شناسه خبر : 103653
دوشنبه 27 شهريور 1402 , 10:43
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وقتی مادر شهید مدافع حرم فکر کرد پسرش زن می‌خواهد

فاش نیوز - مادر شهید مدافع حرم مجتبی بختی، تعریف می‌کند: «خیلی وقت بود دوست داشتم برای مجتبی آستین بالا بزنم، اما او هیچ وقت زیر بار نمی‌رفت. سرانجام روزی سراغم آمد و گفت: «مامان‌جان؛ آمده‌ام درباره امر خیری با شما مشورت کنم!»

نوربالا| وقتی مادر شهید مدافع حرم فکر کرد پسرش زن می‌خواهد

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، پای صحبت والدین شهدای مدافع حرم که می‌نشینیم، با یک خاطره مشابه از همه آن‌ها روبرو می‌شویم. آن هم گرفتن اجازه پدر و مادر برای اعزام به سوریه است. 

روایتی که می‌خوانید خلاصه‌ای از خاطره خدیجه شاد، مادر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مجتبی بختی است که در کتاب «سه نیمه سیب» به قلم محمد محمودی نورآبادی آمده:

«مصطفی خادم حرم بود و من خیالم راحت که پسرم کارش پاک و بی‌حاشیه است و لقمه نان حلالی برای زن و دخترش به خانه می‌برد. مجتبی را هم اطمینان خاطر داشتم که ارشد حقوق را خواهد گرفت و اگر آزمون قضاوت هم برایش نگیرد، دنبال کار وکالت خواهد رفت. اما با پیدا شدن دو برادر آن هم در وقت ظهر، آن هم با این همه مشغله دست و پا گیری که آن‌ها دارند تعجب کردم که چرا این موقع به خانه آمده‌اند.

مصطفی دستم را می‌بوسد و نگاهش همه جای آشپزخانه می‌چرخد. گفتم: «لازم نکرده! ظرف نشسته که نداریم؛ جارو هم کشیدم؛ بیا بگو ببینم کجا بودید شما!»

چپ و راست من دوزانو می‌نشینند: «مامان‌جان، ما برای مشورت در خصوص امر خیری خدمت شما رسیده‌ایم.» این را مصطفی می‌گوید؛ چشمانش برق می‌زند. 


شهید مجتبی بختی سمت چپ و شهید مصطفی بختی سمت راست تصویر

به مجتبی نگاه می‌کنم؛ از لبخند ملیحش متوجه می‌شوم حدسم درست بوده است. خیلی وقت است دوست دارم برای مجتبی آستین بالا بزنم و دست ته‌تغاری را به زن و زندگی بند کنم؛ اما او هیچ وقت زیر بار نرفته و از این یک قلم فرار کرده است. همیشه برایم شگفت‌انگیز بوده که مجتبی با این همه شیک‌پوشی و با حوصله پای آینه ایستادن و تافت‌زدن و آن عینک دودی و خلاصه آن همه به خود رسیدن و عطر و ادکلن‌ها، چرا روی خوشی به ازدواج نشان نمی‌دهد.

گفتم: «خوب، الحمدلله که خیره، بفرمایید ببینم.»

نگاهم به ته‌تغاری است؛ اما مصطفی می‌گوید: «مامان، خودت هم می‌دونی ما هر چی داریم، از لطف خدا بوده که مادری مثل تو رو برامون مقدر کرده.»

می‌گویم: «تعارف تیکه پاره نکن مصطفی‌جان!»

مجتبی بعد از کلی مقدمه چینی مصطفی می‌گوید: «راستش ما بنا داریم اگه خدا بخواد و رضایت شما باشه، بریم سوریه.»

تنم به عرق می‌نشیند. حس و حالم دگرگون می‌شود. دو برادر شبیه دو نیازمند که در انتظار گشایش و فرج هستند نگاهم می‌کنند. جواب می‌دهم: «موافقم!»

هر دو مثل عشق فوتبالی‌هایی که تیم محبوبشان گل زده، هوارکشان بلند می‌شوند و فریاد می‌زنند: «آخ جون... آخ جون...»

مصطفای متأهل و سربه‌زیر، چون کودکی ۶ ساله به هوا می‌پرد و من با رضایت نگاهشان می‌کنم.»

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi