شناسه خبر : 92531
یکشنبه 30 مرداد 1401 , 11:58
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تلخ‌ترین سوغاتی یک آزاده پس از بازگشت

مرتضی بختیاری از آزادگان دوران دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از زمان بازگشت به کشور به ماجرای فراموش کردن اینکه خواهری نیز داشته، پرداخت.

 

وقتی مرتضی بعد از اسارت خواهرش را نشناخت «مرتضی بختیاری» از آزادگان دوران دفاع مقدس است که خاطرات او در کتاب «از میمک تا آنسوی مجنون» آمده است.

کتاب فوق درباره اولین ساعات حضور این آزاده در خانه پس از سال‌ها اسارت روایتی را بازگو کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در ابتدای کوچه شریعتی، تمامی مردم محل منتظر ورود مرتضی بودند. مرتضی را پیاده کردند و بر دست‌های خود تا خانه بردند. اصرار مرتضی بی‌فایده بود؛ زیرا جمعیت موج می‌زد و در شور و شوق بازگشت او بی‌تابی می‌کرد. در مدخل خانه، مادر را دید. او را نیز در آغوش گرفت، در حالی که برادرش اصغر، گوساله‌ای را پیش پای مرتضی ذبح می‌کرد. در تمامی این مدت، مرتضی با مشاهده مهر و محبت مردم محل گریه می‌کرد. به محض ورود به خانه، انبوهی از خانواده شهدا را دید که آنجا تجمع کرده بودند و از مرتضی سراغ عزیزانشان را می‌گرفتند. این موضوع موجب تشدید گریهٔ مرتضی شد، به نحوی که قادر به کنترل خود نبود، تسلی اطرافیان نیز سودی نداشت. تنها می‌گفت: «من جلوی شما خانواده‌های معظم شهدا شرمنده‌ام.»

هنگامی که به منزل وارد شد، خانمی به طرف مرتضى هجوم آورد، تا او را در آغوش گیرد. هر بار که به طرف او می‌رفت، مرتضی به اطرافیان می‌گفت: «او را نگذارید نزد من بیاید، حتما مادر شهید است و نمی‌دانم از من چه می‌خواهد.» آن زن، فریاد زد: «برادر، من خواهرت حاج خانم هستم؛ چرا نمی‌گذاری تو را ببینم؟» مرتضی به طور کلی آن خواهر را فراموش کرده بود و هیچ چیز را به یاد نمی‌آورد. حاج‌خانم خواست نزد مرتضی برود؛ اما مرتضی با سیل اشک، مانع شد.

روز دوم، مرتضی به منزل برادرش اصغر برای ملاقات خواهران، خاله‌ها و عمه‌ها رفت. ابتدا برای شست‌وشوی دست و صورت به آشپزخانه وارد شد. هنگام ورود به مادر گفت: «یا الله بگو، کسی غریب و نامحرم در آشپزخانه نباشد.» مادر گفت: «به جز خواهرانت کسی نیست.» مرتضی ادامه داد: «یک خانم هست که من او را نمی‌شناسم.» مادر و همه خواهران و اهل خانه شروع به گریه کردند. آن زن ناشناس در حالی که مانند ابر بهاری گریه می‌کرد، پیش آمد و گفت: «برادر، من خواهر کوچک تو هستم.» ناگهان مرتضی او را به یاد آورد و شناخت. آن لحظه بسیار عجیب بود. همه کسانی که در خانه بودند، همراه مرتضی و خواهرانش می‌گریستند.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi