شناسه خبر : 91741
دوشنبه 03 مرداد 1401 , 12:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وقتی قرآن ضامن جان رزمنده مجروح می‌شود

سید محمد مشکوهًْ الممالک
از ابتدایی‌ترین روزهای مبارزه با ظلم و ستم در میدان بود، از همان روزها که نمی‌دانستند حتی گاز اشک‌آور چیست و چطور باید آن را مهار کنند. در میدان بوده، چون در دامن مادری پاک و معتقد قد کشیده، مادری که قداست خون شهدا را به خوبی درک می‌کند. و پدری که نان حلال بر سر سفره می‌گذارد و خود، پس از پیروزی انقلاب و با به صدا درآمدن شیپور جنگ فرزندانش را راهی میدان جهاد می‌کند. مجتبی هم همچون دیگر برادرانش راهی میدان مبارزه می‌شود. مبارزه‌ای که به جراحت‌های متعدد و 5 سال اسارت، ختم می‌شود. 
به پاس قدردانی و بزرگداشت این کهنه سرباز جبهه‌ها، راهی دیار 15 خرداد شدیم و پای صحبت جانباز 50 درصد و آزاده دفاع مقدس نشستیم؛ و او با روحیه‌ای قوی و ایمانی محکم از آن روزها برایمان گفت.  
 
لطفا خودتان را معرفی کنید. 
آزاده مجتبی جوادی شریف، متولد سال 1340 و اصالتا ورامینی هستم.دو سال اول جنگ سرباز بودم. بعد از پایان خدمت، در بسیج ثبت‌نام کردم. در عملیات خیبر جانباز و اسیر شدم.
آیا فعالیت انقلابی هم داشتید؟
نخستین خاطره‌ای که از انقلاب دارم، مربوط به اولین گاز اشک‌آوری است که در حسینیه بنی فاطمه شلیک کردند. ما اصلا نمی‌دانستیم چطور گاز اشک‌آور را مهار کنیم. فقط سرمان را برده بودیم داخل حوض حسینیه. یک موتور داشتم که جلوی حسینیه گذاشته بودم. سمت مقابل حسینیه هم یک نانوایی بود. موتورهای ما را به شهربانی برده بودند. رفتم موتورم را از آنها بگیرم گفتم: من در نانوایی بودم. سرهنگی آنجا بود که می‌گفت: من نمی‌دانم چند نفر در این نانوایی بوده‌اند که هر که می‌آید می‌گوید من در نانوایی بودم. 
در درگیری روز 9 دی سال 56، سه نفر در وارمین شهید شدند. ما یکی از شهدا به نام آقای کریمی را به منزلمان بردیم. او را از حیاط خلوتمان داخل بردیم. روی همه فرش‌ها خون ریخته بود. مادرم آن‌قدر به شهدا اعتقاد داشت که می‌گفت اینها که نجس نیستند، خون شهید پاک است. 
چه شد که به جبهه رفتید؟
وقتی دیپلم گرفتم، جنگ شروع شده بود؛ به همین علت دوران سربازی من در جنگ گذشت. بعد از آموزش سربازی به دزفول منتقل شدیم. اوایل جنگ توپچی بودم و در توپخانه لشکر 21 حمزه ارتش خدمت می‌کردم. من در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتی حضور داشتم. در این 4 عملیات راننده مهمات بودم. 
من دوست داشتم به بسیج هم بروم. به همین دلیل هم 6 ماه بعد از پایان سربازی در بسیج ثبت‌نام کردم. خدمت من در تاریخ 18 اردیبهشت سال 1362 تمام شد و 18 اسفند سال 1362 مجروح و اسیر شدم. ده ماه از منطقه دور بودم. بعد از این مدت موفق شدم به عنوان بسیجی وارد منطقه شوم. 
یکی از خاطراتی که از دوران خدمت سربازی در ذهن دارید را بفرمایید!
یک خاطره خوب از عملیات رمضان در دوران سربازی دارم. در مرخصی بودم و هنوز دو روز از مرخصی باقی مانده بود که شنیدم عملیات شروع می‌شود. به مادرم گفتم عملیات شروع شده و باید بروم. خداحافظی کردم و خودم را به منطقه رساندم. 
 قانونا راننده مهمات باید یک سرباز مسلح در کنار خود داشته باشد؛ چون ما معمولا 
فقط 7-8 تن تی ان تی همراه داشتیم. بچه‌ها خیلی جرئت نمی‌کردند که این مسئولیت را قبول کنند؛ چون با هر گونه انفجاری، ماشین و راننده و سرباز پودر می‌شدند. در عملیات رمضان فرمانده ما یک نقشه را اشتباه خواند. ما در توپخانه کمترین فاصله‌ای که با دشمن می‌گرفتیم 3 کیلومتر بود. چون کمترین برد توپ که متعلق به توپ
105 بود، 3 کیلومتر بود. 
باتری ماشین من شکسته بود. همیشه ماشینم را با هندل روشن می‌کردم. ما ماشین‌های مهمات را با فاصله 200-300 متری از بچه‌ها قرار می‌دادیم که اگر حادثه‌ای پیش آمد بچه‌ها آسیب نبینند. فرمانده نقشه را اشتباه خوانده بود و وقتی متوجه شدند گفتند باید برگردید. باتری را که خودم دیده بودم نصف شده بود، استارت زد. اتفاق عجیبی بود. تا کسی منطقه را نبیند، نمی‌تواند درک کند شرایط به چه صورت بود و چقدر امدادهای غیبی داشتیم.
خاطره جالبی هم از دورانی که داوطلبانه به جبهه رفتم دارم. ما از پادگان توحید فیروزآباد به جبهه اعزام شدیم. وقتی همه بچه‌ها صبحانه خوردند، یک مشت قند روی میز باقی مانده بود. من این قندها را برداشتم و داخل پلاستیک گذاشتم و در کوله پشتی‌ام جا‌سازی کردم. بارها در جبهه چای خوردیم و قند نداشتیم؛ اما من فراموش کرده بودم که در کوله‌ام قند دارم. گذشت تا اینکه به عملیات نزدیک شدیم. قبل از عملیات، صدای ناله دلخراشی، از چند متری ما، به گوشمان رسید. جلوتر که رفتیم دیدم یکی از رزمنده‌ها یک یا دو روز قبل زخمی شده و در یکی از کانال‌ها افتاده. خون زیادی از او رفته بود و خیلی بی‌حال شده بود. یکی از بچه‌ها گفت: کسی قند ندارد؟ من یکباره یاد قندهایی که در کوله‌ام بود افتادم. گویا بدون اینکه بدانم و اختیاری داشته باشم، این قندها را برای او ذخیره کرده بودم. قندها را بیرون آوردم، آنها را داخل قمقمه‌ای حل کردیم و به این مجروح دادیم. حالش که بهتر شد او را به پشت جبهه انتقال دادیم. 
چه شد که مجروح و اسیر شدید؟
در عملیات خیبر، با اصابت 5 تیر مجروح شدم. ما گروهان 1 بودیم. عملیات لو رفت. ما در گروه شناسایی بودیم. یکی از همرزمان به نام آقای ورامینی که سید هم بود، تیربارچی و من کمک او بودم. ما دیدیم منطقه خلوت است، به اشتباه رفتیم آن طرف خاکریز. کاملا در تیررس بعثی‌ها قرار داشتیم. قبل از اینکه مستقر شویم، یک تیر مستقیم، به پایم خورد. منطقه هم تاریک بود. با هواپیما منور می‌زدند. این منورها در حد 10 دقیقه، منطقه را مانند روز روشن می‌کرد. من بلند شدم ببینم در منطقه چه خبر است. فاصله ما با دشمن حدود 10 متر بود. یک نارنجک در دست گرفتم که سمت آنها بیندازم. آن‌قدر از من خون رفته بود که قدرت پرتاب آن را نداشتم. وقتی ایستادم دو تیر هم به سینه‌ام شلیک کردند و دقیقا در دریچه قلبم گیر کرد. تا خوابیده بودم می‌توانستم درست نفس بکشم، همین که 10 سانت از زمین فاصله می‌گرفتم حس می‌کردم ضربان قلبم گیر می‌کند. یک ترکش هم به زانوی راستم خورد. بسیاری از همرزمان ما مجروح شده بودند و عراقی‌ها به همه تیر خلاص می‌زدند. من یک قرآن کامل در جیبم داشتم که همیشه در پیاده‌روی یا مراسم آن را می‌خواندم. بعثی‌ها که پیشروی می‌کردند، من نفسم را حبس کردم که تصور کنند من هم جزو کشته‌ها هستم. اما یک دفعه نفس کشیدم و همان لحظه یک سرباز عراقی آمد بالای سرم. او ابتدا تصور کرد که توی جیبم پول است. همین که جیبم را باز کرد، قرآنم را دید. گفت: هذا مسلم. گویا آنها فکر می‌کردند ما مسلمان نیستیم. فرمانده‌شان یک نفر دیگر را فرستاد که من را بکشد. سرباز اول جلوی من ایستاد و گفت: اول من را بکشید و بعد او را. او فرشته نجات من شد وگرنه آنها به همه تیر خلاص می‌زدند. لذا من اسیر شدم. ما بچه‌های ورامین، حدود 15 نفر بودیم که همگی مجروح و اسیر شدیم.
وقتی اسیر شدید چه اتفاقاتی افتاد؟ شما را به کجا بردند؟
ما وارد یک کانکس شدیم که آنجا بازجویی‌ها شروع شد. در روزهای اول اسارت ما را به وزارت دفاع بغداد بردند. وضعیت بهداشتی بسیار نامناسب بود. به علت آلودگی از جبهه تا وزارت دفاع، بیماری شیوع پیدا کرده بود و به شدت اذیت می‌شدیم. تا جایی که یکی از پاسداران به علت کمبود آب و بیماری به شهادت رسید. بالاخره بعد از چند بار اعتراض و کوبیدن به در زندان، دکتر آمد و به سبک حزب بعث، سریع همه را ویزیت کرد. او یک بسته قرص را داخل یک پارچ آب حل کرد و گفت همه از این آب بخورید! 
 بعد ما را به اردوگاه انتقال دادند. من بعد از 6 ماه به اردوگاهی که دوستان ورامینی بودند رفتم. جایی بود به نام بیمارستان. این بیمارستان هفته‌ای دوبار سم‌پاشی می‌شد. به ما می‌گفتند سرتان را ببرید زیر پتو تا سم‌پاشی کنیم. بعد سم‌پاشی هم، مگس‌ها را جارو می‌کردند. دو تا از بچه‌های نجف آباد اصفهان آنجا بودند. اینها واقعا خاص بودند. در منطقه بیشترین شهید را نجف‌آباد دارد. آنها خیلی مومن و مذهبی هستند و عقیده محکمی دارند. برخوردهای خیلی گرمی داشتند و با عشق و علاقه خاصی وارد جبهه می‌شدند. در بیمارستان دستگاه رادیولوژی را آوردند و از مجروحین تصویربرداری کردند. اما مثلا اگر پنجه پای شخص مشکل داشت پای او را از ران قطع می‌کردند یا انگشت پای فردی روی مین رفته بود و گفته بودند باید از زانو قطع شود. یکی از سربازان عراقی کمی همراه ما بود و فکر می‌کنم شیعه بود. یکی از بچه‌های نجف‌آباد گفت بچه‌ها می‌خواهند پاهایتان را قطع کنند. او خودکار را از این سرباز گرفت و اعضایی که باید قطع می‌شدند را به حداقل رساند و به این ترتیب، او سه نفر را نجات داد. شاید از علم پزشکی چیزی می‌دانست. دستور پزشک را پاک می‌کرد و آنچه را که صلاح می‌دانست می‌نوشت. 
همان سالی که اسیر شدم، به اشتباه تصور کرده بودند که من به شهادت رسیده‌ام. بنیاد شهید هم نامه شهادتم را صادر کرده و مجوز ابطال شناسنامه را داده بود. تا اینکه 16 روز قبل از مراسم سالگردم، خبر اسارتم به دست خانواده می‌رسد. هنوز اعلامیه‌ای را که برای مراسم ترحیمم چاپ شده بود دارم.
جو حاکم بر دوران اسارت چگونه بود؟
در دوران اسارت همه با هم رفیق بودند. آن روزها برای ما خاطرات ماندگاری دارد. آقای ابطحی نامی بود از بچه‌های نجف آباد اصفهان؛ او خیلی هوای بچه‌ها را داشت. ما در آسایشگاه 8، یعنی آسایشگاه مجروحین بودیم. یکی از دوستان به نام آقای ابطحی خیلی عزت نفس بچه‌ها را حفظ می‌کرد. او به بچه‌ها می‌گفت هر لباسی را که می‌خواهید بشویید، فلان جا به فلان حالت بگذارید که من بدانم این لباس شستن می‌خواهد. صبح تا غروب کارش این بود که لباس‌ها را ببرد بشوید و به همان حالت قبل به جای خودش برگرداند. اگر ایثار نبود که نمی‌توانستیم این مدت را بگذرانیم. من به خاطر مجروحیت و عفونتم همیشه مشکل داشتم. هر کدام از ما 8 قاشق سهمیه برنج داشتیم. خیلی از بچه‌ها که می‌دانستند یکی مشکل بیشتری دارد، به او کمک می‌کردند و از غذایشان به او می‌دادند. 
از نظر شما، فرق بین اسیر و زندانی چیست؟
زندانی وقتی آزاد می‌شود از جامعه خجالت می‌کشد که چرا رفته و حال چرا برگشته، خانواده زندانی سرافکنده هستند؛ اما ما به اسارت افتخار می‌کنیم. هم به رفتنمان افتخار می‌کنیم و هم به برگشتمان. هنوز هم این مسئله مایه افتخار ما است. برخی می‌گویند چرا رفتی؟ چرا عمرت را در این قضیه گذاشتی. به جرئت می‌گویم که هر کس بخواهد به کاری که کرده شک کند، یعنی زحماتش را هدر داده. کاری که انسان یک زمانی بر اساس وظیفه انجام داده، دیگر جای شک و شبهه باقی نمی‌گذارد. آخر کار مهم است؛ اینکه انسان نتیجه بگیریم. نباید آن روزها و آن برهه را با ظواهر دنیایی مقایسه کرد. 
از خاطرات شیرین دوران اسارت بگویید.
من در موصل 2 بودم. از آسایشگاه 1 تا 7، یک طرف اردوگاه بود، از 8 تا 14 هم یک طرف دیگر. کمترین فاصله را تا آشپزخانه آسایشگاه 8 داشت که تقریبا 30 متر بود. در ماه رمضان، وعده ناهار را برای سحر استفاده می‌کردیم. سال اول نمی‌توانستیم سحری بگیریم و بچه‌ها این کار را برایمان انجام می‌دادند. سال دوم گفتیم خودمان برویم. دو سال بود که ما آسمان شب را ندیده بودیم. 8 نفر بودند که این 30 متر را طی می‌کردند. سه چهار سرباز هم از اینها نگهبانی می‌دادند. وقتی برای گرفتن غذا می‌رفتند، از در آسایشگاه نگاهشان به آسمان بود تا به آشپزخانه برسند. مدام می‌گفتند: عجب آسمانی هست. عجب! شبی هم هست. این قضیه برای من خیلی جالب بود. 
از سختی آن روزها بگویید.
من به خاطر شرایط پایم پوسیدگی استخوان داشتم. هر یک یا دو ماه یک بار، یک تکه استخوان جدا می‌شد و می‌آمد بیرون و اجازه نمی‌داد باز‌سازی انجام شود. یک بار من را به بیمارستان بردند و عمل کردند،
 درست یک ماه بعد باز هم پایم عفونت کرد. دوباره خوردم به تور همان دکتری که بار قبل من را عمل کرده بود. توهین کردن و داد زدن که جزو اخلاقشان بود. وقتی من برگشتم به سربازی که من را برده بود گفت روی پایش بنشین، به یک نفر دیگر هم گفت روی سینه‌اش بنشین. تیغ را برداشت و استخوان را بیرون آورد. هر چه التماس کردم و گفتم این را بخیه کن، قبول نکرد. با همان حال و با زخم باز، من را رها کرد. خونریزی زیادی داشتم. دست‌بند و چشم‌بند هم زدند و راه افتادیم. به سربازی که همراهم بود گفتم دو دقیقه صبر کن حالم کمی بهتر شود. از همان ابتدا کلا چیزی به نام کتونی یا کفش نداشتیم و فقط به ما دمپایی دادند. دو قدم که راه می‌رفتیم دمپایی من که پر از خون شده بود از پایم جدا می‌شد، می‌ایستادم و آن را می‌پوشیدم و دوباره راه می‌افتادیم. کمی که رفتیم، خون سفت شد و دمپایی به پایم چسبید و خیالم از این قضیه راحت شد. 
در دوره‌ای هم به بیماری زردی مبتلا شدم. ماه رمضان سال 68 اولین ماه رمضان ما بود. من نه افطار می‌خوردم و نه سحر. یکی از بچه‌ها به من گفت تو زردی گرفتی. اولین نفری بودم که در اردوگاه زردی گرفت. دکتر اردوگاه را که از بچه‌های خودمان بود صدا کرد و او هم سریع به دکتر عراقی اطلاع داد. من را فوری به بیمارستان موصل انتقال دادند. 
دکتر از من آزمایش گرفت. چون واگیر زردی هم بالاست، تا جواب آزمایش من را آوردند، دکتر بیرون رفت. گفت: خمسه ایام موت. یعنی 5 روز دیگر می‌میری. این بهترین عبارتی بود که در طول دوران اسارتم شنیدم. من را بردند و داخل یک سلول‌انداختند که این 5 روز بگذرد. بعد از 5 روز دکتر آمد و گفت: انت حی؟ من را مرخص کرد و به اردوگاه رفتم. 
فرمانده اردوگاه به پزشک گفت: من او را قبول نمی‌کنم، او باید به بیمارستان برگردد. من را بردند داخل سلولی‌انداختند و من تنها از تعویض نگهبان‌ها متوجه می‌شدم که چند ساعت گذشته. بعد از 21 روز که دیدند زنده ماندم، من را بیرون بردند. وقتی بیرون آمدم، دیدن خورشید و روز برایم تازگی داشت. 
بعضی از خصوصیات حزب بعث واقعا شاهکار بود. از جمله این خصوصیات، پزشکی آنها بود. بارها پیش آمده بود که اسیر بعد از مراجعه به دندان پزشک و کشیدن دندان، همچنان دندان درد داشت. بعد معلوم می‌شد که به جای دندان کرم خورده، دندان سالم او را کشیده‌اند. حاج محمد یکی از رزمندان غیور اهل مشهد بود. او به دندان پزشک مراجعه کرد و وقتی برگشت دیدیم، با یک ملحفه سفید فکش را به سرش بسته‌اند. معلوم شد که هنگام کشیدن دندان، فکش را از جا در آورده‌اند. 
یکی از شاهکارهای پزشکی آنها عمل جراحی روی صورت یکی از دوستان، به نام محمدجواد طُرفی بود. او عرب زبان بود و اهل خرمشهر. بعثی‌ها هنگام عمل جراحی، هر چه کینه داشتند سر او خالی کرده بودند. جریان از این قرار بود که محمدجواد فک نداشت و دهانش غنچه بود. او غذایش را آبکی می‌کرد و با لوله خودکار می‌نوشید. پوست صورتش وصله پینه شده بود و مرتب از چشمش اشک می‌آمد. پوست او هنگام انفجار از هم پاشیده بود. عراقی‌ها هم یک تکه از پوست سینه‌اش را روی گونه‌اش پیوند زده بودند. ولی وقتی پوست سینه را می‌بریدند، چند سانت کم آورده بودند؛ برای همین قسمتی از پوست پیشانی را کنده و روی گونه و زیر چشمش وصله کرده بودند. غافل از اینکه چند تا از پیازهای موی سر، روی این پوست قرار دارد. این چند تار مو رشد می‌کردند و داخل چشمانش فرو می‌رفتند. برای همین هم هر روز صبح باید یک نفر این موها را کوتاه می‌کرد که بتواند جایی را ببیند و از چشمش اشک نیاید. خدا را شاکریم که حزب بعث را نابود کرد و به سزای 
عملشان رساند. 
چه زمانی آزاد شدید و بعد از آزادی چه کردید؟
من در سوم بهمن 67 و یک سال و نیم قبل از دیگر دوستانم آزاد شدم؛ چون مجروحیت داشتم. درواقع یک گروه 255 نفره از کسانی که بیماری صعب العلاج داشتند زودتر آزاد شدند. 
اولین کاری که بعد از بازگشت انجام دادم، این بود که دنبال درمانم بروم. آن زمان آقای جوادیان فرماندار بود و برای بهبود مجروحیت من خیلی تلاش کرد. فرمانداری ماشین می‌فرستاد که بتوانم راحت به بیمارستان بروم و برگردم. 
تیری به پایم خورده بود که باعث شده بود استخوان پایم عفونی شده و به بیماری استئومیلیت، یعنی عفونت مزمن مبتلا شوم. در تمام مدت این 5 سالی که در اسارت بودم پایم عفونی بود. وقتی برگشتم به بیمارستان بقیهًْ‌الله مراجه کردم. دکتر کاظمیان گفت: باید پایت از زیر لگن قطع شود. آن زمان 27 سالم بود. گفتم: دکتر من هنوز سنی ندارم که بخواهی پایم را قطع کنی. گفت: بیا با هم رفیق شویم. گفتم: چطور؟ گفت: هر کاری که من گفتم انجام بده؛ من پایت را قطع نمی‌کنم. گفتم: دکتر تو پای من را قطع نکن؛ هر کاری بگویی انجام می‌دهم. ابتدا گفت: 6ماه وقت نیاز است که بتوانم کارم را شروع کنم؛ بدنت هنوز آمادگی لازم برای کاری که من می‌خواهم انجام بدهم را ندارد. با این حال، هر ماه به من سر بزن، شاید زودتر از 6 ماه به فرم مطلوب رسیدی. ماه سوم بود که گفت: حالت بهتر شده و می‌توانیم شروع کنیم. استخوان پایم سیاه شده بود؛ من را توجیه کرد که این استخوان قابل باز‌سازی نیست. گفت: حتی اگر هم آن را عمل کنم، تا 5 سال احتمال برگشت دارد. گفتم: توکلم به خداست، شما عمل کنید. با هر دکتری هم که صحبت می‌کردم می‌گفت: اصلا این عمل جواب نمی‌دهد. وقتی عمل کردم روزی 7 تا آمپول 
آنتی بیوتیک؛ یعنی4 تا پنی سیلین
3 تا جنتامایسین می‌زدم و هر بار با این آمپول‌ها شوکه می‌شدم. دکتر گفت: خودت قول دادی که طاقت بیاوری.
 به آمپول 160 که رسید دید که بدن من دیگر به پنی سیلین مقاوم شده و جواب نمی‌دهد. روزی 16 عدد سفالکسین 500 تجویز و من را مرخص کرد.
آقایی به نام علیخانی در داروخانه بیمارستان دکتر مفتح ورامین کار می‌کرد. آن زمان سفالکسین کمیاب بود. او گفت من می‌توانم روزی یک بسته برایت فراهم کنم. همان درمان را ادامه دادم و الان بعد از حدود 32 سال مشکلی ندارم. البته پایم کمی کج شده؛ اما همراهم است.
بعد از بهبودی به چه کاری مشغول شدید؟
یک روز که کمی روبه راه شده بودم، فرماندار و چند نفر از دوستان را به منزلمان دعوت کردم. فرماندار به من گفت: می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم: نظر شما چیست؟ گفت: بیا یک ماه پیش فلان مسئول که حواله‌های گچ و سیمان و.... را امضا می‌کند، ببین کار به چه صورت انجام می‌شود. آن زمان همه خرید و فروش‌ها با حواله انجام می‌شد. درواقع او داشت یکی از حساس‌ترین مسئولیت‌ها را در سطح شهرستان به من واگذار می‌کرد. گفتم: نه. این کار ایمان خیلی قوی می‌خواهد. گویا انتظار چنین حرفی را نداشت. در هر صورت قبول نکردم. فقط درخواست کردم که در بانک مشغول به کار شوم. 13 ماه بعد از تقاضایم و با کلی دردسر توانستم وارد بانک شوم.
حدود یک سال و نیم بعد از بازگشتم ازدواج کردم که حاصل ازدواجم یک دختر و دو پسر دوقلو است. 
آیا برای روزهای جبهه و اسارت 
دلت تنگ می‌شود؟
واقعا دلم برای آن حال و هوا تنگ شده است. به والله هنوز ذره‌ای پشیمانی از آن دوران ندارم. اگر باز هم جنگ شود حاضرم بروم و اگر غیر از این باشد خیلی بد است. اما حرف دل من این است که شهدای جنگ تحمیلی، با شهدای مدافع حرم خیلی فرق دارند؛ این شهدا غریب هستند، در برهه‌ای حتی نمی‌توانستند عنوان کنند که این فرد شهید شده. شرایط آنها خیلی متفاوت است. الان هم مدیون این عزیزان هستیم. ما هم قبل انقلاب را درک کردیم، هم دوران درگیری بودیم و هم بعد از انقلاب. اصل زندگی انسان‌ها را مقایسه تشکیل داده. من هنوز که هنوز است وقتی تصویر شهیدی را می‌بینم می‌گویم اگر همین شهدا را در نظر بگیریم برای ما کافی است. در محله خودمان شهدای زیادی داشتیم. در مدت چند ماهی که بین سربازی و بازگشت به جبهه فاصله افتاد، افسوس می‌خوردم و به این فکر می‌کردم که چه می‌شد که ما هم به اینها بپیوندیم. بیشتر کسانی وارد این مسیر می‌شدند که رابطه خودشان را با خداوند درست کرده بودند. اما متاسفانه ما نتوانستیم به آنها بپیوندیم. 
چه کنیم که روحیه شهادت و ایثارگری در جامعه حاکم شود؟
فضای مجازی الان یک معضل شده و افراد کمی هستند که سواد رسانه داشته باشند. بیشتر مشکلات در جامعه ما ناشی از همین مسئله است. چون کسی که رسانه را تولید می‌کند، به این که چه چیزی تولید می‌کند آگاه است؛ اما من که از رسانه استفاده می‌کنم، به این فضا آگاه نیستم. رسانه تعدادی حرف راست می‌زند و وقتی اعتمادت را جلب کرد، یکباره به یکی از اعتقاداتت ضربه می‌زند. الان بیشترین درگیری خانواده‌ها در همین موضوع و وابستگی به رسانه است. متاسفانه در کار فرهنگی ضعیف عمل کرده‌ایم.
ایران کشوری است که مردم خونگرمی دارد. به هر کجای ایران که سفر می‌کنیم می‌بینیم چقدر مردم دوست داشتنی دارد. در دزفول ما می‌دیدیم که امکان نداشت مردم با آن شرایط سخت، حتی برای لحظه ای، با آن همه سرباز برخورد بدی داشته باشند.
و اما توصیه آخرم به عنوان کوچک‌ترین این ملت، اولا برای کسانی است که در دوران دفاع مقدس، قبل از آن و در دوره کنونی زحمات زیادی کشیده‌اند. اگر شخصی با هواپیما به مسافرت برود خیلی زود به مقصد می‌رسد؛ اما باید مراقب باشد که هواپیماها موقع فرود از باند خارج نشود. 
مراقب باشید که افکار و عقایدتان تحت تاثیر مسئولین ناکارآمد قرار نگیرد؛ فقط و فقط ولی‌فقیه را در نظر داشته باشید؛ چرا که بقیه فرع می‌باشند. ثانیا هر یک از ما، الگوی بچه‌های جبهه و جنگ می‌باشیم که خدای نکرده اگر‌اندکی انحراف داشته باشیم، به فرهنگ ایثار و شهادت مدیون شده و جامعه در مورد ما قضاوت بدی می‌کند.
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi