15 ارديبهشت 1403 / ۲۵ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 92583
دوشنبه 31 مرداد 1401 , 11:40
دوشنبه 31 مرداد 1401 , 11:40
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
شهید شاهد شر شیطان
حسین کارگر
هادی باغبانی هنرمند جوان عرصه مستندسازی بود که در حین تولید فیلم مستندی در سوریه به شهادت رسید. او قصد داشت تا با زبان هنر، شیطان را رسوا کند، اما با شهادت این هنر بزرگ مردان خدا- ره صد ساله را یک شبه طی کرد؛ هم در نقطه اوج حقیقت ایستاد و هم با خون خود، به جای هزاران فریم تصویر، و صدها فیلم، چهره شرور باطل را رسوا ساخت.
شهیدهادی باغبانی در سال 1362 در روستای داربدین روشن بهنمیر، از توابع شهرستان بابلسر متولد شد. وی دارای مدرک کارشناسی در رشته علوم ارتباطات اجتماعی از دانشگاه بوعلی تهران بود و به خاطر علاقهای که به کار مستندسازی داشت، در همین زمینه نیز مشغول فعالیت شد. در کارنامه فعالیتهای این هنرمند، همکاری با اتحادیه رادیو تلویزیونهای اسلامی، صداوسیما، حوزه هنری و روایت فتح، ثبت شده است. با شروع درگیری در کشور سوریه، باغبانی از سوی مرکز مستندسازی حقیقت به آن کشور اعزام شد تا به ثبت وقایع بپردازد. وی روز 28 مرداد سال۹۲، در مناطق حاشیهای شهر دمشق توسط گروهک تروریستی و تکفیری موسوم به جبهه النصره به شهادت رسید. پیکر این شهید در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) شهرستان بابلسر به خاک سپرده شده است.
سید علی فاطمی، مستندساز و همکار شهیدباغبانی در گفتوگویی با روزنامه کیهان،هادی باغبانی را «ارتش یک نفره» توصیف کرده و گفته بود:هادی «کارگردان تصویربردار» بود و این قابلیت را داشت؛ میفهمید سوژه چیست، میفهمید موضوع چیست، به دوربین و تشکیلات آن مسلط بود. قاب و زاویه نور را درک میکرد. میشد که یک نفری برود یک جایی یک کاری را پوشش دهد و با محتوایی که قابل خروجی گرفتن باشد برگردد.
او همچنین درباره علت حضور شهید باغبانی در بحران سوریه به عنوان مستندساز، بیان کرده بود: «هادی مطلقا نگاه تکلیفی داشت. مطلقا وظیفه خودش میدانست که بیاید و این کار را انجام دهد. فقطهادی نبود، همین الان هم دوستان زیادی هستند. ما مدتهاست که میرویم و خیلیها دلشان میخواهد به سوریه بروند. اوضاع آنجا هم طوری نیست که بگویند جاه طلبی وادارت کرده بروی. نه پول میدهند، نه جایزه و نه پست و مقام. عمده بچههایی که به سوریه میروند گمنام هستند؛ برخی حتی اسمشان را در تیتراژ فیلمها نمیزنند.هادی رفته بود که واقعیتها را تصویر کند. تکلیف را درک کرده بود و میخواست به این روش به مردم جهان بفهماند؛ به این شکل که آگاهی مردم جهان را افزایش دهد و این آگاهی باعث اعتلای حق شود.»
خانم طاهره باغبانی، خواهر شهیدهادی باغبانی طی مطلبی اینگونه به شرح زندگی و خاطراتی از برادر شهیدش پرداخت:
«هادی که به دنیا آمد، من یک دختر بچه 8-7 ساله بودم. احتمالا در آن روزها با لبخندی از سر شوق،هادی را توی بغل مادرم نگاه کردهام. نامگذاریهادی را یادم هست.
وسط همه اسمهایی که روی کاغذ نوشتند و لای قرآن گذاشتند، من اسمهادی را پیشنهاد دادم. خدا میداند چه ذوقی کردم وقتی اسمهادی از لای قرآن درآمد.
کودکیمان گذشت. از فکر کردن به کودکی اصلا خسته نمیشوم. اما نمیدانم حکمتش چه بود که انگار بعضی وقتها من کودک میشدم، هر چه میگذشتهادی بزرگتر از من میشد و من وابستهتر به او.
دوسال بعد ازهادی اسماعیل به دنیا آمد. شدیم دو به یک. اسماعیل وهادی خیلی سر به سر هم میگذاشتند.
کشتی گرفتنشان واقعا دیدنی بود. آنقدر با هم گلاویزمی شدند که بالاخره لباس یکیشان پاره میشد. من اما تماشاچی بودم. کمی به نفعهادی، کمی طرفدار اسماعیل.
هردو را تشویق میکردم. حتی تا این اواخر کههادی رضوانه را داشت و اسماعیل هم پدر دو بچه بود، باز هم کشتی گرفتنشان قضا نمیشد. به هم که میرسیدند میدانستم یکی از برنامههایشان کشتی گرفتن است.
یک شب که در خانه پدر جمع بودیم، اسماعیل وهادی به اتاق دیگری رفتند. عجیب که هیچ صدایی ازشان نمیآمد، رفتم ببینم چه خبر است. دو فرد بزرگ را دیدم که چنان در هم پیچیدهاند که نمیشود دست و پایشان را از هم تشخیص داد! بیصدا داشتند با هم کشتی میگرفتند. سر و بدن شان خیس عرق بود. طبق معمول یقه زیرپوش آن یکی و آستین این یکی پاره شده بود. آ نها خسته و نفس زنان به من نگاه میکردند و من متحیر به آنها چشم دوخته بودم.
هادی را که میدیدم همه سؤالهایم به ذهنم میآمد. آنقدر سؤال داشتم که تا صبح مینشستیم به صحبت کردن.
وقتی از تهران میآمد شمال انگار همه حرفها یادم میآمد. تا اذان صبح فیلم میدیدیم و مستند تماشا میکردیم وهادی برایمان تفسیر و کارشناسی میکرد. مستند «شعور آب» را که آورد خیلی لذت بردیم.
به خاطر شغلش قبل از رسانهای شدن، فیلمها و مستندها را برایمان میآورد و مینشستیم به تماشا.
یک بار از فیلمهای خانوادگی یک مستند ساخته بود. شبی که آمد خانه پدر و فیلم را گذاشت از خاطرم نمیرود. آن قدر خندید و خندید که پخش زمین شد. ریسه میرفت و میخندید. چقدر آن شب خندیدیم.
هادی عاشق سفرهای دسته جمعی بود. چندماه مانده به عید نوروز میآمد بابلسر و میگفت: «خب امسال عید کجا بریم؟ »می گفتیم هنوز دو-سه ماه تا عید مانده، چقدر عجله داری!».
میگفت: « بالاخره باید از همین حالا برنامهریزی کنیم! » در سفر هم همه تلاشش را میکرد که به خودش و بقیه خوش بگذرد. قدم زدن لب دریا را خیلی دوست داشت. هر وقت قایق سواری آخری که باهادی داشتم، یادم میآید هوس دریا به سرم میزند.هادی عاشق دریا بود.
شربتهای خانگی مامان را خیلی با لذت میخورد. تابستان را با شربتهای مامان سر میکرد. شبهای تابستان با پسرعموها میرفتند فوتبال و بعدش هم شربتهای مامان. اما وقتی میخواست سفر برود، دوست داشت سبک بار باشد. حتی شربتهای خانگی مامان را هم نمیبرد. میوه و شیرینی و تنقلات را هم که توی ساکش میگذاشتیم، کنار میگذاشت. خانمش دستش را خوانده بود. وقتی همه چیز مهیای رفتنهادی بود، بیخبر از او میوه و تنقلات را توی ساکش جا میکرد.
پیامک فرستادنهای هادی هم خاص بود. فارسی و گلیکی را با هم قاطی میکرد. برای تولدم پیامک فرستاد که: تولدت موِارک کک. شوخی را با حرفهایش میآمیخت.
پیامک زدن هادی و اسماعیل که خودش ماجرایی داشت. فقط خودشان میفهمیدند چه میگویند! زبان مخصوصی داشتند. مثلا هادی برای اسماعیل پیامک میفرستاد که: «چ» و اسماعیل میفهمید که یعنی چه خبر! تازه این آسانترین پیامکشان بود.
هادی خیلی خوش تیپ بود. این حس مشترک همه خواهرهاست که از دیدن قد و بالای برادرشان لذت ببرند. من از دیدنهادی، همین لذت را داشتم.
مخصوصا در مهمانیهای خانوادگی و دسته جمعی،هادی برایم میدرخشید.
از بین 50-40 نفر هم پیدایش میکردم و به قد و بالایش هزار ماشاءالله میفرستادم.من مناجاتهای برنامه راه شب را خیلی دوست داشتم، یک بار بههادی گفتم میتوانی این مناجاتها را برایم ضبط کنی؟! سفر بعدی که آمد یک سی دی به من داد و گفت این هم مناجاتهای درخواستی شما.
سی دی را گذاشتم صدایش خیلی برایم آشنا بود. صدای خودش بود. برایم یک سی دی از مناجاتهای ادبی و خواجه عبدالله انصاری با صدای خودش پر کرده بود.
اسم رضوانه هم مثل پدرش از لای قرآن درآمد همسر هادی از اسم رضوانه خوشش آمده بود. وقتی پای انتخاب به میان میآید، اسمها را میگذارند لای قرآن صفحه آخر سوره حشر. اسم رضوانه در میآید.
هادی هم خیلی اسم رضوانه را پسندید. مخصوصا روی (ه )خیلی حساس بود. ظاهرا برای شناسنامه گرفتن، مامور ثبت احوال گفته بود که باید «ه» را بردارد و رضوان باشد. هادی هم کلی دوندگی کرده بود تا توانسته بود(ه) آخر را تثبیت کند.
اگر کسی رضوان صدایش میکرد، با دلخوری میگفت: رضوانه! برای(ه) آخرش کلی دویدم. دخترهادی شد: رضوانه باغبانی. باغ در باغ...
به سفرهایش عادت کرده بودیم. هر چند همیشه دلهره و نگرانیاش رفیق روزهای مان بود. چند باری رفته بود لبنان. این دومین سفرش به سوریه بود. اما نمیگفت میرود سوریه.
نمیخواست نگرانمان کند. رضوانه و همسرش را آورد بابلسر تا تنهایی تهران اذیت شان نکند. شب قبل از سفرش تیشرتش را برایش شستم.
شلوار کتان مشکی پوشیده بود. از ما که خداحافظی کرد، برگشت تهران. حرکتش از تهران بود. چند دقیقه بعد از رفتنش پیامک زد به گوشی من که «خداحافظ ».
این کارش خیلی برایم عجیب بود. سابقه نداشت. با بغض و اشک رفتم آشپزخانه و به مادرم گفت هادی پیامک زده «خداحافظ.»
بند دلم پاره شده بود. نتوانستم صبوری کنم. به مامان گفتم: «فکر کنم این بار آخرین باری بود کههادی را دیدیم... »
همه جای خانه ما پر است از عکس هادی. دلم خیلی هوایش را میکند. میگفت: ما از این طرف فریاد میزنیم: « لبیک یا زینب » از آن طرف داعشیها نعره میزدند: «لبیک یا یزید! »...
هادی با تقدیم خونش به حضرت زینب پای لبیکش ایستاد.
روحش شاد و راهش مستدام باد!
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب