شناسه خبر : 91917
یکشنبه 09 مرداد 1401 , 12:09
اشتراک گذاری در :
عکس روز

فرار از خانه امن برای رسـیدن به جبهه ناامن

سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
شیرمرد صفت کوچکی برای آنهاست، کسانی که از هیچ قدرتی نمی‌ترسیدند؛ آنان که در نوجوانی ایمانی استوار و قلبی مطمئن داشتند. شیردلانی که از قوت ایمان، انفجار مین و گلوله توپ و‌تانک را به مثابه پلی برای رسیدن به لقاءالله می‌دانستند و در مقابل ابرقدرت‌ها همچون کوهی استوار می‌ایستادند. اگر دلاورمردی‌های این مردان حق جبهه‌ها، ثبت و ضبط نشده بود، تصور می‌کردیم که بی‌شک این‌ها افسانه و قصه بوده‌اند. 
امروز صفحه فرهنگ مقاومت میهمان یکی از راویان و بازیگران صحنه‌های بی‌بدیل جبهه‌های نبرد حق علیه باطل است. قاسم یوسفی جانباز و آزاده دفاع مقدس است؛ کسی که از کلاس درس، یکسره خود را به جبهه می‌رساند و در ۱۵ سالگی به اسارت نیروهای بعثی درمی‌آید. او بازمانده ۹ جوان و نوجوان برومند روستای لاهیجان رفسنجان است، دلیرمردانی هم‌پیمان شدند که تا آخرین قطره خونشان از حیثیت و شرف این آب و خاک دفاع کنند. او که خود را جامانده طریق شهادت می‌داند، روزهای جهاد و اسارت را برایمان به تصویر می‌کشد.
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
قاسم یوسفی متولد سال ۱۳۴۵ در روستای لاهیجان از توابع رفسنجان هستم. من پنج خواهر و چهار برادر دارم. فرزند نهم بودم و یک خواهر کوچک‌تر از من بود. قبل از اسارت تا دوم دبیرستان درس خوانده بودم. بعد از دوران اسارت در مقطع کارشناسی حقوق فارغ‌التحصیل و در فرمانداری مشغول به کار شدم؛ البته در حال حاضر بازنشسته شده‌ام. در عملیات فتح المبین در سال ۱۳۶۱ به اسارت درآمدم و در دوران اسارت ۵۰ درصد جانباز شدم. برادرم علیرضا نیز در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
آیا فعالیت انقلابی هم داشتید؟
 بله. زیرا خانواده مذهبی داشتم. برادرم که از من بزرگ‌تر بود در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشت و به تبع او من هم در مساجد حضور پیدا می‌کردم. سال 60 به جبهه اعزام شدم، آن زمان تقریباً ۱۵ سالم بود. با تعداد زیادی از بچه‌های روستا به صورت داوطلبانه در پایگاه بسیج فعالیت می‌کردیم. لاهیجان از روستاهای معروف کرمان است. روستای ما بیش از 40 شهید تقدیم این انقلاب کرده، برای همین هم، شهید آوینی از صدا و سیما به این روستا آمدند و برنامه تهیه کردند. اکثریت فرزندان اهالی در لشکر ثارالله، فرمانده گردان بودند.
زمان جنگ مدام از جبهه شهید می‌آوردند، طوری که روستا همیشه سیاهپوش بود. فرماندهان بسیاری در بین شهدا داشتیم؛ حاج احمد امینی فرمانده گردان بود، او اولین فردی بود که در خاک فاو قدم گذاشت. سردار سلیمانی عزیز، حاج عباس حسینی که فرمانده گردان بود، فرمانده گردان زرهی و معاون تخریب داشتیم، محمد قنبری معاون گردان و بسیاری از عزیزان از فرزندان لاهیجان بودند. این روستا گلزار شهدای باصفایی دارد. وقتی وارد این گلزار می‌شوید، گویا وارد امامزاده شده‌اید. بارها دیده‌ام که مردم شهرهای مختلف به این گلزار شهدا آمده و کرامات شهدا را دیده‌اند. 
در چه عملیات‌های شرکت کردید؟
اولین عملیات بستان بود. بعد از آن در جبهه به صورت پدافندی فعالیت می‌کردم. در عملیات فتح‌المبین اسیر شدم. در اسارت هم به خاطر صدماتی که وارد شد، جانباز شدم. 
چگونه به جبهه رفتید؟
 من دارای خانواده مذهبی بودم و نسبت به فرمان امام(ره)و سرزمینم، خود را مسئول می‌دانستم. احساس کردم وظیفه دارم به جبهه بروم و از ارزش‌های اسلام و مملکتم دفاع کنم؛ به همین خاطر با بچه‌های روستا 
هم‌قسم شدم و به جهبه رفتم. 
 با توجه به سن کم شما، خانواده چگونه با جبهه رفتنتان موافقت کردند؟
 ابتدا با پدرم صحبت کردم و ایشان را راضی کردم؛ زیرا مردها زودتر راضی می‌شوند. پدرم روی مسائل مذهبی خیلی حساس بود. گفتم شما ۵ فرزند دارید؛ به این فرزندان خمس تعلق می‌گیرد، اگر من به جبهه بروم خمس فرزندانتان را ادا کرده‌اید. پدر کمی به فکر فرو رفت و بعد، رضایت داد. برادرم متولد سال 1337 بود. او که در بحبوحه انقلاب، سرباز بود، در سال ۵۷ از پادگان فرار کرده بود. با توجه به اینکه زمان جنگ، به سربازانی که از پادگان‌ها فرار کرده بودند، فراخوان می‌دادند، برادرم همان زمان که من می‌خواستم به جبهه بروم سرباز بود. مادرم راضی نبود و می‌گفت: در کشاورزی و دامپروری تنها می‌مانیم. یک روز از مدرسه که برگشتم، کتاب‌ها را به یک نفر تحویل دادم و گفتم به خانواده‌ام بگویید که قاسم سلام رساند و گفت: من به جبهه رفتم. اولین بار به این نحو رفتم و برای دفعات بعد دیگر راضی شدند.
نحوه اسارتتان را توضیح دهید؟ 
قرار بر این بود که عملیات فتح‌المبین دهه فجر سال ۶۰ انجام شود؛ اما بعثی‌ها به طریقی از این عملیات اطلاع پیدا کرده بودند و شاید آن زمان نیروها آمادگی لازم را نداشتند؛ لذا عملیات برگزار نشد. عملیات فتح‌المبین در ٧ محور انجام شد؛ در دشت عباس، کرخه نور، تپه چشمه، شوش و غیره. این مناطق به صورت نعلی شکل و حرف نون قرار گرفته بودند. سر نون دشت عباس قرار داشت و شوش سر دیگرش بود. عراق بو برده بود که قرار است عملیاتی آغاز شود؛ لذا تک زده بود که ببیند شرایط به چه صورت است. زمان اجرای عملیات نزدیک عید بود. همزمان با تحویل سال ۶۱. ما پشت خط منتظر بودیم دستور شروع عملیات برسد؛ اما عملیات لغو شد. متوجه شدیم که عراق از طریق شوش یک تک زده و چون بچه‌ها آماده بودند، این تک را خنثی کرده بودند. قرار بود عملیات شب بعد انجام شود. همه نیروها آماده‌باش بودند. جبهه همجوار نیز آماده شده بودند.
بچه‌ها در عملیات همه خطوط را بدون دغدغه شکستند؛ اما در شوش که عراق آماده‌باش بود، نتوانستند خط را بشکنند و روز بعد از عملیات، از همان منطقه رزمندگان محاصره شدند. ما به عنوان نیروی زرهی قرار بود، جاده‌ای ۱۷ الی ۱۸ کیلومتری پشت عراقی‌ها را می‌گرفتیم تا عراق نتوانند نیرو کمکی بفرستند و آنها هم که در خط هستند فرار کنند.. این جاده در تپه‌ای به نام تپه تیره در دشت عباس قرار داشت. ساعت دوازده و نیم شب عملیات شروع شد و ما تقریباً ساعت ۲ به منطقه مورد نظر رسیدیم. قبلا که آنجا را شناسایی کرده بودیم، به میدان مین برخورد نکرده بودیم؛ اما شب عملیات با میدان مین مواجه شدیم. در حین حرکت در عملیات، یک نفربر روی مین رفت. ما فکر کردیم که دشمن خمپاره می‌زند. فرمانده گفت: بچه‌ها از نفربر پایین بیایید که دشمن خمپاره می‌زند. مین‌ها ضدنفر بودند و به نفربر آسیب نمی‌زدند، تنها شنی آسیب می‌دید. همه بچه‌ها از نفربر پایین آمدند و وارد میدان مین شدند. یک مرتبه فرمانده گفت: این‌جا میدان مین است؛ اما دیگر دیر شده بود، تمامی بچه‌ها از نفربرها پیاده شده بودند و باید همانجا منتظر می‌ماندیم تا بچه‌های تخریب بیایند و مین‌ها را خنثی کنند؛ زیرا هر حرکتی موجب انفجار می‌شد. حدود یک ساعت همه بدون حرکت بودند، نفس‌ها در سینه حبس شده و سکوت محض حکمفرما بود.
پاسدار شهید حبیب رزاق‌پور اهل شهرستان کهنوج بود. من بعد از یک ساعت، به حبیب گفتم: می‌خواهم بلند شوم. خیلی آهسته صحبت می‌کردم؛ چون حتی حرکت قفسه سینه باعث بالا آمدن چاشنی مین می‌شد. اگر چاشنی پایین می‌رفت مشکلی نبود؛ اما به محض اینکه یک مقدار بالا می‌آمد، منفجر می‌شد. به حبیب گفتم: اگر قرار باشد شهید شویم که زودتر این اتفاق می‌افتد، اگر هم قرار باشد شهید نشویم که‌ترس برای چیست؟
من کم کم دستم را تکان دادم، بعد پایم را حرکت دادم، سپس با احتیاط نشستم و دیدم مینی منفجر نشد. حبیب هم بلند شد. بچه‌ها هم که ما را دیدند، یکی یکی بلند شدند.
باید در میدان مین به صورت شتری حرکت می‌کردیم؛ چون معمولا مین‌ها به وسیله یک سیم به هم وصل هستند و اگر به صورت شتری حرکت صورت بگیرد، پای انسان به سیم برخورد نمی‌کند. با همین حرکت خودمان را به نفربرها رساندیم و داخل رفتیم. البته در این بین ۱۱ نفر از بچه‌ها روی مین رفتند و مجروح یا شهید شدند. مجروحین با فریاد، کمک می‌خواستند. ما نمی‌توانستیم به آنها کمک کنیم؛ چون تخریبچی نبودیم و نمی‌دانستیم مین‌ها در کجاها قرار دارند. صبر کردیم تا هوا روشن شد، نیروهای تخریب آمدند و از همان مسیری که آمده بودیم و رد پایمان باقی مانده بود، به عقب برگشتیم. ده نفر از یازده نفر بر اثر جراحات و خونریزی به شهادت رسیده بودند و تنها یک نفر را به پشت جبهه منتقل کردند.
 ماموریت گرفتن جاده هم لغو شد. زیرا نیروهای عراقی فرار کرده بودند. تا ساعت ۱۰ صبح تا تپه‌ها پیشروی کردیم. عراقی‌ها به خاطر‌ترس، حتی بدون اسلحه در تپه‌ها، یعنی عقبه دشمن در حال فرار بودند. نفربر ما به سمت پای آنها تیراندازی می‌کرد و آنها هم به گوشه و کناری فرار می‌کردند. باید آنها را اسیر می‌کردیم. اما از فرماندهی دستور آمد که در حال محاصره شدن هستیم و حتما باید عقب‌نشینی کنیم. راننده نفربر گفت: بهتر است تعدادی از عراقی‌ها را از اسیر بگیریم و سپس عقب‌نشینی کنیم. 
ما ٨ نفر بودیم که 6 نفرمان پیاده شدیم. قرار شد دو گروه شویم و هر گروه از یک طرف تپه برویم. سه نفر از نیروهای ارتشی از ما جدا شدند. ما هم که سه نفر بودیم، به بالای تپه رسیدیم. پایین تپه نزدیک به یک گردان زرهی عراقی که تعدادشان حدود 1000 نفر بود پایین تپه جمع شده بودند. گویا فرمانده‌شان آنها را نگه داشته بود و گفته بود که ایرانی‌ها به زودی محاصره می‌شوند، پس باید سازماندهی شویم. دشمن همچنان نقطه استقرار ما را می‌زد؛ اما ما جابه‌جا شدیم. سپس یک گلوله دیگر به سمت بعثی‌ها شلیک کردیم که تعدادی از آنها کشته و مجروح شدند. نیروهای دشمن به سمت بالای تپه حرکت کردند. ما هم با مشاهده این صحنه از سمت دیگر تپه پایین رفتیم. در همین حین، یک سنگر‌تانک دیدیم. سنگر‌تانک در واقع یک تپه است که از دو طرف شکافته شده و سقف ندارد. ما داخل این سنگر رفتیم و شروع به فشنگ‌گذاری خشاب‌ها کردیم. 
در همین حین متوجه شدیم یک نفربر به ما نزدیک می‌شود. حبیب که محاسن داشت و آرم سپاه هم روی سینه‌اش بود رفت بالا و با تصور اینکه، این همان نفربر خودمان است که از آن پیاده شدیم، فریاد زد: بیا جلو ما این‌جا هستیم؛ اما متاسفانه نفربر بعثی بود و شروع به تیراندازی کرد. حبیب می‌گفت: چرا می‌زنی، ما خودی هستیم. من او را کشیدم پایین و گفتم: آنها عراقی هستند. تنها دو- سه متر با آنها فاصله داشتیم. شروع به تیراندازی کردیم. نارنجک پرتاب کردیم؛ اما متأسفانه نارنجک‌ها خراب بودند و هیچ کدام عمل نکردند.
نفربرهای عراقی به سمت ما حرکت کردند و مدام تیراندازی می‌کردند؛ از طرفی به خاطر صفحه آهنی جلوی نفربر، هرچقدر ما تیراندازی می‌کردیم، اثری روی آن نداشت. نفربر به سمت جای اولش رفت. من تا حدی بلند شدم، یک عراقی هم بلند شد. همزمان همدیگر را نگاه کردیم، به سمت عراقی تیر زدم. آرپی‌جی هم زدیم؛ اما عمل نکرد. یک لحظه دیدم همراهم تیر خورده و از صورتش خون جاری شده. فقط به صورتش دست زدم و گفتم: برادر، سلام من را به اباعبدالله حسین(ع) برسان. لحظه‌ای بعد او به شهادت رسید. 
شیارهای تپه پر از آب شده و مانند جوی شده بود. بوته‌های علف هم در اطرافش روییده بودند. من خود را به داخل شیار آب پرت کردم. حبیب متوجه نشد که من به داخل شیار آب رفتم، خودم هم حواسم نبود که به حبیب بگویم تو هم به این سمت حرکت کن. نفربر عراقی به تپه رسید و به شدت به سمت حبیب تیراندازی‌کرده و حبیب را به شهادت رساند. عراقی‌ها می‌دانستند که ما سه نفر بودیم؛ لذا به دنبال نفر سوم می‌گشتند. آنها همه جا را جست و جو 
کردند؛ اما داخل شیار را بازرسی نکردند. 
زیر تپه، یک سنگر انفرادی بود که علف‌ها نیمی از آن را پوشانده بودند. داخل سنگر رفتم. نیمی از بدنم با علف‌ها پوشیده شده بود. گفتم وقتی عراقی‌ها از من عبور کردند، از پشت آنها را می‌زنم. آنها دو متر با من فاصله داشتند که متوجه کوله پشتی‌ام شدند و گفتند: ایرانی. یک نفر آماده‌باش ایستاد. یکی هم رفت سمت کوله پشتی و رد پاهای من را گرفت و به سمتم آمد. من شروع کردم به خواندن آیه «وجعلنا...» عراقی رد پاهایم را گرفت و گفت او مستقیم رفته؛ در صورتی که من در سنگر پنهان شده بودم و در ادامه ردپایی در کار نبود!هر دوی آنها از بالای سر من عبور کردند و به سمت پایین تپه رفتند. اگر کمی پایشان را این طرف و آن طرف می‌گذاشتند حتما من را لگد می‌کردند. 
همین که خواستم تفنگم را خارج کنم و آنها را بزنم،اسلحه در پارگی لباسم گیر کرد و برگشتند و من را دیدند. من هنوز مشغول آزاد کردن اسلحه بودم. عراقی که تقریبا دو سه برابر من بود، قنداق اسلحه را از من گرفت و کشید و من را از سنگر بیرون آورد. به این‌ترتیب بود که من اسیر شدم. من کمتر از ۱۵ گلوله داشتم و در پایین تپه هم یک گردان زرهی عراق مستقر شده بودند؛ اگر می‌خواستم این دو عراقی را بزنم، بقیه را باید چه می‌کردم؟ این واقعا خواست خداوند بود که اسلحه در لباسم گیر کند، وگرنه آنها قطعاً من را می‌کشتند.
شهید مسعود نیک‌نفس دارای خط بسیار زیبایی بود، او مدتی قبل پشت لباس من نوشته بود: منم سرباز روح‌الله که پیوستم به جندالله.عراقی‌ها من را پیش فرمانده‌شان بردند، او به من گفت: یعنی چه پشت لباست روح‌الله و جندالله نوشته‌ای؟ می‌دانستند منظور از روح‌الله امام خمینی(ره) است؛ مشکلش با عبارت جندالله بود. گفت: شما فکر می‌کنید ارتش خدا هستید و محکم با پشت دست به صورتم زد. سرم گیج رفت و برای لحظه‌ای چیزی نفهمیدم. فقط برای مادرم دعا کردم که خدا به او صبر بدهد.
شما چند سال داشتید که اسیر شدید؟
دقیقا ۱۵ سال و پنج ماه داشتم و برای بار دوم بود که به جبهه رفته بودم. 
از سختی‌های دوران اسارت بگویید؟ 
اسارت واقعا سخت بود؛ اما شیرین؛ چون رضای خداوند در آن وجود داشت. از جمله شکنجه‌های جسمی می‌توان به میخ کوبیدن در زانو،‌انداختن بچه‌ها در دیگ آب جوش و آویزان کردن از پنکه و کتک‌زدن اشاره کرد. گاهی هم آن‌قدر ما را فلک می‌کردند که تا 40 روز توان راه رفتن نداشتیم. از نظر روحی هم شکنجه‌های بسیاری اعمال می‌کردند.
با همه اینها، معنویت بسیاری بین اسرای ایرانی حکمفرما بود. اوایل، صلیب سرخ هر ماه می‌آمد؛ اما کم‌کم بعد از گذشت حدود دوسال، به سه ماه، شش ماه یا یک‌سال یک‌بار رسید. کارمندهای صلیب سرخ می‌گفتند: ما با اسرای کشورهای مختلف برخورد داریم. هر بار که برای بازدید می‌رویم، آنها از لحاظ روانی بدتر می‌شوند؛ اما اسرای ایرانی از لحاظ روحی روز به روز بهتر می‌شوند. اصلا انگار نه انگار که چندین سال است شما از خاک وطنتان دور هستید. به آنها گفتیم: اگر هدف متعالی، برای رضای خدا و معنویت باشد، دنیای اسارت قابل تحمل است.
چند سال اسیر بودید؟ در این مدت چگونه با خانواده در ارتباط بودید؟ 
حدود هشت سال و نیم. با خانواده به صورت مکتوب در ارتباط بودم. اوایل اسارت، نامه به صورت یک ورق کاغذ بود که عراقی‌ها آن را خوانده و سانسور می‌کردند. فقط باید مشخصاتمان را می‌نوشتیم و می‌گفتیم که حالمان خوب است. خانواده هم در جواب، در پایین همان برگه، چند سطر می‌نوشتند. با همه بازرسی‌ها و سختگیری‌ها، اسرای ایرانی با رمزها و شیوه‌های مختلف پیامشان را به خانواده‌ها می‌رساندند. 
خانواده چگونه متوجه اسارت شما شده بودند؟
دو سه روز بعد از اسارت در استخبارات بغداد با ما مصاحبه کردند و گفتند که خودتان را معرفی کنید. می‌پرسیدند چه آرزویی دارید. آنها بر این باور بودند که اسرایی که سنشان پایین‌تر است حتماً می‌گویند که ما می‌خواهیم به خانه برگردیم. اما من گفتم والعصر ان الانسان لفی خسرو... گفتند چرا آیه قرآن می‌خوانی؟ خودت را معرفی کن! من خودم را معرفی کردم و گفتم ان‌شاءالله اسلام بر کفر پیروز شود. مصاحبه را قطع کردند و کتکم زدند. گفتم: مگر شما مسلمان نیستید؟ منظور من این است که من و شما مسلمانیم و اسرائیل کفر است. حدودا بعد از 20 روز، مصاحبه من را از رادیو پخش کرده و به خانواده اطلاع داده بودند. بعد هم توسط نامه از احوال هم باخبر می‌شدیم.
تلخ‌ترین و شیرین‌ترین لحظه اسارت چه زمانی بود؟
 تلخ‌ترین و بدترین خاطره من در دوران اسارت، ارتحال حضرت امام(ره)بود. واقعا سخت بود؛ حتی عراقی‌ها می‌دانستند الان اسرای ایرانی آماده انفجار هستند. کوچک‌ترین اهانت یا بی‌احترامی به اسرای ایرانی نمی‌کردند؛ زیرا واکنش بدی برایشان در پیش داشت. شیرین‌ترین لحظه انتخاب رهبر معظم انقلاب بود و همانند مسکنی بر درد بچه‌ها بود. 
یک تصویر فراموش‌نشدنی که ازجبهه را برایمان‌ترسیم کنید؟
چند باری که برای شناسایی رفته بودم با نیروهای عراقی برخورد کردم؛ در آنجا واقعا دست خداوند را لمس کردم. گاهی اوقات، حتی در روز، عراقی از سنگرش بیرون می‌آمد، ما او را می‌دیدیم؛ اما او ما را نمی‌دید. جالب اینکه به سمت ما نگاه می‌کرد؛ اما ما را نمی‌دید.
پس از دیدن خانواده چه حس و حالی داشتید؟
وقتی وارد فرودگاه کرمان شدیم، همه بچه‌ها سوار ماشین شدند؛ اما من جا ماندم. شب بود، آمدم پایین و دیدم هیچ کدام از بچه‌ها نیستند. چند نفر را دیدم؛ از آنها پرسیدم که آزاده‌ها کجا رفتند؟ گفتند: به سمت آن چراغ‌های روشن بروید. من مسیر منتهی به چراغ‌ها را در پیش گرفتم و رفتم. باند فرودگاه آسفالت داشت؛ اما بقیه جاها آسفالت نبود. در تاریکی شب، مدام در چاله‌ها می‌افتادم یا به درختان برخورد می‌کردم. فاصله زیاد بود و خیلی خسته شده بودم.
از آن طرف زمانی که آزاده‌ها از ماشین پیاده شدند، از آنها می‌پرسیدند که قاسم یوسفی کجاست؟ می‌گفتند: با ما بود، چه اتفاقی افتاده که الان نیست؟ با باند فرودگاه تماس گرفتند و گفتند کسی در هواپیما نیست. همه نگران شده بودند و مدام پرس و جو می‌کردند. تا اینکه دامادمان که پسر خاله‌ام هم بود، من را دید و گفت تو قاسم یوسفی را ندیدی؟ گفتم: من خودم قاسم یوسفی هستم. صدا زد قاسم این‌جاست. قاسم این‌جاست.
من 9 سال در اسارت بودم، مادرم به خاطر فراق من و برادر شهیدم خیلی شکسته شده بود. وقتی به سمتم آمد، برای یک لحظه او را نشناختم و خودم را عقب کشیدم. او خیلی شکسته شده بود و عینک به چشم داشت. 
توصیه شما به مردم چیست؟
توصیه من همان توصیه شهدا، یعنی تبعیت از ولایت فقیه است. مردم باید این جناح‌های سیاسی را رها کنند و فقط به توصیه ولی فقیه گوش کنند. گاهی اوقات نمی‌توان حق را از باطل تشخیص داد؛ در این‌گونه موارد باید طبق سفارش امیرالمومنین علی علیه‌السلام به اطرافیان حق و باطل نگاه کنیم و ببینیم چه کسی دور آنها را احاطه کرده است. در برخی از برهه‌های زمانی مشاهده می‌کنید که به خاطر انتخاب اشتباه و کوتاهی مردم، افرادی سر کار می‌آیند که شایسته نیستند. به همین خاطر کشور از یک‌سری از آرمان‌هایش عقب می‌ماند. در هر حال، باید بدون چون و چرا، پشتیبان ولی فقیه باشند؛ زیرا ما معتقدیم که ولی فقیه نائب امام زمان (عج) است، امام زمان هم معصوم است و از طرف خداوند فرمان دارد. حضرت امام(ره)نیز می‌فرمایند: ولایت فقیه ادامه راه انبیا و اولیاء است. اگر همه جا گوش به فرمان ولی فقیه بودیم، شرایط خیلی بهتر از این بود. مردم همیشه باید پشتیبان نظام اسلامی باشند و باید صبر کنند زیرا انقلاب اسلامی به انقلاب امام زمان (عج) وصل خواهد شد. مشکلات همیشه هستند و به نقل از رهبر معظم انقلاب، به سمت قله در حرکت هستیم. زمانی که انسان راهی را در پیش می‌گیرد، امکان دارد پایش با سنگی برخورد کند. به همین خاطر باید راه را ادامه داد. باید راه و یاد و خاطرات شهدا و انقلاب اسلامی ادامه پیدا کند.
در زمان جنگ، زمانی که ناو هواپیمابر آمریکا قصد ورود به خلیج‌فارس را داشت، حضرت امام فرمود: آن ناو را بزنید. برخی ‌ترسیدند، که می‌گفت نزنید. چرا؟ چون امام متصل به خدا بود؛ اما سایرین نه. اگر آن زمان ناو آمریکایی را زده بودند، هیچ‌گاه پای آمریکا به خلیج‌فارس باز نمی‌شد. 
رهبر معظم انقلاب بسیاری از مسائل را بیان می‌کنند؛ از جمله فرمان‌های اقتصاد مقاومتی، و یا اینکه فرمودند من به برجام خوش‌بین نیستم. اگر به فرامین رهبری گوش داده بودیم، الان خیلی جلوتر بودیم. باید باور کنیم که ولی فقیه نائب امام زمان (عج) هستند و امام زمان (عج) متصل به خداوند است. دلمان گرم این است که امام زمان پشت مملکت ما هستند، وگرنه اگر به اعمال ما بود که وضعیت بدتر از این بود. الان دشمن از همه طرف جمهوری اسلامی را احاطه کرده است. پایگاه‌های آمریکایی و اسرائیلی در کشورهای منطقه حضور دارند و تنها عنایت امام زمان است که ما را از خطرها حفظ می‌کند. مردم ایران مردم خوبی هستند و مسئولین باید به فکر مردم ایران باشند. 
با سردار سلیمانی هم ارتباط داشتید؟
بله. من رابطه بسیار خوبی با سردار سلیمانی داشتم؛ زیرا ایشان علاوه‌بر فرمانده، دوستم نیز بودند و من علاقه خاصی به ایشان داشتم. ایشان هر چند ماه یک‌بار به کرمان می‌آمدند و به طور سرزده، با خانواده‌های شهدا دیدار داشتند. اگر زمانی هم نمی‌توانست حضور داشته باشد، تلفنی حتما احوال پدر و مادر شهدا را می‌پرسیدند و حرف‌های خانواده شهدا را می‌شنیدند. ایشان بر این باور بودند که دعای خیر و نفس خانواده شهدا، پر از خیر و برکت است.در مکه با حاج قاسم بودم و هر چند وقت یک‌بار ایشان را برای سخنرانی یادواره شهدا دعوت می‌کردیم ایشان را می‌دیدم. می‌شنیدم که ایشان هم از طریق دوستان احوال بنده را جویا می‌شدند. در کرمان که با بچه‌های جبهه و جنگ جلسه می‌گذاشتند، من را هم دعوت می‌کردند. در این اواخر به خاطر مشغله‌هایی که داشتند و مسائل دفاع از حرم پیش آمده بود، کمتر همدیگر را می‌دیدیم.من به حاجی گفته بودم که از دست دادن شما خیلی سخت است. یک بار هم گفتم من که نامم قاسم است، نام خانوادگی‌ام را هم به سلیمانی تغییر دهم و قبل از اینکه شما بخواهید به سوریه بروید من به نام قاسم سلیمانی بلیط بگیرم و بروم و به نوعی پیشمرگ شما باشم.حاج قاسم مجوز شهادت را گرفته بود و زمان شهادتش را هم می‌دانست؛ اما گفته بود تا زمانی که شهید نشدم حق ندارید این مسئله را به کسی بگویید. الان بعد از دو سال رهبر معظم انقلاب هنوز بغض دارند؛ زیرا هیچ کس برای رهبر حاج قاسم نمی‌شود؛ هرچند که خون شهدا بعضی اوقات از خود شهدا کارسازتر است.همیشه می‌گفتیم چه کار کنیم که پایگاه‌های آمریکایی در منطقه مخصوصا در عراق و سوریه از هم پاشیده شود. تنها راه‌حل این بود که دولت عراق خروج نیروهای آمریکایی را تصویب کند. اما دولتمردان عراقی زیر بار نمی‌رفتند می‌گفتند اصلاً چنین چیزی امکان‌پذیر نیست و مجلس عراق این قضیه را تصویب نمی‌کند. با شهادت سردار سلیمانی شاهد بودیم که این مسئله امکان‌پذیر شد. دشمن نمی‌دانست که شهادت سردار سلیمانی از حضورش کارسازتر خواهد بود. 
خبر شهادت حاج قاسم را کجا و چه کسی به شما اطلاع داد؟
موقعی که سردار حاج قاسم به شهادت رسیدند، برایم خیلی سخت بود. شب قبل از شهادت ایشان، من به عنوان خادم امام رضا‌(ع)، در حرم کشیک بودم. پنجشنبه با قطار به سمت رفسنجان حرکت کردم. آن شب بسیار بی‌قرار بودم. طوری که اصلا نتوانستم بخوابم، یا دراز می‌کشیدم یا قدم می‌زدم. صبح که به خانه رسیدم، بچه‌ها گفتند می‌دانید چه خبر شده است. گفتم چه شده؟ گفتند سردار سلیمانی به شهادت رسیده است. 
خوش به حال آنهایی که به شهادت رسیدند. من لایق شهادت نبودم. همیشه در ذهنم به آن لحظه فکر می‌کنم که فرار کردم و پیش حبیب نبودم. می‌گویم کاش فرار نمی‌کردم و مثل بقیه به شهادت می‌رسیدم. من هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و با این حال، نمی‌دانم چه گناهی مرتکب شدم که خدا من را لایق شهادت ندانست. ما ٩ نفر بودیم که در روستا هم‌قسم شدیم؛ ٨ نفر شهید شدند و تنها من زنده ماندم. این نشانه بی‌سعادتی من است.
در عملیات جای تیر کامل در لباس مشخص بود؛ اما به بدن من اصابت نکرده بود. تقاضا دارم هر کسی که این مطلب من را می‌خواند، از خدا بخواهد که گناهانم را ببخشد، موانع رسیدن من به شهادت را بردارد و من را به آرزویم برساند. مرگی به غیر از شهادت از خداوند نمی‌خواهم. و اگر مرگی به غیر از شهادت نصیب من شود به خدا در روز محشر شکایت خواهم کرد، من ۱۵ سال بیشتر نداشتم. حتما گناه داشتم و پاک نبودم و سعادت اینکه شهید بشوم را نداشتم.
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi