شناسه خبر : 89057
سه شنبه 17 اسفند 1400 , 11:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود!

مدافع حرم شهید مرتضی کریمی شالی - کراپ‌شده

 

مدافع حرم شهید مرتضی کریمی شالی

من که نفهمیدم معصومه خانم فوت کرده‌اند. تا بیست روز در بیمارستان بودم. در حالت کما بودم. همان دختر کوچکم زهرا بغلم بستری بود و نمی شناختمش که این دخترم است! بعد دیگر یک شب دیدم یکسری از آقایان آمدند.

سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است...

**: معمولا کسانی که در حوزه شهدا با خانواده ها مصاحبه می کنند، سراغ خود شهید و خصوصیت های شهید می روند، ولی ما تصمیم گرفتیم در این گفتگوها بیشتر، خانواده شهید را بشناسیم؛ پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و اینها را، با این هدف که ببینیم شهید در چه بستری رشد کرده و چه اتفاقاتی باعث شده یک همچین جوانی، رشد کند و به این مرحله برسد. لذا ممکن است سئوالات ما یک مقدار متفاوت باشد. حاج خانم! شما اول خودتان را برای ما معرفی کنید...

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. وفات حضرت زینب را بهتون تسلیت عرض می کنم. (زمان انجام مصاحبه در روز شهادت حضرت زینب سلام الله علیها بود) من مادر شهید مرتضی کریمی هستم. اکرم کریمی.

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

**: با حاج آقا نسبت فامیلی داشتید؟

مادر شهید: دخترعمو پسرعمو هستیم.

**: حاج آقا کجا تشریف دارند؟

مادر شهید: یک مراسمی بود، تشریف بردند به شهرمان بوئین زهرا.

**: پس اهل «شال» بویین زهرا هستید؟

مادر شهید: بله اصلیتمان مال بویین زهراست، اهل شال هستیم، اما آقا مرتضی و بچه ها اینجا در تهران به دنیا آمدند.

**: یعنی شما تهران ازدواج کردید؟

مادر شهید: نه، ما شهرستان ازدواج کردیم؛ وقتی ازدواج کردیم یکی دو ماهی بعد از ازدواج آمدیم تهران.

**: چند سال‌تان بود؟ حاج آقا چند ساله بودند؟

مادر شهید: ۱۳ سالَم بود، حاج آقا هم ۱۰ سال بزرگتر بودند.

**: حاج آقا آن موقع مشغول چه کاری بودند ؟

مادر شهید: وقتی آمدیم مشغول خیاطی بودند. بعد رفتند صدا و سیما و آنجا کار می کردند، بعد که انقلاب شد رفتند دانشگاه تهران؛ هم روزهای جمعه برای نماز جمعه، انتظامات بودند و هم کارمند دانشگاه تهران بودند.

**: چه سالی آمدید تهران؟

مادر شهید: قبل از انقلاب می شد.

**: پس آقا مرتضی اولین فرزندتان نیستند؟

مادر شهید: نه، اولین فرزندمان دختر طاهره خانم است. دومی محمدرضا بود که فوت کردند، بعد از او یک دختر هم بود که او هم بنده خدا از دنیا رفتند؛ معصومه خانم، تصادف کردند و فوت کردند؛ بعد از معصومه آقا مصطفی بودند. بعد آقا مرتضی بودند.

**: پس پسر آخرتان بودند؟

مادر شهید: نخیر، بعد از آقا مرتضی یک دختر دارم به نام شیما؛ بعد از شیما، زهراست؛ بعد آقا محسن بود که ایشان هم فوت کردند.

**: پس آقا محسن سنی نداشتند؟

مادر شهید: ۱۶ سالشان بود که فوت کردند.

**: شما داغ آقا محمدرضا را اول دیدید؟

مادر شهید: بله، اول محمدرضا فوت کرد؛ بعد محسنم از دستم رفت.

**: می شود علتش را هم بگویید؟

مادر شهید: آقا محمدرضا تا وقتی که مدرسه می رفتند، سالم بودند، بعد یک مریضی از ناحیه پا گرفتند. دکترها گفتند دوشان است. دوشان بیماری عضله پا بود. اینها این بیماری را گرفتند و توانایی حرکت نداشتند؛ بعد دیگر راه نمی رفتند، یک چند سالی من خودم پذیرایی و پرستاریشان را می کردم.

**: آن موقع چند ساله بودند؟

مادر شهید: آن موقع که این بیماری را گرفتند اول ابتدایی بودند، آقا محمدرضا در مدرسه بودند که به من زنگ زدند گفتند آقا محمدرضا خورده زمین؛ من رفتم دیدم که آقا محسن خورده زمین و لبش پاره شده، بعد که بردمش بیمارستان، دکترها گفتند که حاج خانم! پاهاش مشکل دارد؛ نمی تواند راه برود؛ چند مدتی باز هم راه رفت. با کمک کفش طبی راه رفت، بعدا دیگر کاملا زمینگیر شد که با ویلچر می بردیمش.

**: یک مدلی از فلج اطفال بود؟

مادر شهید: بله، یک مدلی از فلج اطفال بود، اما اینها می گفتند فلج اطفال نیست.

**: به هر حال فلج اطفال باعث مرگ نمی شود.

مادر شهید: یک نمونه ای از پای آقا محسن هم گرفتند برای خارج هم از طرف دانشگاه فرستادند.

**: آقا محمدرضا را می گفتید؟

مادر شهید: نه، آقا محسن منظورم هست.

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

نمایی از خانه شهید مرتضی کریمی

**: ایشان هم همین طور شدند؟

مادر شهید: ایشان هم همین طور شدند. بعد آمدند گفتند که این خوب شدنی نیست باید همین طوری با آن مدارا کرد اما به مرور زمان بیمار را از بین می برد.

**: شاید یکی از علت هایش ازدواج فامیلی بوده باشد.

مادر شهید: ما هم خودمان اینطوری فکر کردیم.

**: پس آقا محمدرضا و آقا محسن با این بیماری به رحمت خدا رفتند...

مادر شهید: بله.

**: خود بیماری باعث فوتشان می شد یا به لحاظ روحی ضربه می خوردند؟

مادر شهید: نه، محمدرضا که تقریبا ۱۷ ساله بود همین طوری روز به روز ضعیف می شد؛ من محمدرضا را خیلی پیش دکترهای مختلف بردم و عمل کردیم؛ چند بار پایش را عمل کردیم؛ دیگر در آخرین درجه دکترها گفتند فایده ندارد؛ روی ویلچر بودند و خودم پرستاری‌شان را می کردم؛ بچه بی اذیت و آزاری هم بودند، یک موقع بگویم بچه ای بود که اذیت و آزار می کرد، نه. خیلی بچه های مومن با خدایی بودند.

حتی جلویشان نوار ترانه ای چیزی اگر دیگری می‌گذاشتند اینها ناراحت می شدند. دیگر به مرور زمان کشیده شد تا یک روز که عاشورا بود، من آقا محمدرضا را روی ویلچر بردم کنار دسته عزاداری. دیدم روی گهواره یک کبوتر است؛ من گفتم آقا محمدرضا! آن کبوتر را می بینی؟ گفت نه، نمی بینم، گفتم چرا؟ گفت نمی بینم. من این را فوری برداشتم آمدم سمت خانه، تا که آمدم و به در خانه رسیدم، دیدم آقا محمدرضا از حال رفته؛ همسایه ها رسیدند؛ چون باباش در دسته عزاداری بودند، در خانه نبودند؛ محمدرضا را گذاشتند در ماشین و بردیم تا بیمارستان. دیگر آنجا از من گرفتند و باباش رسید و بستری‌اش کردیم تا این که شام غریبان شد. دکترها گفتند بیایید ببریدش خوب شده، ما رفتیم حتی از ماشین درآوردمش و باهاش صحبت کردم و گفتم خوب شدی؟ گفت بله؛ مامان خوب شدم. آمدیم در خانه و خیلی همسایه ها جمع شدند تا حالش را بپرسند؛ دیگر محمدرضا را خواباندم و دیدم از دنیا رفته!

**: همان لحظه که آمدید یا صبح متوجه فوتشان شدید؟

مادر شهید: نه، همان لحظه در حیاط متوجه شدم. همسایه ها جمع شدند و در حیاط فرش انداختند که حالش را بپرسند، خواباندمش؛ بعد از چند دقیقه ای خوابید، پسر بزرگترم مصطفی آمد و گفت مامان! محمدرضا نفس نمی کشد! گفتم چرا؟ که همسایه ها گفتند خواب است. من خودم دویدم و رفتم سرم را گذاشتم روی سینه اش و دیدم نه، نفس نمی‌کشد. یک دفعه داد زدم و گفتم نه این نفس نمی کشد؛ همه آمدند دیدند این کارش تمام شده و نفس نمی کشد!

**: منزلتان همین جا بود؟

مادر شهید: نه، ما در زاهدی می نشستیم، آخرهای شهرک ولیعصر، خیابان  زاهدی می شود.

**: ایشان صحبت که می توانستند بکنند؟

مادر شهید: بله، صحبت کردنش کامل بود.

**: آقا محسن هم همین اتفاق برایشان افتاد؟

مادر شهید: آقا محسن هم همین طور نشسته بود و غذایش را...

**: آقا محسن به همین صورت تحرکشان را از دست داده بودند؟

مادر شهید: بله، روی ویلچر بودند؛ جلویش مثلا وسایل می گذاشتم و می نشست؛ بچه‌ی بزرگی بود اما همه اش می خواست با یک اسباب‌بازی، بازی کند؛ هر چیزی می خواست باید تهیه می کردم.

همین آقا مرتضی یک شب آمد خانه، ساعت دوازده و نیم شب بود، محسن گفت مامان! من ساندویچ می خواهم. گفتم محسن جان! من از کجا الان برایت ساندویچ بخرم؟ دیدم آقا مرتضی رسید، گفت چیه مامان؟ گفتم والا محسن ساندویچ می خواهد، الان هم که ساعت دوازده و نیم شب است. گفت مامان! هیچ ناراحت نباش، من الان برایش پیدا می کنم. به یکی از دوستانش زنگ زد و آمدند و با موتور رفتند؛ حتی رفتند به محله آذری. گفت دیدم تازه آقا دارد کرکره‌اش را می کشد پایین، گفتم تو رو خدا، من یک مریض دارم، خیلی واجب است و باید ساندویچ را برایش ببرم؛ از من تقاضای ساندویچ کرده.

بعد آمدو گفت مامان خریدم. محسن خیلی خوشحال شد؛ من خودم هم خیلی خوشحال شدم؛ گفتم خدا را شکر که خواسته اش را به جا آوردیم. که آن را هم نخورد؛ یک ذره از ساندویچش را خورد و بقیه‌اش را نخورد. یعنی بهانه می گرفت و می گفت این را می خواهم، آن را می خواهم؛ ولی نمی خورد و فقط بهانه می گرفت. همان شب محسن حالش بد شد که ماه صفر بود؛ روز ۲۸ صفر بود که ما این را بردیم بیمارستان؛ شب خواهر وسطی‌اش نماز می خواند، برگشته بود به خواهرش گفته بود که امروز چه روزی است؟ گفته بود امروز مثلا یکشنبه است. گفته بود دوشنبه کی می شود؟ گفته بود دوشنبه فردا ۲۸ ماه صفر است؛ فرداست. محسن هم گفته بود من تا فردا مهمان شما هستم. من می روم... خواهرش گفته بود یعنی چی محسن؟ چی داری می گویی؟ گفته بود خب دیگر؛ همین که دارم می گویم... که شبش حالش بد شد و ما محسن را بردیم بیمارستان؛ شبش دوباره برداشتیم و او را آوردیم خانه.

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

**: یعنی حالشان بهتر شد؟

مادر شهید: بله؛ حالش بهتر شد و آوردیمش منزل؛ دوباره حالش بد شد و بردیم بیمارستان که همان روزِ دوشنبه، ایشان هم فوت کردند. روز ۲۸ ماه صفر بود.

**: چند ساله بودند؟

مادر شهید: ۱۶ ساله بود.

**: تقریبا هم‌سن آقا محمدرضا بودند. پس شما چندین سال هم مریض‌داری کردید...

مادر شهید: خیلی مریض‌داری کردم اما همیشه خدا را شکر می کردم و می گفتم شاید این صلاح خدا باشد که زندگی ما هم اینطور باشد.

**: حاج آقا هم کمکتان می کردند؟

مادر شهید: بله، حاج آقا کمک می کردند؛ بچه ها هم کمک می کردند؛ عروس ها هم کمک می کردند؛ دوتا عروس داشتم، یکی همسر آقا مرتضی بود یکی همسر آقا مصطفی بود که اینجا هستند.

**: معصومه خانم چطور؟ چند سالشان بود که به رحمت خدا رفتند؟

مادر شهید: معصومه خانم، دو تا بچه داشت یک پسر یک دختر؛ یکی از فامیل ها فوت کرده بود و داشتیم می رفتیم برای مراسم به شهرستان. همسر ایشان راننده بود، من بودم، دختر کوچکم بود، معصومه خانم بود، پسر معصومه بود، با هم می رفتیم شهرستان؛ در راه تصادف کردیم و ماشینشان چپ کرد که ما دیگر نفهمیدیم چه شد. معصومه خانم همان شب فوت کرده بود.

**: یعنی شما هم داخل ماشین بودید؟

مادر شهید: بله.

**: همسرشان خوابشان برده بود؟

مادر شهید: بله خوابش برده بود.

**: چه ساعتی حدودا؟

مادر شهید: ساعت ده صبح بود.

**: یادتان هست کجا این اتفاق افتاد؟

مادر شهید: بین اشتهارد و بویین زهرا بودیم.

**: الحمدلله شما و همه سالم ماندند جز معصومه خانم؟

مادر شهید: من که نفهمیدم معصومه خانم فوت کرده‌اند. تا بیست روز در بیمارستان بودم. در حالت کما بودم. همسر معصومه خانم هم بیمارستان بود؛ خواهر معصومه هم بیمارستان بود؛ پسرش هم بیمارستان بود؛ من خودم هم در بیمارستان بودم؛ دیگر ما نفهمیدیم تا مدتی گذشت. تا یک شب که من هنوز حالم خوب نبود، همان دختر کوچکم زهرا بغلم بستری بود و نمی شناختمش که این دخترم است! بعد دیگر یک شب دیدم یکسری از آقایان آمدند. شب بود. گفتند می خواهیم شما را مرخص کنیم و ببریم به خانه. گفتم چرا حالا؟ من نمی آیم. دیگر اینها خیلی اصرار کردند و من را برداشتند و از دکترها اجازه گرفتند و من را آوردند.

 من آمدم خانه نگو همه فامیل هایی که برای مراسم معصومه آمده بودند، بالای خانه بودند. من را آوردند و پایین روی تخت خواباندند. دیدم چهار تا تخت نصب کرده‌اند؛ یکی برای من، یکی برای دخترم، یکی برای پسر دخترم، یکی برای همسرش؛ من گفتم این تخت برای معصومه است؟ گفتند بله این را هم برای معصومه زدیم. بعد دیدم یواش یواش آقا مرتضی آمد بالای سرم ایستاد و گفت مامان! می خواهم یک چیزی بگویم ناراحت نشو؛ دیگر بالاخره کاری است که شده، گفتم چی شده آقا مرتضی؟ بگو به من. گفت که مامان همان روزی که شما تصادف کردید شبش معصومه از دنیا رفت؛ دیگر این را که گفت من دیگه از حال رفتم... دیدم دیگه کاری از دستم بر نمی آید، کاری است که شده.

**: به سرشان ضربه خورده بود؟

مادر شهید: خونریزی داخلی بود؛ من که ندیده بودم. می گویند اصلا هیچ جایش خون نیامده بوده، مثلا شکستگی نداشته، فقط خونریزی‌اش داخلی بوده. من می گویم احتمالا وقتی بچه‌اش از ماشین پرت می شود، معصومه می ترسد و ذهله‌اش می‌رود؛ نمی دانم چطور بوده که دخترم هیچ جایش هم خونی نبوده و هیچ جایش شکستگی نداشته و داخلی بوده، ولی می گویند پسرش را یک ساعت در بیابان پیدا نمی کردند! پسرش کلاس دوم ابتدایی بود. خیلی پرت شده بود و افتاده بود خیلی دورتر از محل حادثه.

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

مرحوم محمدرضا کریمی، برادر شهید مرتضی کریمی

**: ولی سالم بودند الحمدلله...

مادر شهید: خیلی مشکل داشتیم؛ تا گردنش توی گچ بود. بعد بنده های خدا این دو تا دایی‌هایش، خدا بیامرز آقا مرتضی و آقا مصطفی خیلی برایش زحمت کشیدند؛ خیلی بهانه می گرفت؛ یک مدت برایش نگفتند مادرت فوت کرده، بعدها یواش یواش باباش برایش تعریف کرد.

**: آمده بودند و دیگه با شما زندگی می کردند؟

مادر شهید: بله.

**: نگهداریشان با شما بود؟

مادر شهید: بله

**: و آن فرزندشان در ماشین نبودند؟

مادر شهید: آن فرزندش، دختر بود؛ او نیامد با ما به آن مسافرت. او هم بزرگ شده، الان یک سال و خرده‌ای است ازدواج کرده. ولی پسرشان هنوز اینجاست؛ مدرسه می رود؛ کلاس نهم است، امروز رفته تشییع جنازه یکی از شهدایی که با آقامرتضی شهید است بود. شهید امیرعلی محمدیان که با آقا مرتضی رفته بودند به سوریه.

**: تشییع شهید امیرعلی محمدیان در شهرک شهید بروجردی...

مادر شهید: بله، امروز رفتند تشییع ایشان.

**: اینکه می فرمایید کلاس نهم هستند یعنی که از این حادثه چند سال گذشته؟

مادر شهید: هشت سال گذشته، آن موقع کلاس اول بودند.

**: خدا ان‌شاالله حفظشان کند، پس آقا مرتضی پا به پای شما، داغ زیاد دیدند...

مادر شهید: بله، رفتن همین خواهرش خیلی برایش سنگین بود.

**: فوت آقا محمدرضا، و بعد خواهرشان و برادرشان آقا محسن...

مادر شهید: خواهرش را که خودش در خاک گذاشت؛ می گویند خودش در خاک رفت؛ به زور از خاک درآوردندش؛ خودش می گفت که عوض مادرم دارم می روم در این خاک؛ چون مادرم نیست دخترش را ببیند و خاک کند؛ من عوض مادرم رفتم؛ خیلی دلش سوخته بود خیلی؛ تا سالگرد خواهرش معصومه اینجا بود که وقتی می خواست برود، من گفتم خواهرت هنوز سالش تمام نشده، شما باید بمانی.

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

مرحوم محسن کریمی، برادر شهید مرتضی کریمی

**: کامل پیش شما بودند؟

مادر شهید: نه، کامل که پیش من نبودند، خانه شان چهارراه لشکر بود؛ چون در پادگان الزهرا خدمت می کردند، در خانه‌های سازمانی بودند؛ الان هم همسر و بچه هایش همانجا هستند؛ آن موقع همیشه می آمدند سر می زدند. ایشان دیگر آمدند؛ همیشه ما هر چه کار داشتیم و مشکل داشتیم، می آمدند و حل می‌کردند.

**: با این اتفاقاتی که برای شما افتاده بود و تجربیاتی که داشتید، وقتی مطلع شدید آقا مرتضی می خواهند بروند به سوریه، جلوگیری نکردید؟

مادر شهید: آقا مرتضی قبلا به عنوان ماموریت رفته بود و به ما نمی گفت کجا می رود؛ می گفت همین طور می روم اصفهان؛ به جاهایی که دور افتاده است می روم.

**: چند باری رفته بودند سوریه و متوجه نشده بودید؟

مادر شهید: متوجه نشده بودم. پسر برادرم آمد و پرسید آقا مرتضی رفته بود سوریه؟ گفتم نه. گفت چرا، مثل اینکه رفته سوریه و آمده. بعد که آمد خانه‌مان گفتم آقا مرتضی! زیارت قبول. خندید. گفت چرا مادر؟ مگر من کجا رفتم؟ گفتم رفتید سوریه آمدید، زیارت قبول. گفت کی به شما گفته؟ گفتم می گویند؛ شما فکر می کنی شما به ما نگویی، نمی گویند، می گویند به ما. خندید. گفت الله اکبر به این بچه ها همه چیز را می آیند می گویند. دیگر چیزی نگفت آن موقع. گفت من می خواهم بروم سوریه. گفتم نه مادر، من نمی گذارم شما بروی. من این همه داغ دیدم، داغ برادر دیدم، داغ برادرزاده‌ها را دیدم، دو تا برادرزاده‌هایم شهید شدند، یکیش هنوز ۳۹ سال است مفقود الاثر است، یکیش بعد از هشت سال آمد، پسر خواهرم شهید شد، پسرعموهایم شهید شدند، من داغ زیاد دیدم پسرم.

**: حاج خانم اسم این شهدا را هم اگر ممکن است برای ما بگویید...

مادر شهید: برادرزاده‌ام که مفقود الاثر است غلامحسین کریمی؛ اسم برادرش مظفر کریمی، خواهرزاده‌ام داوود محمدی، پسرعموهایم غلام تاروردی و اقتدار تاروردی(چون فامیلشان را عوض کردند)، بعد از شهادت این برادرزاده‌ام وقتی که می بینند پیکرش نمی آید، مادرم برمی‌گردد می گوید اگر غلامحسین نیاید، من می میرم. همسایه ها می گویند مادرش نمی میرد، شما می میرید؟! می گوید حالا می بینید؛ اگر حسین نیاید من می میرم.

**: پیکر آقا غلامحسین نیامده هنوز؟

مادر شهید: نه. بعد وقتی برادرم برمی‌گردد از منطقه، بهش می گویند پس غلامحسین کو؟ می گویند پیکر حسین را پیدا نکردند، همان ساعت مادرم می افتد؛ بیهوش که می شود می آورندش در این یکی اتاق، بعد می بینند نفسش بالا نمی آید، بعد دکتر می آورند بالای سرش، دکتر می گوید همان ساعتی که افتادند از دنیا رفتند؛ که مراسمش با مراسم شهید یکی می شود.

**: تهران بودند؟

مادر شهید: نه، ایشان شهرستان بودند، من تهران بودم. آقا مرتضی ده روز بود متولد شده بودند.

**: پس مال اول جنگ است، برای سال ۶۰ است.

مادر شهید: بله، آقا مرتضی متولد شدند که مادرم قبل از آن، دو سه ساعت قبل از آن گفت نیا شما، اینجا سرد است، بچه را می آوری اینجا مریض می شود. که من دیگه با خاله هایم رفتم که رسیدیم شهرستان. خاله‌م گفت چه خبر است؟ چرا اینقدر شلوغ است؟ یک پسربچه برگشت گفت که مادربزرگ غلامحسین فوت کرده. غلامحسین هم نیامده.

**: شما خبر آقا غلامحسین را داشتید همان دم در هم متوجه شدید حاج خانم به رحمت خدا رفته؟

مادر شهید: بله، خبر رفتن مادرم را همانطوری بی‌هوا کنار در خانه شنیدم. این خیلی برایم سخت بود، دیگه اصلا تحمل نداشتم، طاقت نداشتم.

**: آقامرتضی را هم برده بودید؟

مادر شهید: بله، که بعدها برایش تعریف می کردم می گفتم آقا مرتضی شما وقتی متولد شدی بردمت شهرستان؛ تازه غلامحسین شهید شده بود، گفت کاش من هم بروم شهید شوم مثل غلامحسین مفقود الاثر بشوم. که شدند. شش سال مثل غلامحسین جاوید الاثر بود.

**: خواست خودشان بود؟

مادر شهید: همه چیز خواست خودشان بود، ولی خواست خدا غلبه می‌کند بر همه چیز.

**: و آقا غلامحسین هنوز پیکرشان نیامده؟

مادر شهید: نه، هنوز نیامده.

**: خواهرتان و پدر آقا غلامحسین در قید حیات هستند؟

مادر شهید: خواهرم و همسرش از دنیا رفتند.

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

**: پس تا آخر چشم انتظار بودند...

مادر شهید: نخیر، پیکر برگشتند. داوود محمدی برگشت؛ شما غلامحسین را می گویید...

مادرِ غلامحسین هنوز هستند؛ البته مادرش الان دیگر بنده خدا زیاد حرف نمی تواند بزند، راه نمی تواند برود، زمینگیر است.

**: آقا داود هم در جنگ شهید شدند؟

مادر شهید: بله، دفاع مقدس

**: و دو تا پسرعموهایتان...

مادر شهید: بله، اقتدار تاروردی که شیمیایی شده بود در بیمارستان بقیه الله به شهادت رسید. غلام تاروردی و داود محمدی در همان منطقه شهید شدند که بعد از هشت سال پیکرشان برگشت.

**: هر دو بزرگوار، هم آقا داود هم آقا غلام هشت سال مفقود بودند؟

مادر شهید: بله.

**: عملیاتش یادتان هست؟

مادر شهید: یادم نیست... فکر کنم کربلای ۵ بود.

**: پس تقریبا وقتی داستان آقا مرتضی پیش آمد یک آمادگی ذهنی داشتید...

مادر شهید: بله، دیگر. زیاد بی‌قراری نمی کردم، می گفتم نباید بروی، به هر کسی می گفت بروید از مادرم اجازه بگیرید؛ می آمدند  و من می گفتم نه. حتی همسرش هم به من می گفت مامان! تو رو خدا اجازه نده برود؛ گفتم آخر نمی گذارد. هی می رود پیش این و آن؛ به برادرش، به خواهرش به همه می گفت که از مادرم اجازه بگیرید، تا یک روز آمد خانه و گفت مادر، ببین همه چیزم آماده است؛ نامه هم گرفتم و آماده است، فقط می خواهم با اجازه شما بروم.

گفتم مادر! من نمی توانم، من طاقت ندارم دیگر. می گفت مادر! مگر همه شهید می شوند؟ شهادت لیاقت می خواهد، مگر من لیاقت شهادت را دارم؟ گفتم مرتضی جان! تو همه جوره برای من آمادگی شهادت را داری، تو اصلا آماده شهادتی. گفت آخر چطور شما می فرمایی؟ گفتم می دانم. دو تا عکس هایی که ایستاده انداخته بود را یک روز آورد خانه و گفت که مامان اینها را آوردم که شهید شدم اینها را بدهی به دوستانم بچه ها بنر بزنند بزنند به دیوارها. گفتم عکس ها را بردار ببر خانه‌تان. ناراحت شدم. گفت چرا ناراحت شدی؟ بچه ها گفتند مامان ناراحت می شود چرا اینطور بهشان می گویی. که اینها را داده بود برادرش قایم کرده بود. دیگر خیلی این آمد و رفت، آمد و رفت؛ گفتم که نمی دانم، تا یک روز زنگ زدم به فرمانده شان. گفتم آقای بنایی مگر شما نمی دانید وضع زندگی من را، وضع بچه های من که از دنیا رفته اند را؟

**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟

مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرمانده‌اش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آماده‌باش است، اگر سخت‌ترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.

گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافه‌اش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگی‌ام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم  برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.

مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و می‌گفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش.

*میثم رشیدی مهرآبادی

منبع: مشرق نیوز
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi