شناسه خبر : 106642
چهارشنبه 22 آذر 1402 , 10:11
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اشک‌بارانـی که در واژه‌هـا نمی‌گنجد!

گفت‌وگو با بانو صنوبر مختاری، مادر شهیدان علیرضا و غلامرضا دهقانی
فاش نیوز - میانِ کوچه پس کوچه‌های تو در تو، تیرهای چراغ برق با تنِ چوبیشان هنوز از باران دیروز نمور و خیسند. باریکه آبی قفس را شکسته و خود را خرامان از زیر پای رهگذران عبور می‌دهد.دیوارهای سیمانی و آجرهای زرد رنگی که 
گل و لای، رویشان جا خوش کرده نقاشی یک قاب قدیمی را در حاشیه این کوچه‌ها به تصویر کشیده است. جلوی درب هر خانه سکوهای سیمانی، گهگاهی در دل خنکای عصرهای دلتنگی، صندلی زیر پای صاحب‌خانه می‌شود تا برکه جانش را میان صفای این کوچه‌ها به آب حیات برساند. انتهای یکی از این کوچه‌ها کودکی نگاهش را از روی من می‌دزد و تصویرش به ناگاه در انتهای کوچه محو می‌شود. تنِ دیوارها از گذر زمان زخم برداشته و کوچه سراسر نام سادگی را مصادره کرده است. وارد کوچه مخالف می‌شویم.مقابل درب کرم رنگی می‌ایستیم. در باز می‌شود و از پله‌هایی که یکی پس از دیگری عرضشان کم می‌شود عبور می‌کنیم. خانه بیش از 80 سال قدمت دارد. باغچه میان حیاط درخت توتی را به آغوش کشیده و دور تا دورش جوانه‌های سبزیِ خوردن سر از خاک برآورده‌اند. گوشه دیگری از این باغچه، درخت نخلی با شاخه‌های جوانش راست ایستاده است. دور تا دور این خانه پر از اتاق است. صدای صاحب‌خانه از انتهای یکی از این اتاق‌ها به گوش می‌رسد. صنوبر خانم با صدای رسا می‌گوید: بفرمایید داخل. درب اتاق با شیشه‌های گلدارش باز است و آفتاب گیسوان لَختش را روی گل‌های قالی پهن کرده است.تلویزیون قدیمی روی یک میز شیشه‌ای سیاه‌رنگ روشن است در حالی که روی تصویرش پیغام سیگنال موجود نیست را نشان می‌دهد. روی مبل قهوه‌ای رنگی می‌نشینیم و او خودش را به زحمت از آشپزخانه به کنار ما می‌رساند.دستی روی پای تازه عمل کرده‌اش می‌کشد و با جمع کردن پیشانی چروک افتاده‌اش از درد پا شکوه می‌کند. خم می‌شود لیوان چای را از دل سینی فلزی بر می‌دارد و با لهجه شیرین اصفهانی از پشت پلک‌های بسته خاطرات نام بچه‌هایش را یک به یک به زبان می‌آورد و واژه‌ها را به توصیف خاطرات گذشته دستچین می‌کند.
چشمان گود افتاده صنوبر خانم حکایت خاطراتی است که تازیانه‌های عمر، عاجز از محو دیده‌های آن است. دستی به روسری‌اش می‌برد و میان خیل اتفاقات گذشته از خانه قدیمیش حرف می‌زند:
قبل از انقلاب در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که نزدیک همین خانه بود. حاصل ازدواج من و حاجی 10 بچه بود. پنج پسر و پنج دختر. بچه‌هایم اهل مسجد بودند. قبل از انقلاب به همراه رفقای مسجدی‌شان، دستگاه چاپ را به خانه می‌آوردند و اعلامیه چاپ می‌کردند. آخر شب‌ها آنها را پخش می‌کردند و روی دیوارها شعار می‌نوشتند. ساواک از فعالیت‌هایشان باخبر شده بود. پسر بزرگم، محمدرضا را دستگیر کرد.بعد از مدت‌ها که آمد کف پاهایش از شدت شلاق‌ها کبود بود. انقلاب که شد با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و مجروح شد.
شناسایی ضد انقلاب
 پسر دومم علیرضا همیشه یک مشت تخمه آفتابگردان توی جیبش بود به جای کفش یک جفت دمپایی به پا داشت و به خاطر مسئولیتی که در بسیج داشت مدام اطراف را می‌پایید تا ضد انقلاب در شهر خرابکاری نکند. بچه هوشیاری بود. یک روز تعریف می‌کرد که شخص ناشناسی به مغازه پدرش مراجعه کرده و تقاضای تلفن می‌کند. بعد از تماسش علیرضا که به او مشکوک شده بود از طریق سپاه پیگیر شماره‌ای می‌شود که با آن تماس گرفته بود. متوجه می‌شود که شماره مربوط به خارج از شهر است. از او می‌خواهند تا آن شخص را زیر نظر بگیرد. تا مسجد تعقیبش می‌کند و متوجه می‌شود نمازش را شکسته می‌خواند. دستگیرش می‌کنند. هر چقدر او را تفتیش می‌کنند هیچ چیز مشکوکی پیدا نمی‌کنند. در نهایت به سه انگشت دستش که روی آنها را با چسب زخم بسته است مشکوک می‌شوند. متوجه می‌شوند که روی این چسبِ زخم‌ها نقشه‌هایی ترسیم شده است که روی یکی نقشه مسجد جامع شهر مسجدسلیمان، پل نمره یک این شهر و نقشه مقر سپاه بود که قرار بود شب آنها را منفجر کنند.
علیرضا کارش شناسایی ضد انقلاب بود. هفت شبانه‌روز روی پشت‌بام یکی از خانه‌های شهر مسجدسلیمان خوابید تا توانست یک خانه تیمی ضد انقلاب را پیدا کند. برای چنین فعالیت‌هایی هم تنها می‌رفت که کسی به او شک نکند. ضد انقلاب به خاطر فعالیت‌هایی که داشت او را شناسایی کرده بود. چند وقت بعد که به اصفهان رفت به قصد کشتن او شبانه وارد خانه شدند که پاس شب رسیده او را نجات داده بود. به ناچار و بدون اینکه خودش متوجه شود موقع برگشتن برایش محافظ گذاشته بودند.
رضایت پدر
عید غدیر بود و با آن شوری که با پیروزی انقلاب به راه افتاده بود بچه‌های من هم به مصلا می‌رفتند. شب به نیمه رسیده و جشن تمام شده بود اما خبری از علیرضا نشد! او بچه دومم بود و آن زمان تنها 15 سال داشت. دل‌نگران و آشفته بودم که درب خانه را زدند و پیغام آوردند که علیرضا سلام رساند و گفت: من رفتم جبهه. چند وقت بعد پدرشان به جبهه رفت تا علیرضا را برگرداند. اما دست خالی برگشت. گفت: علیرضا می‌ماند یعنی باید بماند. اولش راضی نشدم که بماند اما وقتی دستم را گرفت و به سنگرها برد، چیزهایی نشانم داد که من هم غیرتم اجازه نداد او را برگردانم و دوباره تکرار کرد برای ناموس این مملکت هم که شده باید بماند.
نگاه آخر
نزدیک ظهر بود و من مشغول آماده کردن ناهار بودم که زنگ در به صدا درآمد. قامت جوان علیرضا در چهارچوب در ایستاد و من می‌توانستم بعد از دو ماه او را ببینم. شب موقعی که می‌خواست استراحت کند متوجه شدم پایش ترکش خورده است. چند روزی ماند تا حاجی که به خاطر آوردن جنس برای مغازه پلاسکوفروشی‌مان به تهران رفته بود برگشت.نزدیک ظهر علیرضا به خانه آمد. از داخل حیاط صدا زد «ننه رادیو رو بده ببرم برای آقا». رادیو را گرفت و رفت. ساعتی نگذشته بود که برگشت.رفت سمت حمام، صدایش زدم ننه آب سرده.گفت: اشکالی نداره. رفت و با آب سرد غسل کرد. سراسیمه لباس‌هایش را جمع کرد و به همراه دوستانش و برادر بزرگ‌ترش محمدرضا عازم جبهه شد. توی اتوبوس حین خروج از شهر رو به یکی از دوستانش می‌کند و می‌گوید: این ساختمان‌ها را می‌بینی؟ خوب نگاهشان کن که این نگاه آخرمان هست.
دوراهی سوسنگرد
علیرضا با اینکه سن و سالش کم بود اما جذبه و اقتدار خاصی داشت. آخرین باری که عازم جبهه بود به همراه برادر بزرگ‌ترش محمدرضا توی یک ماشین بودند. به دوراهی سوسنگرد که می‌رسند، علیرضا و محمدرضا دعوایشان بالا می‌گیرد. هر کدام تلاش می‌کند تا دیگری را راضی کند که یکی‌شان برگردد تا پدرشان دست تنها نباشد. علیرضا با این که سن و سال کمتری داشت با زور محمدرضا را از ماشین پیاده می‌کند و می‌گوید: باید برگردی کمکِ آقا. به هر طریقی بود محمدرضا را برمی‌گرداند و خودش عازم جبهه می‌شود تا در عملیات بستان شرکت کند.
خواب مادر
چند روزی از رفتن علیرضا گذشته بود که خواب دیدم علیرضا در حالی که خون زیادی از پایش رفته و روی شلوارش خشک شده است از انتهای کوچه بالا می‌آید هر چقدر دنبالش دویدم به او نرسیدم، هرچقدر صدایش زدم جواب نداد.صبح که از خواب بلند شدم به پایگاه بسیج رفتم و سراغ علیرضا را از مسئول پایگاه گرفتم.گفت: علیرضا جبهه است. گفتم: علیرضا شهید شده است. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا این حرف را می‌زنی؟ سکوت کردم و برگشتم. شب بعدش خواب دیدم که علیرضا در حالی که پشت پیراهنش پاره شده است در یک جنگل گم شده است. 
گمشده
باز هم آشفته‌حال از خواب بیدار شدم. بعد از ظهر آن روز خبر آوردند که علیرضا در عملیات طریق‌القدس در بستان شهید شده و پیکرش هم گم شده است. بعد‌ها ماجرا را این‌طور تعریف کردند که یک کالیبر 50 به زانوی علیرضا اصابت می‌کند و دوستِ علیرضا با دیدن وضعیت او می‌رود تا برای او کمک بیاورد که او هم زخمی می‌شود و از هوش می‌رود. سه روز بعد در بیمارستانی در اصفهان به هوش می‌آید و می‌گوید: این‌جا کجاست. من باید برای دوستم کمک ببرم که به او می‌گویند: این‌جا بیمارستان است، شما سه روز است که بیهوش هستی. در واقع عملیات تمام شده و بستان آزاد شده بود اما اثری از علیرضای من نبود.
شناسایی پیکر علیرضا
39 روز از ماجرای گم شدن علیرضا گذشته بود که شب خواب دیدم علیرضا در حالی که لباس بسیجی به تن دارد و اسلحه و وسایل جنگی‌اش همراهش بود در خواب صدایم زد و گفت: چرا بی‌قراری می‌کنی؟ نمی‌گذاری بخوابم.نگاهش کردم و گفتم: علیرضا بیا در آغوش مادرت بخواب. در همان عالم خواب سراغ یکی از پسرهای همسایه به نام کوروش خسرویان که همراه او به جبهه رفته بود را از او گرفتم.گفت: کوروش هم فردا میاد! از خواب بیدار شدم و دو رکعت نماز خواندم. با وجود بی‌قراری که داشتم از جا بلند شدم. کوپن‌ها را از روی طاقچه برداشتم و به بازار رفتم تا مرغ کوپنی بگیرم. به خانه که برگشتم برای بچه‌ها مرغ سرخ کردم. سعی می‌کردم روحیه خودم را حفظ کنم.حاجی صدایم زد و گفت: من کمی نان و ماست می‌خورم. لقمه اول را که بلند کرد زنگ در به صدا درآمد. خبر آوردند که پیکر دو شهید را آورده‌اند، آقای دهقانی را بگویید برای شناسایی تشریف بیاورند. حاجی به سردخانه می‌رود. پیکر، پیکرِ علیرضا بود. عکس‌هایی که برای ثبت‌نام و رفتن به مدرسه گرفته بود هنوز در جیبش بود. پیکر او را در کانالی زیر تلی از خاک در حالی که درون پتویی پیچیده شده بود پیدا کرده بودند.فردای همان روزی که علیرضا را آوردند طبق وعده‌ای که علیرضا از آمدن دوستش داده بود پیکر شهید کوروش خسرویان را هم آوردند.
صنوبر خانم سکوت می‌کند. تن صدایش به‌هم می‌ریزد. یادآوری خاطرات گذشته تنِ تبدار واژه‌ها را به مشق بغضی مبدل می‌کند که انگار بر راه گلویش تنگ می‌شود. نگاهش را به حیاط خانه می‌دوزد؛ جایی که آفتاب پا در رکاب طبیعت، رخت ِ نورش را به تن دیوارهای این خانه آویزان کرده است. اما این سکوت، پایانی است برای یک آغاز دیگر و این‌بار باید از غلامرضایش حرف بزند. سیب قاچ شده‌ای را از توی بشقاب چینی برمی‌دارد و از لابه‌لای مهربانیِ تعارف تلاش می‌کند تا زخم‌های کهنه دلتنگی را رها کند و آرام آرام صحبت از غلامرضا را هم آغاز کند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: 
غلامرضا و علیرضا سه سال با هم اختلاف سنی داشتند. مابین تولد و شهادتشان سه سال اختلاف است. غلامرضا هم طلبه بود و هم پاسدار. وقتی که علیرضا شهید شد میان ‌گریه و زاریِ زن‌ها، غلامرضا وارد مجلس شد و گفت: کسی‌گریه نکند. برادر من راه خودش را پیدا کرد و رفت.
ماجرای مار
غلامرضا اینها را که گفت، رفت و یک هفته از او خبری نشد. بعد از یک هفته از جبهه آمد و ماجرای عجیبی را تعریف کرد. می‌گفت: ما به همراه سی نفر از رزمنده‌ها در سنگر دور هم نشسته بودیم که به یک‌باره وسط سنگر، بین جمع بچه‌ها مار بزرگی ظاهر شد و همه فرار کردیم! به محضی که ما از سنگر خارج شدیم سه تا موشک پشت سرهم به سنگر ما برخورد کرد. به تعبیر خودش آن مار فرشته نجاتشان بود.
مادر به ماجرای غلامرضایش که می‌رسد اشکش سرازیر می‌شود و انگار ماجرای سوگی تازه روی سینه‌اش هوار می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد، اشک روی گونه‌اش می‌غلتد و می‌گوید: غلامرضا خیلی مظلوم بود. بچه‌های جبهه می‌گفتند: غلامرضا برای ما معلم است. وقتی سر قبر علیرضا می‌رفتم با خودم می‌گفتم نکند غلامرضا هم شهید شود و بیایم و بین قبر دو نفرشان بنشینم. آخرش هم همان شد. غلامرضا مشابه همان سه سال اختلاف سنی‌اش سه سال بعد از علیرضا با شلیک تک‌تیرانداز به سرش در جزیره مجنون در سال 63 شهید شد.
اشکی که دور حلقه چشمش حبس شده است را پاک می‌کند. بغض هنوز هم روی صدایش سنگینی می‌کند. با همان حال و هوا دستی روی عکس علیرضا و غلامرضا می‌کشد و از 41 سال دوری علیرضا و 38 سال دوری غلامرضایش دوباره اشک دلتنگی روی گونه‌هایش می‌خزد و خیمه غم را روی نفس‌هایش فرو می‌ریزد. دوباره اشک‌ها را پاک می‌کند و می‌گوید: خوشا به سعادتشان، راهشان را خودشان انتخاب کردند من هیچ وقت بهشان نگفتم به جبهه نروید! از طرفی هم خوشحالم که الان نیستند تا این وضعیت پوشش و حجاب را در جامعه ببینند؛ من که به خاطر این وضعیت از خانه بیرون نمی‌آیم که این صحنه‌ها را ببینم، خوشا به حالشان که رفتند!
تلخی این شکوه بر چهره صنوبر خانم پیله غم را می‌نشاند. به قاب عکسِ بچه‌هایش خیره می‌شود. دوباره بقچه دلتنگی‌اش سر باز می‌کند، اما به رسم صبوری بر آن گره می‌اندازد.ذکر صلواتی را به لب می‌آورد. سرش را پایین می‌اندازد و بر شناسنامه تمام واژه‌های رد و بدل شده مهر سکوت می‌زند. گفت‌و‌گویمان با آوای اذان ظهری که از گلدسته‌های مسجد جامع شهر بلند شده پایان می‌یابد. در مسیر بازگشت در میان کوچه‌هایی که اشک باران را به تن خود دیده‌اند اشک مادر شهید و شکوه او همچنان بر دوش واژه‌های خسته خراش می‌اندازد و روی دستان کلام این پرسش را به عاریت می‌گذارد که چرا مادری که دردانه‌هایش را برای آرامش وطن تقدیم کرده است برای قدم زدن در شهر، دلِ آرامی ندارد؟
* قلمدار مهاجر
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi