شناسه خبر : 103660
دوشنبه 27 شهريور 1402 , 11:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

کشتی‌گیری که در جزیره مجنون به قهرمانی رسید

فاش نیوز - پهلوان شهید اصغر منافی‌زاده همزمان معلم و کشتی‌گیر بود اما در دهه ۵۰کمتر کسی می‌دانست که او یکی از ملی‌پوشان کشتی‌ و در رشته فرنگی نایب قهرمان شده است.

کشتی‌گیری که در جزیره مجنون به قهرمانی رسید

به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران توانا،‌کتاب‌هایی درباره کشتی‌گیرانی که در طول ۸ سال دفاع مقدس یا در دفاع از حرم خاندان اهل بیت(ع) به شهادت رسیده‌اند،‌ منتشر شده که معرفی و مطالعه آنها در  این روزها که بحث مسابقات جهانی کشتی در کشورمان داغ است، خالی از لطف نیست. مخصوصا اینکه تاکنون ۱۵۰۰ شهید کشتی‌گیر در میان شهدای کشورمان شناسایی شده است.

کتاب «دوبنده خاکی» نوشتهٔ نفیسه زارعی حبیب آبادی از انتشارات شهید کاظمی است. این اثر در مورد پهلوان شهید اصغر منافی‌زاده که هم معلم و هم کشتی‌گیر بود اما همان زمان و در دهه ۵۰ کمتر کسی می‌دانست که او یکی از ملی‌پوشان کشتی‌ و در رشته فرنگی نایب قهرمان شده است.  

درباره کتاب دوبنده خاکی

کتاب دوبنده خاکی در ۱۰ فصل به روایت زندگی شهید می‌پردازد. وی در ۲۲ تیر ۱۳۳۴ به دنیا آمد. او پس از گرفتن دیپلم به‌عنوان معلم ورزش در یکی از مدارس تهران مشغول به خدمت شد و تا پیش از آنکه داوطلبانه عازم جبهه شود، معلمی بود که در کنار ورزش، خوی و منش پهلوانی را به شاگردانش آموزش می‌داد.منافی‌زاده در ۲۲ اسفند ۱۳۶۳ در جزیرهٔ مجنون در عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

 نفیسه زارعی در کتاب «دوبنده خاکی» سال‌های ابتدای دههٔ ۱۳۶۰ را در قالب یک داستان روایت می‌کند. فضای این داستان، فضایی واقع‌گرایانه و مختص نوجوانان و جوانانی است که به‌دنبال قهرمانی با منش پهلوانی هستند و کشتی به‌عنوان ورزش اول و محبوب ایران برای آن‌ها جذاب است و اصل داستان هم روی این مهم می‌چرخد.

 داستان حول محور نوجوانی به نام «اِبی» و رؤیای او برای قهرمانی شکل می‌گیرد و از مشکلات و موانع او برای رسیدن به این آرزو که می‌خواهد از آن دست بکشد، شروع می‌شود. در خلال داستان است که پهلوان اصغر منافی‌زاده وارد می‌شود و با وجود حضورش در جبهه، مشکل ابراهیم را حل می‌کند.

نام این شهید بر روی ورزشگاهی در منطقهٔ نازی‌آباد در تهران قرار گرفته است. 

بخشی از کتاب دوبنده خاکی

«ساک را که تحویل گرفتم روی پلهٔ مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفش‌های کشتی‌ام انداختم؛ دستم را توی لنگه‌ای از آن‌ها چپاندم. انگشت اشاره‌ام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانه‌اش پاره و خون دَلَمهٔ رویش خشک شده بود.

دیگر جایی برای کوک‌های ناشیانهٔ آبجی کبری هم نمانده بود. احساس می‌کردم خورشید مردادماه که درست وسط آسمان عصر جا خوش کرده بود، قصد فرودآمدن روی سرم را داشت. هنوز حالم جا نیامده بود. تنم بوی تند عرق می‌داد؛ از خودم چندشم می‌شد. دلم می‌خواست زودتر به خانه بروم؛ برای همین ساک ورزشی‌ام را تکان دادم تا پول خرد و بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه پیدا کنم.

وقتی مطمئن شدم چیزی برای جست‌وجو نیست، دستم را تَه ساک چرخاندم. انگشت‌هایم به‌یک‌باره داخل آستر پارهٔ کیف رفت. شانس آوردم یک سکهٔ پنج‌تومانی که معلوم نبود از چه زمانی موذیانه خودش را داخل آستر پنهان کرده، زیر دستم آمد. بعد انگشت‌هایم به روبانی خورد که منتهی‌الیه آن مدالی آویزان شده بود؛ اولین بار بود که مدال می‌گرفتم و از داشتنش خوشحال نبودم. چشمم به کاغذی افتاد که با خط کج‌ومعوجی شماره‌تلفن و نام داوود خرمی روی آن نوشته شده بود. کاغذ را توی ساکم چپاندم.»

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi