شناسه خبر : 75630
جمعه 30 خرداد 1399 , 15:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با همسر جانبازنخاعی شهید، محمدرضا رجبی

سرشار از زندگی، لبریز از عشق!

هیچ کس در جعبه شیرینی را هم باز نکرد که تعارف کند و گل را به او نداد. حدود ده دقیقه ای گذشت. دیدم جو خیلی سنگین و سکوت طولانی شده است. ایشان هم سرش را پایین انداخته بود و لبخند کوتاهی می زد.

فاش نیوز - حکایت زندگی جانبازان و همسرانشان گاه آنقدر زیبا، جذاب، شیرین و دلنشین و البته تامل برانگیز است که با شنیدن آن همه دلدادگی، صبر و تلاش برای رسیدن به کمال مطلوب که نهایت رضایت حضرت حق و خوشبختی فرد در آن است، حیرت زده می شوی.

بانو ثریا نجفی را باید یک بانوی موفق نامید چرا که در کنار مسوولیت های خطیر زندگی با یک جانباز نخاعی و تربیت دو فرزند صالح، یک پرستار نمونه نیز بوده؛ به طوری که در زمان کار و فعالیت حرفه ای خود در بیمارستان شهید "اکبرآبادی" به عنوان پرستار نمونه و در  بیمارستان "آرش" نیز به عنوان پرستار نمونه کشوری انتخاب شده است. پایان خدمتش نیز درمعاونت سلامت وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی با 20سال خدمت صادقانه رقم خورده و اینک به افتخار بازنشستگی نایل آمده است.

سرگذشت بانو ثریا نجفی در کنار شهید محمدرضا رجبی که 34سال زندگی سراسر عاشقانه خود را با دو فرزند دلبندشان، سجاد که  متخصص میکروبیولوژی (به همراه عروس خانواده که پزشک عمومی و نوه چندماهه شان سیلوانا که مادر بزرگ به عشق ام ابیها "فاطمه زهرا"(س)، او را "فاطمه حسنی" می نامد) و نازنین فاطمه، تنها دختر شهید رجبی که دانش آموز کلاس دهم است، در گفت و گویی ساده و صمیمی از زبان همسر به زیبایی روایت می شود.

با این که بیش از سه ماه از شهادت جانباز شهید رجبی نگذشته و ایشان همچنان سیاه پوش همسر شهیدش می باشد، اما با بزرگواری تقاضای یمان برای این گفت و گو را می پذیرد و ما در صبح یک روز گرم خردادماه میهمان خانه باصفایشان درشهرک شاهد می شویم.

گرچه حال بانو این روزها به لحاظ روحی مساعد نیست و روزهای تلخ و سردی را سپری می کند، اما بسیار صبور است و جز به رضای پروردگار خشنود نیست.

لابه لای صحبت هایش گاه لبخند برلبانمان می نشیند و گاه اشک میهمان چشمانمان می شود و درست زمانی که از او می خواهیم پشت ویلچر همسر شهیدش قرار بگیرد تا در این حالت عکسی از او  بگیریم، دنیایی از غم چهره اش را می پوشاند و بغض فروخفته اش در پس ماهها فراق، می ترکد و بارانی از اشک بر گونه ایش جاری می شود.

وی به همراه تنی چند از همسران جانبازان نخاعی با ایجاد گروه خیریه همسران شاهد "کوثر"، مددرسان خانواده جانبازان اعصاب و روان هستند و در کنار آن، درپایگاه بسیج مسجد حضرت قمربنی هاشم(ع) فعالیت فرهنگی دارد. خانم نجفی همچنین از سوی نهضت کتابخانه ی کشور، به عنوان مسوول کتابخانه های شرق استان تهران منصوب شده است.

با این مقدمه به سراغ این بانوی پرتلاش و فعال عرصه های اجتماعی رفتیم تا از نزدیک با زندگی پر افت و خیز همسر جانبازی که حالا افتخار عنوان «همسر جانباز شهید» بودن را هم  دارد، بیشتر آشنا شویم.

 

فاش نیوز: در ابتدای گفت و گو لطفاً خودتان را کامل معرفی بفرمایید و از فعالیت های اجتماعیتان برای مخاطبان ما بگویید:

- ثریا نجفی هستم؛ همسر جانباز شهید، محمدرضا رجبی. پرستار بازنشسته با 20سال سابقه ی کار. چند سالی قبل از شهادت همسرم تصمیم گرفتم خود را بازنشسته کنم تا هم بیشتر درکنار ایشان باشم و هم به وظایفی که دارم بیشتر و بهتر بپردازم. بعد از بازنشستگی، از سال 1386 با مشارکت چند تن از همسران جانبازان نخاعی و غیرنخاعی، با ایجاد گروه همسران شاهد(کوثر)، سعی کرده ایم قدم های خیرخواهانه ای را برداریم که در ابتدای تأسیس گروه، 7یا8 نفر عضو از همسران جانبازان نخاعی و همسران جانبازان اعصاب و روان داشتیم که بعد هم همسران و مادران شهدا خواستار حضور در گروه بودند که اعضای مجموعه درحال حاضر به بیش از 200 نفر رسیده است.

فاش نیوز: هدف از تشکیل این گروه چیست و درحال حاضر چه اهدافی را دنبال می کنید؟

 - بنده به عنوان مسوول فرهنگی گروه، باید عنوان کنم ابتدا هدف از تشکیل این گروه، صرفا" روحیه بخشی به همسران جانبازان و بخصوص همسران جانبازان اعصاب و روان بود؛ که با ورود به این عرصه، با توجه به شرایط اقتصادی خانواده های جانبازان اعصاب و روان که از نظر مالی مشکلات بسیاری دارند، در زمینه ی اقتصادی این خانواده ها نیز ورود پیدا کردیم و فعالیت این مجموعه به سمت برطرف کردن مشکلات مالی این عزیزان رفت. اعضای گروه، ماهانه به هرمقدار که در توان دارند، این مبالغ را جمع آوری و به صورت وام در اختیار خانواده ها قرار می دهیم و یا برای تأمین پول پیش اجاره منزل، آنان را مددرسانی می کنیم.

از دیگر برنامه های گروه "کوثر"، معرفی جامعه ی هدف به پزشک، دندانپزشک و فیزیوتراپ است که این روزها هزینه ی بسیاری را به خانواده ها تحمیل می کند که سعی کرده ایم در این مورد هم کمک رسان خانواده ها باشیم.

با هماهنگی سپاه و با کمک خیرین، اردوهای سیاحتی و یا زیارتی برای این عزیزان برگزار می شود. تلاش کرده ایم سالی یک بار سفر زیارت  حضرت امام رضا(ع) را برای این افراد، با هزینه ی کمتر و برای کسانی که به هیچ عنوان بضاغت مالی ندارند، به صورت رایگان فراهم نماییم؛ و یا در روز عرفه سعی می کنیم درحرم حضرت امام رضا(ع) مراسم داشته باشیم.

اردوهای سیاحتی اطراف تهران، نظیر فیروزکوه و دماوند را نیز در برنامه هایمان داریم که معمولا سعی می کنیم با رایزنی هایی که انجام می دهیم هزینه ایاب و ذهاب به صورت رایگان فراهم شود و در غیراین صورت، اعضای گروه، خود هزینه را متقبل می شوند.

گروه "کوثر"در طول سال، سه همایش بزرگ جشن میلاد حضرت فاطمه ی زهرا(س) و میلاد حضرت زینب(س) را برگزار کرده و اگر تمکن مالی داشته باشیم، با کمک خیرین و خود مجموعه، برای تمامی همسران شهدا هدیه هایی را آماده می کنیم. همچنین گروه در هفتمین شب شهادت حضرت علی(ع) در ماه مبارک رمضان، برای این بانوان مراسم افطاری در سالن آمفی تئاتر یا با اجاره ی سالن پذیرایی مساجد برگزار می کنیم.

 

فاش نیوز: استقبال خانواده ها چگونه است؟

- بسیار عالی است؛ چرا که خوشحالی را در برق نگاه این بانوان می بینیم و به زبان هم احساس رضایت خود را بیان می کنند.

فاش نیوز: علاوه بر اعضای گروه، خیرین متمکنی هم هستند که در این زمینه کمک رسان گروه باشند؟

- بله؛ گاها" افراد، خیرینی را به ما معرفی می کنند و یا اینکه خودمان آنان را شناسایی می کنیم و از آنان کمک می گیریم.

 

فاش نیوز: برای تکمیل این بخش از گفت و گو، اگر توضیحات بیشتری را ضروری می دانید بیان کنید.

 - این نکته را هم اضافه کنم مجموعه "کوثر" یک نهاد خودجوش و خودکفا هست و این به خواست خیرین گروه بوده که این مجموعه در جایی "ثبت" نشود چرا که با تجربه ای که کسب کردیم، مشاهده کردیم که طیف ها و گروه ها، افرادی را به ما معرفی می کردند و در پایان، ماحصل کار را به نفع خود و به اسم گروه خود انعکاس می دادند.

 

فاش نیوز: علاوه بر گروه همسران شاهد فعالیت اجتماعی دیگری هم دارید بازگو بفرمایید:

- بنده به عنوان دانش پژوه در کلاس های "تدبر قرآن" در سطح چهار مشغول فراگیری هستم و علاوه بر آن مدیریت برگزاری کلاس در بخش آموزش مسجد قمربنی هاشم(ع) را نیز در زمینه های روانشناسی و "بهداشت بانوان" بر عهده دارم.

 یکی دیگر از برنامه هایی که به عهده من هست، به این صورت است که بنده کتاب های مفید را مطالعه و گزارش آن را به امام جماعت مسجد گزارش داده و ایشان پس از اقامه نماز مغرب و عشا آن کتاب را برای حاضرین معرفی می کند.

 

فاش نیوز: موضوعات این کتاب ها معمولا چیست؟

- کتاب های خاص و هدفمند. ابتدا با کتاب های رمان مذهبی کار را آغاز کردیم که برای نوجوانان و جوانان جذابیت داشته باشد و بعد هم کتاب هایی نظیر زندگینامه بزرگانی همچون ملاصدرا، شیخ بهایی و برای نمونه کتاب "علی از زبان علی"  که کتاب واقعا زیبا و آموزنده ای است و یا کتاب "زنگ کلیسا" که روایت فرد مسیحی است که در خواب عاشق حضرت علی(ع) می شود و درنهایت با آن که مسیحی است اما با عشق به حضرت علی(ع) از دنیا می رود.

 

فاش نیوز: با سپاس از توضیحات کامل و جامعتان. لطفا" از خودتان و خانواده ای که در آن کودکی و نوجوانی خود را سپری کرده اید، بگویید:

- من در خانواده ای با 5 خواهر و سه برادر به همراه پدر و مادر که هر کدام خط فکری متفاوتی از هم داشتند در شهر رشت ساکن بودیم و من از سن 19-20 سالگی تصمیم گرفتم که چادر سر کنم درحالی که خانواده من حتی مادر بزرگ و مادرم نه تنها چادری نبودند بلکه حجاب هم نداشتند.

 

فاش نیوز: پس شما تحت تاثیر چه عواملی به حجاب روی آوردید؟

- اولین عامل جنگ بود. چرا که در جنگ هر آنچه در درون بود به یکباره بروز داده می شد. من هم دوست داشتم برای دین و مملکتم خدمتی انجام بدم. البته این را هم عنوان کنم که من هم نماز می خواندم و هم روزه می گرفتم اما حجاب نداشتم. البته اگر خدا قبول کنه در این سال ها سعی کرده ام دوباره آن اعمال را تجدید کنم.

فاش نیوز: زمان جنگ شما چندساله بودید؟

- سال 1361حدود 20ساله و دانشجوی رشته پرستاری بودم. در دانشگاه هم اغلب دختران که روسری سر می کردند، موهایشان پیدا بود. تنها یکی دو نفر از بچه ها مذهبی بودند و اتفاقا" مودب تر هم بودند. کم کم خودم را به یکی از آنها که "فاطمه" نام داشت نزدیک کردم. یک بار به او گفتم دلم می خواهد با تو دوست باشم. او گفت من که کاری نمی کنم. به او گفتم دلم می خواهد زنگ های تفریح و یا زمانی که برای نماز می روی، همراهت باشم او هم قبول کرد و دوستیمان محکمتر شد.

او به من می گفت ثریا! چه خوب است تو که روسری سرمی کنی، موهایت را از زیر روسری بیرون نیاوری، یا مانتویت خوب هست اما اشکال شرعی دارد و سعی می کرد مرا به نحوی هدایت کند. یک بار گفت تو که اینقدر حجابت خوب است چرا چادر نمی پوشی؟ گفتم در خانه ما کسی چادر ندارد. می ترسم مسخره ام کنند. گفت مسخره کنند ثواب بیشتری می بری! گفتم به همین سادگی؟ گفت: به همین سادگی.

 

فاش نیوز: از اتفاقات آن روزها خاطره ای هم دارید؟

- اتفاقا رفتم پارچه گرفتم و دوختم و سرکردم که بیایم دانشگاه مادرم گفت: فکرهایت را کردی؟ اگر سر کردی باید تا آخر سر کنی؟ گفتم بله من تصمیم جدی گرفتم که برای همیشه چادر سر کنم. گفت: پسرهای محله لات هستند و ممکن است تو را اذیت کنند. اتفاقا همان روز که چادر سر کردم، پسرهای محله رویم تف کردند!!!! و چون اسم پدرم میرزاکوچک است، گفتند: دختر میرزا کوچک رو ببین. اولیش چادری شد، خدا تا آخری رو بخیر کنه.

 چون اهل مسجد بودم با چادری شدنم بیشتر به مسجد می رفتم. پسرهای مسجدی محله مان هوای مرا خیلی داشتند و می گفتند اگر پسری شما را اذیت کرد، به ما بگو ما حسابش را برسیم. غروب های پنجشنبه که برای دعای کمیل به همراه دختران دیگر به مهدیه رشت می رفتیم، شب که برمی گشتیم چون دیروقت می شد پسرهای مسجد ما را به درب خانه هایمان می رساندند. گاهی پدرم غر می زد و می گفت این چه حزب اللهی است که دختر تا 12 یا یک نصفه شب بیرون باشد؟ می گفتم بابا به خدا بیرون نبودیم. اتوبوس ما را جلوی مسجد پیاده کرد. از آنجا هم آقا داوود و محمد آقا ما را تا اینجا آوردند! پدرم می گفت: چشمم روشن! گفتم: به خدا با کلی فاصله که دیگران ما را اذیت نکنند! و پدرم مدام دعا می کرد خدا بخیر بگذرونه.

عشق ما فقط دعای کمیل بود. بخصوص آخر دعا که برای رزمنده ها دعا می کردیم، خیلی زیبا بود. شاید باورتان نشود اما ما امام زمان (عج) را در جمعمان احساس می کردیم. اینکه جنگ تبعات بدی از قبیل مجروحیت، خرابی و یتیمی برای خانواده ها داشت اما خلوصی را در بین بعضی از خانواده ها ایجاد کرد که پاینده بود. در واقع جنگ، یک انقلاب را در درون بعضی از انسان ها به پا کرد.

 خاطرم هست یک بار برای مراسمی به منزل شهیدی رفتیم که خاطرم نیست مراسم زیارت عاشورا و یا مراسم دیگری بود. من از همان ابتدای کودکی از بوی گل محمدی و گلاب بیزار بودم. ما بین مراسم دعا، گویی که مربای گل محمدی درست کنند، بوی گلاب تمام فضا را گرفته بود. به قدری عطر گل محمدی زیاد بود که با خودم گفتم دعا که تمام شد نزد صاحبخانه می روم و می گویم الان وقت مربا پختن است؟ دعا که تمام شد، رفتم به صاحبخانه گفتم شما مربای گل درست می کردید؟ گفتند نه چطور مگه؟ گفتم: به اندازه ده دقیقه و زمانی که برای سلامتی امام زمان (عج) دعا می کردیم آن لحظه تمام فضای خانه را بوی گل محمدی برداشته بود و گویی خانه را گلاب می برد. صاحبخانه با شنیدن این جملات روی زمین نشست و گفت پس مولایمان اینجا حضور داشته.

برای یک لحظه با خود گفتم: من چقدر غافل بودم و این عطر را تنها من احساس کرده بودم و کسی متوجه نبود. آن موقع بسیار استغفار کردم و عرض کردم آقا ما نفهمیدیم! شما به بزرگواری خودت مرا ببخش.

حسی که هیچ وقت نتوانستم آن را دوباره تجربه کنم. آن لحظه با اخلاص و از ته دل آقایم را صدا می کردم که به یاری رزمنده ها بیاید.

فاش نیوز: این شروع و آغاز حجاب شما بود. قدم بعدی که برداشتید چه بود؟

- بله چادر که تثبیت شد، پارچه ای گرفتم و همسایه مان برایم مقنعه چانه داری دوخت و کاملا محجبه شدم و تا مدت بیست سال با همان حجاب منتهی با مقنعه هایی با رنگ های متفاوت حتی در عروسی ها و مجالس حاضر می شدم تا اینکه پسرم 15ساله شد و برایم روسری هدیه کرد و خواست که دیگر مقنعه را کنار بگذارم.

حالا دیگر حجاب مرا قانع نمی کرد. نیازمند این بودم که قدم بزرگتری را بردارم. از طرفی خانواده من طاغوتی بودند و انقلاب برایشان معنی نداشت. شوهران خواهرانم که بعضا" ضدانقلاب هم بودند. مانده بودم با این جو چطور پیش بروم! تصمیم گرفتم گام به گام و با احتیاط قدم بردارم. زمان هایی که از دعای کمیل برمی گشتیم، بعضا پیش می آمد که افرادی از ما که دختران مسجدی و پای ثابت دعا بودیم، خواستگاری می کردند. من هم می گفتم برادر شما دعای کمیل آمدید، آن وقت دارید خواستگاری می کنید؟ آنها هم می گفتند خواهر کار حرامی که انجام نمی دهم. همسران ما باید از امثال شماها باشند و این شرایط شغلی و ...! فکرتان را بکنید، هفته آینده که آمدیم دعا، نتیجه را اطلاع بدهید. ملاک من، ازدواج با یک فرد مومن و حزب اللهی به تمام عیار بود.

برای اینکه راه را کم کم هموار کنم، ابتدا به مادرم گفتم می خواهم با یک فرد طلبه ازدواج کنم. البته این را هم اضافه کنم که خانواده ما زن سالاری بود یعنی اگر مادرم می پذیرفت، پدرم مخالفتی نمی کرد. بنابراین باید مادر را راضی می کردم. مادرم گفت: طلبه یعنی چی؟ یعنی آخوند؟ گفتم بله. گفت: سر مرا ببری، راضی نمی شوم. گفتم زندگی حق من هست. اجازه بدهید خودم انتخاب کنم. شما مگر خوشبختی مرا نمی خواهید؟ خدا مرا خوشبخت می کند. گفت: ابدا". من روی تو حساب دیگری باز کرده بودم.

 تا سه چهار ماهی من اصرار می کردم که اجازه بدهید آنها بیایند. درحالی که طلبه ای وجود نداشت ولی از پسران دانشکده خودمان خواستگارانی داشتم که با وجودی که خودشان شرم می کردند مطرح کنند اما گاها" رییس دانشکده را واسطه می کردند و چون من جزو بسیج مسجد دانشکده هم بودم آنها را به عنوان خواستگار به منزل راه می دادم ولی به مادر شرایط را می گفتم و تاکید هم می کردم که من قصد ازدواج ندارم اما این بندگان خدا چون دائم پیام می دهند و مزاحمت ایجاد می کنند، حداقل شما بگویید که اجازه بدهند درسم تمام شود. یعنی تمام این برنامه ها برای این بود که مادرم بداند که من خواستگار دارم و از طرفی بتوانم قدم های بعدی که ازدواج با یک جانباز بود را بردارم.

 

بنابراین مدتی بعد گفتم که تصمیم دارم با یک پاسدار ازدواج کنم. مادر با تعجب می گفت: پاسدارها که آدم کش هستند. مگر نمی بینی رادیو عراق چه می گوید که پاسدارها در کردستان سر مردم را می برند و...؟ من گفتم: رادیوهای بیگانه دشمن هستند و طبیعی است که این حرف ها را بزنند. شما توقع دارید آنها حقیقت را به ما بگویند؟ در ثانی آن جوانی که در همسایگی ما شهید شد، چگونه پسری بود؟ مادرم گفت آقا بود. گفتم دیدید. روبروی خانه ما خانواده ای بود که سه پسر داشت و یکی از پسرهایش به نام فریبرز، شهید شده بود. گفتم: فریبرز چگونه پسری بود؟ گفت این پسر در میان دیگر برادرانش واقعا نمونه بود که شهید شد. خلاصه نمونه های مختلفی از این جوانان که شهید شده بودند را برای مادرم شمارش می کردم و یا پسرخاله ام را برایش مثال زدم. جوانی بود با آن که اختلاف سنی زیادی با مادرم داشت و با او محرم بود اما موقع صحبت هیچگاه به صورت مادرم نگاه نمی کرد که او هم شهید شد. بنابراین به مادر گفتم شهدای ما این قسم آدم ها هستند و من می خواهم با یکی از این افراد ازدواج کنم. مادرم می گفت: آنها شهید شوند و تو هم مدتی بعد بیوه برگردی؟ گفتم: مادر همه که شهید نمی شوند، بعضی جانباز می شوند و... یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز به مادر گفتم: می خواهم حرف درونم را بزنم. من می خواهم با یک جانباز ازدواج کنم.

فاش نیوز: عکس العمل مادرتان چه بود؟

- مادرم گفت جانباز یعنی چه؟ گفتم جانباز یعنی کسی که کارنامه قبولی گرفتن از خدا را دارد. یعنی کسی که اعمالش پیش خداوند پذیرفته شده، حال ممکن است دو چشم، دوپا و یا دو دست هم از دست داده باشد اما برای خدا به جبهه رفته و کارنامه قبولی دارد. من هم او را قبول می کنم. مادرم گفت: به خدا تو دیوانه شده ای؟ مگر مومنی به این چیزهاست؟ گفتم: بله این واقعیتی است که الان به شما می گویم. چه الان و چه ده سال آینده من با یک جانباز ازدواج می کنم. حالا خود دانید.

 و روی خواسته ام محکم ایستادم. هر بار که دعای کمیل و یا دعای توسل به مهدیه رشت می رفتیم، مادرم را هم با خودم می بردم. یک بار هم یک نامه به مداح همان مجلس نوشتم که من دختری هستم که دلم می خواهد با یک جانباز ازدواج کنم اما خانواده مخالفت می کنند. حالا این هنر شماست که بتوانی راجع به این موضوع طوری صحبت کنید که خانواده من راضی و احساسات مادرم را تحریک کنید. نامه که به مداح رسید، مابین دعای کمیل سخنرانی کرد که: اگر این رزمنده ها نبودند، الان کشور ما در دست دشمن بود و اگر جوانان ما جلوی سربازان بعثی نایستاده بودند، الان به شهر رشت و حتی روستاهای دورافتاده هم رسیده بودند پس ما باید رزمندگان و جانبازان را تاج سرمان بدانیم و اگر دخترانی قبول می کنند که با آنها ازدواج کنند، آن دختر حلال زاده است. خوش به سعادت پدر و مادری که چنین فرزندی دارد و... که مادرم به گریه افتاد و من همان لحظه در سجده بودم که مادرم دست روی شانه من گذاشت و مرا دلداری داد که آرام باشم.

 

دعا که تمام شد به مادرم گفتم چه می شد من یکی از همان دختران بودم. مادر! شما شیر پاک به من داده ای و تنها من می توانم شما را به بهشت ببرم وگرنه دختران دیگرت که اصلا اهل نماز و روزه و  احترام به شما نیستند. گفت: دختر! تو که داری قلب مرا از جا درمیاوری و می گویی می خواهم با یک جانباز ازدواج کنم. گفتم آنها شعور بالایی دارند. انسانیت انسان به عقل است نه به دست و پا و چشم.

مادرم می گفت: انسانی که دست و پا نداشته باشد، چطور می تواند تو را خوشبخت کند؟ گفتم مادر! تو خوشبختی مرا می بینی. مطمئن باش. اگر ایمان نداشته باشد من برمی گردم ولی با مشکلاتش کنار می آیم.

 

فاش نیوز: این کش و قوس تا چه زمانی ادامه داشت؟

- تا 2سال تمام. طوری شده بود که دیگر سر سفره با او نمی نشستم و صبحانه و ناهار و شام هم نمی خوردم. او هم غصه مرا می خورد و می گفت ثریا تو روز به روز پوست و استخوان می شوی؟ گفتم خودت اینطور می خواهی. شما مرا طوری تربیت کردی که بهترین چیز را بخواهم. من هم می خواهم جوانی ام را برای خدا بگذارم. از مادرم کم کم قطع امید کردم و یک روز بعد نماز صبح پیش پدر رفتم و گریه کردم و گفتم پدر! من 23-24 سالم شده و به سنی رسیده ام که عقل و شعور و فهم دارم. من می خواهم راه زندگیم را خودم انتخاب کنم. می خواهم با یک جانباز ازدواج کنم.

 گفت کسی را دوست داری؟ گفتم نه به خدا. من فقط از تلویزیون آنها را دیده ام و می بینم که با عصا راه می روند و یا روی ویلچر نشسته اند. من کسی را نمی شناسم. می خواهم شما خودتان برای من انتخاب کنید. برای من چهره و سواد ملاک نیست. فقط ایمان برای من مهم است. پدرم گفت: سر صبح مرا بیدار کرده ای که شوهر می خواهی؟ گفتم شما بدتر از مادرید!! مادر هم که حالا بیدار شده بود، گفت: ثریا باز هم سرصبح شروع کردی. گفتم اگر موافقت نکنید آنقدر در خانه می مانم تا تمام موهایم سفید شود و آن وقت شما غصه می خورید و گریه می کنید.

مدتی پس از آن جریان من با دو تن از دوستان مسجدی و دوتا از همکلاسی هایم تصمیم گرفتیم برای زیارت به مشهد امام رضا(ع) مشرف شویم. مادرم نمی پذیرفت و حتی اجازه نمی داد من برای دیدار خواهرم که در تهران ساکن بود، به تنهایی بروم. سفر مشهد که پیش آمد گفتم شما نگران نباشید. با این حجاب و روی گرفته ای که ما داریم کسی به ما کاری ندارد. گفت دخترجوان گوشه چشمش هم که پیدا باشد مشخص است که جوان هست. گفتم این سفر سه روزه هست و ایشان دائم می گفت، خانه دوستی که نمی روید؟ گفتم نه به خدا به مهمانسرا می رویم. با این شرایط به مشهد رفتیم.

تقریبا 2یا3نیمه شب بود که بچه ها نماز شبشان را خواندند و در همان سقا خانه "اسماعیل طلا" خوابیدند. من خوابم نمی برد. با خود گفتم دوباره بروم داخل صحن زیارتی کنم و برگردم. رفتم و دیدم گویی در بهشت بازشده باشد، حدود بیست تا سی نفر از جانبازان ویلچری را برای زیارت آورده بودند و خادمان مشغول خلوت کردن جلوی ضریح بودند که آنها بتوانند زیارت کنند. البته آن زمان، محل زیارت برادران و خواهران به شکل امروزی اینقدر جدا از هم نبود. بنابراین به یکی از خادمان گفتم اجازه می دهید من همین جا بایستم و زیارت کنم؟ گفتند نه باید اینجا را خلوت کنیم تا بتوانیم جانبازان را با ویلجر بیاوریم. کلی خواهش و التماس که کردم، گفت پس یک گوشه ای آن دورها بایست. گفتم چشم.

جانبازان خیلی مخلصانه دعا و خالصانه گریه می کردند به طوری که حالت دعای آنان مرا به یک دنیای دیگری برد. با خود تجسم می کردم که هرکدام از اینها روزی در جبهه سرپا بودند و می جنگیدند و حالا روی ویلچر نشسته بودند و این حال مرا بسیار دگرگون کرده بود. زیارت آنها که تمام شد، از صحن بیرون آمدند. من هم به دنبالشان آمدم. جانبازان با ویلچرهایشان یک نیم دایره ای در جلوی سقاخانه ایجاد کرده بودند. من به طرف یکی از آنها گرایش پیدا کردم که چهارمین نفر از سمت راست بود. رفتم جلو و گفتم سلام برادر و پس از احوالپرسی و زیارت قبولی که متقابلا ایشان هم برای من داشت، پرسیدم شما از جانبازان مشهد هستید یا از شهردیگری به اینجا آمده اید؟

گفتند: ما از آسایشگاه تهران هستیم. گفتم من دانشجوی پرستاری هستم و بسیار علاقه مندم که پس از فارغ التحصیلی به شماها خدمت کنم. لطف می کنید نشانی آسایشگاه را به من بدهید؟ ایشان گفت ما قطع نخاع هستیم و پرستاران ما همگی مرد هستند و این در توان شماها نیست. گفتم حالا شما آدرس بدهید. ایشان هم گفت آدرس خیلی آسان هست. تهران. خیابان مقدس اردبیلی. گفتم میش ود اسمتان را هم بگویید؟ گفت اسمم را برای چه می خواهید؟ گفتم وقتی بیایم آسایشگاه باید اسم کسی را بگویم که مرا داخل راه بدهند، به نگهبانی چه بگویم؟ گفت: من محمدرضا رجبی هستم.

فاش نیوز: چقدر جالب!

- بله همینطور است. البته نصف شب بود و هوا بسیار سرد و ایشان کلاه اورکتش را طوری روی سرش کشیده بود که من به هیچ عنوان چهره ایشان را نمی دیدم و تنها چیزی که دیدم خط عینکی بود که بر روی صورتش مانده بود و تنها این نشانی برای من جلب توجه می کرد. ایشان برای یک لحظه سرش را برگرداند که مرا ببیند، من رویم را محکمتر پوشاندم و خداحافظی کردم و پیش دوستانم برگشتم. پیش دوستانم که آمدم با هیجان آنها را بیدار کردم. گفتند چه شده؟ گفتم من یک جانباز دیدم و با او صحبت کردم. بچه ها با بی حوصلگی گفتند: خب دیدی که دیدی! گفتم آدرس هم گرفتم و حتی اسم یکی از آنها را هم پرسیدم که راحت بتوانیم داخل آسایشگاه برویم. باز گفتند: خب این چیزی نیست که نصف شبی ما را بیدار کردی! صبح هم می توانستی تعریف کنی. حالا بگیر بخواب. گفتم من اینقدر پر از انرژی هستم که نمی توانم بخوابم.

 همین موضوع برای من فتح بابی شد که اگر بخواهم با یک جانباز ازدواج کنم، ایشان می تواند اطلاعات خوبی به من بدهد. غافل از اینکه روزی خود ایشان همسر من خواهد بود. جالب اینجا بود که بعدها دانستم دو نفر سمت راست و دو نفر سمت چپ ایشان ازدواج کرده بودند و من به یکسراست سراغ کسی رفته بودم که مجرد هم بود.

از مشهد که برگشتیم یک ماه بعد نامه ای به آدرس آسایشگاه و برای برادرمان آقای رجبی نوشتم که: برادر محمدرضا رجبی! من همان خواهری هستم که شما را در سفر مشهد دیدم و از شما نشانی آسایشگاه را گرفتم. چند سوال دارم که اگر سوالاتم را جواب بدهید، خوشحال می شوم. اول اینکه هدف شما از رفتن به جبهه چه بوده؟ آیا شما ازدواج کرده اید یا نه؟ (این سوال بابت این بود که اگر ازدواج کردند پس چطور در آسایشگاه زندگی می کنند)، فرزند دارید یا ندارید؟ سطح تحصیلاتتان چقدر است؟ آیا با میل و رغبت به جبهه رفتید یا اینکه سرباز بودید؟ و اینکه آیا جزو خانواده سادات هستید یا خیر؟

 

فاش نیوز: نامه ها به چه آدرسی برای شما فرستاده می شد؟

- به نشانی دانشگاه می آمد و من به خاطر خانواده ام و اینکه برادر هم داشتم و مرتب مواظبم بودند، حتی جرات نمی کردم جواب نامه ها را هم در خانه نگه بدارم البته چون من چادری بودم اطمینان کامل به من داشتند که مشکلی پیش نمی آید.

 یک ماه بعد در دانشگاه سراغ نگهبان دانشکده رفتم و به او گفتم من ثریا نجفی هستم. اگر نامه ای از آسایشگاه تهران آمد و نبودم آن را برای من نگه دار و حتی به دوستانم هم نده. اگر این کار را بکنی، هم برایت یک کادو خوب می گیرم و هم بن غذایم را به تو می دهم. او هم که آدم شکمویی بود و غذای زیادی می خورد، خوشحال شد و گفت دعا می کنم هر روز برایت نامه بیاید؟ گفتم نه هر روز نمی آید.

فاش نیوز:  پاسخ سوالات چه بود؟

- ایشان نوشته بودند هدف از رفتن به جبهه این بود که غیرتم قبول نکرد که کشورم مورد هجوم دشمن قرار بگیرد و من بی تفاوت باشم. من پس از شهادت همسر خواهرم، سرپرستی ایشان را برعهده دارم. دیپلمه هستم و جبهه از ادامه تحصیل برایم مهمتر بود. اینک پاسدارم و داوطلبانه به جبهه رفتم. تاکنون ازدواج نکرده ام، بنابراین فرزندی هم ندارم و در آخر اینکه سادات نیستم اما از طرف جد مادری سید طباطبایی هستم و 70تا 80درصد بستگانمان نیز سید طباطبایی هستند.

با اولین نامه خوشحالی زیادی در من هویدا شد. چرا که هم پاسدار بود و هم مجرد و هم سادات! پس چه گزینه ای بهتر از این؟ اما ای کاش چهره اش را هم نگاهی می کردم!

در نامه بعدی نوشتم مجروحیت شما چیست؟ که جواب داده بود قطع نخاع هستم. برایش نوشتم نظر شما نسبت به خواهرانی همچون من که دوست دارند با جانبازان ازدواج کنند چیست؟ خداوکیلی باز هم منظورم شخص ایشان نبود. فقط می خواستم نظرشان را بدانم که ایشان هم نوشتند: این خواهران بزرگوارند و روح بزرگی دارند ولی ما که نمی توانیم با آنها ازدواج کنیم و آنها می توانند برای ما پرستار باشند. چون از کوچک ترین خواسته های خود نیز باید بگذرند البته جانبازی هم داریم که دخترخانمی، خودش از ایشان خواستگاری کرده و ازدواج کرده اند و یا فردی هست که قبل از جانبازی، ازدواج کرده اما به دلایل شرایط سخت جانبازی در آسایشگاه زندگی می کند.

موضوع را با یکی از دوستان مسجدی ام در میان گذاشتم و او گفت ثریا من دوستی دارم که دختر او با یک جانباز ازدواج کرده. شما می توانی از این طریق ارتباط برقرار کنی.

با هم قرار گذاشتیم و غروب همان روز به منزل دوست ایشان رفتیم. مادرش گفت دخترم در تهران زندگی می کند. همانجا کمی اطلاعات از ایشان گرفتیم که شرایط جانباز چگونه است و او گفت همسرش قطع نخاع هست اما با عصا راه می رود. مدتی در آسایشگاه بوده و در ادامه گفت آسایشگاهی در تهران هست که کلی جانباز در آنجا زندگی می کنند. من خیلی خوشحال شدم و از او خواستیم پرس وجو کند که کدام جانباز مجرد هست و او هم تحقیق کرده بود و گفته بود ما در این آسایشگاه فقط دو نفر متاهل هستیم و مابقی مجرد هستند ولی دختران زیادی به اینجا می آیند و از آنان درخواست ازدواج می کنند اما جانبازان نمی پذیرند.

حرف های او را که شنیدم خواستم تا شماره آسایشگاه را به من بدهد تا خودم اطلاعات بیشتری کسب کنم.

 

فاش نیوز: کدام آسایشگاه بود؟

- آسایشگاه ثارالله. این شد که با دوست هم دانشکده ای ام قرارگذاشتیم که خودمان سری به آسایشگاه بزنیم. برای مادرم هم بهانه آوردیم که دانشگاه برایمان اردوی یک روزه ای در لاهیجان گذاشته و قرار هست درسمان را در یک فضای باز آموزش بدهند. اینکه این اردو از یک صبح تا شب است و یک لقمه ای هم با خودمان می بریم و... با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. مسافت 6 ساعته رشت تا تهران از ترس و دلهره این که کسی ما را نبیند و شناسایی نشویم، به سختی می گذشت. چون برادر همین دوستم دانشجو بود و دائم در این مسیر تردد می کرد. برای خاطرجمعی بیشتر به سراغ خانمی که مسئول فروش بلیط بود، رفتیم و گفتیم می توانیم لیست مسافرها را ببینیم که با اخم گفت: مگر شما پلیس یا کاراگاه هستید که می خواهید اسامی مسافران را بدانید؟ ناامیدانه برگشتیم و سرجایمان نشستم اما مواظب بودیم که کسی ما را شناسایی نکند و از ترس عقب اتوبوس را نگاه هم نمی کردیم. به تهران رسیدیم و به آسایشگاه رفتیم و 5 دقیقه ای هم آقای رجبی را دیدیم و برگشتیم.

فاش نیوز: برای اولین بار که او را ملاقات کردید، چه حسی داشتید؟

- هیچ حسی نداشتم چون قصد ازدواج با ایشان را که نداشتم و تنها رضایت خداوند برایم کافی بود و کسی که او در مسیر زندگی ام قرار می داد. البته ایشان پرسید شما چطور دو تا خانم تنها از رشت به تهران آمدید؟ خیلی برایتان سخت است؟ گفتم اتفاقا خیلی هم با ترس و لرز آمدیم و می ترسیدیم. ایشان گفت پس اجازه بدهید ماشین آمبولانس را بگویم که شما را تا ترمینال ببرد. همینطور هم شد و ما به شهرمان برگشتیم.

یک هفته بعد نامه آمد که به سلامت رسیدید؟ گفتم: بله. دوباره پرسیده بودند جواب سوالاتی را که پرسیده بودید، گرفتید؟ گفتم بله. البته شهید رجبی بعدها برایم تعریف کردند که برای من هم عجیب بود در همان مشهد که شما با من صحبت کردید، احساس کردم که شما همسر آینده من خواهید شد و به خدا گفتم چه می شد، اگر ایشان همسر من باشد.

 مدتی بعد یک روز صبح که از خواب بیدار شدم که به دانشگاه بروم، مادرم صدایم کرد. فکر کردم طبق معمول می خواهد بگوید بیا صبحانه بخور که با دلخوری گفتم: صبحانه نمی خورم. گفت موضوع صبحانه نیست. دیشب یک خواب زیبا دیدم. خواستم بگویم اگر کسی را برای ازدواجت مد نظر داری من با ازدواجت با جانباز موافقم.

البته مادرم با آن که حجاب نداشت اما نمازش را می خواند و گاهی هم به مسجد می رفت.

گفتم چه خوابی دیدید؟ گفت: خواب دیدم نماز صبحم را خواندم و در ایوان خانه نشسته بودم که اسب سفیدی آمد که سواری بر آن بود. یال اسب به قدری زیبا بود که نهایت نداشت. آقایی از اسب پیاده شد و طفل کوچکی را به من داد و گفت: خانم این فرزند مال شماست. گفتم: من بچه ندارم. گفت: این فرزند، دختر شماست که تو او را اذیت می کنی. خواستم بگویم اگر او را نمی خواهی، ما او را پیش خودمان می بریم.

مادرم می گفت از خواب بیدار شدم و گفتم خدایا من چه کسی را اذیت می کنم؟! من فرزند کوچک ندارم... اما به یکباره یادم آمد که شما همیشه می گویی، چرا مرا اذیت می کنی؟ گویی این جمله تو بوده که ایشان بر زبان می آورد. حالا اگر می خواهی با جانباز ازدواج کنی، من موافقت می کنم و اشکالی ندارد. از خوشحالی پر در آورده بودم و نمی دانستم چگونه به دانشکده بروم.

 

فاش نیوز: لطفا" شهید محمدرضا رجبی را هم برای ما معرفی بفرمایید.

- ایشان متولد 12فروردین 1337 اهل کاشان و پاسدار بودند. شوهرخواهرشان در خیابان وحیدیه تهران، مغازه خواربارفروشی داشتند که به جبهه می روند و به شهادت می رسند. از آن زمان ایشان سرپرستی خواهر را بر عهده می گیرند و همان مغازه را اداره می کردند. روبروی مغازه بانکی بوده که منافقین در تیر ماه سال 1361 به آن بانک حمله می کنند که ایشان با اسلحه ای که در اختیار داشته، سوار بر موتورسیکلت در تعقیب و گریز منافقین بوده که آنها از پشت سر ایشان را هدف قرار می دهند که گلوله به نخاعشان اصابت کرده و ایشان از موتور پایین می افتند و قطع نخاع می شوند.

 

فاش نیوز: با موافقت مادرتان، مراسم خواستگاری چگونه انجام شد؟

- حال که مادرم رضایت داد، به او گفتم من شما را جایی می برم که  مملو از جانباز هست. شما یکی را برای من انتخاب کنید. اگر کسی را نپسندید، من یک نفر را می شناسم که ازدواج نکرده. او را قبول کنم. مادرم هم موافقت کرد و به طرف تهران حرکت کردیم. خاطرم هست او تا خود تهران گریه می کرد. به منزل یکی از خواهرانم که در تهران ساکن بود رفتیم و گل و شیرینی گرفتیم تا به آسایشگاه برویم. قبل از حرکت من با آقای رجبی تماس گرفتم و گفتم من به همراه خانواده ام برای دیدن جانبازان به آسایشگاه می آییم نه خواستگاری!! و نمی دانم چه اتفاقی می افتد اما برادر شما یک کاری بکنید (برعکس من که ظاهر اصلا برای من مهم نیست اما مادرم به ظاهر بیش از حد اهمیت می دهد) اینکه لطفا لباس پاسداری خود را مرتب و اتوکشیده و کفش واکس زده براق بپوشید.

آژانس گرفتیم و با گل وشیرینی به همراه شوهرخواهرم و مادرم به سمت آسایشگاه آمدیم. راننده آژانس پرسید: خواستگاری می روید؟ گفتیم: نه ملاقاتی. گفت منتظر بمانم تا برگردید؟ مادرم گفت: بله ما زود برمی گردیم.

- به داخل آسایشگاه که رسیدیم، دیدیم در سالن انتظار جانبازی ویلچری به ما نزدیک می شد. از آنجایی که من چهره ایشان را به وضوح ندیده بودم، شک داشتم که خودش هست یا نه. ایشان درست برخلاف خواسته من عمل کرده بود. موهایش را از ته زده بود، با یک ته ریش و با یک پیراهن چهارخانه اتونکشیده چروک و یک شلوار معمولی. با دیدن این وضعیت حتی یک نگاه چپی هم کردم که خوبه حالا به شما گفته بودم، چگونه باشید. خلاصه ایشان رسید و گفت من رجبی هستم و احوالپرسی کرد. مادر و شوهرخواهرم هاج و واج مانده بودند. هیچ کس در جعبه شیرینی را هم باز نکرد که تعارف کند و گل را به او نداد.

 حدود ده دقیقه ای گذشت دیدم جو خیلی سنگین و سکوت طولانی شده است. ایشان هم سرش را پایین انداخته بود و لبخند کوتاهی می زد. دیدم کسی کاری نمی کند. خودم در جعبه شیرینی را باز کردم و تعارف کردم. مادر و شوهرخواهرم برنداشتند اما ایشان برداشتند و من هم یک نیمه برداشتم و خوردم و گل را روی پای جانباز گذاشتم. به شوهرخواهرم اشاره کردم که چیزی بگو. مادرم هم جانباز را نگاه می کرد و قطره قطره اشک می ریخت. فکر کردم دلم برایش می سوزد اما نگو دلش برای من می سوخت. شوهرخواهرم شروع به پرسیدن کرد که چطور شد رفتید جبهه و چند خواهر و برادر هستید؟ ایشان هم جواب می داد که آخرین فرزند خانواده هستم و سه سالی هست که در آسایشگاه هستم و در حال حاضر دانشجوی زبان هستم.

پنج، شش دقیقه ای صحبت کردیم و برگشتیم و ایشان هم برای بدرقه ما تا درب آسایشگاه آمد و خداحافظی کرد و در پایان نگاهی به من انداخت و گفت به امید دیدار.

همین که رفت، مادرم گفت بیخود به امید دیدار!!

تا سوار ماشین شدیم، راننده آژانس پرسید: قطع نخاع بود نه؟ مادرم گفت: قطع نخاع یعنی چی؟ راننده گفت: شما خواستگاری رفتید، نمی دونید قطع نخاع چیه؟ مادرم با ناراحتی گفت: همچین خواستگاری هم نبود. راننده با طعنه گفت با گل و شیرینی رفتید، خواستگاری هم نبود؟ دخترخانومتون هم که معلومه عروس خانومه. مادرم با شنیدن این حرف توی سر من محکم زد. خیلی ناراحت شدم. با غیض به راننده گفتم: میشه شما یک کلمه حرف نزنید؟ باز هم راننده از رو نرفت و به مادرم گفت خانم دخترتون عاشق شده؟ مادرم گفت بیخود عاشق شده. تا حالا او را ندیده. راننده باز هم نتوانست ساکت بماند و گفت: والا دارم می بینم شما گل و شیرینی بردید. ایشون تا دم در اومد و به امید دیدار گفتن، دخترتون هم گل از گلش شکفته. شوهرخواهرم گفت شما چه کاردارید به این کارها.

 خلاصه وقتی رسیدیم خانه، مادرم گفت: اصلا من پشیمان شدم. من نمی توانم ببینم که تو زن یک جانباز شدی. ثریا دیگه موضوع را تمام کن و اصلا حرفش را هم نزن. شوهرخواهرم گفت: چرا مامان؟ شما اشتباه می کنید.

 

فاش نیوز: یعنی ایشان موافق بودند؟

- ایشان یک ضد انقلاب به تمام معنا بود ولی مرد بود. چرا که به مادرم گفت: شما اشتباه می کنید. من نامرد بودم که جبهه نرفتم اما او جوانی اش را گذاشت و رفت. چه اشکالی دارد فکر کنید پسر خودتان است. اگر کسی بیاید و زندگی او را سامان بدهد، کار بدی کرده. اتفاقا ثریا کار قشنگی می کند که می خواهد با او ازدواج کند. من نه حزب الهی هستم و نه نمازخوان. من از دیدن آن جوان شرمنده شدم که چرا من نتوانستم حتی یک روز در جبهه باشم و تمام حواسم به زن و بچه ام هست.

 بعد از این صحبت ها پنج – شش ماهی گذشت که مادرم دوباره موافقت خودش را اعلام کرد.

فاش نیوز: در این مدت چه روزهایی بر شما گذشت؟

- خیلی سخت. من به آقای رجبی نامه ای دادم که خانواده من رضایت نمی دهد و اگر مورد ازدواجی برای شما پیش آمد، ازدواج کنید. بعد هم در نامه نوشتم برادرم! من که به شما نوشتم به ظاهرتان توجه کنید. ایشان هم در جواب نوشت: اتفاقا من فکر می کنم شما  خواسته خودتان را از زبان مادرتان بیان کردید. گفتم: قطع نخاع بودن شما برای من مهم نبود. حالا ظاهرتان برایم مهم شده؟! ایشان هم نوشته بود، من برای همین خودم را در بدترین شرایط قرار دادم که کسی که مرا می خواهد، اینگونه باید بخواهد. من موهایم را کچل می کنم، شلخته می پوشم و...

حقیقتا از صداقت گفته هایش خوشم آمد بخصوص اینکه پاسدار بود، سید بود، تحصیل کرده بود و ویژگی هایی که واقعا من دوست داشتم را داشت.

مجدد برایش نوشتم که مادرم با این ازدواج موافقت نمی کند و اگرچه نوشتن کلمه کلمه این نامه برایم سخت است ولی برای من دعا کنید. من تاوان نادانی خانواده ام را می پردازم. از خداوند می خواهم که شما خوشبخت باشید.

از بس گریه کرده بودم کاغذ نامه خیس و چروکیده شده بود. پایان نامه هم نوشتم "دختری که هرگز به آرزوی خود نرسید" همان را تا کردم و برایش فرستادم. یک هفته پس از فرستادن نامه، مادرم موافقت خودش را اعلام کرد. گفتم پس بریم آسایشگاه؟ گفت آسایشگاه برای چه؟ زنگ بزن و بگو با خانواده برای خواستگاری بیایند.

 

فاش نیوز: این اتفاق چه زمانی بود؟

- درست شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال 1363، شب شهادت حضرت علی(ع) من به آسایشگاه زنگ زدم. گوشی را که او دادند گفتم برادر خانواده (مادرم) موافقت کرده. اگر شرایط برایتان مهیا هست، امروز یا فردا برای خواستگاری تشریف بیارید. ایشان گفت الان که ماه رمضان هست. گفتم: اگر شما این مسئله را حتی یک روز به تاخیر بیندازید، باز هم ممکن است مادرم پشیمان شود.

جالب است که تا 6 ماه پس از عقد هم من به ایشان برادر و او به من خواهر می گفت که خواهر ایشان به خنده می گفت: شما ما را کشتید. 6 ماه از عقد گذشته، شما هنوز هم به هم خواهر و برادر می گویید.

  فردای همان روز آقای رجبی با پسرعمو و خواهر و برادرشان به منزل ما آمدند. پیش خود گفتم ایشان که پدر و مادر دارد. چرا آنها نیامدند؟ بعدها دانستم و ایشان گفت من هنوز از خانواده شما واهمه داشتم که جواب مثبت باشد. چون بار اول، دو سال و بار دوم هم شش ماه به تعویق افتاده بود. بنابراین نمی خواستم پیش پدر و مادرم شرمنده شوم. 

روز خواستگاری به شوهرخواهر هم اطلاع دادیم که ایشان هم باشند که ایشان هم یادداشتی از روز خواستگاری نوشتند و مهریه را هم تعیین کردند.

 

فاش نیوز: اگر تمایل داشته باشید، میزان مهریه تان را بفرمایید:

- یک جفت آینه و شمعدان و 14 سکه بهار آزادی.

مادرم همان جا مرا بغل کرد و بوسید و گفت من سر عقدت نمی آیم. چون نمی توانم تحمل کنم. من هم گفتم اشکالی ندارد؛ همین که بزرگواری کردید و قبول کردید خدا را شکر.

خانواده ی آقای رجبی چون از تهران آمده بودند و مسافت طولانی بود، شب را در خانه ی ما ماندند و فردا به شهرشان برگشتند.

 

فاش نیوز: آیا شما و خانواده شهید رجبی شرط و شروطی برای ازدواج گذاشتید؟

- آن روز هیچ شرطی گذاشته نشد و اصل ماجرا موافقت من و خانواده من بود. یک ماه بعد زمان عقد مشخص شد.

فاش نیوز: خطبه عقد شما چه زمانی بود و چه کسی جاری کرد؟

- ایشان چون جانباز بودند، از دفتر حضرت امام(ره) وقت گرفتند که ایشان وقت نداشتند و عقد ما را حضرت آیت الله خامنه ای (مذظله) خرداد 1364 در نهاد ریاست جمهوری جاری کردند.

این را هم اضافه کنم که هیچ کدام از خواهران و برادران و مادرم در عقدم حاضر نشدند. تنها پدرم در مراسم بود که او هم از اول تا آخر اخم کرده بود و سرش پایین بود. یکی از خواهرانم که خودش هم به مراسم نیامده بود اما یک کیک با نوشته (الله) را به عنوان هدیه عقدم سفارش داده بود و فرستاده بود.

 

فاش نیوز: مراسم عروسی چه زمانی و با چه تشریفاتی برگزارشد؟

- یک ماه بعد از مراسم عقد، یعنی در تیر ماه 1364 مراسم ازدواجمان در حسینیه ای بود که طبقه بالا مخصوص بانوان و طبقه پایین مخصوص برادران بود. در مراسم ازدواج هم فقط یکی از خواهرانم به همراه پدرم حضور داشت و مابقی اقوام آقای رجبی بودند.

 

فاش نیوز: برایتان سخت نبود که خانواده در مراسمتان حضور نداشتند؟

- نه چون من حقیقتا به آرزویم رسیده بودم ولی فردای آن روز (بعدها که زندگینامه حضرت زهرا(س) را خوانده بودم که زمان ازدواج مادر نداشتند) دلم می سوخت که من مادر داشتم اما نیامد تا حداقل مرا بدرقه کند. خیلی گریه می کردم. خواهرم می گفت او مادر است و تو را بالاخره می بخشد. مهم این هست که شما به خواسته خود رسیدید.

 

فاش نیوز: آیا زندگی همان چیزی بود که انتظارش را می کشیدید؟

- بله. حتی خیلی بهتر از آنچه فکر می کردم. زیرا من خودم را برای سختی های بیشتری آماده کرده بودم. فکر می کردم شرایط یک جانباز قطع نخاع باید خیلی سخت باشد. زیرا من دختری بودم که به هیچ عنوان در خانه پدری ام کار منزل انجام نداده بودم و بیشتر محصل و یا دانشجو بودم.

فاش نیوز: بعد از ازدواج سعی نکردید روابط خانواده تان را با همسرتان حسنه کنید و به دیدارشان بروید؟

- صد البته. یک ماه پس از ازدواجم به مادر زنگ زدم و گفتم می خواهیم بیاییم دیدنتان که مادر گفت هرگز. یک ماه بعد مجدد تماس گرفتم و در صحبت هایم می گفتم من مادر دارم می خواهم بیایم و ببینمتان ولی او می گفت: من اصلا آمادگی ندارم و نمی خواهم ببینمتان. ان شالله خوشبخت باشید. تا اینکه در سومین ماه دوباره تماس گرفتم و گفتم ما می خواهیم به دیدنتان بیاییم. گفت بفرمایید. زمانی هم که با حاج آقا رفتیم، همین که خواستیم از ماشین پیاده شویم، دیدم مادرم یک چادر آورد تا روی ویلچر بیندازد. گفتم: مادر چه کار می کنی؟ گفت: می خواهم روی ویلچر بیندازم تا از همسایه ها کسی او را نبیند. گفتم مگر همسایه ها همه سرشان را از پنجره ها بیرون آورده اند که ببینند میهمانتان چه کسی هست؟ گفتم: مادر! من از این مسخره بازی ها خوشم نمی آید. اگر ادامه بدهید، با افتخار پشت ویلچر حاج آقا را می گیرم و کل محله را دور می زنم تا همه ببینند که دختر میرزاکوچک با یک جانباز ویلچری ازدواج کرده. مادرم گفت: باشه. تا کسی ندیده سریع بیایید داخل.

 

فاش نیوز: برای بهتر شدن این ارتباط سعی نمی کردید کاری انجام بدهید؟

- اتفاقا رفتار حاج آقا با مادرم و اطرافیان من طوری بود که پس از مدتی مهرش بر دل مادرم نشست. مادرم او را دوست داشت و بارها و بارها حقیقتا می گفت من همسر تو را از همه دامادهایم بیشتر دوست دارم. حتی زمانی که حاج آقا به شهادت رسید، مادرم می گفت این داماد از پسر هم برای من عزیرتر بود. ایشان مرا کربلا و مکه فرستاد و یا به مسافرت می برد. البته سیاست های زنانه هم کارساز هست. دو سال بعد از ازدواجم از سوی بیمارستان به خاطر مدیریت و عملکرد کارهایم پرستار نمونه کل دانشگاه های تهران شدم بنابراین مسوولیت بخش را به من سپرده بودند و به عنوان تشویق سهمیه حج تمتع را به من دادند. با توجه به اینکه همسرم جانباز بود و نمی توانستم به این سفر بروم، سهمیه ام را به مادرم هدیه کردم و به او گفتم این هدیه یکی از برکات ازدواج با یک جانباز است. و یا سه چهار سال بعد که به کربلا مشرف شدیم به اتفاق مادر ایشان و مادر خودم سه نفری به این سفر رفتیم درحالی که این دو مادر هیچکدام تا آن زمان مشرف نشده بودند که خیلی هم راضی و خشنود بودند. اینها همه رزق های دنیوی بود اما معنویت بسیاری را به همراه داشت. من در تمام این برنامه ها به مادرم می گفتم که حاج آقا این برنامه ریزی ها را انجام داده است. و یا برای روزم ادر هدیه ای برای ایشان می گرفتم اما می گفتم که این هدیه را حاج آقا برای شما خریده اند. خوشبختانه حاج آقا هم از این بابت که من هم تحصیلکرده بودم و هم موقعیت اجتماعی خوبی داشتم، بسیار سربلند بودند به طوری که اگر در خانواده شان کسی نیاز به مشاوره داشت همه می گفتند با خانم محمد آقا مشورت کنید. حتی در نظافت و طرز لباس پوشیدن و حجاب و بیان مرا مثال می زدند.

 

فاش نیوز: با مشکلات زندگی چگونه کنار می آمدید؟

- جالب است بدانید که من پس از ازدواج ذره ای مشکلات را احساس نکردم. با 34 سال زندگی مشترک، هر روز که از سر کار برمی گشتم با خودم می گفتم خدایا کجای زندگی من سخت است؟ من که سختی نمی بینم. با آنکه ایشان کنترلی بر ادرار خود نداشتند و روزی چند مرتبه خود را کثیف می کردند.  بارها برای مهمانی آماده شده بودیم و راه افتاده بودیم اما در نیمه راه نیاز به دستشویی پیدا می شد و از نیمه راه برگشته بودیم، امکان بسیاری از سفرها برایمان مهیا نبود اما من اینها را سختی نمی دانستم.

من عاشق نبودم اما عملکرد عاشقانه ام برای خدا بود. عجیب بود من در این 34سال عاشقانه زندگی کردم به طوری که اگر پسرم نبود متوجه نمی شدم چند سال از زندگیمان می گذرد. یعنی زمان، در زندگی مشترک برایم بی معنا بود.

 خاطرم هست که پس از 4 سال زندگی مشترک، با یکی از همسایه ها صحبت می کردیم گفتم پنج- شش ماهی که از زندگیمان گذشته که او با تعجب گفت کجای کاری؟ زمانی که شما ازدواج کردی من بچه ای نداشتم. الان دخترم بیشتر از 2سال دارد. یعنی من گذشت زمان را حس نمی کردم و در خوشبختی مطلق غرق بودم.

اینجای ماجرا بود که در سکوت بعض بانو به گریه نشست و بریده بریده گفت: اما الان سختی می کشم. گاهی با خود می اندیشیدم اگر روزی خانه ام در آتش بسوزد و از بین برود، می گویم مهم  نیست اما هیچگاه فکر نمی کردم نبود حاج آقا مرا اینقدر اذیت کند. البته ما آموخته ایم که بگوییم به برکت ولایت، حالمان عالی است.

 

فاش نیوز: از خصوصیات رفتاری ایشان در زندگی برایمان بگویید.

- یکی از بهترین و بارزترین ویژگی های حاج آقا مهمان نوازی ایشان بود. یعنی عاشق این بود که مهمان خانه ما بیاید و بماند. حتی دوست داشت من سرکار نروم و درخانه بمانم و مهمانداری کنم. شاید به خاطر همین بود که اینقدر مهمان دوست داشت و ایشان  پذیرای حبیب خدا بود. محال بود کسی ولو برای سر زدن کوتاهی به خانه ما می آمد و حاج آقا اجازه می داد بدون اطعام برود. ایشان همواره به من می گفت می خواهی از شما راضی باشم، میهمان دعوت کن.

ایشان بسیار مهربان بود اما گاهی که همانند زندگی همه مردم، فراز و نشیب هایی در زندگیمان پیش می آمد، می گفت نامه هایی که برایم فرستادی را بخوان که در آنها دائما می گفتی برادر، من می خواهم به شما خدمت کنم و... و البته همیشه پس از این بحث ها، زندگی شیرین تر می شد و اینجا بود که با هم برای شام بیرون می رفتیم یا کارت عابر بانک خود را می داد تا برای خودم خرید کنم و اینها همه از روی محبتی بود که ایشان داشت.

 فاش نیوز: اهل سفر هم بودند؟

- تا دلتان بخواهد. تا جایی که من احساس خستگی می کردم.

 

فاش نیوز: اگر بخواهید به زندگیتان امتیاز بدهید، از 1تا 100 چه نمره ای می دهید؟

- ببینید همه زندگی ها فراز و نشیب دارد اما اگر من بخواهم به زندگی مشترکمان امتیاز بدهم نمره 90می دهم. زیرا از زندگی سیراب شدم و از عشق لبریز. زندگیم را واقعا" دوست داشتم و شاید به خاطر همین هم هست که اینقدر جای خالی ایشان برایم سخت است.

 

فاش نیوز: دلیل بازنشستگی با 20سال چه بود؟

- شغل من طوری بود که مسوولیت زیادی داشتم و این کار انرژی زیادی می طلبید. مسوولیت بخش را داشتم و هر روز گاه صبح و گاه بعدازظهر باید به بیمارستان سر می زدم و این باعث مشکلاتی می شد که گاها صدای حاج آقا درمی آمد. یا در بعضی موارد که در بیمارستان مسوولیت قبول نمی کردم و می گفتم همسرم جانباز است و نیاز به مراقبت دارد، گاها" رییس بیمارستان با حاج آقا تماس می گرفتند که ما این مدیریت را از همسر شما می بینیم و اگر شما مومن و حزب اللهی هستید، باید به درد این مملکت بخورید. همسرتان باید در چنین جایگاهی حضور داشته باشد. ایشان هم می گفت قبول اما نیمه وقت اما مسوولیت نیمه وقت عملا امکان نداشت. ابتدا بیمارستان هم قبول می کرد اما مدیر باید در بیمارستان حضور داشت و عملا دو نوع زندگی یعنی کار در بیمارستان و منزل سخت بود. مدت چهار سال هم سوپروایزر اطاق عمل بودم و مدام سرپا بودم و از طرفی شرایط حمل ایشان در منزل باعث شد که دچار دیسک کمر شدم و به این ترتیب همه اینها دست به دست هم داد که خودم را بازنشسته کنم.

 

فاش نیوز: شهید رجبی مشکل خاصی داشتند که موجب شهادت ایشان شد؟

- اوایل ازدواج مان وضعیت حاج آقا وضعیت بسیار بدی به خصوص در کنترل ادرار و مدفوع بود. از طرفی ایشان بسیار دوست داشت که روی زمین بنشیند و من هم جوان بودم و آگاهی زیادی نداشتم. اشتباه من این بود که ایشان را بلند می کردم و یا دور و برشان را پشتی و بالش می گذاشتم که بنشینند و نیفتند. البته بعد از 15-20سال، کنترل ادرار و مدفوع خیلی بهتر شد و خودش سوند می زد و من هم به عنوان یک پرستار وضعیت مزاجی ایشان را کنترل می کردم.

 البته برای اینکه اعتماد به نفس ایشان را بالا ببرم می گفتم رضاجان خودت باید قرص هایت را سر ساعت مصرف کنی. اوایل ازدواج من صورتش را اصلاح می کردم و حمام می بردم و خودم فیزیوتراپی می دادم. پسرمان که کم کم بزرگ شد، گفت به او اعتماد به نفس بدهید که خودش کارهایش را انجام بدهد. از آن به بعد ایشان کارهای خودش را به تنهایی انجام می داد و ما هم در کنارش بودیم و زمانی که نیاز به کمک بود، کمک می کردیم و این استقلال ایشان به حدی بود که زمانی که پدرم در شهرستان مریض بود، ایشان دو روز تنها بود و  به درستی از عهده کارهایش برمی آمد و وضعیت خیلی بهتری داشت. اما یکی دو سال آخر فشارخونشان بالا می رفت که گاهی هم کنترل می شد اما گویی با همین فشارخون مشکل پیدا کردند و کارشان به کما کشید.

 

فاش نیوز: شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟

- به طور اتفاقی و ناگهانی اتفاق افتاد. صبح همان روز، صبح دخترمان را دکتر بردیم و قرار بود برای اینکه تنها نباشد پنجشنبه و جمعه او را منزل خواهر آقای رجبی ببریم که نوه ایشان همسن وسال دخترم بود و به اصطلاح بچه ها در کنار هم باشند. اتفاقا ناهار هم پیتزا سفارش دادیم و بعد از ظهر هم استراحت کوتاهی کردیم. بعدازظهر ایشان را برای رفتن به باشگاه ورزشی آماده کردم و خودم هم آماده شدم که به مسجد بروم. نماز مغرب و عشا که تمام شد، تلفنم زنگ خورد و گفتند خودتان را سریع به باشگاه برسانید. اصلا متوجه نشدم که چگونه رسیدم اما زمانی که رسیدم جانبازان دوره اش کرده بودند و  او را روی تشک روی زمین خوابانده اند. یک طرف صورتش کاملا بی حس شده و لبانش آویزان شده و قرینه نبود و تمام بدنش از شدت عرق خیس آب بود. صدایش کردم. فقط با حرکات چشم پاسخ می داد و قادر به صحبت کردن نبود. پرسیدم مگر قرص هایت را نخورده بودی؟ که ایشان قادر به صحبت نبود. با اورژانس تماس گرفتیم که او هم ما را به نزدیک ترین بیمارستان یعنی بیمارستان امام حسین(ع) رساند که دو روز در آنجا در کما بود.

بعد از دو روز ساعت 1نیمه شب بود که پزشک ایشان ما را خواست و به ما گفت که متاسفانه سیستم بدن ایشان اصلا پاسخگو نیست و ایشان مرگ مغزی شده. شما چه تصمیمی دارید؟

گفتم من قبلا با همسرم درباره اهدای عضو صحبت کرده بودیم البته فرمی پر نکرده بودیم و کارت اهدای عضو نداشتیم اما صحبت هایی با هم داشتیم. (با آن که پرستار بودم اما فکر نمی کردیم که اعضای افراد بالای 40 سال مرگ مغزی را بتوان اهدا کرد). بنابراین اهدای عضو ایشان را پذیرفتیم. روز بعد هم اهدای عضو انجام شد و دو ماه بعد هم تماس گرفتند که پیوند با موفقیت انجام شده که اگر موافق باشید می توانید خانواده های گیرنده عضو را ملاقات کنید که ما نپذیرفتیم.

فاش نیوز: نپذیرفتنتان علت خاصی داشت؟

- دلیل خاصی نداشت فقط دوست نداشتیم.

 

فاش نیوز: چه اعضایی از پیکر شهید به نیازمندان دریافت عضو پیوند زده شد؟

- کامل در جریان نیستم. تنها می دانم که کبدشان پیوند زده شده.

 

فاش نیوز: با این اتفاق چگونه کنار آمدید؟

- تنها چیزی که پس از شهادت همسرم مرا آرام می کرد، همین اهدای عضو بود که پس از آن یک آرامش درونی یافتم. احساس می کنم که همسرم هنوز زنده است و او را از دست نداده ام. حتی پسرم هم حس مرا دارد. می گوید بعد اهدای عضو آرامش گرفته ام. این حقیقت که من در هر گوشه ای از خانه حضورش را احساس می کنم و پس از شهادت ایشان، اطاق خواب و استراحت ایشان را به عنوان اطاق کارم انتخاب کرده ام و احساس می کنم باز هم در کنار هم هستیم.

 

فاش نیوز: در این سه ماه بر شما چه گذشته است؟

- حقیقتا" بیش از حد دلتنگشان می شوم اما چون وجودشان را حس می کنم همین مرا آرام می کند.

 

فاش نیوز: سخن پایانیتان را هم بفرمایید.

- زندگی عاشقانه بسیار خوبی را با هم داشتیم. من از ایشان راضی هستم ان شاالله که ایشان هم از من راضی باشند و خداوند بهترین جایگاه را در بهشت برای ایشان مقرر کنند. دعای ایشان بدرقه راه فرزندانمان باشد که عاقبت بخیر شوند و دست ما را هم در روز قیامت بگیرند. گرچه شهادت همسر من در شرایط شدت کرونایی جامعه اتفاق افتاد اما حقیقتا از مردم سپاسگزارم که قدر شهید و شهادت را همه وقت می دانند.

گفت و گو از صنوبر محمدی

اینستاگرام
آمبولانس ...... خخخخخخخخ
همین یه ماجرا آمبولانس ۴۰۰ صفحه شرح حال شد .
خانم رجبی اجرت با حضرت زینب
خاتم محمدی اجرت با حضرت زینب
محمد رضای عزیز روحت شاد
دلم تنک شده برات
جای خالیت در باشگاه دیده میشود.
سلام
شاهدی از دور از این زندگی روحانی، عارفانه و عاشقانه بودم خداوند به خانم نجفی عزیز صبر عطا فرماید
چه عنوان قشنگی انتخاب کردید.
زندگی شهید رجبی و همسرشون با این تعاریف مصداق همان عنوان است که ذکر شد.
امیدوارم سرگذشت این زندگی در کنار فراز و نشیب ها، برای نسل جوان امروز الگوی مناسبی باشه و درس بزرگی برای خانواده ها.
اجرتون با سیدالشهدا انشاالله
باسلام.
سرگذشت عجیب ولی سرشار از عشق و صفا و صمیمیت و در عین حال مملو از درس برای جوانان امروز بود.
واقعا لذات بردیم. امیدواریم روح برادر رجبی عزیز در کنار همسنگران شهیدشان متنعم از نعمات بهشتی باشند و خانواده ایشان هم طول عمر و سلامتی داشته باشند.
بانو محمدی از شما هم که همیشه بعنوان گزارشگری خوب با سوژه های ناب ما را با چنین انسان های وارسته ای آشنا می کنید متشکریم.
کاش قدر امثال رجبی ها در جامعه بیشتر دانسته شود!
سلام ، ابتدا که مطالب را مطالعه کردم در این فکر بودم که دوستان فاش نیوز واقعا زحمات زیادی را برای انعکاس فرهنگ ایثار و شهادت قبول کردند اجرکم عندالله سعیکم مشکور .... اما این روزها با هزاران مشکل و گرفتاری و سختی معیشت و هراس از نفوذیهای خائن و سقوط آزاد اقتصاد چطور یک خانم جوان قبول میکند در کنار یک نفر جانباز قطع نخاع زندگی کند یعنی با آغوش باز هزاران مشکل را بر دوش خود بگذارد در حالیکه خانمی جوان میتواند با مردی سالم ازدواج کند و سالها خوش باشد و از زندگی لذا ببرد اما ...؟
من همکار یک جانباز قطع نخاع هستم و خودم هم سالها از درد و رنج و مجروحیت زجر کشیدم و میدانم خانواده جانبازان بسیار سخت زندگی میکنند و هر لحظه در انتظار حادثه یا تماس از بیمارستان و اورژانس میباشند یا در منزل ناگهان حال جانباز بهم بخورد و روزها و ماهها مسیر بیمارستان و انتظار پشت اتاق عمل و مستاجری و خلاصه هر چه درد و بلای ملت ایران بوده به جان خریدند و ایثارگر و شکر گذار با روحیه نشاط برانگیز و سرشار از امید هستند.
اما همیشه آنسوی جبهه سفید حق در سیاهی لشکر دنیا پرستان غباری خاکستری از نا امیدی و خستگی و کسلی و باری سنگین از ظلم بر ضعیفان با ناله و نق نق کنان خوردند و بردند و سوختند و بدون ایمان با ترس و وحشت در گور تاریک زندگی لابلای لباسهای حریر و اطلسی و اسکناسها و شمش های طلا در کابوسی وحشتناک هستند.
بنابراین ملاحظه میگردد تفاوت فردی با ایمان و فردی بی ایمان اینست که انسان با ایمان از درد و مشکل جسمانی لیکن روحی در طیران و غرق در انوار الهی بهشتی از کسب رضای الهی ساخته و همچنان از بلاها استقبال میکند تا به واسطه آنها با خشتهای نورانی و درخشنده از تسلیم و رضا بهشتی زیبا بسازد اما آنسوی قضیه علیرغم ثروت انبوه و قدرت و وجهه اجتماعی و غیره با ظاهری سالم از درون ویرانه و خرابه و ترک خورده در حال ریزش بدون امید و فقدان صمیمیت در خانواده و فامیل که چنین زندگی غمبار بسیار درد آور و کشنده و غیر قابل تحمل است.
مصاحبه خیلی خوبی بود. واقعا لذت بردم از خوندنش.
از خانم محمدی عزیز هم سپاسگزارم که زحمت این مصاحبه زیبا کشیده بودند.
اجرتون با شهید
یه جواب برای محسن دارم . اولا همه اون دخترایی که با فرد سالم ازدواج می کنند اینجوری نیست حالا لا پر قو دارن زندگی می کنندو خوشحال باشن با جانباز ازدواج نکردند . خیلی ها روزگار سخت دارن از درد آبرو صورتشون با سیلی سرخ نگه داشتند . بعدم آره بابا بازم دختر هست که تو همین شرایط حاضر بشه با جانباز ازدواج کنه . خود من از بس یه جانباز نخاعی هفت هلشتی حرف می زد فکر کردم دوست جانباز نخاعی سالخورده اش مجرده . زود یکی براش کاندید کردم . چه خانمی . تحصیلات . خانه . موقعیت .فعال سالم و سر حال . راضی شد . ولی بعدش که خوب تحقیق کردم دیدم ای بابا ..... به یه بدبختی به ان دختر خانم اطلاع دادم . فکر می کنید ان دختر حالا با کی ازدواج کرده ؟ با یه مرد زن مرده !

@_@مهمتر آنکه بله هنوز دختر دلسوز که به جانباز احترام بذاره ، هست . همین صنوبر جان خودم . فکر کردید چقدر سخته از این ور شهر به اون ور شهر برای دیدن خانواده ایثارگر بره و یا برای جمع کردن خبر بره ؟ از زندگینامه های به این قشنگی سند جمع کنه . اینها سند ماندگار تاریخ ما هستند . اصلا شده جانبازان جمع بشن به خانم محمدی مدال بدن ؟ خانم محمدی چیزی از شما خواسته ؟ یا خانم های دیگر . فکر کردید جز احترام و ارادت به جانباز چی نیرو محرکه آنهاست ؟ پس دختر خوب ارزشی هنوز هست . حالا حتما که نباید باهاشون ازدواج کنند ...
وا ..... ...
همسران جانبازان فرشته هستند که سالها خالصانه همراه جانبازان و در خدمت آنها هستند. خداوند به همه آنها سلامتی عطاکنه و در آخرت با شهدا محشور.
این خانم خبرنگار بسیار با احساس به زندگی خانم نجفی و همسر شهیدشون پرداحته طوری که آدم احساس میکنه یه داستان رو از ابتدا تا انتها می خونه و لذت می بره.
برای خانم نجفی هم از خداوند صبر جمیل مسئلت می کنم.

از خواندن این مصاحبه بسیار لذت بردم و با اشتیاق کلمه به کلمه آنرا خواندم مصاحبه شما برای جوان ها درس زندگیست. من خود از نزدیک شاهد این زندگی عاشقانه ، عارفانه و این از خودگذشتگی ها بوده ام.
حاج آقا یک فرشته بود انشالله جایگاهش بهشت برین باشد.
من افتخار میکنم به وجود چنین فرشته ای چون خانم نجفی در فامیل خود.
خدا به شما صبر عطا فرماید، اجرتان با حضرت زینب.
خانم رجبی می تونن الگوی خوبی برای زنان جامعه ما باشند. کاش میشد از وجود ایشون بیشتر بهره جست.
پس از این گفتگو زوایای پنهان و پیدای این زوج خوشبخت مرا به تفکر عمیقی فروبرد. خانم ثریا نجفی درکنار فراز و نشیب های زندگی خیلی خوب توانسته از این امتحان الهی سربلند و موفق بیرون بیاید. امیدواریم همچنان در کار و فعالیت خود بدرخشد و در آخرت هم روسفید باشد.
این چند مین بارهای که این مصاحبه را می خوانم و هربار به نکات جالبی برمی خورم. بخصوص اون قسمت که راننده آژانس خیلی فضول بود و مدام اظهارنظر می کرد بسیار شیرین بود.
ممنونم از شما.
باسلام،اجروپاداش هرعملی نزدخدای سبحان محفوظ هست،مطمئنافداکاری وایثار،ازاعمال بسیارنیک است که خداوندمهربان توفیق انجام آنرا به بندگان شایسته ومنتخب عنایت میکندپس خوشا به حال ایثارگران،که سعادت دنیا وآخرت را ازخدای کریم کسب میکنند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi