شنبه 04 بهمن 1399 , 12:00
گفت وگو با جانباز نخاعی، شیمیایی و قطع عضو «مهرداد سراندیب» (بخش دوم و پایانی)
بزرگ ترین اشتباهی که کردم!
در همان حالت دو رکعت نمازی خواندم که واقعاً چسبید. مدتی که گذشت، حالوهوای عجیبی بود. احساس کردم که با این دنیا فاصله گرفته بودم. فکر این که خانوادهی خودم و خانوادهی همسرم جنگزده شدهاند...
فاش نیوز - در بخش نخست گفت و گو با برادر جانباز، مهرداد سراندیب، به توصیف ایام کودکی، گذراندن ایام نوجوانی، انقلاب و ازدواج وی پرداختیم و به آنجایی رسیدیم که برای اولین بار، بحث جبهه رفتن او مطرح شد.
در بخش دوم و پایانی گفت و گو با جانباز سراندیب، به چگونگی ورود جانباز سراندیب به جبهه پرداخته شده و چگونگی مجروحیت وی و اینکه چگونه دچار ضایعه نخاعی شده، زندگی پس از جنگ و زندگی کنونی وی و فعالیت هایش به زیبایی توصیف شده است.
بخش پایانی گفت و گو با این جانباز آرام، مردمدار و دست بخیر را با هم میخوانیم:
فاشنیوز: مجروحیتتان چگونه اتفاق افتاد؟
- دو سه ماهی قبل از عملیات بیتالمقدس، سپاهگردانی را تحت عنوان «گردان ابوذر» تحت امر لشکر 7 ولیعصر دزفول به فرماندهی «شهید محمد بنیادی» به خوزستان فرستادند. بنده در آن لشکر بودم. چند وقت یک بار لشکر را جابهجا میکردند که دشمنشناسایی و بمباران نکند. عملیات بیتالمقدس که شروع شد، گردان ما به عملیات رفت. مرحلهی سوم عملیات بود که با پرتاب نارنجک دشمن، ترکش نارنجک و تکهای از سر نارنجک به کنارهی رگ بینیام اصابت کرد که خون زیادی از آن جاری شد.
من هم که عینک میزدم، خون و گرد و خاک و دود و باروت همه با هم قاطی شده و جلوی دیدم را گرفته بود. تصورم این بود که یک طرف صورتم از بین رفته است. چفیه را به صورتم گرفتم و کمکم بیحسی و بیحالی به سراغم آمده بود. از طرفی عملیات قفل شده بود و از پنج سو محاصره شده بودیم.
یک سری از نیروها به عقب آمده بودند. ناگهان دیدم ظاهراً تنها هستم و نیروهای دشمن هم همچنان پیشروی میکنند. به ذهنم رسید که اگر شهید هم شدم، لااقل جسدم در معرض دید باشد و دست عراقیهای بعثی نیفتد، برای همین کمی خودم را عقب عقب کشیدم و دیگر متوجه چیزی نشدم؛ گویا از هوش رفته بودم. ناگهان چیزی به پوتین پایم اصابت کرد. گویا تکهی بزرگی از یک خمپاره به پایم خورد که مرا به هوش آورد. چشم را که باز کردم، داشت صبح میشد. متوجه سروصدایی شدم. مقداری که گوش دادم، دیدم نیروهای خودی هستند که منطقه را گرفته بودند. ما را به همراه بچههایی که شهید شده بودند، به عقب انتقال دادند.
خونریزی صورتم شدید بود. مقداری از خون هم به داخل معدهام رفته بود که این خودش حالم را بدتر کرده بود. پانسمان اولیه را که انجام دادند، با اتوبوس مرا به بیمارستان شهید چمران (جندی شاپور) اهواز انتقال دادند. چند روزی در آنجا بودم اما خونریزی قطع نمیشد. با تلاش زیاد توانستند روی رگ را ببندند و بعد هم چیزی شبیه ساکشن انجام دادند که خونهای وارد شده به معده را هم خارج کردند.
کمکم حالم بهتر شد. چند روزی هم مرا در بیمارستان نگه داشتند. همسرم و خواهرم به اتفاق فرزندمان فاطمه جان که حالا چند ماه از تولدش میگذشت، برای دیدنم به بیمارستان آمدند. آنها چند روزی در خانهی یکی از اقوام بودند که پس از مرخصی از بیمارستان به تهران آمدیم. سپس با تعاون سپاه قم همکاری میکردم. مدتی بعد تیپ علیبنابیطالب(ع) به فرماندهی «شهید مهدی زینالدین» که در حال تبدیل شدن به لشکر بود و نیاز بود که چندین تیپ هم داشته باشد، با تیپ حضرت معصومه(س) از قم به فرماندهی محمد بنیادی در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردم. پس از این عملیات، خط پدافندی به لشکر دادند و نیروهای ما توانست پاسگاه زید را که در خاک عراق بود، در آن منطقه خاکریز بزند. سه ماهی هم در آنجا بودیم که یک روز با یک خمپاره تصادف کردیم!
فاشنیوز: چه اصطلاح جالبی به کار بردید. این اتفاق چگونه رخ داد؟
- حدود 7 - 8 نفری از بچهها بودیم که خمپاره وسط ما اصابت کرد. البته با دستگاههایی که کشورهای انگلیس و فرانسه در اختیار عراق گذاشته بودند که صدای صوت خمپاره را خنثی میکرد، زمانی که خمپاره فرود آمد، یکی از بچهها شهید، یکی از بچهها از ناحیهی دو پا مجروح و من هم یکی از پاهای چپم قطع و پای راستم از کار افتاد. چند تا از بچهها هم جراحتهای دیگری برداشتند.
فاشنیوز: ضایعه نخاعی که در ابتدا فرمودید، در این زمان حادث شد؟
- خیر. تقریباً یکی دو هفته قبل از اینکه خمپاره به کنارم اصابت کند، در همان خط یک خمپاره به کناره سمت چپم اصابت کرد که ترکشهای آن به گردن، کمر، کتف دست چپ و پای چپم اصابت کرد و چند روز پس از آن در اثر تصادف با یک خمپاره بیشعور دیگر پای چپم قطع و پای راستم از کار افتاده شد. مجروحیتم در روز نیمهی شعبان مصادف با 13 خرداد 1362 اتفاق افتاد که با انتقال به بیمارستان اهواز و از آنجا به مشهد و سپس به تهران، پسرخالهی همسرم که قبلاً در سپاه قم بود و در بیمارستان نجمیه هم مشغول به کار بود، از بچههای لشکر سپاه قم مطلع میشود که ما را به بیمارستان مشهد منتقل کردهاند. به کمک دکتر خسروی و دیگر پزشکان حاذق مثل دکتر محمدتقی شفیعی که حق فراوانی بر گردنم دارد که فوق تخصص ستون فقرات داشتند، پس از سه سال درمان، توانستم با کفش طبی و پای مصنوعی راه بروم که مصرف داروهای کورتن به خاطر شیمیایی بودن، باعث نرمی بافتها و مهرهها شده بود. از سویی چون ورزش هم انجام میدادم و راه هم میرفتم، منجر به تغییر شکل مهرهها شده که لبهی آن به سمت نخاع حرکت میکند و با تحتالشعاع قرار گرفتن نخاع، ضایعهی نخاعی حادث میشود. البته یک بار هم نزدیک بود نخاع گردنی شوم که با عمل جراحی که صورت گرفت، این اتفاق نیفتاد و یک بار هم برای کمرم این اتفاق افتاد که با عمل جراحی، مانع از قطع شدن آن شدند.
بعدها به علت آن که پاهایم ناموزون بود، پای راستم از بالای قوزک از شکل برگشته بود، طوری نبود که بتواند وزن بدنم را تحمل کند. با آن که کفش طبی و پای مصنوعی هم برایم مهیا کردند و گفتند که راه برو. آن زمان هم علم پزشکی به این حد در ایران رشد نکرده بود، من هم با یک عصا حرکت کردم، بعد شد دو عصا و بعد هم ویلچری شدم؛ زیرا فشار وارده باعث کج شدن ستون فقراتم شده بود.
فاشنیوز: چه زمانی شیمیایی شدید؟
- نمیدانم اما احتمال میدهم بعد از مرحلهی اول عملیات بیتالمقدس، در منطقهی دشت خوزستان، در منطقهی پدافندی این اتفاق افتاد. در نزدیکی ما یک جسد عراقی بود که ظهر گرمای 50-60 درجهی آفتاب میخورد و بعضی مواقع باد گرم و داغی که میوزید، لاجرم به صورت ما میخورد و ما را درگیر کرده بود.
جنازه بوی بسیار بدی میداد که با بچهها او را دفن کردیم. موقع دفن متوجه شدیم عکسی از همسر و فرزندش در جیبش بود که آن را هم روی سنگ قبرش گذاشتیم تا بعدها شاید کسی او را شناسایی کند. بنده پس از 18 سال از مجروحیتم و آن هم به تشخیص پزشکان بیمارستان ساسان که اثرات استنشاق گاز خردل باعث تنگی نفس میشد، متوجه شیمیایی شدنم شدم.
فاشنیوز: با این شرایط جسمی و داشتن همسر و فرزندی که تازه متولد شده بود، احساس نمیکردید تکلیف بر شما تمام شده است و یا همسرتان از حضور شما در جبهه نارضایتی نمیکردند؟
- همسر بنده یکی از بانوان استثنایی است. البته همسران تمامی جانبازان واقعاً بانوان و همسران استثنایی هستند. همسر من هم میخواست مرا از دست ندهد و از طرفی خودش میخواست از کودکمان نگهداری کند و از طرفی دلش هم نمیآمد که به من بگوید که به جبهه نروید؛ زیرا شرایط را درک میکرد و میدید که باید رفت. من هم حال و هوای این را داشتم که نمیتوانستم جبهه را ندید بگیرم و پای ماندن نداشتم. درست زمانی که بچههای مدافعحرم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) میرفتند، برای من هم چنین حال و هوایی داشت. خانواده بنا به شرایط کمی طول میکشید که راضی شوند اما اینطور نبود که جلوی ما را بگیرند.
فاشنیوز: هیچگاه نشده از راهی که انتخاب کرده و به جانبازیتان انجامیده، پشیمان شده باشید؟
- من تنها از یک چیز پشیمان شدم و آن اینکه شب قبل از اینکه پایم قطع شود، یکی از دوستانم شهید شد که یکی از نیروهای ناب جبهه بود. ایشان یک جوان طلبهای بود 19ساله؛ اگر زنده میماند یک قاسم سلیمانی بود.
7 - 8 نفری از بچهها داخل سنگر جمع شده بودیم و دعای کمیل بسیار خوبی برگزار کردیم. با آن که دعا تمام شده بود اما اشک ما بند نمیآمد. دلم جای خلوتی میخواست که با خدایم خلوت کنم. در کنار پاسگاه زید، جایی بود که آب گرفته بود و شبیه غار بود و یک نفری در میان آن جا میشد.
در ذهنم بود به آنجا رفتم و در همان حالت دو رکعت نمازی خواندم که واقعاً چسبید. مدتی که گذشت، حالوهوای عجیبی بود. احساس کردم که با این دنیا فاصله گرفته بودم. فکر این که خانوادهی خودم و خانوادهی همسرم جنگزده شدهاند، پدر و سه برادرم، همه در جبهه بودند. شوهر خواهرم هم در جبهه به شهادت رسیده بود. فرزند دومم حسین هم سه ماه بود که به دنیا آمده بود و من او را ندیده بودم.
همهی اینها باعث شد که اشتباه بزرگی بکنم. در آنجا با خدا راز و نیاز کردم. «خدایا اگر میشود یک دست و یا پا از من قطع شود و من برگردم کنار خانوادهام.» الان از این خواستهام پشیمانم. ای کاش حداقل میگفتم آنچه خودت خیر و صلاح میدانی. الان پشیمانم چرا از آن حالوهوای خوب استفاده نکردم و آرزویی که همیشه دارم، گذشته از آرزوی ظهور آقا امام زمان(عج) و سلامتی و طول عمر با عزت مقام معظم رهبری، از نعمت شهادت محروم نشوم و تا زمان حیات، خدمتگزار باشم.
فاشنیوز: انشاءالله که اجر شهید را ببرید.
- این مدافعانحرم که برای دفاع میروند، واقعاً اذیت میشوم. شهید دکتر «علی اصغر زارعی»، ایشان از مردان بزرگی بود که قدر و منزلتشان ناشناخته است. ایشان علاوه بر اینکه نخبه علمی بود، جانباز و مخلص لله ومدیرتوانا و به معنای واقعی حزب اللهی بود.
فاشنیوز: در حال حاضر مشکلات جسمانیتان چیست؟
- ریهها و پوستم که بر اثر شیمیایی شدن آسیب دیدهاند، که البته با زحمات پزشکان تا حدودی کنترل شده است. مصرف داروهای زیاد و عملهای جراحی متعدد، باعث شده که بنده چندین فوق تخصص داشته باشم! فوق تخصص در مصرف دارو، فوق تخصص در جراحی و فوق تخصص در بستری شدن بیمارستان که همهی اینها، خود عوارض زیادی از جمله آسیب به کلیه، مثانه و دستگاه گوارش را ناشی میشود. گاهها شده بود روزانه 50 نوع قرص، کپسول، آمپول و... مصرف میکردم که امروز تعداد آن به 8 عدد رسیده است اما اثراتی که این داروها گذاشتهاند، ماندگار هستند.
فاشنیوز: با توجه به صحبتهایی که در خصوص شهر آبادان داشتید و اینکه کودکی، نوجوانی و بخشی از جوانی خود را در این شهر گذراندهاید و بعد به تهران مهاجرت کردهاید، خود را بیشتر تهرانی میدانید یا آبادانی؟
- بعضی اوقات خیلی دلم برای آبادان تنگ میشود و افسوس میخورم که چرا از آبادان بیرون آمدم. من به اتفاق همسرم از این شهر بیرون آمدیم که ادامهی تحصیل بدهم و مجدد به آبادان برگردیم و تمامقد به مردم آنجا خدمت کنیم اما بنا به شرایط جسمانیام که دائم باید به بیمارستان رفتوآمد میکردم، در تهران ماندگار شدیم و فرزندان هم بزرگ شدند و کار و زندگی را ادامه دادیم.
البته یک بار هم برای بررسی اوضاع رفتیم که اگر شرایط مهیا باشد، در آبادان بمانیم اما شهر مملوء از چالهوچوله بود و ویلچر به سختی در آن حرکت میکرد.
زمانی که برای خرید شیر برای پسرم محمد صادق که آن زمان شیرخواره بود، با صندلی چرخدار میرفتم، واقعاً اذیت میشدم. بعد هم دوستانی که شرایط مرا داشتند، برای زندگی به اهواز مهاجرت کرده بودند، می گفتند که حتی اهواز هم برای زندگی ما مناسب نیست؛ به خصوص گردوخاک و آلودگی، ریههایمان را بسیار اذیت میکند.
نکتهی بعدی اینکه آب آشامیدنی مناسبی ندارد. افراد متخصص یا به آنجا نمیروند و یا اگر هم بروند، دوام چندانی نمیآورند و برمیگردند. خانوادهی ما هم پس از جنگ، در شهرهای مختلف سکونت پیدا کردند و از نزدیکان، کسی را در آنجا نداریم اما زادگاهم را بسیار دوست دارم و هر زمان که میروم، دلم نمیخواهد برگردم.
فاشنیوز: چند فرزند دارید؟
- سه فرزند. دختر بزرگم فاطمه و بعد هم دو پسر به نام های حسین و محمدصادق.
فاشنیوز: به نظر شما نقش همسران جانبازان تا چه میزان در زندگی جانباز موثر است؟
- سوال شما را با این خاطره پاسخ میدهم. زمانی که بنده مجروح شدم، حال بسیار وخیمی داشتم و دو فرزندمان فاطمه دو ساله و حسین سه ماه هم بیشتر نداشت. ایشان آن زمان 23 ساله و بنده 25 ساله بودم. خانوادهی من میگفتند که اگر همسرت بخواهد شما را ترک کند، ما فرزندانت را نگهداری میکنیم. از طرفی من هم به لحاظ شرایط جسمانی، وضعیتی داشتم که به گفتهی پزشکان زنده ماندنم معلوم نبود.
اولین باری که همسرم بالای سرم آمد، به او پیشنهاد دادم که بچهها را به پدر و مادرم بسپار و خودت به دنبال زندگیت برو؛ چون سه برادر ایشان به کانادا مهاجرت کرده بودند و ایشان هم قبل از انقلاب، دانشگاه پذیرفته شده بود که نرفته بود. پدر ایشان هم قبل از انقلاب تصمیم داشت که او را به همراه برادرانشان برای ادامهی تحصیل راهی کانادا کند. گفتم: شما جوان و زیبا هستید و اول زندگی شماست، دنبال زندگیتان بروید. ایشان کنار تختم نشست و دستانش را روی پاهایم گذاشت و گفت: من چه کوتاهی در حق شما کردهام که اجازه نمیدهید یک عمر کنیزی شما را بکنم؟ فکر میکنم جواب سوالتان را گرفته باشید.
فاشنیوز: بله. حتماً.
فاشنیوز: الان هم همینطور هستند؟
- بله. با این که ایشان 2 سالی از من کوچکتر هستند، اما به لحاظ جسمانی بسیار آسیب دیدهاند به طوری که یک کتفشان را عمل کردهاند و دیگری را هم باید عمل کنند. چشمانش کمسو شده و پاهایش نیاز به جراحی دارد و با اینکه مشکلات متعددی دارند، اما به پای زندگی ایستادهاند. البته این را هم عنوان کنم که ایشان قبلاً در سپاه بودند و بعد هم به استخدام آموزش و پرورش درآمدند و بعد هم بازنشسته شدند.
این درحالی است که تنهایی به کارهای منزل میرسیدند و هم کار بیرون را انجام میدادند. رسیدگی به فرزندان هم که جای خودش را داشت و حال که فرزندانمان ازدواج کردهاند، به فرزندان آنها هم رسیدگی میکند. واقع مطلب آن است که ایشان حق پدری و مادری بر بنده دارند. البته ناگفته نماند که هم خود ایشان و هم خانوادهی محترمشان به خصوص مادر ایشان مانند یک فرشته بودند و چند سالی است که به رحمت خدا رفتهاند.
فاشنیوز: چه دورانی از زندگی برایتان شیرینترین است؟
- شاید باورتان نشود اما دوران جبهه، دورانی است که دیگر تکرار نمیشود.
فاشنیوز: لطفاً قدری هم از فعالیتهای پس از مجروحیت و جانبازیتان برایمان بگویید.
- بنده قبل از انقلاب هم چندین بار برای آزمون دانشگاه شرکت کرده بودم که پذیرفته نشدم. پس از انقلاب رشتهی سختافزار کامپیوتر پذیرفته شدم که متاسفانه موفق به ادامهی آن نشدم؛ زیرا پس از مجروحیت، سه سال درمانم طول کشید. یعنی چند روزی در منزل استراحت میکردم و دوباره در بیمارستان بستری میشدم.
دکترها هم گفته بودند که این وضعیت طولانی مدت ادامه دارد. از طرفی در سپاه هم هنوز فعال بودم و قصد داشتم در دانشگاه هم ادامه تحصیل بدهم. کرایهنشین هم بودیم. سال 65 شده بود و جنگ ادامه داشت و سپاه هنوز به نیرو نیاز داشت و نمیتوانست نیروهایش را رها کند. آن زمان اینطور هم نبود که انواع و اقسام دانشگاه آزاد و پیامنور و... باشد که هم بتوانم کارم را داشته باشم و هم به دانشگاه بروم. از طرفی سپاه هم به نیرو نیاز داشت و ترجیح دادم سپاه را رها نکنم؛ تا اینکه در سال 67 شرایطی فراهم شد که با قانون حالت اشتغال اجازه یافتم تا هم حالتاشتغال باشم و هم ادامه تحصیل بدهم.
کنکور شرکت کردم و یک سالی که در حین معالجه درسم را خواندم و رشتهی سختافزار کامپیوتر در دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شدم. دانشگاه شهید بهشتی هم آن زمان مناسبسازی نشده بود و با یک شیب تند، 50 پله هم میخورد که برای یک ویلچری واقعاً سخت بود. نیاز به همراهی داشتم و برادرانم هم در جبهه بودند و همزمان برادر کوچکترم هم در جبهه به شهادت رسیده بود. در نتیجه یکی دو بار سرکلاس رفتم اما دیدم واقعاً سخت است و هر آن ممکن است از پلهها سقوط کنم.
ضمن آن که هنوز بزرگراههای زیادی وجود نداشت و منزل ما در اتوبان بعثت قرار داشت. با یک پیکان قراضهای که دائم هم خراب میشد، مدت 3 ساعت تا دانشگاه زمان میبرد و از کلاسها عقب میافتادم. بنابراین ماجرا را با آموزش دانشگاه درمیان گذاشتم و گفتم که با این شرایط میخواهم درس را رها کنم. یکی از افرادی که آنجا بود، گفت: درس را رها نکن من پرسوجو میکنم و یک دانشگاه که مناسبتر باشد، برای شما پیدا می کنم.
فردای آن روز مراجعه کردم که ایشان گفت: دانشگاه تهران مناسب وضعیت شماست اما رشتهی نرمافزار کامپیوتر دارد. من که از قبل در سپاه تا حدودی با رایانه آشنایی داشتم، به پیشنهاد ایشان که رشتهی نرمافزار کامپیوتر برای شما بهتر و راحتتر است؛ لذا پذیرفتم که در این رشته ادامه تحصیل بدهم.
دانشکدهی فنی دانشگاه تهران که یک ساختمان قدیمی بود که آنجا هم ابتدای ورودی یک شیب زده بودند که دو یا سه پله میخورد، دوباره کلاسها و مرکز کامپیوتر در طبقات بالا قرار داشت و آسانسوی هم نبود. سه چهار ترم را به سختی گذراندم و با مشاورهای که انجام دادم و قدری هم زبان انگلیسی را فراگرفته بودم، به این نتیجه رسیدم که به دانشکدهی زبانهای خارجی دانشگاه تهران انتقالی گرفتم و زبان انگلیسی پذیرفته شدم. آنجا هم دوباره مشکل پله و آسانسور را داشتیم. با این تفاوت که یکسری از کلاسها در طبقات پایین برگزار میشد. با همکاری دانشگاه، موفق شدم 60 واحد را بدون حضور در کلاس بگذرانم و این در حالی بود که در این اثنا بستری شدن و جراحیها هم همچنان ادامه داشت. لیسانسم را که مدت 16سال طول کشید با سختی گرفتم.
البته در سپاه هم شرایطی فراهم شد که در دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه در عرض یک سال فشرده، کارشناسی ارشد مدیریت دفاعی را گرفتم که این کلاسها هر روز به استثنای پنجشنبه و جمعه برگزار میشد. یعنی 7 صبح تا 12 سرکار و 1 تا 6 بعدازظهر و گاهی هم طولانیتر سرکلاس و پس از رسیدن به خانه هم تا 12-1 نیمهشب مشغول خواندن و مطالعهی دروس و بعد هم که حالت اشتغال بودم، بازنشسته شدم.
فاشنیوز: اهل ورزش هم هستید؟
- بله. بنده از نوجوانی ورزش رزمی نظیر کاراته، جودو و کنگفو کار میکردم. بعد از مجروحیت یک مقدار تکواندو و کیکبوکسینگ و بسکتبال با ویلچر به مدت 4سال سال، و دوسال نیز _ای کی دو_ که کمربند مشکی گرفتم کار کردم.
فاشنیوز: خیلی هم عالی.
- بله؛ اما پزشکان معتقد بودند این همه فعالیت ورزشی و مصرف کورتون باعث شد که اندامتان آسیبپذیر شده و نخاعتان بیشتر آسیب ببیند.
فاشنیوز: درحال حاضر هم ورزش میکنید؟
- قبل از کرونا زیر نظر مربی بدنسازی فعالیت میکردیم که کرونا مانع ادامهی آن شد.
فاشنیوز: با توجه به بحث آقازادهها که این روزها سروصدای بسیاری به پا کرده، به نظر شما آقازادهی واقعی چه کسی است؟
- به نظر من آقای واقعی سردار دلها حاج قاسم سلیمانی هستند و آقازادههای واقعی فرزندان سردار سلیمانیها، سردار زارعیها، فخریزادهها و تمامی فرزندان شهدا هستند.
البته امروزه این آقازادهها را به فرم امروزی باب کردهاند و خواستهاند جای شهید و غیرشهید را عوض نمایند. به طور واضح مثال آن کسی که کوتاه است، نمیتواند قدبلندی کسی را ببیند. افرادی هم که امروز به نام آقازاده مطرح میشوند، با عرض شرمندگی باید عرض کنم که آنها یا حرامزاده هستند و یا حراملقمه.
فاشنیوز: به عنوان آخرین سخن، کلام پایانی حضرتعالی را هم میشنویم.
- کلام پایانی من این است که امروز باید یک فکر اساسی در مورد جامعهی ایثارگری شود که افراد محتاج بنیاد شهید و مجلس و دولت نباشند.
فاشنیوز: پیشنهاد شما در اینباره چیست؟
- من پیشنهاد میکنم کارگاههای کوچک، خانگی و زودبازده در خانهها ایجاد شود. در ایتالیا نه به واسطهی فعالیت دولت این کشور، بلکه با ایجاد مشاغل خانوادگی سرپاست و یا در کشورهای غربی، بسیاری از خانوادهها، در انجام کارها به نیروی خود تکیه میکنند، مگر در مواقع خاص که به متخصص آن فن مراجعه میکنند.
البته روی سخن من خانوادهها و به طور اخص روی خانوادهی ایثارگران است چراکه بخشی از این خانوادهها تحت پوشش بنیاد شهید قرار نگرفتهاند و یا اگر هم تحت پوشش هستند، سرویسدهی مناسبی ندارد.
فاشنیوز: با توجه به فرمایشات جنابعالی، آیا ایجاد این مشاغل، نیازمند سرمایه است؟
- بله. باید سازمانهای مختلف و افراد مختلف را به هم رساند و دستان آنان را در دست هم قرار داد. ممکن است سرمایهی یک فرد علم او باشد که میتواند به افراد آموزش بدهد. در بحث کرونا، ساخت ماسک خانگی و دستکش که امروز مطرح است، در خانهها میتواند فعال شود.
در میان خانوادهی ایثارگران استعدادها و پتانسیلهای خوب فراوانی وجود دارد که متاسفانه به بطالت میرود. بنده مدت دو سالی هست که پیگیر هستم اما متاسفانه هنوز نتوانستهام کسی را قانع کنم که پای کار بیاید. همه میگویند پیشنهاد خوبی است اما در عمل اقدامی نمیکنند.
فاشنیوز: از صحبتهای خوبتان بسیار استفاده کردیم.
- بنده هم از شما و مجموعهی فاشنیوز تشکر میکنم. امیدوارم که مورد توجه حقتعالی قرار بگیرد و ذخیره دنیا و آخرتتان باشد.
بنده بسیار پشیمانم که چرا زودتر از اینها برای گفتن خاطرات خود اقدام نکردهام. همانطور که بارها حضرت آقا تاکید فرمودهاند که چه بسیار خاطرات و تاریخ گرانبها و ارزشمند این مملکت که در دل و ذهن جانبازان و خانوادهی شهدا باقی مانده و در حال زیرخاکی شدن هستند. بسیاری از افراد بیان خاطرات خود را به نوعی ریا میبینند، درحالیکه اگر اینطور بود، حضرت آقا هیچگاه خاطرات خود را نقل نمیکردند و حکم به نقل آن نمیکردند.
فاشنیوز: از حضورتان بسیار سپاسگزارم.
| گفتوگو از صنوبر محمدی
...
من می جنگیدم شما کجا بودید .
منظورم جانباز عزیز جناب آقای مهرداد سراندیب نبود .
با دیگر مردمان بودم .
که این سوال در جامعه است .
و گرنه این عزیز که همه جانش را در جبهه جا گذاشته است .
...