شناسه خبر : 96441
چهارشنبه 30 آذر 1401 , 11:24
اشتراک گذاری در :
عکس روز

حال و هوای برخی اعزام‌های دهه ۶۰

سیدعلی پروینیان که همبازی دوران کودکی شهید حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) بود، برای اینکه بتواند راهی جبهه شود، شرایط بسیار سختی را سپری کرد.

حال و هوای برخی اعزام‌های دهه 60/ شنیدم می‌خوای بری جبهه!

هفت سال ابتدایی دهه ۶۰، پر از روزهای خاطره و حماسه از اعزام رزمندگان که عمدتاً‌ نیروهای مردمی بودند، است. حال وهوای آن‌روزها را سیدعلی پروینیان مسؤول گروه دریایی قرارگاه نوح نبی با اشاره به ماجرای اعزامش به جبهه در سال ۱۳۶۲ در کتاب «از کردستان تا جزایر همیشه فارس» روایت کرده است:

دوره آموزش نظامی که به پایان رسید، برگه اعزام به جبهه گرفتم. پدرم مخالف بود و نمی‌خواست من به جبهه بروم. برای همین، به مادرم گفتم که دیدم مادرم هم مخالفت کرد، گفت: ببین علی‌جان، من تو را با خون‌دل بزرگ کردم. الان هم رضایت نمی‌دهم که بروی یک گلوله بخوری برگردی. بعد هم یا دست نداشته باشی یا پا. گفتم: نَنِه، قرار نیست که هر کی جبهه رفت، بی‌دست‌وپا برگردد.

ـ پس این همه جانباز از کجا آمدند؟ غیر از اینکه تو جنگ بی‌دست‌وپا شدند؟!

ـ گیرم که این‌ طور که شما می‌گویی باشد، آخه نَنِه! من که خونم از بقیه رنگین‌تر نیست. مگه این همه شهید که آوردند، مادر نداشتند؟

کمی فکر کرد و گفت: والا چی بگویم؟ برو آقا تو راضی کن.

گفتم: نَنِه! می‌دانی که او راضی نمی‌شود. من هم جرأت ندارم بروم با آقا حرف بزنم.

دوباره کمی فکر کرد و گفت: علی‌ جان! هر جور صلاح می‌دانی. برو به سلامت.

با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد.

روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگه اعزام را انگشت زد و رفت. نمی‌دانم پدرم روز بعد چطور باخبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم روبه‌رو شدیم خیلی عادی جواب سلامم را داد. با خودم گفتم: مثل اینکه اخلاق بابام بد نیست و می‌توانم به او بگویم. دیدم نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: سیدعلی! یک خبرایی شنیدم.

ـ چه خبری؟

ـ شنیدم می‌خواهی بروی جبهه!

آن‌ قدر ترسیده بودم که گفتم: نه بابا، کی گفته؟ جبهه کجا بود؟

ـ نمی‌خواهد من را رنگ کنی. حالا بگو ببینم می‌خواهی بروی یا نه؟

سرم را پایین انداختم و گفتم: بله بابا. سرش را تکان داد و گفت: که می‌خواهی بروی جبهه، هان؟! سرم را بالا گرفتم و گفتم: خب بله! ناگهان دیدم کمربند بود که بالا و پایین می‌رفت و تو سروکله‌ام می‌خورد. همان‌طور که می‌زد، جای کمربند با خون روی بدنم نقش می‌بست. اگر کسی میانجیگری می‌کرد او را هم با کمربند سیاه می‌کرد. مادرم که از ترس نمی‌توانست کاری کند، اشک می‌ریخت و با صدای لرزان می‌گفت: ولش کن سیدمرتضی! تو که او را کشتی. بی‌انصاف چقدر او را می‌زنی.

ولی پدرم همچنان می‌زد. آن‌قدر زد تا دلش راضی شد. بعد گفت: اگه حالا می‌خواهی بروی جبهه، برو دیگه کارت ندارم. بعد از کتک‌ خوردن، تا ۲ روز نتوانستم از خانه بیرون بروم. بالاخره روز اعزام فرا رسید. به‌ دور از چشم پدرم از خانه بیرون رفتم در حالی‌که فقط مادرم برای بدرقه تا پای اتوبوس آمد.

منبع: خبرگزاری فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi