شناسه خبر : 36436
چهارشنبه 21 مرداد 1394 , 12:49
اشتراک گذاری در :
عکس روز

حالش بد بود نه خودش!

با اینکه از کتک های او ناتوان شده بود، موهایش را که آشفته روی صورتش ریخته بود و از عرق و اشک به صورتش چسبیده بود کنار زد و به سختی از جایش بلند شد و داد زد: بابا بس کن

شهید گمنام -  مرجان روی زمین نشست و خودش را گوشه اتاق جمع کرد و درحالیکه صورتش از التهاب و ترس سرخ سرخ شده بود و اشک تمام صورتش را پوشانده بود، بلند فریاد زد : بابا! توروخدا نزن... بابا توروخدا... بابا! من دخترتم! ... منم مرجان!... و در همین حین مشتی روی گونه اش نشست!...

مرجان جیغی کشید و نقش زمین شد و گریه اش شدت گرفت!... مادر دوید و دو دستی دست پدر را نگه داشت و درحالیکه گریه می کرد، فریاد زد: مجتبی! چیکار میکنی؟ بس کن. این دخترته... نزن بی انصاف ... نزن!

... پدر که با خشم مرجان را در گوشه اتاق کتک می زد، با صورتی مایل به کبودی به طرف مادر برگشت و دستش را از دست های او بیرون کشید و مادر را به طرف دیگری هل داد ... و فریاد زد: چی میگی خانوم؟!... اصلا" شماها کی هستید و تو خونه من چیکار می کنید؟ برید بیرون! ... و مرجان را رها کرد و به طرف مادر رفت که نقش زمین شده بود... و مادر را درحالیکه اشک می ریخت و فریاد می کشید، کشان کشان به طرف در خانه برد ...

... پدر ما را نمی شناخت... چند باری که خیلی حالش بد شده بود، به این حال افتاده بود و مرجان و مادرش همیشه از پیش آمدن این حالت و اتفاق می ترسیدند... و این حالت دوباره به پدر دست داده بود!... مرجان که وحشت زده بود و می دانست، پدرش مادر را که بیحال روی زمین کشیده می شد، چرا به طرف در می برد، با اینکه از کتک های پدر ناتوان شده بود، موهایش را که آشفته روی صورتش ریخته بود و از عرق و اشک به صورتش چسبیده بود کنار زد و به سختی از جایش بلند شد و داد زد: بابا بس کن... کاری باهاش نداشته باش... ما الان میریم بیرون!

... و قبل از اینکه پدر در خانه را باز کند، با سرعتی که می توانست داخل اتاق دوید و دو تا چادر را در بغلش گرفت و گوشی اش را از روی تختش برداشت و بیرون دوید... پدر نمی فهمید چه کار می کند... در را باز کرده بود و داشت مادر را داخل راهرو می انداخت...

... مرجان یک لحظه در میان آن صحنه های دلخراش به یاد این افتاد که چقدر شانس آورده اند خانه شان آپارتمانی ست و درش رو به کوچه باز نمی شود وگرنه...! و اینکه همسایه ها آنها را می شناختند و می دانستند که پدر مرجان جانباز اعصاب و روان است...

... پدر که با صورتی ترسناک و نگاهی غضب آلود دم در ایستاده بود، به طرف مرجان برگشت... مرجان قبل از اینکه پدر به طرف او بیاید، با چشمانی که از نگرانی حضور کسی در راهرو،  پر بود، نگاهش را سریع در حیطه دیدش به راهرو چرخاند و وقتی دید ظاهرا" کسی نیست، با ترس و اهسته از کنار پدر از دم در رد شد. پدر با خشم به او نگاه می کرد و در لحظه بیرون رفتن از در، مرجان را به طرف بیرون هل داد و با صدای بلند گفت : برید گمشید بیرون!... معلوم نیست چه جوری اومدین تو خونه من!... و در را کوبید.

... مرجان که منتظر بود در اثر پیچیدن صدای پدر در راهرو، همسایه های طبقه بالا و پائین کم کم بیرون بریزند، با نگرانی و اضطراب به صورت زرد و بیجان مادر که با لباس خانه کنار در افتاده بود و هق هق گریه می کرد، نگاه کرد... اما فرصتی برای نوازش نبود ... یکی از چادرها را با سرعت به سر کرد و با التهاب و عجله نگاهش را به پله های بالا و پائین گرداند و گفت: مامان بلند شو این چادرو سرت کنم ... الان همسایه ها میریزن بیرون، آبرومون میره ... بلند شو ... کمک کن سرت کنم... و مادررا به جلو خم کرد و چادر را روی سرش کشید و  پاهایش را پوشاند...

 هنوز کسی نیامده بود... مرجان به یاد گوشی اش افتاد... گوشی را سریع از کنار دیوار برداشت و شماره اورژانس را گرفت و با صدایی لرزان و آهسته گفت: سلام آقا ! خسته نباشید ... من پدرم حالش بد شده... توروخدا زود بیایید به این آدرسی که میگم... خانم همسایه بالا از پله ها پائین آمد و با دیدن مرجان و مادرش در آن حالت آشفته، چشم هایش گرد شد و پله ها را سریع تر پائین آمد...

مرجان نفهمید چطور آدرس را داد و گوشی را قطع کرد ...صدای شکستن ظرف ها از داخل خانه می آمد... خانم همسایه جلوی پای مرجان نشست و با نگرانی پرسید: الهی بمیرم مرجان جون! چی شده باز؟ بازم بابات قاطی کرده؟ ... و دستی روی صورت مرجان کشید و دستش را روی پای مادر مرجان گذاشت و گفت: الهی دستش بشکنه... ببین چه بلایی سر این فرشته آوورده...

... که مرجان درحالیکه هنوز اشک می ریخت، اخم هایش را درهم کشید و گفت: خانوم غلامی! تورو خدا اینجوری در مورد پدر من حرف نزنید! می دونید که اون دست خودش نیست و الان نمی فهمه چیکار میکنه. ما رو نمیشناسه!...

خانم غلامی که انتظار این حرف را نداشت، چشم هایش را دوباره گرد کرد و با تعجب پرسید: وا این چه حرفیه که تو میزنی دختر! یه نگاه به ریخت و قیافه خودت و مادرت بکن... ببین چه بلایی سرتون آوورده؟... کی آخه دختر جوون و زنشو از خونه بیرون میندازه... و بعد سرش را تکون داد و زیر لب گفت: اگه غیرت داشت...!

... که مرجان با شنیدن این حرف، گریه اش شدت گرفت و درحالیکه اشک از چشم هایش مثل باران می بارید، با صدای بلند گفت: بسه دیگه خانوم غلامی! اومدید کمک یا اومدید به پدر من بد وبیراه بگید؟ ... هیشکی حق نداره به پدر من توهین کنه... اون غیرت داره... خوبشم داره... اگه نداشت الان اینجوری نبود... اگه نداشت نمی رفت جبهه و تانک کنارش منفجر بشه و اینطوری بشه... و هق هق کنان و لرزان، مادرش را بغل کرد و به گریه ادامه داد...

 

خانم غلامی که انتظار چنین جوابی را نداشت، از جایش بلند شد و چادرش را زیر بغلش زد و با عصبانیت گفت: خوبه من به خاطر شماها میگم... اصلا" هر جور راحتید... به من چه ؟! ... و تند و تند از پله ها بالا رفت ...

... همسایه پائینی هم بالا آمد که ماشین اورژانس سر رسید و همسایه ها در را برایش باز کردند... دو نفر مأمور اورژانس از پله ها بالا آمدند و یکی از آنها پرسید: خانوم! چی شده؟ کی حالش بده؟! ... که مادر مرجان چادرش را محکم کرد و جواب داد: آقا اینجاست ... شوهر منه... تو خونه ... حالش بده ... می ترسم بلایی سر خودش آوورده باشه ...

صدای شکستن ظرف ها هم قطع شده بود و مرجان نگران بود که داخل خانه چه خبر است! ... مرجان و مادرش با همان آشفتگی از روی زمین بلند شدند و از نزدیک در کنار رفتند و لب پله های بالایی نشستند... مأمور چند بار زنگ خانه را زد اما پدر در را باز نکرد!... سرایدار ساختمان که تازه خبردار شده و بالا آمده بود، از روی پله ها داد زد: من کلید زاپاس دارم. الان میارم ... و از پله ها پائین دوید... سرایدار چند دقیقه بعد با کلید بالا آمد و کلید را به مأمور اورژانس داد...

در را باز کردند... دو مامور با احتیاط وارد خانه شدند اما هیچ اثری از پدر نبود... وارد خانه شدند و صدا می زدند: آقا کجایید؟ ... مرجان هم که خیلی نگران بود، پشت سر مأمورها وارد خانه شد... اول که دید پدرش نیست، وحشتش بیشتر شد و جلوتر از آنها به داخل اتاق ها دوید تا او را پیدا کند... چند گلدان شکسته لب پنجره بود و گلدان های کریستال روی میزهای اتاق پذیرایی هم خرد شده بود...

 یک لحظه توجه مرجان به طرف آشپزخانه جلب شد... به طرف آشپزخانه دوید... درست فکر کرده بود... پدر پشت میز ناهارخوری روی زمین بیهوش افتاده بود، در حالیکه کف دهانش روی صورتش مانده بود و دستش غرق خون بود و خرده های چند بشقاب روی زمین پخش بود... مرجان با دیدن این صحنه فریاد زد: بیایید آقا! بیایید... پدرم اینجاست...

ماموران اورژانس به آشپزخانه رفتند... یکی از آنها پدر را معاینه کرد و بعد به دیگری گفت بدو برانکاردو بیار... باید ببریمش بیمارستان... مادر هم که آمده بود ، تا این را شنید با التهاب گفت: منم میام. الان آماده میشم... و به طرف اتاق دوید....

 مامور با برانکارد بالا آمد و پدر را روی برانکارد گذاشتند و با کمک همسایه ها و سرایدار، از پله ها پائین بردند...مادر می خواست با پدر برود و کسی نبود که مرجان را هم ببرد. پس منتظر ایستاد... پدر را که می بردند، مرجان چشم به او دوخت و پیکرش که بیهوش و بیحال روی برانکارد افتاده بود و صحنه هایی را که تا یک ساعت قبل اتفاق افتاده بود، مرور کرد... حال پدری که آنطور بی مهابا و بدون تعادل به آنها حمله می کرد، روی برانکارد با دست و بالی خونین افتاده بود و حرکت نمی کرد... گاهی حمله های عصبی اش منجر به بیهوشی میشد و این بار نیز که حمله عصبی پدر در اثر صدای تلویزیون و دیدن فیلم جنگی شروع شده بود، به همان شدت بود ... دلش برای خودش و مادرش می سوخت... اما برای پدر بیشتر... پدری که برای او یک قهرمان بود، هرچند به قول آن خانم همسایه بالایی، گاهی بی اختیار آنها را اذیت می کرد...

مادر به سرعت به دنبال ماموران از در خانه خارج شد و همراه آمبولانس رفت... مرجان فردا امتحان داشت... امتحان میان ترم با استادی سخت گیر. اگر نمی خواند، حتما" این ترم را مشروط میشد!... با رفتن آنها مرجان رفت و جلوی آینه داخل اتاقش ایستاد ... صورتش کبود شده بود... با خودش فکر کرد که چگونه فردا با این سر و وضع به دانشگاه برود...

... مادر تلفنش را جا گذاشته بود. پس مرجان مجبور بود صبر کند تا مادر خودش تماس بگیرد... چند ساعتی گذشت و ساعت 9 شب شد که مادر زنگ زد... مرجان با التهاب به طرف تلفن دوید و گوشی را برداشت و گفت: الو! سلام مامان! چه خبر؟! ... مادر به او گفت که حال پدرش خوب نیست و باید امشب در بیمارستان بمانند...

... حالش اصلا" خوب نبود ... غذا داخل یخچال بود ولی اشتهایی برای خوردن شام  نداشت... بعد از آنهمه استرس و فشار روانی... بعد از آنهمه کتک... صورت خودش ... چهره مادر مظلومش... نگاه های همسایه ها و حرف و حدیث هایشان... !

 مرجان روی تخت دراز کشید... تا به حال از خودش نپرسیده بود که چرا باید چنین پدری داشته باشد... پدرش را دوست داشت... خیلی زیاد...! از بچگی یاد گرفته بود که گاهی حال پدرش بد می شود و وقتی حال پدر بد می شود، هیچ چیز را متوجه نمی شود و ممکن است هر کاری بکند... پس ذهنش آماده بود... مادرش یادش داده بود که پدرش یک قهرمان است و وقتی تعادل روانی خود را از دست می دهد، فقط حالش بد می شود، نه خودش! ... فقط حالش!... مرجان با همین عشق و همین نگاه، پدر را باور داشت برای همین الان بیشتر نگران پدر و مادرش بود تا صورت ورم کرده و کبود خودش...

 ...مرجان متوجه نشد که آن شب چگونه خوابش برد!... فردا صبح درحالیکه خودش می دانست برای امتحان آماده نیست، ولی چون مجبور بود، آماده شد و به دانشگاه رفت... در راه و در خیابان، رویش را می گرفت تا کسی صورتش را نبیند... اما خودش می دانست که در دانشگاه و سر کلاس، نمی تواند کبودی گونه اش را پنهان کند... ولی مجبور بود. قبل از اینکه برسد، مادر یک بار دیگر تماس گرفته بود و به او گفته بود که وضعیت پدر بهتر شده و تا چند ساعت دیگر به خانه بر می گردند.

... به در دانشگاه رسید... عینک آفتابی اش را برداشت ولی رویش را گرفت و به سرعت به طرف کلاس رفت. وارد کلاس که شد مجبور شد، رویش را باز کند. چند نفر بیشتر هنوز نیامده بودند... سلام کرد و وارد شد و گوشه کلاس نشست. نسترن که دوست صمیمی مرجان در دانشگاه بود هم آمده بود و با دیدن صورت کبود مرجان، یکدفعه رنگ از صورتش پرید. بلند شد و آمد و کنار مرجان نشست و با نگرانی همین طور که به چهره زرد مرجان نگاه می کرد، پرسید:

مرجان! صورتت چی شده ؟... مرجان سرش را پائین انداخت و جواب نداد... نسترن که بیشتر نگران شده بود، کمی مکث کرد و بعد یکدفعه کوبید روی صورت خود و صدایش را آهسته کرد و پرسید: مرجان! بابات؟ ... بابات دوباره حالش بد شد؟... و اشک در چشم های مرجان حلقه زد و آرام سرش را به نشانه تأیید تکان داد...

 نسترن مرجان را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم! اشکال نداره. تورو خدا گریه نکن مرجان! دختر پس چرا اومدی؟ آخه با این حالت...؟ نمی اومدی. امتحان به درک... تو آخه حالت خوب نیست... !

... مرجان جوابی نداد... ولی از آن طرف کلاس صدای پچ پچ دو تا از دخترهای سوسول شنیده میشد ... باباش جانبازه... امتحانم نده فرقی نمیکنه که... نمره شو میگیره...

نسترن یکدفعه به طرف آنها برگشت و چپ چپ به آنها نگاه کرد... بغض مرجان ترکید و کیفش را برداشت و از کلاس بیرون دوید... نسترن هم به دنبال او ... اشک امانش نمی دادند و اینقدر سریع از دانشگاه بیرون رفت که نسترن به او نرسید و دیگر دنبال او نیامد... فقط صدایش شنیده میشد که از پشت سر مرجان را صدا می کرد... مرجان! ... مرجان...! وایسا...

 اما مرجان دیگر دلش نمی خواست برگردد... به یاد اتفاقات دیشب افتاد و صحنه های ناراحت کنننده دیشب را در ذهنش مرور کرد... هق هق گریه  می کرد و در خیابان راه می رفت... از خود می پرسید چرا دوستان و هم کلاسی هایش اینگونه فکر می کنند؟ آیا می توانستند درک کنند که مرجان چه احساسی دارد وقتی پدرش او را برای دقایقی غریبه به حساب می آورد؟... و بدون اینکه بداند و بخواهد، او و مادرش را به باد کتک می گیرد؟... آیا تصور این را می کردند که او چه حسی را تجربه کرده وقتی که پدرش او و مادر را مثل یک غریبه از خانه بیرون کرده؟... آیا دیدن قهرمان زندگی را در هیئت یک غریبه ناآشنا ... مادر را در اوج مظلومیت و غریبی... و او را در اوج ناچاری می توانستند تصورکنند؟...

با عجله و پریشان در پیاده رو راه می رفت و دانه های اشکش، صورت کبودش را نوازش می داد...

به پدری فکر می کرد که خیلی دوستش دارد... به او که جای مشتش صورت مرجان را رنگین کرده بود ولی دردش بیش از دردی که در قلب مرجان بود، نبود!... به صورت پدرش فکر کرد... پدری که حالش بد بود نه خودش!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
چه مرجان هایی که کم نیستند در این وانفسای زندگی جامعه مان!!
آیا تاوان فرزند یک قهرمان بودن صورت کبود است؟
آیا عشق دختری به پدرقهرمانش با کتک خوردن و کشیدن گیسوان و خراشیدن سروصورتش به ظهور میرسد؟
آیا گرمای زندگی محفل خصوصی و خانوادگی یک جانبازقهرمان،با بیرون راندن همسر وفرزند ،نشان داده میشود!؟
آیاتاوان فرزند یک جانباز قهرمان بودن، شنیدن طعنه و زیرلب زمزمه کردن دوستان و اطرافیان و همکلاسیان و دیدن خوشحالی بعضی ها از ریزش اشک مرجان هاست؟
و ... آیاهای بسیار؟؟؟؟
جلوه عشق فرزند به پدرقهرمان در صبر و عاشقانه دوست داشتن پدر،توسط مرجان هاست...
دیدن ترحم خشک و بی احساس همسایگان و اطرافیان، شده جزئی از زندگانی مرجان ها...
طعنه و کج خلقی و زمزمه های نا ماءنوس « سهمیه » نه فقط از طرف همکلاسیان که از نزدیکان این قهرمان بوضوح قابل شنیدن است... نیازی به فریادش نیست!!!
نه فقط « سهمیه» که ازدریافت حقوق و وامهای آنچنانی گرفته تا اشتغال و امتیازات دیگر که فقط در پس کاغذهاست که نام قانون و بخشنامه را یدک میکشند.!!!
کدام درک؟!!! درک درد آن قهرمان را چه کسی میخواهد احساس کند؟ مسئولین!! دوستان!!! همسایگان!!! اطرافیان!!! همکلاسیان!!!... ما ...کدام؟؟
کدام یک از ایشان را میتوان با ارائه توضیح و منطق راضی کرد.؟ درحالیکه حکم را قبل از محکمه خوانده اند!!
پدر قهرمانی که حالش بد است نه خودش ،را چه کسی می فهمد؟ من... تو... شماها؟؟؟
تابوده همین بوده! کسی قدردان داشته هایش میشود که آنرا از دست بدهد.
ما خیلی زود فراموش کردیم که «ایرانی » داریم امن.
امنیتی که حاصلش شده این آرامش.. آرامشی که در تحت لوای آن به مدارج عالی علمی دست می یازیم و به خود میبالیم. اما منشاء و پدیدآورنده گان این امنیت را نمی بینیم و اگرهم ببینیم بی تفاوت از کنرشان میگذریم و یابا طعنه و کنایه مان، قابل رویت هستند.!
تو ای همسایه و ای همکلاسی و ای اطرافیان مرجان عزیز، آرزو نمیکنم که ای کاش در عراق و سوریه و لبنان و افغانستان و یمن بودید تا قدر عافیت را بدانید آخر خودم هم گاها فراموشم میشود که این پدران امثال مرجان بودند که امنیت را به ما مجانی بخشیدند و لی خودشان آنرا با دادن خون و دست و پا و روان خراب و شیمیایی... بدست آوردند.!
تاکی این قصه ناتمام «سهمیه» « حقوق آنچنانی »، « امتیاز...» و ... ادامه خواهدیافت.
سریال تبلیغات و قوانین اجرانشده و ،پلکان که نه آسانسور دیگران « شما بخوانید مسئولین »شدن پدر امثال مرجان ها تاکی ادامه می یابد.؟
باید کاری کرد. تا مرجان هم به سرنوشت پدرش دچارنشده باید بپا خواست و مظلومیت جانبازان را فریاد زد.! فریااااااااد

ببخشید. خیلی تحت تاثیر این قصه که همواره در اطراف ما جانبازان وجود دارد قرارگرفتم... آنقدر که یادم رفت از شهیدگمنام عزیز تشکر کنم. از همه کسانی که این فریاد را میزنند اما گوش خیلی ها گویی که کر است و نمی شنوند.!!
از فاش نیوز گرامی هم سپاسگزارم. یاعلی
اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش "غلامرضا اکبری " عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری " ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : " بسم الله الرحمن الرحیم " یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند... یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند... یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف حرف می‌زدم ... آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد... . . راوی حجت الاسلام انجوی نژاد منبع: هفته نامه صبح صادق شماره ۵۴۰
جالب بود حاج مهدی عزیزم. خیلی تاثیرگذاربود. دستت درد نکنه داداش
نمی دانم این سطور ی را که می نویسم می خوانی یانه ؟ اما من می نویسم تا ادای تکلیف کرده باشم ...شاید که بهتر از مکنونات قلبی من آگاه شوی و بعد به یاری من رغبت بیشتری پیدا کنی !
بابای طنین که حالش بد میشه به جز کتک زدن کارای نادرست دیگه ای هم می کند که قابل شرح دادن نیست ...‌!
مادر طنین فقط ۱۷سالش بوده که وارد زندگی یک جانباز اعصاب و روان ۳۲ ساله میشه . اون می گفت من درک درستی از جانباز اعصاب نداشتم و فقط به این خاطر باهاش ازدواج کردم چون به پدرم هم می گفتند جانباز و مادرم به او کلی افتخار می کرد !
اما جانبازی پدرم که چند ترکش بزرگ تو بدنش بود کجا ... جانبازی شوهرم کجا ؟
وقتی ازدواج کردیم بعد مدتی متوجه شدم یه رفتار خاصی دارد . قرص های جورواجوری از طریق برادران و مادرش به او داده می شه . کم کم دیدم شبا تا دیر وقت تو کوچه می مونه ...بعدش من مجبور می شدم برای اینکه بفهمم کجا رفته تا برگشتن شوهرم پشت در بشینم در حالی که بستگان همسرم در اتاق نشسته بودند ... !
چی بگم از نامردمانی که زودتر از من فهمیدند شوهرم چه حالی داره !؟... اونوقت با دوز و کلک پولاشو ازش می گرفتند و من اگه یه سوال کوچک می کردم چنان بهم می ریخت که بیا و ببین ! و این جوری شد که کنترل زندگی از دستم خارج شد .
کمی طول کشید که بفهمم همسرم جانباز اعصاب و روانه اما بالاخره فهمیدم ! بدترین چیزی که در دوران متاهلی فهمیدم این بود که فهمیدم خانواده همسرم به این دلیل پسرشان را داماد کردند که .... ؟؟؟
چه بگویم ؟ این گفتن ها دیگر مهم نیست مهم این بود که فهمیدم من در هفده سالگی تنهای تنهایم و باید به تنهایی به داد همسرم برسم ... !
و من خیلی زود صاحب بچه ای شدم . اول طنین به دنیا آمد و بعدش ایلیا ... یکهو دیدم حالا دو تا بچه دارم که باید از سومی بیشتر مراقبت و رسیدگی کنم . هنوز بیست ساله نشده بودم که مادر دو بچه شده بودم با پدری که با کوچکترین تغییر در شرایطش بی تاب و پر تنش می شد . از اینجا بود که دعواها و قهر رفتن های من شروع شد . بارها تا مرز طلاقرپیش می رفتیم اما همرزمانش وساطت می کردند دل مرا به دست می آوردند و البته خانواده همسرم وعده وعیدهایی مبنی بر کمک و حمایت من در مواقع بحرانی می دادند اما ....
تا زمانی که بچه ها کوچک بودند اگر خانه را ترک می کردم همسرم زودتر به دنبال من می آمد ولی همینکه طنین بزرگتر شد با اینکه پدرش خیلی بداخلاقی می کرد اما حاضر نبود با من به خانه مادرم بیاید ... و سال به سال جدایی بین من و طنین بیشتر می شد اما ایلیا به من وابسته تر بود اما به دلیل نزدیکی خانه مادرم به خانه مادرشوهرم ایلیا هم در ماندن پیش من ثبات نداشت و بعد ساعاتی مرا ترک می کرد و پیش پدرش بر می گشت .
البته بچه ها می رفتند تو تنها اتاق کوچکی که در گوشه ای از پشت بام برایمان ساخته بودند تنها می نشستند تا پدرشان برگردد .‌.. آنها انتظار داشتند من هم پیش آنها بروم ولی من ماندن در آن خانه و محله را برای همسرم صلاح نمی دانستم .
دلم می خواست او را به یک جای دور و دور ببرم که بتوانم از نو روی اخلاق او کار کنم ولی در آن خانه به محض اینکه شوهرم صدایش را بلند می کرد همه با در اختیار قرار دادن حتی چیزهایی که برای سلامتی و جانش مضر بود او را ساکت می کردند ... ..... ..
.....
.... ...
هر بار که فرصتی پیش می آمد مادر طنین درد دل هایش را برای من می گفت همان طور که برای دیگران بیان می کرد و با این تعریفهایش روح نا آرام مرا ناآرامتر و جری تر می نمود . من به این فکر می کردم الان باید بعنوان ادای وظیفه و دینی که جانباز اعصاب و روان به گردن تک تک ما مردم بی خیال شهر دارد ...در مقابل درد دلهای این زن تنها حداقل کاری که می توانم انجام دهم این است که با همدلی و توجه بیشتر به درد دلهایش گوش کنم... نگذارم گوشهای نامحرم از درد دل او آگاه شوند اما من خودم در شرایط خاصی بودم که گویی ... و من چه بگویم از روزگارم ... ....!!
چیزی نمی گویم چون به من یاد دادی در هر حال مواظب آبروی مومنین باشم اگرچه جاهلند !
همین قدر به تو بگویم مادر طنین ۱۶سال برای داشتن یک زندگی مستقل تلاش کرد ولی همه راه ها به بن بست می رسید . حدود دوسال بود که بدون بچه هایش در خانه مادرش زندگی می کرد . طعنه و نیش و کنایه های اقوام یک طرف ... تز دادن هایشان مبنی بر گرفتن حق و حقوق کامل قبل از طلاق هم یک ... !
و من همواره به مادر طنین این نکته را یادآوری می کردم اگر شوهرش بدترین کارها را بکند در نظر امثال ما عذرش موجه است چون او جانباز است و برای این مملکت سلامتی خود را ازدست داده است و بداند اگر الان در کنار من کار می کند و سردار سفارش او را کرده است به این دلیل می باشد که دوستان شوهرش خواستند او ساعاتی خارج از خانه مشغول باشد .بلکه با روحیه ای بهتر به همسر جانبازش رسیدگی کند ..!
بارها شاهد بحث و جدل تلفنی مادر طنین با همسرش ، خانواده همسرش و واسطه ها بودم . دیدم آنچه باقی می ماند بعد این همه جدلهای تلفنی یک زنی ست گیج و حیران در میان خیل مراجعین کنجکاو وسط سالن سونوگرافی !!!
دقیقا آشنایی من با مادر طنین همزمان شد با آشنایی من با سایت فاش نیوز. ... و اینگونه شد که فکر کردم اگر من بتوانم روحیه امید به زندگی را در همسر جانباز اعصاب و روان زنده نگه دارم در واقع به خودم هم کمک کرده ام ... !
و چه بگویم از روزهای خلوتی که در کنار هم به خاطر مظلومیتهایم که متاثر از دوران جنگ و بعد جنگ بود چقدر گریه کردیم ؟؟ و برای اینکه ناراحت نشوی این را هم بگویم ما بعد با خوردن یک بستنی در کنار هم به هم قول می دادیم برای بهتر شدن شرایطمان تلاش کنیم !؟
اکنون که برایتان می نویسم حدود سه هفته است که مادر طنین حاضر شده پیش همسر خود برگردد به شرطی که خانه ای جدا برایش تهیه کنند . او هر روز بعد کارش از تغییرات جدید و لذتهایش می گوید . از روحیه همسرش و البته می داند که جانباز روز به روز شرایطش بدتر می شود اما قرصهای قوی و بی حال کننده هم به کمک مادر طنین آمده اند ...
شما می دانید اجرای این شرط برای برادران تنی جانباز کاری نداشت که ۱۶سال طول بکشد ولی من حتی نمی گویم ای کاش بنیاد ....؟
فقط از تو یک سوال می پرسم آیا من بعنوان یک جانباز با ادعا و با امکانات مکفی در مقابل خانواده برادران جانباز ی که به خاطر این مملکت سلامتی خود را از دست داده اند وظیفه دارم از آرمانهای آنها و شهدا به حقیقت محافظت کنم یا نه ؟
جوابم را که دریافت کردم سرآغازی می شود برای گفتگوهای هدفمند و درد دلهایی در شان سایت فاش نیوز تا اجرای برنامه های فرهنگی سازنده با حضور تو .... .. بگو انشاء الله !

فاش نیوز ببخش که اسمم را نمی نویسم ... لطفا اجازه ندهید اسم مرا هم ببرند ... بخدا من تنها نیستم ... خدا را قسم خوردم ...باور کن ! با تشکر
با سلام
ممنون از اینکه دغدغه جانبازان و همسرانشان را دارید اما داستانی که فرمودید کمی تناقض داشت.
چگونه می شود که پدری انقدر همسرش را خسته کند که حاضر به ترک منزل شود ولی بچه ها به پدرشان کشش دارند؟!
درهرصورت زندگی جانبازان اعصاب و روان سختی هایی دارد که خدا به خانواده هایشان هم کمک کند هم توفیق دهد

ببین شما صریح و رک هستی اما ما بیشتر ... والله !
همه چیز را نمی شود واضح بیان کرد و این اسمش تناقض نیست ... من که قبل از ورود به این مسایل گفته بودم اینقدر مظلومیت زندگی جانبازان پیچیدگی دارد که من جرات ورود به آن را پیدا نمی کنم ...فقط یه جمله بهت می گم تا بدانی بعضی دخترها چطور زندگی می کنند ... امروز که مادر طنین به خواسته خود رسیده است ، طنین همچنان او را همراهی نمی کند .. چرا ؟
بیشتر از این را فقط به مدیر سایت خواهیم گفت که محرم و سنگ صیور جانبازان و همرزمان خود است ... شاید دوشنبه که صبحکارم زنگ بزنیم والسلام !
قنبرحون بسیارکامنت زیبایی بود. ازت ممنونم
دشتت درد نکند جانباز اما یه چیز بگم یعنی نمی دونم وقتی خدا داشت شانسو بین بنده هاش تقسیم می کرد من کدوم ....؟؟؟ استغفرالله خو آدمو ناراحت می کنید دیگه !
بابا جان ... حالا که یه جانباز پیدا شده از ما تعریف کرده ..، یکی هی به حرفش منفی می ده انگار ما رو صد ساله می شناسه و سر یه سفره بزرگ شدیم ... پ منفی دادنتون چیه ؟....
شهید کمنام عزیز شما اینقدر زیبا و سلیس سخنوری کردی که من فکر نمی کنم بتوانم سخنی ارائه کنم ..............
جانباز عزیز (شهید کمنام )فقط یک جمله عرض کنم که ما یک مرجان در این کشور نداریم مسئولین چشمانشان را باز کنند و از این کامنت زیبای شما درس بگیرند و به مرجانهای رنجور و افسرده کمک کنند به مادرهای رنج دیده مرجانها کمک کنند ....
وباید خجالت بکشند از خدمات نداده شان به خانواده جانبازان که ان دختر رنجور (مرجان ) در دانشگاه تحقیر نشود که اگر امتحان نداد اشکالی نیست نمره امتحانش را می گیرد باید در دانشگا ها فرهنگ سازی شود باید برای قشر جوان این باب باز شود که از نظر تحصیل فرقی بین دانشجویان نیست باید دانشجویان دقت داشته باشند و با زبان خوش با هم سخن بگویند و نه اینکه سخنانشان ذهر الود باشد ...........با تشکر فراوان از برادر عزیزمان (شهید گمنام)
فاش نیوز تشکر
سلام شهید گمنام ... خوبی ؟
موضوع خیلی خوبی را مطرح کردی ... آقا جان ما امروز زنگ زدیما ولی آن کسی رو که می خواستیم راحت باهاش حرف بزنیم نبود ... ساعت ۱۲و نیم ظهر ... خداییش خیلی دلم می خواهد این سوال منو جواب بدی ...
چطوره که شما به راحتی مسائلو مطرح می کنی با جزییات اما ما حتی درباره موضوعات مربوط به خودمان هم ۲۲سال زجر می کشیم و دم بر نمیاریم .. خب اون وقت دیگه فکرشو بکن چطور می تونیم درباره همدردای خودم جوری بنویسم که با نیش اتهام تناقض گویی آزرده نشم ... یعنی چی من برای هر نظر و کارم باید ده تا سند و شاهد نشان بدم ؟
اینجایی که من هستم هر طرف موضوعات فضای ایثار وشهادت را که بگیری بازم مظلومیت و محجوریت طرف دیگش نمی زاره که کار رو به سرانجام برسانی ...
خلاصه می خوام بدونم چطور تمام و کمال نمی نویسی ... گرچه قدرت نوشتنت هم خودش یه موضوع جداگانه ایه که باید لحظ کنیم ... باتشکر
چرا دیگه کسی نمینویسه احسنت شهید گمنام . اجرکم عندالله . طیب الله انفسکم
شهید گمنام سلام ... این دوست ما راست میگه ... حقت اینه که بهت بگیم اجرکم عندالله ... طیب الله انفسکم ... یادمون می ره از بس اوضامون شلوغ شده ببخش ...!
یه چیز بگم استاد...؟
ببین ما شانس نداریم حالا که همه چیز داره درست میشه این. ول کرد رفت .. بابا حسن نوشتارش این بود که مطلب کوتاه می نوشت نهایت دو قسمت می کردم با یک عکس بین نوشتار همه را مجذوب نوشته هاش می کردم ... بخدا با اسمشم می نوشتیم ... از همون اولش فهمیدم چقدر ناز داره !
شهید گمنام گلم لطفا خودت اگر مقدوره این زحمت رو قبول کن بخدا مطلب کم میارم ... ان وقت حرفام تکراری میشه ...
هیچ کس از من ارسال مطلب به صورت کپی کردن را نمی پسنده ... این خواهش ما را رد نکن دیگه ...
اگه فاش نیوز رو دوست داری نه نگو چون من مطلب شما و چند نفر دیگه رو با لینک سایتهایی که مطلبتونو چاپ می کنن ارسال می کنم . با تشکر
ای بابا. شهیدگمنام چرا جواب قنبر عزیز رو نمیدید؟ ازبس مستقیم و باکنایه حرف زد که حتی بمن هم برخورد.!لطفا"اینقدر آزارش ندید
ووووی .......د بیا !!!!مگه من منتظر جوابم ... بسم الله ...!!!کی می خواید منو به حال خودم بذارید ...
نه بگو ما فهمیدیم قنبر کارش درسته حالا می خوایم جبران مافات کنیم ... بیا گلم .. از اول ما که گفتیم دل بزرگی داریم شما ما را پیش دوستام ضایع کردید ..ما فقط دلمون می خوادتو این دنیا یه کاری در فضای ایثار وشهادت انجام بدیم که فکر می کنیم نسبت به بقیه کارای دیگه درستره ... بعدم سرمونو بذاریم بمیریم ... تا شما راحت شید .. اهل کار هستی جوابمو بدید ... وگرنه برو کنار آفتاب بیاد ... والله !
بعضیا الکی خودشونو به جای قنبر معرفی می کنن !!! مثلاً مینویسند : ووووی - خو - والله ! - پَ - گلم - خَلاص - (( قنبر خان اگه مطلب می نویسه پائینش می نویسه : ارادتمند شما قنبر ،، یا بالای کامنتش مینویسه قنبر )) پَ لطفا خودتون را به جای قنبر یا دیگران معرفی نکنید ما گیج میشیم !

یا مثلاً می نویسند : فاش نیوز تشکر که همه فکر کنند حسین افسری نوشته !
واویلا د بیا درستش کن ... از روی من کپی ورداری می کنید .... !!
اصلن این که چیزی نیست یه ماجرایی رو از سر گذرونیدم خنده دار ولی من بازم گریه کردم ..، یه روزم ناهار نخوردم ... فکرامو کردم گفتم دیگه ازاین نباید بخورم ... یعنی چی که همه می خوان سر از کارم دربیارن ؟
چندتا حرف بهش زدم ولی بعدش واسطه ای قرار دادم مشکل حل شد ... والله همه مهربون مهربون مهربون الا ......!
ببین آب از سر ما گذشته ... واقعا از دست ما برای طلب درصد و حق و حقوق هیچ کاری برنمیاد ... عین این میمونه که روی یه سنگ لق کنار پرتگاه ایستاده باشی تکون بخوری ....
آخ چی بگم ...؟ کاشکی کاشکی کاشکی ...
چندتا خاطره خنده دار برات دارم توپ توپ ... خداییش وقتی شهید شدم بیا بگو این کی بود ؟ چی بود چکار کرد؟

حالا گلم این بعضیا که گفتی یعنی کیا ...؟؟؟
کلا دقت کردی همه با کارا و تدبیر و ترفندای سایت تو عالم گیجی دست و پامی زنیم .. ها ... ؟؟؟
خدا به داد فرهنگ ایثار و شهادت برسه که قراره ما احیاگرش باشیم ... والله !
دو کلمه حرف دوستانه هم می زنیم منفی می دید ...
حیف که سرم شلوغ شده ..، والا سایتو پر می کردم از نظراتم که فرصت نکنید بهشون منفی بدید ...
لازم نیست شهید بشی همین الانم می دونیم ............................ والله !
خب با این شبکه های اجتماعی سرتو شلوغ نکن
ای جونم ... حق با تویه ...
بذار ..، بذار یه کم دیگه با جنبه های توان من آشنا بشن .. بعد یهو رهاشون می کنم که تا عمر دارن حسرت نبودنمو بخورن ... عین بقیه !... والله !
دیدی بعضی مادرا بچه هاشونو یجور نیشگون می گیرن که بچهه دهنش سه متر وازه از درد ولی صداش درنمیاد ... الان حال منم بین این شبکه ها اینجوره ؟
حالا بگو کدوم گروهها ... ؟
روله روله .. دستت درد نکنه اومدی اما این گروهو که نمی گم ... اون یکی ..اون یکی که بادی به غبغب انداخته و میگه ما از گروه خوبانیم !؟
خوب تو بودی ... خودتی ... خود .. خودت ...... خلاص !
دلم که ازشون می گیره میام فاش نیوز ... دستم نمک نداره ... عمریه می دونم ...
وووووووی پ اینا چیه ؟ بازم اشکام !! اه اه اه حالم از خودمم بهم می خوره ... من دیگه چی بودم خدا آفرید !
یه چیز دیگه .بگم .. حال منم عوض شه ...
یه عده رو انداختم به جون این بنده خدا مهربونه ... یعنی داره.........آخه ما همه جا قبیله ای و عشیره ای میریم که نگن فضای مجازی فضای پنهان کاریه ..... والله !
یعنی می گی می تونه عاشقشون کنه ؟ آدمشون کنه ؟ ... ها ؟
الله اعلم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi