14 ارديبهشت 1403 / ۲۴ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 99445
یکشنبه 27 فروردين 1402 , 12:35
یکشنبه 27 فروردين 1402 , 12:35
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هرچه داریم از تو داریم ای....
جانباز ع. شاطریان
مراحل هشتگانه تبدیل شدن ایران به ابرقدرت
حجت الاسلام سید محمدحسین راجی
کابینه تناقضها و کلاهی که سرشان گذاشتند
سید محمدعماد اعرابی
ای نشسته صف اول
علیرضا ضابطی
امنیتِ خودبسنده و ماهواره ی همراه
سید مهدی حسینی
هنر رهبری شکستن قدرتهای بزرگ است
احمد رضا بهمنیار
به دانشگاه مردمی فلسطین خوش آمدید
محمدحسین آزادی
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
روزی میآیم پیشـت
فاش نیوز - خانم مداح روضه میخواند و همه سینه میزدند. بین آنهمه شلوغی نگاهم به یک سمت بود. انگار در آب غرقشده بودم، تمام سروصداها در گوشم کم و حرکات دستِ سینهزنیها محوشده بود. فقط روبهرویم را میدیدم، دو پرچم مشکی علیاکبر و علیاصغر را!
اول لبخندی زدم و بعد یکهو گریه کردم. سخت است خندهای بیزبان وگریهای که ایهام دارد. ایهامی از اسم برادرم و مراسمی در حال برگزار شدن! مادر دستش را روی دستم میگذارد و با بغض نگاهم میکند. به او خیره میشوم و احساس بینمان را از چشمهایش میخوانم. چند روز قبل از تولد برادرم، پدر تصمیم گرفت اسمش را قاسم بگذارد؛ اما... مادر خواب دید که مراسم روضهخوانی دارد و دو پرچم که اسامی علیاکبر و علیاصغر رویش نقش بسته به دیوار نصبشده... برای همین به پدر گفت: «باید اسم بچه رو علیاکبر بذاریم.»
و علیاکبر ۱۷ آذر سال ۱۳۵۶ به دنیا آمده بود...
نگاهم را از چهرة مادر گرفتم. چادرم را دور کمرم بستم. داخل حیاط رفتم تا هوایی تازه کنم و از غمی که روی سینهام تل انبارشده بود، کم شود. پشت سر همنفس عمیقی کشیدم؛ یک، دو... به سومی که رسید رو به آسمان چشمباز کردم. به فاصلة بین دیوار و پشتبام! چقدر آشنا بود آنجا... قطرهای اشک از چشمهایم سرید... خوب یادم هست که کلاس اول بودم و علیاکبر به راهنمایی میرفت؛ یعنی سال ۱۳۶۸. تا از مدرسه برگشت، هیجانزده خودش را به من رساند و گفت: «بیا با هم مسابقه بدیم. هرکی زودتر رفت روی پشت بوم برندة بازیه.»
عاشق این بودم که مسابقه را از او ببرم؛ اما غافل از اینکه چقدر تند و فرز است... تا به نردبان رسیدم نفسم بند آمد. او فوری از روی درِ پذیرایی بالا رفته بود و من از روی نردبان! آخر هم علیاکبر برنده شد. وقتی خواستم بروم پایین سعی داشت کمکم کند و گفت: «هر موقع گفتی باشه، دستت رو ول میکنم آبجی. تو برو روی نردبون تا کمکت کنم.»
روی نردبان ناگهان حواسم پرت شد و حرفهایش را فراموش کردم. همین باعث شد که به زمین بیفتم و تا آخر سال تحصیلی، دستم را گچ بگیرند... درست یک سال از درس و مدرسه عقب افتادم؛ اما شیرینی خاطرة بازیهایمان تا ابد زیر زبانم ماند. یاد شعر باباطاهر افتادم که میگفت: «به صحرا بنگرم صحرا تو بینم / به دریا بنگرم دریا تو بینم... به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تو بینم.۱»
حال من دقیقاً همین است، هر جای خانه را که نگاه میکنم به یاد علیاکبر میافتم. حالوروزم را فقط خدا میداند و بس.
ـ زهرا جان! حالت خوبه؟ آشفتهای خواهر؟
با صدای خانم همسایه سر چرخاندم.
ـ چی بگم که همش زیر سر علی اکبره...
گوشه چادرش را به دندان گرفت و طرفم آمد.
ـ آخرش نفهمیدم برادرت که نه سپاهی بود و نه بسیجی فعال، چطوری مدافع حرم شد و خواهر من رو به این حال و روز انداخت؟
لبخند زدم و در جوابش گفتم: «حالم خوبه، چون میدونم جاش خوبه... فقط گاهی دلتنگش میشم همین... اوایل علیاکبر اصلاً اجازه نداشت بره سوریه؛ به خاطر ایرانی بودنش. سال ۱۳۹۴ بود که یه روز دیدم در حال پرسوجویِ تا با یه نام دیگه کارت مهاجر افغانی برا خودش درست کنه. دو تا چله هم گرفته بود؛ نمیدونم چه چلهای نذر کرده بود که اینقدر زود جواب گرفت؟ همون روز اول چلهنشینی، اسمش دراومد و رفت برای اعزام! یهو دیدم که ناراحت به خونه برگشت! دویدم جلو و پرسیدم: چی شده داداش؟ جواب داد: هیچی اون کارتی که درست کردم به اسم علی حیدری بود. منم که با اسم آشنایی نداشتم اصلاً حواسم نبود، وقتی اسمم رو خوندن دیر جواب دادم و فهمیدن ایرانیام و نبردنم سوریه... سر دومین چلهای که گرفت، یک هفته نگذشت که دوباره اسمش در اومد. شهریور همون سال رفت و دلم رو با خودش برد...»
خانم همسایه هنوز ایستاده بود و با دقت به حرفهایم گوش میداد. یکدفعه مرا بغل کرد و گفت: «خوش به حالت که همچنین برادری داشتی، کم آدم پیدا میشه که اینقدر خالص باشه. هرچی دیدی خوبی دیدی ازش خواهر، همین مهمه...»
موبایلم را از کیف بیرون آوردم و دوباره گفتم: «هر شب نامهای رو که براش نوشتم میخونم تا خوابم ببره، آخه دلم فقط با همین آروم میگیره... شاید الانم آروم گرفت.»
صفحة آن را روشن میکنم و شروع به خواندن.
ـ آه ای برادر، ای به سفر رفته، گویی تو را ز بندر پنهان صدا زدند، شاید که گمرهان شبِ دریا، حاجت به نور سرخِ چراغِ تو داشتند، آری، چراغ قلب تو یاقوت فام بود، کاش که بدانی وجودت تنها تکیهگاه من بود، رفتی و رفتنت بهشت دنیا را ز من گرفت، روزی میآیم پیشت، فقط تو را به اسمت قسم شفاعتم کن۲...
بر اساس خاطرة زهرا زوار
خواهر شهید مدافع حرم علیاکبر زوار
ــــــــــــــــــــــــــ
۱. باباطاهر «دوبیتیها»، دوبیتی شماره ۱۶۲.
۲. شهید مدافع حرم اکبر زوار (تاریخ تولد 1356/9/17، مشهد. تاریخ شهادت: 1394/9/2در تدمر سوریه منطقه «دکل» به شهادت رسید و مفقود شد. پیکر این شهید در اسفند همان سال تفحص و پس از چند ماه شناسایی شد.)
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب