شناسه خبر : 87843
شنبه 18 دي 1400 , 12:33
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت

سردار مدافع حرم شهید حاج رضا فرزانه

حاج آقا رضا همه‌اش من را مسخره می کرد و می گفت ببین تو از هولت سه بار گفتی «بله»! سند هم داریم در بله گفتنت؛ چون یک نوار کاست از آن روز به ما داده بودند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.

شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سال‌های ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب می‌شد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگویی صمیمانه با سرکار خانم «معصومه ولی» همسر سردار شهید، حاج رضا فرزانه است که یکی از خواهران پژوهشگر در گروه تحقیقاتی فتح‌الفتوح آن را به سفارش پایگاه خبری تحلیلی مشرق انجام داده است. ما نیز تلاش کردیم لحن خواندنی این گفتگو را در تنظیم آن، حفظ کنیم. به روح خادم الشهدا، حاج محمد صباغیان که گروه تحقیقاتی فتح‌الفتوح را پایه‌گذاری کرد و از دوستان و همکاران سردار شهید حاج رضا فرزانه در جریان اردوهای راهیان نور بود و در حال خدمتگزاری به زائران اربعین، آسمانی شد،‌ درود می‌فرستیم.

**: من نگاه کردم و دیدم تاریخ تولدشان ۲۲ اردیبهشت است تاریخ شهادتشان ۲۲ بهمن است، قراردادشان با عدد ۲۲ چه بوده؟!

همسر شهید: حاج آقای ما ۲۲ خرداد به دنیا آمده، ۲۲ بهمن شهید شده، ۲۲بهمن هم پیکرش پیدا شده، خیلی جالب است. پیکرشان ۲۲ بهمن ۹۹ پیدا شده بود اما سال بعد به ما تحویل دادند.

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت + عکس

حاج رضا فرزانه در جوانی

**: یعنی در سالگرد شهادتشان، پیکر پیدا شد؟

همسر شهید: بله.

**: احتمالا منتظر بودند که آزمایش دی‌.‌ان.ای را انجام بدهند و بعد، منتقل بشود؟

همسر شهید: بله؛ آن هست ولی پیکر را بچه‌های النصره پیدا کردند. فیلمش هم هست؛ پخش می‌کند تلویزیون؛ یکی از فرماندهان جبه‌النصره که اسیر می شود، مردی است که پایش هم قطع است، او می گوید اینجا دفنش کردند. فیلمش را به ما نشان دادند؛ بعد دیدیم تلویزیون هم همان را دارد پخش می کند. جالب این است که گفتم این چیست؟ با ۲۲ بهمن چه قراردادی داری؟ ۲۲ خرداد، ۲۲ بهمن... همیشه یک ۲۲ پشت‌بندش هست.

**: در قرآن اشاره شده گاهی ایجاد علاقه و محبت میان افراد بر اساس یک خط غیبی است که خود طرفین نیز از آن غافلند. این خط غیبی می شود مال آیه ۷ و ۸ سوره قصص. این خط غیبی برای حضرت موسی بود که به نیل انداختندش و چطور متصل شد تا برگردد به مادرش؛ آن خط غیبی را خدا نگه داشته. حالا شهدا هم با این تاریخ ها و با این چیزهایشان یک خط غیبی را به ما نشان می‌دهند...

حاج خانم! یک مقدار از نحوه آشنایی‌تان بگویید، اصلا چه شد، کجا آشنا شدید؟ جریان ازدواجتان و تا بعد مروری کنیم بر دوران کودکی‌شان؛ بچه کجا بودند؟

همسر شهید: حاج آقا زادگاهشان یکی از روستاهای ساوه است؛ طرف های غرق آباد است؛ سال ۴۳آنجا به دنیا می آید. تقریبا دو ساله بوده که می آیند تهران، در محله امامزاده عبدالله بزرگ می شود.

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت + عکس

**: چرا می آیند تهران؟

همسر شهید: پدرشان در تهران کارگری می کرده، در شهرداری کار می کرده؛ ایشان هم خانواده را بر می دارد و می آورد تهران.

**: در شهرداری رفتگر بودند یا در قسمت اداری مشغول بودند؟

همسر شهید: در شهرداری کارگر بودند.

**: پس نان بازو و حلال خورده‌اند...

همسر شهید: بله. می آیند تهران در محدوده محله امامزاده عبدالله و آنجا زندگی می کنند، بعد از چند سال می آیند طرف‌های مهرآباد جنوبی و آنجا خانه می خرند؛ حاج آقا تقریبا بزرگ شده مهرآباد جنوبی است. پدرشان چون موذن مسجد امام جعفر صادق(ع) بودند خیلی مذهبی بودند.

**: همان مسجدی که پایگاه اعزام و اینها بوده؟

همسر شهید: بله، در آنجا موذن بودند؛ پدرشان پای‌منبری آقای کافی خدابیامرز هم بودند؛ به خاطر همین بچه‌ها را هم سوق می دهد به آن طرف و پای‌منبری و مسجدی می کند.

**: آقای کافی روزهای خاصی به آنجا می رفتند یا همیشگی بوده؟

همسر شهید: نه، هم در مسجد امام جعفر صادق(ع) می آمده هم مهدیه تهران. انگار حاج آقا روزهای جمعه برای دعای ندبه به مهدیه تهران می رفته.

**: حاج رضا چند برادر دارند؟

همسر شهید: یک برادر دارد، ۵ تا خواهر. پامنبری حاج‌آقا کافی می شوند و با این وضعیت حاج آقا زیر نظر یک پدر مذهبی بزرگ می شود.

**: خط‌دهی فکری‌شان از حاج آقا کافی بوده؟

همسر شهید: بله، بعد دیگر می خورد به برنامه انقلاب که آن زمان در همان مسجد امام جعفر صادق فعالیت می کردند.

**: در سن ۱۵ سالگی...

همسر شهید: بله، در همان مسجد رشد می کند و بعدها بسیج که تشکیل می شود از طرف امام ایشان هم بسیجی می شود.

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت + عکس

همسر و فرزند شهید فرزانه در جلسه اعلام تفحص پیکر شهید

**: خودشان خاطره ای از انقلاب برایتان تعریف کرده بودند؟

همسر شهید: بله؛ مثلا به راهپیمایی‌ها می رفتند. یک‌سری مثلا رفته بوده در میدان آزادی که گیر می کند در شلوغی و خیلی هم اذیت می شود. کارهایی که بقیه انجام می دادند، او هم انجام می‌داده. با خانواده‌شان در شلوغی‌های راهپیمایی می رفتند. بسیج هم که تشکیل می شود ایشان می رود و  بسیجی می شود تا سال ۶۰. بعد اقدام می کند برای رفتن به سپاه؛ اول پدرش مخالفت می کند که باید دَرسَت را تمام کنی و دانشگاه و اینها؛ می بیند نمی تواند برود، یکی از دوستانش را واسطه می کند؛ نه اینطور که برود به پدر مستقیم بگوید این بیاید در سپاه، با همدیگر نقشه می ریزند؛ آن بنده خدا (شهید بیانی) هم در سپاه بوده؛ یک نقشه می کشد و می گوید آقای بیانی! با همان لباس سپاه بیا درِ خانه ما، من نمی آیم جلو، دور می ایستم که من را نبیند، شما به پدرم بگو که «پسر شما به درد سپاه می خورد.». با هم نقشه‌ی این مدلی می کشند.

خلاصه شب این بنده خدا را با موتور سپاه می آورد جلوی در و آقای بیانی به حاج آقا می گوید که این پسر شما به درد سپاه و کارهای آنجا می خورد. حاج آقا هم رضایت می دهد. نمی دانسته نقشه و شیطنت خودشان بوده؛ رضایت می دهد و می رود برای سپاه. گزینش سپاه و آموزش آن هم در جاده کرج و گمان کنم در پادگان بلال بوده. آنجا آموزش می بیند، بعد از آموزش هم اولین جایی که تقسیم می‌شوند، حفاظت بوده. به  مقر شهید مطهری در میدان حُر می‌روند. حفاظت شخصیت های مختلف را بنا بر برنامه هایی که داشتند به عهده می گیرند تا سال ۶۲ که برای خواستگاری من آمدند و...

**: قبل از خواستگاری شما جبهه نرفته بودند؟

همسر شهید: چرا، رفته بودند؛ یک بار برای همین آقای بیک‌محمدی می روند وقتی مجروح شده بودند. یکی دو بار می روند جبهه ولی ماموریتی می روند و زود می آیند، زیاد نمی مانند. چون اجازه نمی دادند بمانند، می روند و برمی‌گردند. سال ۶۲ که مامور به لشکر ۲۷ شد و کلا پرونده اش رفت به لشکر ۲۷ بعد از جنگ هم دیگر برنگشت به حفاظت و ماند در لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص).

**: جریان ازدواجتان چطور بود؟

همسر شهید: یک مدت من، در مسجد صاحب الزمان(عج) در خیابان تفرش فعالیت می کردم، بعد از یک مدت برگشتم آمدم مسجد محله خودمان؛ مسجد امام جعفر صادق(ع)...

**: شما در همان محله زندگی می کردید؟

همسر شهید: بله، با هم در یک محله بودیم. آمدیم در محله مسجد امام جعفر صادق. آنجا قسمت خواهرانمان بسیج نداشت. شهیدی داشتیم به نام شهید گزن پور؛ فرمانده ناحیه آن محدوده بود؛ خودشان پاسدار بودند. از ما در همان محدوده استفاده کرد و فرستاد به مسجد امام جعفر صادق. شروع کردیم به کار کردن با اینها و در مسجد ماندگار شدیم...

**: یعنی شب‌ها مراسم‌های مذهبی و دعای کمیل و... برگزار می‌کردید؟

همسر شهید: برای دعای کمیل که به مهدیه تهران می رفتیم؛ پدر من هم چون راننده شرکت واحد بود، راننده اتوبوس مسجد ما هم بود. این دعای کمیل رفتن ها و این مسجد رفتن ها کار دست ما داد!

**: چی شد؟ آقا رضا شما را در اتوبوس دیدند یا در مسجد؟

همسر شهید: در مسجد. شهید گزن پور یک طرحی ریخته بود در محله‌مان برای شناسایی منافقین و بچه‌ها را ساماندهی کرده بود. ما در مسجد امام جعفر صادق با حاج آقا فرزانه آشنا شدیم. البته یک مسئول داشتند به نام آقای زنده دل. ما با ایشان هم همسایه و دوست بودیم و هم در مسجد با هم فعالیت داشتیم و این کارها را می کردیم، آقای فرزانه هم که آنجا کار می کرد و از این طریق با هم آشنا شدیم.

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت + عکس

**: پس همسنگر بودید...

همسر شهید: تقریبا. آشنا شدیم. دو تا خواهر کوچکتر از خودشان داشتند و خواهرهایشان می آمدند بسیج. از این طریق آشنایی‌ها بیشتر و منجر به برنامه های بعدی شد. آمدند خواستگاری کردند و قسمت ما اینطوری شد.

**: چه شد که قبولشان کردید؟ از همان شناختی که در مسجد داشتید یا گفتگو کردید؟

همسر شهید: نه، اتفاقا جالب بود ما اصلا درخواستگاری، صحبتی با هم در مورد ازدواج نکردیم. خواستگاری ایشان اینطوری بود که از طرف یکی از دوستان پیامشان آمد برای من که آقای فرزانه همچین برنامه و چنین قصدی دارد. آن دوران زمانی بود که همه بچه ها دوست داشتند با جوان‌های پاسدار ازدواج کنند. دخترها دنبال پاسدار می گشتند...

**: پاسدار همان شاهزاده ذهن ها بود...

همسر شهید: دیگر به هوای آن، سال ۶۲ ما عقد کردیم. فکر می کنم تقریبا مهرماه بود. همه تاریخ ها را من  گم کرده‌ام. فکر می کنم در پاییز بود؛ رفتیم و عقدمان را هم پیش آقا خواندیم؛ آن موقع آقا، رئیس جمهور بودند. خواستگاری هم خیلی ساده برگزار شد و فقط پدر و مادرشان آمدند.

**: جریان سیزده زوجی که لبنانی‌ها هم در بین‌تان بودند و پیش آقا رفتید، چه بود؟

همسر شهید: ما ۱۴ خانواده بودیم و رفتیم پیش آقا. ۱۴ عروس و داماد بودیم. اولین اسم، اسم من بود در لیست. چون بچه های حفاظت بودند، اولین اسم برای من بود و یکی دیگر از دوستانمان. پشت سر هم ۱۴ تا اسم را که می گفتند و اولین اسم، اسم من بود که آقا گفتند. بعد آقا وقتی صدا کردند، من گفتم بله، در همان حین که داشتند اسم را صدا می کردند من گفتم «بله». آقا متوجه شد تعدادی لبنانی با ما هستند و هنوز احتمال دارد صیغه باشند و صیغه‌هایشان باطل نشده باشد. گفت آنها که صیغه هستند بروند صیغه‌ها را باطل کنند و بیایند داخل. اینها بلند شدند رفتند بیرون تا صیغه ها را باطل کنند. وقتی برگشتند، باز آقا شروع کرد اسم ها را بخواند برای صیغه عقدشان. من نفر اول بودم. باز اسم من را خواند، باز من گفتم «بله». وقتی برای دفعه دوم هم  گفتم «بله» باز وسطش یک برنامه دیگر پیش آمد و حرفی زده شد، آقا باز شروع کردند به صحبت کردن. دفعه سوم که خواندند اسم ها را باز من گفتم «بله» و دیگر شروع کردن اسم‌ها را پشت سر هم خواندن. این باعث شده بود که حاج آقا رضا همه‌اش من را مسخره می کرد و می گفت ببین تو از هولت سه بار گفتی «بله»! سند هم داریم در بله گفتنت؛ چون یک نوار کاست از آن روز به ما داده بودند.

**: آن نوار کاست را هنوز دارید؟

همسر شهید: بله، ولی خراب شده؛ صدایش خیلی بم شده.

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت + عکس

**: با نرم‌افزار درست می شود...

همسر شهید: نمی دانم، چون صدایش خیلی بد شده. همان اول هم که به ما دادند صدایش خوب نبود، قطع و وصل می شد... این باعث شده بود که من هر وقت حرف می زدم می گفت ببین، تو سه بار گفتی «بله» دیگر نمی توانی حرف بزنی! وقتی می خواست من را اذیت کند اینطور می گفت. از بیت که آمدیم بیرون، برگشت گفت چه خبرت بود؟! هول کردی و سه بار گفتی «بله». گفتم آقا صیغه نخواند فقط اسم را خواند من هم مجبور شدم بله را بگویم، خب اولین اسم هم اسم من بود. دیگر این، باعث خنده حاج رضا شده بود. یک شاخه گل گرفته بود در دستش هر وقت می خواست من را اذیت کند می گفت ببین من یک بار گفتم، تو سه بار گفتی، دیگه حرف نزن؛ از هولَت سه بار بله را گفتی!

دیگر عقد کردیم و آمدیم، تقریبا دو ماه بعدش یکسری ایشان با یکی از شخصیت ها رفت مشهد برای غبارروبی حرم امام رضا(ع). نمی دانم آقای غفاری بود، کی بود. حاج رضا برای محافظت رفته بود. رفتند مشهد و برگشتند. یک شب آمد خانه گفت من یک چیزی بگویم قبول می کنی؟ گفت من می خواهم بروم منطقه؛ اذیت نمی‌شوی؟ گفتم نه، برای چی اذیت بشوم؟

**: با چه فاصله‌ای؟ این موضوع برای زمان عقد بود؟

همسر شهید: بله تقریبا دو ماه بعد از عقدمان بود که گفت می خواهم بروم منطقه، اذیت نمی شوی؟ می خواهم مامور بشوم به جای دیگری و بروم منطقه؛ اینجا نمی‌گذارند من بروم. گفتم نه، برای چی اذیت بشوم؟ برو. گفت راستی راستی بروم؟ گفتم برو، این همه رفتند، شما هم باهاشون برو. دیگر همان سال، دو ماه بعد از عقد، رفتن همان و تا آخر جنگ در منطقه ماندن، همان...

**: کِی ازدواج کردید و سرِ خانه و زندگی‌تان رفتید؟

همسر شهید: سال ۶۳ بود. تقریبا یک سال فاصله افتاد بین عقد و رفتن به زیر یک سقف. رفتیم سر زندگیمان. صبح زود رفتیم قم و بعد از ظهر آمدیم در خانه‌مان و زندگی‌مان را شروع کردیم.

**: مناسبت خاصی داشت؟

همسر شهید: نه، همین که می‌خواست برگردد منطقه، هول هولکی صبحش رفتیم قم.

**: تاریخش یادتان هست؟

همسر شهید: نه، تاریخ ها هیچ کدام در ذهنم نیست، نکردم آن موقع، این تاریخ‌ها را یادداشت کنم!

**: کِی ازدواج کردید و سرِ خانه و زندگی‌تان رفتید؟

همسر شهید: سال ۶۳ بود. تقریبا یک سال فاصله افتاد بین عقد و رفتن به زیر یک سقف. رفتیم سر زندگیمان. صبح زود رفتیم قم و بعد از ظهر آمدیم در خانه‌مان و زندگی‌مان را شروع کردیم.

پنهان کردن مجروج جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! + عکس

**: مناسبت خاصی داشت؟

همسر شهید: نه، همین که می‌خواست برگردد منطقه، هول هولکی صبحش رفتیم قم.

**: تاریخش یادتان هست؟

همسر شهید: نه، تاریخ ها هیچ کدام در ذهنم نیست، نکردم آن موقع، این تاریخ‌ها را یادداشت کنم!

**: یادتان نیست تابستان بود یا زمستان بود؟

همسر شهید: فکر می کنم طرف‌های تابستان بود، رفتیم قم و برگشتیم سر زندگی‌مان. فردایش هم سه تا از دوستانش را دعوت کرد و ولیمه گرفتیم برای آنها و تمام شد. سه تا دوست فقط آمدند. آن هم جالب بود. یکی از دوستانشان هم بامزه آمد و در مورد مهریه و اینها صحبت کرد و گفت که مهریه عندالمطالبه است و باید پرداخت کنی؛ الان بدهکاری؛ به من گفت مهریه‌ات را می‌خواهی را یا نه؟ گفتم نه، حلالش. مهریه‌ام را همان روز حلالش کردم.

**: مهریه‌تان چقدر بود؟

همسر شهید: ۵ تا سکه بود با صدهزار تومان پول. فردای عروسی‌مان حلالش کردم. دوستش برگشت و گفت این بدهکار است؛ باید برای شما قسط‌بندی کند و پولتان را بدهد. گفتم نخواستیم، آن هم حلالش. دیگر آقارضا گذاشت و رفت؛ دَم دَم‌های عید سال ۶۴بود. عملیات بدر بود. عملیات خیلی شلوغی بود و هیچ خبری هم از حاج آقا نبود. تقریبا دو سه روز بعد از عید بود. در ایام عید، قبل از سیزده بِدَر، زنگ زد. در را باز کردم دیدم با لباس بیمارستان آمده. گفتم چی شده؟ چه خبر است؟ سینه‌شان ترکش خورده بود؛ برده بودند بیمارستان شیراز  بستری‌اش کرده بودند. هر کار هم کرده بودند که به خانواده اطلاع بدهند، اجازه نداده بود؛ گفته بود خانواده اذیت می شوند.

مرخص شده بود و آمده بود تهران. دیگر ده روزی در تهران ماند و دوباره برگشت. یعنی خوب نشده برمی‌گشت، کاری به خوب شدن نداشت؛ به مناطق مختلف می رفت و می آمد. ، کل سال ۶۴ منطقه بود. مجروحیت بعدی‌اش سال ۶۵ بود، که اتفاقا من باردار بودم. آن موقع سر پسر بزرگم آقا رسول، ایشان مجروح شد، و خیلی خاطره بدی شد برایم. مادربزرگِ حاج آقا هم خانه ما بود. مادرشان و مادربزرگشان دوتایی رفتند مهمانی، خانه یکی از دوست‌ها و فامیل که به آنها سر بزنند. من از صبحش بلند شدم و دیدم خیلی دلم گرفته است؛ اصلا کلافه بودم؛ آلبوم را آوردم و نگاه کردم. دیدم انگار اصلا آرامش ندارم. پدرشوهرم آن موقع در فضای سبز پارک المهدی کار می کرد. ساعت دو بود که آمد و در را زد. دیدم رنگ و رویش قرمز است. گفتم چی شده؟ دو خواهر شوهر دوقلو دارم، اسمشان لیلا و طاهره است؛ گفت لیلا و طاهره کجا هستند؟ گفتم مدرسه؛ گفت چرا دروغ می گویی؟ گفتم به خدا مدرسه هستند. گفت اتفاقی برایشان افتاده؟ گفتم مدرسه اند، اصلا چیزی نشده. گفت نه، از بیمارستان لقمان الدوله با من تماس گرفتند، گفتند یکی از این دوقلوهایتان در بیمارستان بستری هستند. گفتم حاج آقا! آنها نیستند، احتمالا آقا رضا در بیمارستان بستری است. گفت نه او نیست، اگر مجروح شود می برنش بیمارستان نجمیه. مگر می شود همچین چیزی؟ گفتم من که می گویم آقا رضاست؛ شما داری چنین چیزی می گویی. بعد دیگر همان لحظه مادر و مادربزرگ شوهرم رسیدند. بعد گفتند بچه‌ها مدرسه هستند.

همسرِ خواهر شوهرِ بزرگ من آن موقع در منطقه جنگی بود. گفت نکند بچه‌های پروین خانم مریض شدند و رفته‌اند بیمارستان، پاشو برو خانه ما... آنها یافت آباد می نشستند. پدر شوهرم رفتند آنجا. همسر خواهرشوهرم از ماموریت آمده بود. خیالشان که راحت شد، آمدند خانه ما. اینها هم بالاخره تا شب لاپوشونی کردند و هیچی نگفتند. می گفتند اسم آن مریض، بهروز فرزانه بوده و اشتباه شده. در حالی که داشتند از من پنهان می‌کردند.

زمانی بود که بمباران‌های شدید می کردند؛ تاریکی بود. شب که همه دور هم جمع شدیم، همسرِ خواهرشوهرم گفت که آقا رضا بیمارستان لقمان الدوله بستری است. رفتیم دیدیم سرش را باندپیچی کرده‌اند. از طرف راست یک گلوله، مستقیم از بغل گوش رفته بود و از پشت سر، بیرون آمده بود. آنجا بستری شده بود ولی زیاد نماند، همین که یک مقدار سرپا شد و توانست خودش را جمع و جور کند، باز برگشت منطقه. انگار اصلا در بیمارستان قرار نداشت؛ به این چیزها اهمیت نمی داد؛ سریع برمی‌گشت.

پنهان کردن مجروج جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! + عکس

**: از خاطرات جبهه‌شان برایتان نمی گفتند؟ چه اتفاقاتی آنجا می افتد؟ چرا برمی‌گشت؟ و...

همسر شهید: حاجی فقط برای مرخصی برمی‌گشت.

**: آنجا که بودند چه چیزی نگهشان می داشت؛ به خاطر چه چیزی می رفتند؛ علاقه‌شان به چه چیزی بود که می‌رفتند؟!

همسر شهید: رفتنش بیشتر به خاطر اسلام بود و پیامی که امام داده بود. بالاخره دوستانش جلوی چشمانش شهید شده بودند. اینها خیلی برای روحیه‌اش تاثیر داشت.

**: از دوستانشان چیزی می گفتند؟

همسر شهید: خیلی به شهید «کولیوند» و شهید «اکبر ولی» علاقه عجیبی داشت. اتفاقا وقتی برادر کولیوند شهید شد، ایشان تازه از منطقه رسیده بودند. حالشان هم خوب نبود. از بچه ها می پرسند محمدرسول کو؟ بچه‌ها می خواستند مثلا خبر را پنهان کنند و نگویند. یکی از دوستان نمی دانسته ایشان نمی داند، می آید یک باره بهش می‌گوید که آره، محمدرسول هم شهید شد. این موضوع برای سال ۶۵ است.

**: یعنی همزمان با تولد پسر شما؟

همسر شهید: بله، ۶۶ پسر من دنیا آمد؛ اسم پسر بزرگم به خاطر شهید کولیوند، رسول است. دیدیم بنده خدا حاج رضا خیلی سریع برگشته تهران. تعجب کردیم که چرا برگشته. گفت محمدرسول شهید شده برای این آمده‌ام. خودش را رساند برای تشییع جنازه شهید و دوباره برگشت. اصلا دنبال این طور چیزها نبود که ماموریت را نصفه ول کند و بیاید؛ ولی برای ایشان برگشت؛ خیلی علاقه داشتند به هم. خیلی علاقه داشت، به نحوی که آقا رسول ما هم به دنیا آمد گفت حتما باید اسمش را بگذاریم محمد رسول.

**: شما روی آن شهدا شناخت داشتید؟

همسر شهید: نه، ایشان ساکن طرف‌های میدان رسالت در شرق تهران بودند. ولی حاج رضا می آمد در خانه و از ایشان تعریف می کرد که چه کاره بودند. ورزشکار بودند و با هم در منطقه آشنا شده بودند. ما هم از آن طریق می شناختیم‌شان. ما فقط بچه‌های مسجد امام جعفر صادق و بچه‌های محله را می شناختیم. ولی با ایشان در منطقه آشنا شده بودند و خیلی با هم صمیمی شده بودند.

پنهان کردن مجروج جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! + عکس

**: شهید «اکبر ولی» چطور؟

همسر شهید: ایشان اهل محله افسریه بودند. این سه تا با هم خیلی چفت بودند؛ انگار در منطقه با هم خیلی صمیمی می شوند. «اکبر ولی» دقیقا یادم نیست چه تاریخی شهید شد اما یادم هست بعد از کولیوند به شهادت رسید. چه وقتی، یادم نیست. حاج آقا خیلی برای این دو تا سنگ تمام می گذاشت؛ خیلی دوستشان داشت.

**: از منطقه برایتان یادگاری جنگی مثل پوکه می‌آوردند؟!

همسر شهید: نه چیزی نمی آورد.

**: نامه برایتان می‌نوشتند؟

همسر شهید: نه، خیلی کم نامه می داد. من چون خانه مادر شوهرم می‌نشستم بیشتر نامه‌ها کلی بود و نامه خصوصی نداشتم. فکر می کنم در کل مدتی که ما ازدواج کردیم تا زمانی که منطقه تمام شد، کلا ۴، ۵ تا نامه بیشتر نداد.

**: نامه‌هایش را نگه داشتید؟

همسر شهید:  نه، چون خانوادگی بود فقط یک دانه نامه‌اش دست خواهرشوهرم است. چون خانوادگی بود، خصوصی چیزی برای من نمی نوشت. در جمع خانوادگی زندگی می کردیم؛ ایشان که منطقه بود من با مادرشوهرم زندگی می کردم، به همین خاطر بنده خدا خصوصی چیزی نمی نوشت.

**: فرزند دومتان کِی به دنیا آمد؟

همسر شهید: سال ۱۳۷۱ تولد آقا مسعودمان است.

**: پس فاصله‌شان خیلی زیاد است.

همسر شهید: بله، بچه هایم فاصله شان زیاد است؛ سومی هم متولد سال ۱۳۸۰ است.

**: در بمباران‌های شبانه تهران که نبودند شما چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: ما قشنگ روبه روی فرودگاه بودیم؛ بمباران که می شد به جای اینکه برویم پناهگاه، می رفتیم در حیاط یا پشت بام که ببینیم بمب روی کجا می افتد!

**: اول جنگ که فرودگاه مهرآباد را زدند چطور بود؟

همسر شهید: ما از مدرسه آمده بودیم و تازه رسیده بودیم به خانه‌مان. داشتیم با همسایه صحبت می کردیم که دیدیم یک باره شروع کردند به بمباران. در همان بمباران هم بنده خدا، شوهرخواهرِ زن‌دایی‌ام به نام شهید خدابنده‌لو در کارخانه ارج به شهادت رسیدند. بنده خدا اولین شهید مهرآباد بود. خیلی حال و هوای وحشتناکی بود. اولین بار بود چنین صحنه ای را می دیدیم، اصلا نمی دانستیم جنگ یعنی چه؟ این برنامه ها را خبر نداشتیم.

حاج رضا در عملیات های مختلف می رفت می آمد، ولی وقتی می آمد به تهران هم اینطور نبود که همه‌اش خانه باشد؛ فراری بود. همه اش برنامه داشت خانه این شهید برود سر بزند، خانه آن جانباز برود سر بزند...

پنهان کردن مجروج جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! + عکس

**: همراهشان می رفتید؟

همسر شهید: نه، خودشان با دوستانشان می رفتند. کلا ده روز مرخصی می آمد اما ما دو روز هم در خانه پیدایش نمی کردیم.

**: ناراحت نمی شدید؟

همسر شهید: دیگر عادت کرده بودیم، چون خودمان هم در این وادی‌ها بودیم و دوست داشتیم، عادت کرده بودیم.

**: خودتان فعالیت خاصی می کردید؟

همسر شهید: نه، من بعد از اینکه ازدواج کردم به آن صورت فعالیتی نداشتم. بیشتر خانه بودم. حاج آقا زیاد دوست نداشت به جمع خانم‌ها بروم. در خانه بودم. ایشان هم با همین مجروحیت‌هایش تا سال ۶۷ در منطقه بودند.

**: بالاخره دیپلم گرفتند؟

همسر شهید: دیپلم را بعد از جنگ گرفتند.

**: شما خودتان چطور؟

همسر شهید: من دیپلم داشتم، ایشان دیپلم را بعد از جنگ گرفتند؛ خیلی آدم بااستعدادی بود. می خواست برود درس بخواند و امتحان بدهد من می نشستم جزوه‌برداری می کردم، ایشان می خواند و امتحانش را می داد.  استعداد خیلی بالایی داشتند؛ بعد که رفتند دانشگاه امام حسین و دوره‌هایی دیدند، یکی از دوستانمان می گفت خانم فرزانه! این حاجی کِی درس می خواند؟ همیشه هم رتبه‌هایش از همه بالاتر است. اول اینکه در کلاس همه چیز را یاد می گرفت، چون حافظه اش بالا بود؛ بعد هم در خانه مرور می کرد؛ الحمدلله همیشه هم رتبه بالایی داشتند.

**: رتبه بالا یعنی دانشگاه هم شرکت کردند؟

همسر شهید: برای رشته جغرافیا در دانشگاه امام حسین شرکت کردن ولی آن را نیمه کاره ول کردند؛ وسط کار یک مقدار به مشکل برخوردند و درسشان را رها کردند. تقریبا دو سه ترم را رفتند ولی دیگر نتوانست ادامه بدهند. اما دوره دافوس و دوره عالی را دیده بودند. بعد از جنگ رفت و همه دوره‌ها را دید.

**: سال ۶۵ که مجروح شده بودند دوباره کِی مجروح شدند؟

همسر شهید: یک بار در عملیات خیبر بود و یک بار هم در سال ۱۳۶۵.

**: ۶۵ می شود عملیات کربلای ۵...

همسر شهید: آخرین مجروحیتش در کربلای ۵ بود. دوبار مجروحیتشان بعد از ازدواجمان بود. مجروحیت قبل از ازدواجمان هم در سومار بود. انگار ایشان می روند و از ناحیه دست و پایشان مجروح می شوند؛ اما جزیی بوده و در بیمارستان بستری نمی شوند. دو سه روز در بیمارستان می مانند و برمی‌گردند. اما در عملیات ها یکی شیراز بود و یکی هم در بیمارستان لقمان الدوله تهران بستری شد؛ که مجروحیت‌های خیلی سنگینی داشت. تا از بیمارستان مرخص می شد فرار می کرد و می رفت منطقه؛ طاقت نمی آورد در تهران بماند. خیلی به این طور چیزها اهمیت می داد. تهران هم که می آمد همه اش یا خانه شهدا بود یا بیمارستان دنبال جانبازها بود. آخر شب می آمد خانه، می خوابید و صبح، دوباره بلند می شد و می رفت.

پنهان کردن مجروج جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! + عکس

**: یک مقدار از سبک زندگی‌تان بگویید که حالا چطوری شروع شد؟ عروسیتان که خیلی ساده بود؛ از سبک وسایل خانه، خورد و خوراک، رفت و آمد، تفریحاتتان و... هم برایمان بگویید.

همسر شهید: چون با خانواده شوهرم با هم زندگی می کردیم ما فقط برای اتاق خواب‌مان جدا بود. کلا خرج خوراکمان با مادر شوهرم مشترک بود.

**: از این خانه‌های چند طبقه بود؟

همسر شهید: نه، یک طبقه بود چند تا اتاق داشت یک اتاق ۱۲ متری آن دست من بوده. خورد و خوراکمان که پیش هم بود، حاج آقا هم که هیچ وقت تهران نبود؛ کلا منطقه بود، وقتی می آمد سه چهار روز شاید پیش ما می‌ماند.

**: دخترها آن موقع بساز بودند...

همسر شهید: الان همچین کاری نمی کنند. ما مجبور بودیم بسازیم با این زندگی ها؛ ما که دست خودمان نبود؛ ایشان هم دست خودشان نبود؛ محبور بود برود ما هم مجبور بودیم بسازیم. خورد و خوراک سنتی و بریز و بپاش آنچنانی هم نبود.

منبع: مشرق نیوز
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi