شناسه خبر : 100230
یکشنبه 31 ارديبهشت 1402 , 14:53
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مـردود شـدم منتظر امتحانات جبرانی‌ام

گفت‌و‌گوی کیهان با حاج محمد فقیه یکی از جانبازان 70 درصد شهرستان دشتی استان بوشهر

 

فاش نیوز - از صفت جانباز پیداست که آنها نرفتند که بازگردند چون از باختن جان در راه خدا هیچ باکی نداشتند ولی حکمت الهی برآن بوده که بمانند و گواهی باشند برای نسل‌هایی که جنگ را ندیدند. آنها چنان عاشقانی هستند که دیدار معشوق برایشان میسر نشده اما هدیه‌ای برای محبوب خود فرستادند تا عاشقی خود را ثابت کنند و عجب هدیه باارزشی ا‌ست این تن... اینان کسانی هستند که نماز سرخ عشق را به وضوی خون اقامه کردند و زکات جسم خویش را مانند اسوه‌ رشادت و جانبازی حضرت ابوالفضل‌العباس‌(ع) به درگاه حق تقدیم کردند و چه زیباست روایت صحنه‌هایی که از اخلاص و ایثار سرشار است. خوشا به حال این جوانان نورانی که در یکی از استثنایی‌ترین فرصت‌های الهی در تاریخ، بیشترین بهره را برده‌اند و به مدد اراده و ایمان و فداکاری به مدارج عالی انسانی رسیده‌اند. هنوز هم عطر شهادت از ورای سال‌های دور به مشام می‌رسد.

هنگامی که از دفاع مقدس یاد می‌شود یاد حماسه‌سازان میدان‌های شرف و عزت، جان را لبریز از افتخار و مباهات می‌کند. یکی از این حماسه‌سازان حاج محمد فقیه است؛ یکی از جانبازان و پهلوانان و قهرمانان واقعی این مرز و بوم. آنچه می‌خوانید گفت‌و‌گوی ما با این رزمنده دیروز و امروز و فرداست. 
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک 
 
لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی. بنده حاج محمد فقیه از جانبازان 70 درصد شهرستان دشتی، روستای زایر عباسی از توابع استان بوشهر هستم. دوره ابتدایی را در روستای زایر عباسی سپری کردم. با توجه به اینکه در زمان طاغوت در روستا امکان ادامه تحصیل نبود، می‌بایست به شهر می‌رفتیم. با توجه به وضعیتی که داشتیم و پدرم برای اینکه کاری کند به خارج از کشور رفتیم. مثل کسانی که حالا برای کار به ایران می‌آیند، ما آن موقع به کشور کویت رفتیم. دوره راهنمایی و دبیرستان را هم آن‌جا درس خواندم. انقلاب که پیروز شد به ایران برگشتم و ادامه تحصیل دادم. مدتی را در آموزش و پرورش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نهضت سوادآموزی و مدتی هم در کمیته امداد همکاری داشتم. تا مقطع فوق دیپلم در رشته آموزش ابتدایی ادامه تحصیل دادم و سپس در آموزش و پرورش استخدام شدم و حالا بازنشسته هستم. 
چطور از شروع جنگ با خبر شدید؟
22 بهمن سال 1357 که انقلاب پیروز شد، ما خارج از کشور بودیم. بعد از پیروزی انقلاب به ایران برگشتیم. آن زمان قضیه جنگ پیش آمد. من به دلیل اینکه خودم را مدیون انقلاب و رهبری امام خمینی(ره) و نظام می‌دانستم، بر خودم وظیفه دانستم که در جنگ شرکت کنم که بتوانم دین خودم را نسبت به انقلاب و امام ادا کنم. ما مدیون خانواده‌های شهدا هستیم؛ خانواده‌هایی که یک یا چند شهید دارند؛ کسانی که بچه‌هایشان را تقدیم انقلاب و نظام کردند. ما وقتی به خودمان مراجعه می‌کنیم، می‌بینیم که هنوز‌اندر خم یک کوچه‌ایم. هر چقدر انسان بتواند به این نظام و انقلاب خدمت کند باز هم کم است. 
آغاز جنگ کجا بودید؟ چطور به جبهه رفتید؟
آن موقع برای کار پدرم و ادامه تحصیل به کویت رفته بودیم. بعد که به ایران برگشتیم از روی وظیفه‌ای که در قبال نظام و انقلاب داشتیم و برای دفاع از ناموس و وطن با تعدادی از بچه‌ها از آموزش و پرورش به جبهه رفتیم. توفیق شهادت از من سلب شد و از آن کاروان عقب ماندم. این‌جا ماندم که اگر بتوانم ادامه دهنده راه شهدا باشم. 
چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟
چند بار به جبهه اعزام شدم که با توجه به اینکه 70 درصد جانبازی دارم، خیلی زمان‌ها را به یاد ندارم. 20 فروردین سال 1365 اعزام بزرگ سپاه محمد رسول‌الله(ص) بود که بیش از 2000 نفر از شهرستان به جبهه اعزام شدند. همان زمانی بود که شهید نادر مهدوی از شهدای خلیج‌فارس، مستقیماً با آمریکا درگیر شدند. در تهران دوره تخریب را دیده بودم. در تخریب، معمولاً نخستین اشتباه، آخرین اشتباه است. بعد از اینکه از دوره تخریب برگشتم یک مدتی از آموزش و پرورش مأمور به خدمت در سپاه بودم. در حین کار گذاشتن مواد منفجره مجروح شدم. وقتی که مواد منفجر شد، ابتدا دست راستم را قطع کرده و بعد به همه جای بدنم زده بود، حتی از پاهایم پوست برداشتند به جای دیگری از بدنم چسباندند. آن موقع دخترم کوچک بود و در حال حاضر هم در آموزش و پرورش استخدام شده. پسرم هم در دفتر آیت‌الله صفایی پاسدار شده و در آن‌جا محافظ امام جمعه بوشهر است.
18 روز در بیمارستان نمازی شیراز بیهوش بودم. قسمت راست بدنم کامل زخمی شده بود. موقعی که مجروح شدم متأهل بودم و یک دختر و یک پسر داشتم و در حال حاضر چهار فرزند دارم. سه دختر و یک پسر. 
چطور خانواده راضی شدند که به جبهه بروید؟
آن موقع رابطه تنگاتنگی بین زن و مرد وجود داشت که همه در یک مسیر و یک عقیده بودند. حتی از همدیگر سبقت می‌گرفتند. 
به عنوان یک جانباز تعریف شما از جنگ تحمیلی و دفاع مقدس چیست؟
اگر استقلال می‌خواهیم باید تاوان آن را پس بدهیم. اگر انقلاب و نظام می‌خواهیم و اگر می‌خواهیم دینمان پا برجا بماند باید از آبرو، حیثیت و خاک کشورمان دفاع کنیم. با توجه به اینکه می‌دیدم رفقا همه دارند به جبهه می‌روند وظیفه خودم می‌دانستم که بروم و اگر نمی‌رفتم از این کاروان باز می‌ماندم. 
آیا تصویر فراموش نشدنی از جبهه در ذهنتان باقی مانده؟
چیزی که خیلی برایم مهم بود شهید نادر مهدوی بود. شهید مهدوی از شهدای شاخص استان بوشهر در سال‌های گذشته بود. او واقعاً انسان بزرگی بود. وقتی که امام(ره) گفته بودند کشتی‌های آمریکایی دارند می‌آیند. گفت اگر من بودم می‌رفتم. همین کلام برای او کافی است. 
زمانی که در بیمارستان نمازی به هوش آمدم؛ شهید مهدوی پهلوی من آمدند. من چهره‌ها را تشخیص نمی‌دادم و چشمم اصلاً نمی‌دید. فقط وقتی آمد سلام کرد. 
وقتی که شهید مهدوی بالای سر من آمد و سلام کرد من چهره‌اش را تشخیص نمی‌دادم. سیاه بود ولی صدایش را می‌شناختم. پدرم گفتند که این شخص را می‌شناسی؟ من گفتم که آقای مهدوی است. پدرم گفتند پس این را هم نشناختی چون من خیلی‌ها را نمی‌شناختم و گفتم این نادر مهدوی است. پدرم گفتند نه نشناختی. خدا رحمتش کند. آقای مهدوی گفت نه. 
من قبل از پیروزی انقلاب به کربلا رفته بودم و در این منطقه هر کس که به کربلا برود به او زار می‌گویند یعنی زائر کسی که به کربلا می‌رود زائر می‌باشد و ما مخفف می‌کنیم و زار می‌گوییم مثلاً کسانی که به حج می‌روند حاجی می‌گویند ما به کسانی که به کربلا می‌روند و زائر می‌شوند زار می‌گوییم.
به خاطر احترام به معلم اسم ایشان را نادر گذاشته بودند ولی ما ایشان را به عنوان حسین می‌شناختیم. اسم پدرشان علی بود و اسم پدربزرگشان حسن. معمولاً این‌جا می‌گویند آقای حسین علی حسن به همین دلیل پدرم گفتند که ایشان را هم نشناختید ولی شهید مهدوی گفتند نه زار محمد (هنوز هم بعد از چندین سال به من زار محمد می‌گویند با اینکه حاجی شدم ولی بعضی‌ها هنوز مرا زار محمد صدا می‌کنند) آقای مهدوی گفتند نه زار محمد درست می‌گویند. من از پدر پرسیدم پس ایشان چه کسی هستند؟ ایشان گفتند حسین علی حسن هستند. این موضوع تمام شد و دیدار کردیم و رفتند و چون من از ناحیه راست از فک سر چشم گوش دست پا به صورت قرینه زخمی شده بودم و من را به تهران فرستادند. در تهران هر روز من را به یک بیمارستان می‌فرستادند. مثلاً یک روز می‌گفتند به بیمارستان مغز و اعصاب بروید یک روز می‌گفتند بیمارستان چشم و همه اینها را می‌رفتم. وقتی می‌رفتیم می‌دیدیم ۱۰ نفر ‌پرستار بالای سرمان آمده‌اند، می‌گفتیم ما اگر هم بمیریم، اینها خوبمان می‌کنند. جنگ بهترین موقعیت برای ‌پرستاران است؛ چرا که به طور عملی با بسیاری از مسائل آشنا می‌شوند. مثلاً دکتر به آنها می‌گفت چیزی که به شما می‌گویم این است و وقتی همزمان چشم، گوش، فک، دست و پا مجروح باشد، خیلی هم برایشان خوب است. شهید مهدوی دقیقا بعد از این مسائل به اسارت آمریکایی‌ها در آمد و دستگیر شد و چون خیلی در تهران معطل شدیم یک مرتبه پدرم گفتند من می‌خواهم به تشییع جنازه حسین علی حسن بروم. تعجب کردم و گفتم چه می‌گویید؟! گفتند شهید حسین علی حسن که ما شهید مهدوی می‌گوییم با آمریکا درگیر شده و آمریکا ایشان را به اسارت گرفته و برده و به شهادت رسانده و حال پیکرش را به تهران برگردانده‌اند. تنها 20 روز پس از عیادت شهید مهدوی از من در شیراز، پدرم برای تشییع پیکر ایشان رفتند؛ اما بنده به علت جراحت‌ها نتوانستم در این مراسم شرکت کنم.
چطور رفاقتتان با شهید شکل گرفت؟
ما بچه محل بودیم و در مدرسه هم با هم بودیم. ما پنج الی شش روستا داریم از جمله روستای نوکار و زایر عباسی که مرکز مدرسه‌های این چند روستا مدرسه ما بود. من خیلی از شهدا را می‌شناسم و خیلی‌هایشان هم اقوام من هستند. نکته مهم این است که بهترین‌های هر خانواده، همان‌هایی بودند که شهید شدند. مثلاً اگر یک خانواده دو فرزند داشت همان کسی که شهید شد یا خانواده‌ای که ۵ یا ۴ فرزند داشتند همان کسی که شهید شد از بهترین‌های آن خانه‌ها بود.
باز هم از خاطرات شهید مهدوی برایمان می‌گویید؟
درس‌خوان بود، زرنگ بود، ذهنش خیلی باز و روشن بود و از همان کوچکی با شخصیت بود، با وقار و سنگین بود.
چه شد که پایشان به جبهه باز شد؟
شهید مهدوی در نیروی دریایی پاسدار شد. 
از خاطرات شیرین جبهه برایمان بگویید.
خاطرات شیرین زیاد است. وقتی اعلام می‌کردند که می‌خواهند جبهه بروند مثل اینکه می‌خواستند شیرینی توزیع کنند. تصور بفرمایید که یک جای سرسبز و پر‌میوه است و به شما می‌گویند به این باغ بفرمایید. شور و شوق و ولوله‌ای بین مردم بود. هیچ اجباری در کار نبود. همه با میل باطنی و قلبی عازم جبهه‌ها می‌شدند. 
خاطره‌ای برایتان بگویم؛ پدرم یک مینی‌بوس داشت که در آن سیلندر گاز می‌گذاشت و به شهر و روستا می‌برد. آن زمان هم هر کس آنچه که از دستش بر می‌آمد به جبهه خدمت می‌کرد. آن خانمی که تخم مرغ داشت، تخم مرغ؛ آن خانمی که انگشتر طلا داشت، انگشتر و آن خانمی که گوسفند داشت، گوسفند می‌داد. کسی هم نان پخته بود و نان‌ها در مینی‌بوس بود. برادرم که از جانبازان است و فرزندم که کوچک بود، در مینی‌بوس بودند که مینی‌بوس چپ می‌کند و نان‌هایی که در ماشین کنار سیلندر گاز بودند کاملاً سالم می‌مانند. برادرم و پسرم هم هیچ آسیبی ندیدند؛ حتی از بینی‌شان هم خون نیامد. 
تا به حال دلتان برای حال و هوای جبهه و انسان‌هایی که آن‌جا بودند تنگ شده؟
هر وقت که به گلزار شهدا می‌رویم این چیزی را که شما می‌گویید برایمان تداعی می‌شود. یاد می‌کنیم و می‌گوییم ‌ای کاش دوباره آنها را می‌دیدیم و یا حداقل به آنها می‌رسیدیم. همیشه غبطه می‌خورم مخصوصاً به کسانی که بیشتر از من جبهه رفتند، بیشتر از من زحمت کشیدند و به این نظام خدمت کردند.‌ای کاش من هم بیشتر می‌توانستم به این نظام و آب و خاک خدمت کنم. 
تصویب قطعنامه 598 به عقیده بعضی‌ها صلح‌نامه دیرهنگام است. نظر شما در این مورد چیست؟
وقتی امام(ره) فرمودند این مثل زهری است که دارم می‌خورم؛ کاملاً مشخص است. بعضی وقت‌ها انسان علی‌رغم میل باطنی‌اش مسئله‌ای را قبول می‌کند. قطعنامه 598 همین بود. رزمنده‌های ما خیلی زحمت کشیدند؛ منتها مسئولینی متأسفانه آگاهانه یا ناآگاهانه، خیانت کردند. 
با مجروحیتی که داشتید دیگر نتوانستید به جبهه بروید؟
خیر بعد از اینکه مجروح شدم دیگر نتوانستم بر سر پست بروم به خصوص اگر من یک چشمم را بگیرم فقط یک ذره از پای شما را می‌توانم ببینم یعنی کلا نقطه کور است و هر چه دور‌تر می‌شود کورتر می‌شود و به همین دلیل بعد از مجروحیت دیگر به جبهه نرفتم.
چطور با مجروحیتتان کنار آمدید چون شما شخصی بودید که با توجه به جثه‌تان بی‌تاب جبهه بودید. با این مجروحیتی که داشتید چه کار کردید؟ مسلما خیلی اذیت شدید.
بله خیلی اذیت شدم؛ ولی شما وقتی که مثلاً میلیونر هستید اگر به میلیاردر‌ها نگاه کنید سخت می‌گذرد؛ ولی اگر در هر موقعیتی به زیر دست‌هایتان نگاه کنید خیلی راحت می‌شود زندگی کرد. من دانش‌آموز زرنگی باشم اگر ۱۵ بگیرم می‌گویم خیلی خوب است. چرا؟ چون می‌گویم اکثراً ۱۳ یا ۱۴ گرفته‌اند ولی نمی‌گویم که چرا نسبت به کسی که ۲۰ گرفته است این‌طور نیستم. از یک نظر اگر بالا را نگاه کنید یک الگو است!
بنده حالا دارم غبطه آنهایی را می‌خورم که جایگاه بالاتری از من به‌دست آوردند، از جمله برادرهای خودم؛ ما پنج برادر هستیم به جز یک نفر که کوچک بودند و سن و سالی نداشتند. یکی ازبرادرهایم در حال حاضر فوق تخصص جراح است. او در شناسنامه‌اش دست برد. من هم عازم جبهه بودم و در سپاه همکاری می‌کردم و وقتی می‌خواستند او را به جبهه ببرند من می‌گفتم سن برادرم کم است؛ ولی آنها می‌گفتند او برادرت است و شما می‌ترسید که شهید شود؟ من می‌گفتم برادرم قدش بلند است. اینها شناسنامه‌ها را کپی می‌گرفتند و در کپی دست می‌بردند و دوباره کپی می‌گرفتند و تحویل می‌دادند زیرا آن موقع این‌طور نبود که اصل شناسنامه ملاک باشد. 
همزمان چند نفر در جبهه بودند؟
سه نفر.
در مورد تربیت پدرتان به ما بگویید.
تربیت ما برمی‌گردد به آن کسانی که ما را پرورش دادند. ما در یک مکان و خانواده‌ای بودیم و در یک شرایطی بودیم که بزرگان ما سادات بودند و سادات معمولاً بیشتر به طرف روستاهای ما می‌آمدند. مثلاً شیخ ابوتراب عاشوری که حالا نخستین شهید روحانی استان بوشهر است یا مثلاً اولین شهید بسیجی استان بوشهر شهید احمد فقیه است یا اولین شهید پاسدار استان بوشهر حاج علی فقیه است.
احمد فقیه یک دختر و یک پسر داشت و به جبهه رفت و شهید شد. برادرش با همسرش ازدواج کرد. آقا حمید هم یک دختر و یک پسر داشت که او هم شهید شد یعنی الان هر دو همسر این خانوم شهید شدند. نخستین شهید بسیجی استان بوشهر احمد فقیه است که اوایل جنگ که به خرمشهر آمد شهید شد و اولین پاسدار استان هم حاج علی فقیه بود که کوچک بود؛ ولی نماز شب می‌خواند. حاج علی فقیه هم زمانی که به بحرین رفته بود و کار می‌کرد، از آن‌جا نزد امام خمینی به نجف عراق رفته بود که خیلی قبل از انقلاب بود. وقتی که اینها را می‌بینید و در محیط این چنینی پرورش پیدا کرده باشید به تبع آن روحیات و اخلاقتان به همان سمت می‌رود. مادرم می‌گویند من به شما بدون وضو شیر ندادم و این خیلی سخت است مثلاً ساعت ۳ نیمه‌شب بچه بیدار می‌شود؛ یا در سرما و گرما خیلی سخت است که وضو بگیرید. خدا همه مادرها را حفظ کند و آنهایی را هم که رفتند رحمتشان کند؛ ایشان ما را این چنین پرورش دادند. یک موضوعی هم که مهم است چشممان به لبان مادرمان بود که حرف‌هایی را که می‌زنند و راهنمایی‌هایی که می‌کنند را قبول کنیم. ما در محیطی بزرگ شده بودیم. من یادم می‌آید تقریبا 7 تا 10 ساله بودم، در یک زمین مقداری سنگ ریخته بودند و می‌گفتند این زمین مسجد است و آن آقا که خدا رحمتشان کند آخوند ولایتمان می‌گفتند بیایید نماز بخوانیم. ما را جمع می‌کردند و نماز می‌خواندیم. 
الگوی شما در این بحث که بود؟
اول پدرم بودند و بعد هم شهید نادر مهدوی که با هم هم‌ولایتی و هم‌مدرسه‌ای بودیم.
اگر الان کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد چه باید بکند؟
در تمام این مسائل و در پاسخ این سؤالات باید بگویم تمام هم و غم ما و چشممان اگر به دهان رهبری باشد همه چیز حل می‌شود. هر مشکلی که می‌بینید؛ گرانی، اغتشاشات و در هر مورد دیگری، اگر به حرف رهبر گوش کنید حتماً موفق می‌شوید. وقتی که ما یک چیز کوچکی را بزرگ می‌کنیم بدتر می‌شود ولی وقتی یک چیز بزرگ را ما کوچک کنیم دلهره پیش نمی‌آید. اگر ما می‌خواهیم زندگی کنیم، می‌خواهیم حالمان خوب باشد یا بیشتر داشته باشیم و عقب نمانیم، فقط و فقط باید چشممان به لبان رهبر باشد. من می‌گویم که باید بی قید و شرط از رهبر اطاعت کنیم، چرا که وقتی جناب‌عالی نزد دکتر می‌روید و برای‌تان قرص استامینوفن می‌نویسد آیا شما به خودتان اجازه می‌دهید که بگویید قرص دیگری بنویس؟ ایشان می‌گویند من دکتر هستم و من هر چه بگویم شما باید عمل کنید من دکتر هستم و می‌دانم که درد شما چیست.
خیلی‌ها بحث جنگ و جبهه را نادرست مطرح می‌کنند و می‌گویند بازگویی مسائل جنگ روحیه نسل جدید را تضعیف می‌کند. به نظر شما این سخن درست است؟ 
قبل از اینکه جواب سؤال شما را بدهم باید بگویم که مقصر اصلی من نوعی هستم. با توجه به این که جبهه رفتم و جانباز هستم مقصر هستم؛ چرا؟ چون روشنگری نکردم، چون نگفتیم، چون تند روی کردیم. شما مقام معظم رهبری را ببینید، در صحبت‌هایی که مدتی قبل با دانشجوهای خانم داشتند، خیلی تعریف می‌کردند و می‌گفتند الان همه افراد این‌جا خانم هستند، حتی فرمودند که شما گفته این‌ها را به صورت مکتوب به من بدهید تا من چند بار این‌ها را مطالعه کنم. به آن خانمی هم که داشتند صحبت می‌کردند گفتند کتبا گفته‌هایشان را بنویسند و به ایشان بدهند تا نگاه کنند و ببینند چه مشکلی وجود دارد. ما این کارها را نکردیم، آن طوری که عاشقانه به جنگ می‌رفتند، اگر این‌جا هم این کار را می‌کردند این‌طور نمی‌شد. این بد قولی‌ها و این کج فهمی‌ها همه باعث شدند که این‌ها دست به دست هم بدهند. البته یک قسمت هم این است که مسئولین کُند جنبیدند. یک مسئله‌ای هم هست که اگر انسان در مشکلات قرار بگیرد متوجه می‌شود که مشکل چیست مثلاً کسی می‌فهمد دندان درد چیست که درد دندان گرفته باشد. وقتی من بی‌خیال باشم و بگویم یک حقوقی برایم می‌آید و مشکلی ندارم یا الان وقتی بخاری روشن می‌کنیم و گرممان است‌، از کسی که آب گرم کن ندارد خبر نداریم! پس مشکل این است که ما به فکر همسایه نیستیم و نمی‌رویم و کاری نداریم و می‌گوییم اگر مشکلی هست خودش برود یا بگوید ولی آن شخص نه توان گفتن را دارد چون رویش را ندارد و پولی هم ندارد که بخرد پس مشکل، مشکل ما می‌باشد نه اینکه من نوعی بگویم چون من جبهه رفتم و جانباز هستم باید به من احترام بگذارند باید برعکس باشد و اگر این کوچک نفسی‌ها نباشد این‌طور پیش می‌آید.
چیزی هست که بخواهید به عنوان صحبت پایانی بفرمایید؟
من یک تشکر ویژه از شما و از کسانی که این مسائل را ترویج می‌کنند دارم. همین‌ها نسل به نسل می‌ماند. چند سال دیگر امثال ما دیگر نیستیم و اینها باید خیلی به دنبال افراد بگردند تا کسی را پیدا کنند که برایشان از دفاع مقدس خاطره بگوید. من یادم می‌آید در قم بودم یک مدتی آن‌جا زندگی می‌کردم، خانمی در دانشگاه می‌گفتند این راست است و حقیقت دارد که این بچه‌ها خودشان می‌دانستند که مین است، ولی بر روی میدان مین می‌رفتند؟ این راست است؟ شما به من بگویید. من می‌گفتم شما درست می‌گویید. ایشان می‌گفتند مثلاً این‌جا چاه است و شخص می‌داند اگر برود در چاه می‌افتد؛ واقعاً این‌گونه بود یا فیلم بازی می‌کنند؟! من گفتم ما هنوز ‌اندرخم یک کوچه‌ایم، شما ندیدید، ما دیدیم و حداقل بعضی چیزها را شنیدیم. در یک مورد پدر و پسر در یک جمعی از رزمندگان بودند، اینها می‌خواستند به میدان مین بروند و میدان را باز کنند، یک مرتبه پسری که کوچک‌تر از همه بودپ می‌گوید من می‌روم و بعضی‌ها نمی‌گذارند، ولی پیرمردی می‌گوید این پسر خودش دارد می‌رود، وقتی خودش می‌خواهد برود چرا شما مزاحمش می‌شوید؟ بعد از این که این پسر روی مین می‌رود، پایش قطع می‌شود و از بین می‌رود. همه عبور می‌کنند و پیرمرد می‌ایستد. از او می‌پرسند شما چرا ایستاده‌اید؟ می‌گوید این فرزند من است. آنها می‌پرسند شما که گفتید برود؟ می‌گوید بله آن موقع گفتم برود. یعنی آن موقع پدر نسبت به فرزند این‌طور بود ولی الان واقعاً ما این‌طور نداریم؛ البته هستند ولی گمنام هستند. البته وقتی مقام معظم رهبری صحبت می‌کنند و می‌گویند اگر جنگی پیش بیاید، اگر بیشتر از آن موقع جوان‌ها نروند کمتر نمی‌روند. از ما می‌پرسند با این وضعیتی که در جامعه است، اگر جنگ شود کسی می‌رود؟ ولی مقام معظم رهبری چه می‌گویند، می‌گویند اگر بیشتر از آن موقع نروند کمتر نمی‌روند و همه اینها امیدوارکننده است. من نوعی خودم را شرمنده شهدا می‌دانم؛ چرا که در امتحانات الهی مردود شدم، حالا هم منتظرم که در راه خدا شهید شوم و به وصال او برسم.

 

منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi