الان... خبر داشتند ولی به خاطر ماه رمضان نمی‌گفتند. می‌گفتند بگذار ماه رمضان تمام شود بعد بیایند ما را خبر کنند. من خبر شده بودم.

آقای عزیزی گفت دخترم! چطوری باید بهت بگویم... شهید شده....

**: آقای عزیزی همین آقایی است که خودش هم پدر شهید است؟

همسر شهید: نمی‌دانم.

**: چون یک نفر را نام بردند که از اتباع است و پسر خودش هم شهید است.

همسر شهید: نه، آقای عزیزی ایرانی است.

آنجا که گفت همسرت شهید شده، دنیا روی سر من خراب شد، گفتم آقا محمد دیگر نیست.

**: اینقدر شما پافشاری کردید که آن بنده خدا خبر را گفت؟

همسر شهید: بله دیگر. ساعت ۹ که آمد دفتر را باز کرد من تا ساعت دوازده فقط با گریه التماسش کردم. گفتم فقط بگو به من چه شده؟

اصرار همسر شهید برای انجام وصیت خاص شوهر! + عکس

آقای عزیزی که به من گفت حالم خیلی بد شد، گفت نمی خواستم بهت بگویم به خاطر اینکه ماه رمضان بود، گفتم بگذار ماه رمضان تمام شود. الان که گفتی شهید خودش وصیت کرده که خاکسپاری ماه رمضان باشد، شهادتش در شب قدر شده، شما بروید او را شناسایی کنید.

 

**: پیکرشان را از سوریه آورده بودند؟

همسر شهید: بله، در معراج شهدای تهران بود. آقای عزیزی به ما آدرس معراج شهدا را داد و گفت بروید آنجا شوهرتان را شناسایی کنید. من هم یک ماشین دربست کرایه کردم و با گریه و زاری رفتیم. نمی دانستیم معراج شهدا کجاست. ماشین، اول ما را برد بهشت زهرا. بهشت زهرا پیاده شدم و با گریه آدرس را نشان دادم و پرسیدم معراج شهدا کجاست؟ گفت اشتباه آمدید. دوباره ماشین دربست گرفتم و رفتم معراج شهدا. آنجا که رسیدم وقت اذان شد. دیدم همه دارند می روند وضو بگیرند و نماز بخوانند. ساعت یک، اذان ظهر را گفت. خودم گفتم شاید همسرم شهید نشده و شاید اشتباهی آمده باشم. ما رفتیم آنجا و همین طور با گریه نمازمان را خواندیم. نمی دانم چی گفتم و چی نگفتم؛ پشت سر همه ایستادم و نماز جماعت خواندیم. منتظر بودم که الان چطور تابوت آقا محمد را می آورند، پیکرش را می آورند، چطور شناسایی کنم. خیلی برای من آن لحظات، سخت بود.

آن آقایی که در معراج شهدا بود (اسمش را یادم رفته) گفت شما چرا تنها آمدید؟

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

**: آقای سرهنگ رنگین بودند؟

همسر شهید: بله، یک پیرمرد خیلی مهربان و خوبی بود. من حالم خیلی خراب بود؛ گفت من حواسم به تو بود که آمدی. من فکر کردم تو آمدی زیارت، فکر نمی کردم آمدی همسرت را شناسایی کنی؟ گفت حواسم به تو بود چطور داری نماز می خوانی؛ در حال خودت نبودی.

رفتم یک گوشه که نشستم، آمد و گفت شما آمدید اینجا چرا اینقدر گریه می کنید؟ گفتم شوهرم شهید شده؛ آمده‌ام همسرم را شناسایی کنم. نامه را بهش نشان دادم؛ وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. گفت چرا تنها آمدی؟ اصلا امکان ندارد... امروز برو. فردا با سه تا بچه هایت بیا. امروز نمی شود...

**: نگران این بود که پیکر را ببینید و حالتان بد بشود، چون کسی هم همراهتان نبود...

همسر شهید: بله، چون ده روز دنبال کارهایش بودم، حالم بد بود، همه‌اش گریه، همه‌اش نگرانی، خیلی سخت بود.

آمد و گفت امروز نمی شود دخترم؛ برو فردا بیا... من خیلی التماسش کردم و گفتم نمی توانم بروم خانه، ده روز است دنبال کارهای همسرم هستم؛ کسی به من چیزی نگفته؛ فقط امروز آمدم و گفتند شهید شده. من را فرستاده‌اند اینجا؛ فقط بگذاربد شناسایی کنم و خیالم راحت شود؛ حداقل دیگر بگویم شهید شده؛ اینقدر دیگر من را نگران نکنید؛ شوهرم را امروز به من نشان بدهید. من کسی را ندارم با خودم بیاورم، سه تا بچه را چطوری من اینجا بیاورم؟... بچه‌ام سکته می کرد اگر می بردم... خلاصه پیکر آقا محمد را آورد.

**: اصرار کردید تا پیکر را آوردند در همان حسینیه معراج شهدا؟

همسر شهید: بله. می دانستم این آقا محمد است، اما باز با همان حال باورم نمی شد که همسرم شهید شده. همسرم خیلی مهربان، خیلی شوخ و مهمان‌نواز بود. هیچ وقت فکرش را نمی کردم اینطوری ببینمش.

**: چهره‌اش را هم نشانتان دادند؟

همسر شهید: نشان نمی دادند، اما خودم خیلی اصرار کردم و بالاخره نشانم دادند.

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

**: شناسایی را از روی چهره انجام دادید؟

همسر شهید: بله. گفت این خودِ آقا محمد است؛ چهره‌ اش قابل دیدن نیست، چرا نمی خواهی باور کنی؟ سه چهار بار می خواست تابوت را بلند کند خودم را انداختم روی تابوت و گفتم نمی گذارم بلندش کنید تا درش را باز نکنید. داشت یَخَش باز می شد؛ چون تابستان و گرم بود. گفت یَخَش دارد باز می شود، بگذار ببریم. می خواهی چکار کنی؟ نگاه کنی؟ گفتم بچه ها امروز اینجا نیستند. خودم تنهایم و می‌خواهم همسرم را ببینم. خلاصه تابوتش را باز کرد. من حالم بد شد؛ دنیا روی سرم خراب شد.

**: چهره‌شان آسیب دیده بود؟

همسر شهید: بله، از پشت سر هم تیر خورده بود، سرش خیلی داغون شده بود؛ یک طرف صورتش کلا نبود؛ یک طرفش که یک ذره مانده بود، چشمش کلا داغون شده بود، صورتش ورم کرده بود.

**: چطور با این وضعیت به شما نشان دادند؟ نشان هم بودید؟

همسر شهید: از یک طرف از ته دلم خوشحال شدم که همسرم به شهادت رسیده و همین طور که می خواست در ماه رمضان شهید شد. خوب شد که من امروز آمدم دیدم که زود کارهایش را پیگیری کنم تا خاکسپاری‌اش هم در ماه رمضان باشد. از یک طرف دنیا روی سرم خراب شد که این سه فرزندم یتیم شدند، دیگر آقا محمد نیست!

یادم می آید وقتی دیدم بغلش گرفتم؛ دیدم سرش کلا داغون شده، دیگر حالم بد شد و نمی دانم چطور آمدم خانه.

**: یعنی حالتان بد شد و از هوش رفتید؟

همسر شهید: بله، چند ساعتی طول کشید؛ از هوش رفته بودم؛ برده بودند آب ریخته بودند رویم؛ موقعی که به هوش آمدم دیدم یک لیوان در دستشان است دارند به من آب می دهند؛ که آنجا آب نخوردم، گفتم من روزه‌ام آب به من ندهید. گفتند الان حالت بهتر است؟ گفتم بهترم. رفتیم در یک اتاقی پرونده‌اش را درست کردیم، امضا و اثر انگشت از ما گرفتند و می خواستند پیکر را تحویل بدهند. رفتیم و کارهایش را درست کردیم، همان آقا برای ما یک آژانس گرفت و آمدیم خانه.

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

صبح که می رفتم دنبال کارهایم، در را قفل می کردم که بچه ها کوچک بودند یک وقت نیایند توی راه‌پله و بیفتند. کلید که انداختم و آمدم، این سه تا که من را با گریه و این حالت دیدند، شوک بهشان وارد شد. داشتند تلویزیون نگاه می کردند که جیغ کشیدم و آمدم داخل خانه. سه تایی گفتند چی شده چی نشده؟ گفتم پدرتان شهید شده. این دو تا یک مقدار کوچکتر بودند؛ پسر بزرگم خیلی گریه کرد. آقای عزیزی به من گفت اگر رفتید شناسایی کردید اگر می خواهید خاکسپاری زودتر انجام شود همین امروز برو از خودت و بچه‌ها عکس بگیر. فردا صبح زود عکس‌ها را به من تحویل بده که من پرونده‌ات را درست کنم. من به بچه ها گفتم و اینها خیلی توی خانه گریه و زاری کردند و جیغ کشیدند.

**: کسی دیگر هم نبود؟ هنوز کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: نه؛ کسی نبود. ما که جیغ کشیدیم و گریه و زاری کردیم، حتی از همسایه‌هایمان هم کسی نیامد. آخر من این سه تا را برداشتم و از اشرف‌آباد پیاده آمدیم یک مقدار پایین‌تر. اینقدر حالم بد بود، وقتی راه می رفتم پاهایم حس نداشت روی زمین، انگار من از آسمان می رفتم. ولی می گفتم باید کارهای همسرم درست شود که همانطور که گفته خاکسپاری‌اش در ماه رمضان باشد.

بعد رفتیم در عکاسی؛ سه تایی گریه می‌کردند؛ پشت سر اینها که می رفتم می دیدم پسر بزرگم هی موهایش را می کَند و گریه می کرد. آنجا متوجه شدم که پسرم دارد حالش بد می شود. رفتیم عکس انداختیم و منتظر ماندیم. عکاسی، محمد را می شناخت. پسر خوبی بود، همسرم را خیلی می شناخت و باهاش دوست بود. گفت خودت و بچه ها چرا اینقدر گریه می کنید؟ عکس را برای چه می خواهید؟ گفتم عکس را برای پرونده می خواهم؛ محمد شهید شده... پسره آقا محمد را خیلی دوست داشت، خیلی ناراحت شد، همانجا یک ثانیه نشست و گریه کرد. گفت شما بروید، آدرس خانه‌تان را بدهید من عکس‌ها را می آورم تحویل می دهم.

دوباره پیاده آمدیم سمت خانه، خیلی راه بود، بچه‌ها فقط گریه می کردند و راه می‌آمدند. حدود ساعت ۶ بود که همسایه‌ها فهمیدند همسرم شهید شده. آمد که چی شده چی نشده؟ حالا نیامده بودند ما را دلداری بدهند، آمده بودند سر ما داد بزنند که گریه نکن! چرا اینقدر گریه می کنی؟ و داد می زنی؟ از ظهر ساعت چند آمدی همین طور داری گریه می‌کنی! ما اذیت می شویم، بچه هایم خواب هستند، نوه‌ام خواب است!

**: همان صاحبخانه این حرف‌ها را زد؟

همسر شهید: بله. گفتم مگر خودت داغ عزیز ندیدی؟! همسرِ صاحبخانه بود. گفتم خودت هم همسرت فوت کرده. گفتم من نمی دانم شما وقتی عزیزتان را از دست بدهید گریه نمی کنید؟ به ما گفت که همسرت به خاطر پول رفته و کشته شده؛ او شهید نشده؛ به خاطر پول رفته. این حرف را که زد من گریه‌ام تمام شد و دیگر هم در خانه آنها گریه نکردم. شب شد. من دیگر حالم بد شد و دوباره من را برده بودند بیمارستان. بعد برگشتیم. دیگر در حالی نبودم که ببینم صاحبخانه چی گفته و چی نگفته.

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

**: کی شما را برد بیمارستان؟

همسر شهید: همان همسایه‌مان زنگ زده بود و آمبولانس آمده بود و من را برده بود بیمارستان. بچه‌ها خانه بودند. سه روز گذشت؛ بعد از سه روز، من هنوز حالم بد بود ولی دنبال کارهای همسرم بودم. همانجا می رفتم یک باره حالم بد می شد، می دیدم من را برده‌اند بیمارستان و سِرُم می زدند. بعدش دوباره من را از بیمارستان می آوردند خانه.

**: این همسایه‌تان ایرانی بود؟

همسر شهید: بله.

**: شما را می شناخت؟

همسر شهید: بله، مستاجرش بودیم. صاحبخانه‌مان بود.

**: این مگر همین صاحبخانه بداخلاق که ذکرش را گفتید نبود؟

همسر شهید: آن صاحبخانه بداخلاق، فوت کرد. ما از آنجا خانه‌مان را عوض کردیم و دوباره آمدیم غنی‌آباد.

**: همان که ایراد از شما گرفت که چرا گریه می کنید شما را برد بیمارستان؟

همسر شهید: بله. دیگر خاکسپاری همسرم شد.

**: شما هیچ قوم و خویشی در ایران نداشتید؟

همسر شهید: عمویم اینها بودند، سمت پلیس‌راه شریف‌آباد زندگی می‌کردند.

**: برای مراسم تشییع اینها را خبر کردید؟

همسر شهید: بله، عمویم آمد کارهای همسرم را انجام داد. فقط عمویم در ایران بود.

**: از محمد آقا فامیلی در ایران بود؟

همسر شهید: نه، فقط دو تا دایی‌اش اینجا بودند که خبرشان کردیم. یک پسرعمویش هم بود.

**: از کجا تشییع شدند؟ پیکر را آوردند در محل؟

همسر شهید: بله، در محله غنی‌آباد تشییع کردند. در بهشت فاطمه همان غنی‌آباد هم خاکسپاری کردند.

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

بعد که آقا محمد دفن شد، صاحبخانه ام آمد و گفت که من شما را نمی شناسم، من با همسرت قولنامه کردم، باید خانه را خالی کنید و بروید. خیلی سختی کشیدیم. این طور نبود که آقا محمد به خاطر پول برود به شهادت برسد؛ آقا محمد کارش خیلی خوب بود؛ درآمدش خیلی خوب بود؛ اخلاق و رفتارش با بچه ها و با خودم خیلی خوب بود... یعنی هیچ وقت نبود که ناراحتی کند و من یادم بماند که آقا محمد امروز سر من ناراحتی کرد. هیچ وقت فکرش را نمی کردم که برود و اینطور شهید شود و یکی به من طعنه بزند که به خاطر پول رفته. همیشه بهش می گفتم نرو سوریه، وقتی می روی همه می گویند اینها به خاطر پول می روند و می جنگند. می گفت خودت می دانی ما ماشین داریم، پول داریم، همه چیز داریم، من به خاطر پول نمی روم، من به خاطر دین می روم، به خاطر حضرت زینب می روم.

مراسم هفتمش را که گرفتیم، از سر خاک که آمدیم، مهمان‌ها را آوردیم خانه تا یک چایی بدهیم، بالاخره می‌خواستند ما را بیاورند تا دَم در؛ صاحبخانه آمد و در را قفل کرد و نگذاشت ما برویم طبقه بالا؛ گفت چه‌کار می کنید؟ یک هفته مرده تمام شد و رفت، این مهمان‌ها کی هستند می آورید اینجا؟! چاه ما را پر می کنید. خانه‌مان سر و صدا می کنید، خانه ما را کثیف می کنید. گفتم حاج خانم اگر خانه شما کثیف شد هر چقدر پول پیش خانه است، نگهدار. اینها نمی آیند بالا، آمدند تا دَمِ در، این کارتان خیلی زشت است... خلاصه مهمان‌های ما از دَمِ در رفتند.

ما به دفتر فاطمیون اطلاع ندادیم که صاحبخانه این رفتارها را با ما انجام می دهد، من با سه تا بچه الان بایدچکار کنم؟

تولد پسر بزرگم بود، هنوز چهلم شوهرم نشده بود؛ هفتم شوهرم که رد شد بعد از دو روز تولد پسرم بود؛ گفتم تولد پسرم است بابایش را تازه از دست داده، ببرم یک جایی برایش تولد بگیرم، غمش را فراموش کند و یادش برود، اینقدر گریه زاری نکند. ما رفتیم سمت تهران در یک پارک برای اینها تولد گرفتم.

**: خودتان سه چهار نفری؟

همسر شهید: بله. صبح ماشین دربست گرفتیم و رفتیم. بعد از ظهر دم غروب که آمدیم در را باز کردیم (همسایه خودش کلید داشت از خانه‌مان) دیدم هود آشپزخانه نیست. شوکه شدم. گفتم هود نیست، چه کار کنم؟ اینقدر از صاحبخانه می ترسیدم؛ این چند روز که شوهرم شهید شده بود همه‌اش آمده با ما دعوا داشت. با مهمان‌های ما هم دعواداشت. و اینکه می گفت شوهرم به خاطر پول رفته؛ با این که می دانست وضعیت مالی آقا محمد خوب است. آن موقع که ماشین جلوی در پارک بود، پسرهایش می گفتند چقدر سوریه می روی به تو پول می دهند که این ماشین را گرفتی؟ چقدر پول می گیری؟ محمد هم می خندید و می گفت به خدا هیچ پولی نمی گیریم. من این ماشین را از پول کارگری خودم خریده‌ام.

آمدم دیدم که هود آشپزخانه نیست! رفتم با گریه در صاحبخانه را زدم، گفتم حاج خانم هود آشپزخانه نیست! این را که گفتم سر من داد زد و گفت که هر جا کردی خودت کردی. الان یواش یواش همه وسایل خانه‌تان را می دزدی بعد می آیی به من می گویی؟ این حرفش من را خیلی ناراحت کرد. گفتم نزدیک به یک سال است که ما مستاجر شما هستیم، ما خانه تان را دو ساله قرارداد کردیم. چطور تو همچین حرفی می زنی؟ مگر ما را نمی شناسی؟ این را که گفت، گفتم می روم ازت شکایت می کنم. پسرش از بالا می آمد و گفت چی شده؟ گفتم هود گمشده، الان مامانت می گوید شما دزدیدی. من صبح در را قفل کردم و رفتم، آمدم و می بینم هود آشپزخانه نیست. پسرش گفت من خودم آمدم هود را باز کردم بردم!

به هود آشپزخانه هم رحم نکردند! + عکس

**: چرا؟

همسر شهید: می گفت کجای هود خراب است و فلان است. الکی می‌گفت دادم تعمیرکار هود را درست کند. تا شما خانه را خالی نکردید باید هود را درست می کردم. گفتم شما شماره تلفن من را داشتید و باید قبلش به ما خبر می دادید...

*میثم رشیدی مهرآبادی

منبع: مشرق نیوز
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi