سه شنبه 14 بهمن 1399 , 12:35
گفتوگو بادکتر«احمد خنجری قمی»، جانبازقطع عضو(بخش نخست)
ابر و باد و مه و خورشید و فلک تلاش کردند شهید شوم نشد!
پس از فارغالحصیلی از دانشگاه علوم پزشکی تهران، اولین قدم خود را با خدمتگذاری به زوار امام حسین(ع) درکربلای معلی برمیدارد؛ و بعد اولین اورژانس مردمی ایرانی در سال ۱۳۸۲ گامهای بعدی او را در مسیر خدمترسانی پزشکی به زایرین بارگاه اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا و نجف...
فاشنیوز - در آستانهی چهلودومین بهار پیروزی انقلاب اسلامی، در یک صبح سرد زمستانی به دیدار دکتر «احمد خنجری قمی»، جانباز 70درصد قطع عضو، و پزشک متعهد و انقلابی کشورمان در منزلشان رفتیم و به گپوگفت با ایشان نشستیم. زندگی پرفراز و نشیب این جانباز فداکار، از دوران کودکی با قیام خونین مردم قم و تبعید حضرت امام خمینی(ره) گره خورده و او در این میان شاهد بسیاری از اتفاقات، از سرنگونی رژیم ستمشاهی، بازگشت امام به میهن و حفاظت از جان ایشان که او به همراه تعدادی از جوانان انقلابی قم برعهده میگیرند و.... بوده است.
با شروع جنگ تحمیلی، درنگ را جایز ندانسته و این بار برای حفظ و حراست از مرزهای اسلام، ایران و انقلاب، لباس رزم بر تن میکند و در جبهه حضور مییابد و تا پای جان در جبهه میماند؛ اگرچه در این میان، 11 بار مجروح و سه بار از شدت جراحت تا مرز شهادت پیش میرود اما مشیت الهی بر زنده ماندنش تعلق میگیرد.
او که عاشق اباعبداللهالحسین(ع) است، پس از فارغالحصیلی از دانشگاه علوم پزشکی تهران، اولین قدم خود را با خدمتگذاری به زوار امام حسین(ع) در کربلای معلی برمیدارد؛ و بعد اولین اورژانس مردمی ایرانی در سال 1382 گامهای بعدی او را در مسیر خدمترسانی پزشکی به زائرین بارگاه اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا و نجف استوارتر میسازد؛ به طوری که این خدمترسانی بیش از 20 سال است که همچنان ادامه دارد.
این پزشک متعهد و آتش به اختیار که در بیشتر عملیاتها به عنوان معاون فرمانده و فرمانده و زمانی نیز در اتاق جنگ حضور داشته است، در سال 1390 با مجوز تدریس پژوهشگاه دفاع مقدس به عنوان سر استاد درس علوم و معارف دفاعمقدس به دانشگاه علوم پزشکی تهران معرفی میشود.
استاد نمونهی علوم و معارف دفاع مقدس با تدریس ترویج فرهنگ جهاد و شهادت برای اساتید علوم پزشکی، شور و شوقی را در میان آنان به وجود آورده که با استقبال پرشور نیز همراه بوده است که البته مدتی است به دلیل کارشکنی مخالفان ترویج فرهنگ ناب ایثار و شهادت، کلاس تدریس ایشان را تعطیل کردهاند اما از پای ننشسته و در حوزهی پایش سلامت خانوادهی معظم شهدا، حتی در ایام کرونا و همچنین در فضای مجازی نیز خدمترسان جامعهی ایثارگری بوده است.
او خود با همان دستی که از آرنج به پایین آن را در خاک مقدس جبهه جا گذاشته، برایمان چای میریزد و از ما پذیرایی میکند و ما با دست آسمانیاش متبرک میشویم و با استعانت از حضرت حق، گفتوگویمان را آغاز میکنیم:
فاشنیوز: آقای دکتر، ابتدا و برای آشنایی بیشتر مخاطبین، کمی از خانواده و دوران کودکی و نوجوانیتان بگویید.
- بنده دکتر احمد خنجری، متولد سال 1342 در شهر خون و قیام (قم) و در محلهی آیتالله میرزای قمی متولد شدم. اولین فرزند خانواده هستم. پدر و مادرم نسبت پسرخاله و دخترخالهای دارند و اصالتاً قمی هستند. در یک خانوادهی مذهبی متولد شدم. سه یا چهار ساله بودم که کلاس قرآن "ملایی" میرفتم. اتفاقاً خاطرهای از آن روزها در ذهنم مانده که هیچوقت فراموش نمیکنم.
ما ملایی داشتیم که پیر و باجذبه بود. یک همکلاسی هم داشتم که با هم کلاس قرآن میرفتیم. یک روز شاخهی اناری از حیاط یکی از خانهها بیرون و تا کوچه آمده بود. در مسیر که میرفتیم دوستم گفت: احمد انار بکنیم. من هم دو تا گل انار کوچک چیدم و داخل جیب کتم گذاشتم. همین که رسیدیم سر کلاس، او مرا به ملا لو داد. ملا هم در جیبم دو تا گل انار را پیدا کرد. بحث شرعی آن را هم بعدها متوجه شدم که شاخهای که از خانهای بیرون آمده باشد، میوههایش بیاشکال و حلال است. این ملا که هیچ اطلاعی از مسایل دینی و شرعی نداشت، مرا فلک کرد و اتفاقاً یک سر فلک را هم دست همان بچه فضول داد.
فاشنیوز: این ماجرا باعث نشد که کلاس را رها کنید؟
- چرا اتفاقاً همین هم شد. دیگر ملایی نرفتم.
فاشنیوز: در ادامه چه گذشت؟
- پدر من فردی مذهبی و درسآموز مکتبهای قدیم بود. برای من کتاب داستانهای پیامبران را میخواند. باید بگویم یکی از اساتیدی که با این شیوه مرا علاقمند به معارف و درک حقیقت کرد، پدرم بود. ما پیش از انقلاب تلویزیون نداشتیم. تنها یک رادیو کوچک آیوا داشتیم که آن هم روی بخاری کجومعوج شده بود. در بحث تربیتی در دوران طفولیت، پدرم ذایقه مرا برای مطالعه باز کرد؛ به طوری که در دوران ابتدایی عضو کانون پرورش فکری کودکان و در مقطع راهنمایی عضو کتابخانه در التبلیغ اسلامی شدم و بیشتر مطالعاتم روی زندگینامه ائمه اطهار(ع) بود. کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه را هم خودم در مسجد قایم(عج) ثبتنام کردم. کلاسهای غیرحضوری که این روزها متداول شده 50- 60 سال پیش آیتالله مصباح با تاسیس موسسهی «در راه حق» آن را دایر کرده بود. به طوری که پس از ثبت نام، کتابها به آدرس درب منزلمان میآمد، ما آنها را مطالعه میکردیم سپس پرسشنامهها را پر میکردیم میرفت و نتیجه آن با مهر و امتیاز به درب خانههایمان مجدد ارسال میشد.
فاشنیوز: به عنوان یک شاهد عینی ازحادثهی 19 دی شهر قم خاطرهای در ذهن دارید؟
- در سال 42 شهر قم تب و تاب قیام داشت. پدر من هم از این مسئله غافل نبود. ایشان پیش از انقلاب نیز ارادت خاصی به حضرت امام داشتند. ما نیز کمکم بینش سیاسی پیدا کرده بودیم. برای مثال مراسمات 4 آبان ماه، سالروز تولد شاه را شرکت نمیکردیم و اگر هم بالاجبار حاضر میشدیم، فرار میکردیم. ورود و استمرار مجدانهی بنده در عرصهی انقلاب از 17 دی ماه 56 در اعتراض به توهین به حضرت امام(ره) بود که بنده در کسوت مردم و جمعیت معترض و طلاب حوزهی علمیه قم شرکت کردم. بیشتر مردم طلبه و کارگر بودند و بیشتر تجمعات در غروب و پس از نماز مغرب و عشا بود. 18 دی هم به همین صورت بود. گاردیهای شاه هم با تجهیزات کامل آمده بودند. اسلحههای برنو که از قد و قامت یک فرد متوسط بلندتر بود اما مردم هیچ ترس و واهمهای نداشتند زیرا آنها را باطل و نابود میدانستند.
17 یا 18 دیماه بود. همانطور که در میان جمعیت بودم، گاردیها به مردم و از جمله من، نهیب میزدند که متفرق شوید. یکی از دوستانم به نام «مهدی راشدی» که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس و هممیز بودیم، او هم بود. گاردی به من گفت: برو. گفتم: نمیروم. قدری تشر زد و دید فایدهای ندارد. مقابل من نشست و اسلحه را به طرفم نشانه گرفت که مرا تهدید کند. مردم که کنجکاو شده بودند، دور ما را گرفتند که چه اتفاقی خواهد افتاد. آخرسر هم خودش گذاشت و رفت.
مردم در روز 19 دی از صبح در صحنه حاضر شدند. جمعیت زیادی در حرم حضرت فاطمه معصومه(س) و خیابانهای اطراف جمع بودند. عدهای از جمعیت هم برای تعیین تکلیف به بیت حضرت آیتالله حسین نوری همدانی رفته بودند که در حین برگشت گاردیها با آنها مواجه میشوند که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. ما هم سراسمیه خود را به آنجا رساندیم. البته گویا این مواجهه دقایقی بیشتر طول نمیکشد. گاردیها تمام افرادی را که به بیت آیتالله نوری رفته بودند را شهید یا مجروح و یا متواری کرده بودند و همه را از معرکه بیرون برده بودند زیرا نمیخواستند آثار جرمی از این حادثه برجای بماند. بسیاری کفش و کلاه و عمامه و همچنین دوچرخه که آن زمان اغلب وسیلهی رفتوآمد مردم بود، روی زمین افتاده بود و با تماس با سر و صورت و بدن افراد، مانع از فرارشان شده بود و بسیاری به خاک و خون کشیده شده بودند.
پس از این حادثهی خونین جوانان انقلابی قم، یقهی دولت تبهکار شاهی را رها نکردند و مجدانه با آنها مواجهه میکردند. جالب اینجاست که دولت شاه با یگانهای زرهی و نیروهای تکاور و همچنین تانک «چیفتن» که مدرنترین تانک انگلیسی در آن زمان بود را به معرکه آورده بودند. به طوری که در حین عبور، از شدت سنگینی در خیابانها زلزله ایجاد میکرد و شیشههای مغازهها را به صدا درمیآورد.
ما با آن که جوان بودیم و دستمان از اسلحه خالی بود اما هیچ واهمهای نداشتیم. آنها تانکها را در کنار آرامگاه «شیخان» و در مقابل خیابان چهارمردان قرار داده بودند و نیروهای گاردی خود را در آنجا مستقر کرده بودند.
خوب است در همین مکان یادی کنیم از «شیخ علی اوسطی» روحانی مبارز و انقلابی قم که با قبا و با عمامه با سنگ قلاب درمقابل سلاحهای جنگی با گاردیها مواجهه میکرد.
فاشنیوز: از طلایهداران و مبارزان قم چه کسانی را به خاطر دارید؟
- شهید «جواد دلآذر» که بعدها فرماندهی تیپ لشکر 17 و بعد هم فرمانده محور شدند. شهید «علی ورزنده» و دیگران.
فاشنیوز: در ادامه چه گذشت؟
- یکی از کانونهای شکلگیری تظاهرات در قم، در نزدیکی منزل امام بود. اطلاعیهها را در آنجا نصب میکردند و جوانان این اطلاعیهها را میخواندند. از همینجا هستهی تظاهرات شکل میگرفت و به کوچه و محلهای دیگر کشیده میشد. گاهاً این تظاهراتها یکسره بود. مردم نماز را در مساجد اطراف میخواندند، یک نفر هم بانی میشد و تعدادی نان میخرید،. هرکسی لقمهای میگرفت اما محل را ترک نمیکردند. یعنی سربازان گمنام بینام، بدون جیره و مواجب و با حداقل امکانات در مواجهه با رژیم ستمشاهی بودند.
فاشنیوز: در آن زمان شما چند ساله بودید؟
- سال 58 مصادف با اول دبیرستانم بود. ضمن اینکه هم مدرسه میرفتم و هم از بحث شرکت در تظاهراتها هم غافل نبودم تا اینکه به فضل خداوند 12 بهمن حضرت امام تشریف آوردند. من به همراه پدر، برادر و پسرعمه از قم به تهران آمدیم. مردم از سایر شهرها به تهران سرازیر شده بودند. تصمیم گرفته بودیم برای استقبال از حضرت امام، خود را به بهشت زهرا(س) برسانیم و پیشقراول در جوار حضرت امام باشیم اما با حجم عظیم جعیت میلیونی در بیرون از بهشت زهرا ماندیم و بالاخره امام به ایران تشریف آوردند.
فاشنیوز: اتفاق بعدی چه بود؟
- فکر میکنم اواخر 57 و یا اوایل 58 بود که با آمدن امام، ما هم ادامهی تحصیلاتمان در دبیرستان را دادیم. البته در دبیرستان هم معلمین با هر افکار، عقاید و ایدئولوژی که داشتند، به جای تدریس دروس، افکار و عقاید خود اعم از مارکسیست و کمونیست را به دانشآموزان القا میکردند. یکبار دو نفر از همکلاسیهای ما که میز پشت سری ما نشسته بودند، دائم از جنبش حرف میزدند. من به همراه دوستم مهدی که سرمان برای انقلاب و اسلام درد میکرد، با خود گفتیم این جنبش کجاست؟ نشانی را گرفتیم و دیدیم پارکی که قسمتی از آن، یک ساختمان فرهنگی بود که این گروه در آنجا، جا خوش کرده بودند و برای خودشان دفتری به نام «جنبش مجاهدین خلق» زده بودند. در آنجا دو برگ فرم به ما دادند. قبل از اینکه مشخصات را پر کنیم، آقایی آنجا بود که برای گزینش ما آمد. ابتدا از خودش گفت و این که ما بودیم که انقلاب را هدایت میکردیم و تظاهرات را انسجام میدادیم. همانجا یک نکته در ذهن من شکل گرفت که دروغ میگوید؛ زیرا ما خود در تمامی اتفاقات حاضر بودیم و چنین چیزی ندیده بودیم! خواست خدا بر این بود که شروع کرد به سوال کردن که اگر یک روز حرکت جنبش خلاف نظر آقای خمینی گرایش پیدا کند، شما چه میکنید؟ ما هم به همان اعتقادی که داشتیم، بدون درنگ و شفاف و صریح گفتم: هرکسی مقابل آقا بایستد، ما با آن مقابله میکنیم. این حرف را که زدیم، فرمهایی که دستمان بود را از ما گرفت و جفتمان را بیرون کرد.
مسیر خانه را پیش گرفته بودیم که دیدیم همافران نیروی هوایی یک سری پلاکارد زدهاند که تحت گارد ملی، نیرو آموزش میدهند. البته هنوز سیستم کمیته راهاندازی نشده بود و نفراتی که آنها آموزش میدادند، دستمایهی نیروهای کمیتهی انقلاب اسلامی میشد.
ما هم ثبتنام کردیم و طی یک دورهی آموزش 10 روزه، ضمن دروس نظامی و اسلحه و همچنین آموزش معارف که یکی از این دروس کتاب جهانبینی اسلامی نوشتهی مشترک شهید بهشتی و شهید مطهری بود، گذراندیم.
فاشنیوز: یک خاطرهی کوتاه از آن روزها برایمان بگویید.
- خاطرم هست یک بار که از میدان تیر خسته و با لباس خاکی برمیگشتیم، همان گروه جنبش مجاهدین خلق که در بالا به نام آنان شاره شد، آمدند و در میان افرادی که میخواستند در خدمت انقلاب باشند، نارنجک پرتاب کردند که در این میان، یک نفر شهید و یک نفر دیگر دستش قطع شد و چند نفر دیگر هم جراحت دیدند. این حرکت مذبوحانهی منافقین باعث شد که مردم به ماهیت ضدمردمی آنان پی ببرند و قم، اولین شهری بود که دامان خود را از چهرهی منحوس منافقین پاک کرد.
فاشنیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
- سپس بنده عضو کمیتهی انقلاب اسلامی قم شدم. قبل از تشکیل سپاه قم، زمانی که امام به قم تشریف آوردند، ایشان تحت حفاظت سپاه تهران بودند. مهرماه سال 58 که سپاه پاسداران قم تشکیل میشود، بنده جزء نیروهای اولیهی سپاه شدم. پادگان آموزشی ما لویزان و فرماندهانمان هم جزء چریکهایی بودند که از لبنان و تعدادی هم از نیروهای گارد جاویدانی که یار حضرت امام بودند، به ما آموزش میدادند و شروع خدمت ما در سپاه با حراست از حضرت امام آغاز شد.
فاشنیوز: به عنوان محافظ ایشان، خاطرهای اگر در ذهن دارید، بیان بفرمایید.
- بله. هجوم به بیت حضرت امام(ره) بود که اولین کسی که با آن مواجهه کرد، بنده بودم که تیر هوایی شلیک کردم. در میان جمعیت به یک نفر مشکوک شدم که در بازرسی از او یک کلت 14 تیر روسی و یک کیف مملو از گلوله گرفتم. مدتی بعد که امام دچار ناراحتی قلبی شدند، ایشان را به بیمارستان شهید رجایی تهران انتقال دادند. زمستان بسیار سخت سرما و برف که همزمان با مراسم تحلیف ریاست جمهوری بنی صدر، بدون هیچ مرخصی، 40 روز حفاظت ایشان را داشتیم.
به قم آمدم و با شروع غائله کردستان و فعالیتهای دمکرات کومله و دیگر گروهها که سنندج را محاصره کرده بودند، بهار سال 59 برای پاکسازی سنندج از لوث وجود ضدانقلاب به سنندج رفتم. پس از آن از طرف سپاه به عنوان میهمان برای آموزش توپخانه به ارتش اصفهان رفتم که 31شهریور59 جنگ آغاز شد.
فاشنیوز: وظیفه و مسئولیتتان در جبهه چه بود؟
- بنده از سال 59 تا پایان جنگ و پذیرش قطعنامه و بیشتر در گردانهای عملیاتی بودم؛ به طوری که این موجودی که در حال حاضر پیش روی شماست، با این وضعیت باید زیر خاک میبود. شما کمتر کسی را میتوانید بیابید که از اول تا آخر جنگ و در صحنههای عملیاتی حضور داشته باشد و با این همه مجروحیت، هنوز زنده باشد. صحنههایی که میگویند گردان میرود، گروهان برمیگردد، گروهان میرود، دسته برمیگردد؛ صحنههایی از عملیات پاتک بدر که خود «عدنان خیرالله» با هدایت عملیات، با هلیکوپتر بالای سر ما بودند و کلاً ارتباط ما با عقبه قطع شده بود و در مقابل ما سیصد-چهارصد تانک بود، من خود به چشم دیدم.
فاشنیوز: چند ساله بودید که برای اولین بار به جبهه رفتید؟
- 17 مهر 1359، 17 ساله بودم و جزء پیشقراول سپاه که به جبهه اعزام شدم. در میدان راهآهن با کلی وسایل و ساز و برگ نظامی، زمانی که برای تجدید وضو رفتم، دوستم شهید قربانی وسایل مرا نگه داشت. زمانی که برگشتم، دیدم پدرم گریه میکند. قرار بود امروز صبح اعزام من و بعدازظهر اعزام برادرم جواد به جبهه باشد. جواد دو سال از من کوچکتر بود. او هم از نیروهای فعال بسیج بود، گویا زمانی که از محل کارش برمیگشت که به منزل برود و بعد از ناهار و نماز او هم اعزام شود، دچار سانحه تصادف میشود و به رحمت خدا میرود. من هم مهیای اعزام بودم که پدرم این خبر را داد و باعث شد رفتن من به تاخیر بیفتد.
متعاقب این حرکت من، به بیت حضرت امام(ره) در جماران رفتم و مقطعی در خدمت حضرت امام بودم. در اسفند ماه سال 59 بدون اطلاع خانواده به جبهه جنوب و منطقه دارخوین اعزام شدم. در سی کیلومتری اهواز «حاج حسین خرازی» مسئول محورشیر و شهید «حبیب اللهی» مسئول خط محمد بود که با معاونت شهید «دلآذر» بود، مستقر شدیم. بنده هم در بحث شناسایی و هم بحث کندن کانالها و معابر دسترسی تا پشت سیمخاردارهای دشمن پیش رفته بودیم. به قدری کلنگ زده بودیم که دستانمان پینه بسته بود. همه رفتند و من و یک نفر دیگر به عنوان بلدچی ماندیم.
شهید دلآذر هم برای مرخصی به قم برگشته بود و در آنجا بود که قضیهی جبهه رفتن من لو میرود. پدرم از رفتن به جبهه من خبر نداشت، گویا فکر کرده بود که من در حفاظت هستم و حال که متوجه حضورم در جبهه شده بود، خیال کرده بود دلآذر آمده تا خبر شهادت مرا برساند. بندهی خدا بیهوش میشود و او را به بیمارستان میرسانند. این شد که چند روزی آمدم قم و سپس به جماران خدمت امام بودیم. آبان سال 60 با هماهنگی از جماران، به جبههی غرب دزفول اعزام شدم که تا عملیات فتحالمبین هم ادامه داشت.
فاشنیوز: مجروحیتهای متعددتان چگونه رخ داد؟
- یازده بار مجروحیت که سه بار مرا تا شهادت پیش برد؛ حتی بالای سرم فاتحه خواندند، ختم هم گرفتند. در عملیات بدر تیر کالیبر به ساق پایم خورد و پایم را پوکاند به طوری که پایم آویزان شد. درحین انتقال به عقب، ترکش به ساعد دستم اصابت کرد، چون وسیلهی نقلیهای نمیتوانست تردد کند، مرا سوار موتوری که یک نیمخمیبرای حمل مجروح به پشت آن داده بودند، کردند.
زمانی که سوار موتور بودم، دوباره تیری به پای چپم میخورد. پای چپم که آویزان بود، در زمینهای مزروعی از بس این طرف و آن طرف خورده بود، از شدت درد به موتورسوار اصرار کرده بودم که مرا نبر و بگذار همینجا بمانم. زمانی که مرا به اسکله بردند، از اسکله تا مرز ایران 30کیلومتر هور بود، در آنجا از هوش رفته بودم.
اسم مرا جزء شهدا داده بودند و بالای سرم فاتحه خوانده بودند و بچهها گفته بودند که خب الحمدلله جنازهاش را عقب آوردند! در عملیات فتحالمبین دشمن با تیر قناسه سرم را نشانه گرفته بود که یک لحظه سرم را که تکان داده بودم، به بغل سرم خورده بود و سنگی که آنجا بود، پوکانده و خوردههای آن به سر و صورتم اصابت کرد.
باز قبل از عملیات فتحالمبین فرماندهی تپهی هنگهفت بودم. در همین عملیات، فرمانده گروهان گردان یک اباذر، با فرماندهی شهید «جعفر حیدریان».
در مرحلهی اول عملیات در فاصلهی 8 متری در تلهی گشت رزمی توسط تیربار مرگ، مرا به رگبارم بستند که دو تیر به ران پای چپم اصابت کرد که از آخرین ساعات شب تا سحرگاه، همانجا افتاده بودم و خون از پایم میرفت که در پایگاه وحدتی به هوش آمدم. زمانی که به هوش آمدم، دیدم روی برانکارد هستم و گویا مرا احیا میکردند. کمی که بهبود پیدا کردم، در یگان سپاه و حفاظت مشغول شدم که شهید دقایقی مسئول یگان بود. با آغاز عملیات رمضان و در مرحله 5 این عملیات، با برگهی مرخصی مشهد که در دست داشتم، در عملیات شرکت کردم.
با تشکیل لشکر هفده قم، گردان امام سجاد(ع) به فرمانده تیپی شهید بنیادی، فرماندهی لشکر شهید مهدی زینالدین، من معاون دوم گردان امام سجاد(ع) بودم. در عملیات والفجر مقدماتی لشکر ما از منطقهی دشتعباس از سمت جنگل خوب عمل کرد و همانجایی که بچههای لشکر حضرت رسول(ع) در کانال حنظله و کمیل گیر افتادند، ما از این کانالها گذر کرده بودیم و چون عملیات خوب پیش نرفته بود، ما را فراخوان و دستور عقبنشینی دادند. بعد از عملیات والفجر مقدماتی در بهار سال 62 به منطقه برگشتیم. با حکم شهید زینالدین، گردان امام سجاد(ع) را - که ابتدا شهید کلهر قرار بود فرمانده باشد و ایشان تا آخر هم نیامدند و داخل پرانتز نام مرا به عنوان فرمانده گردان نوشتند - تشکیل دادم.
خاطرم هست نیرو کم داشیم. برای جذب نیرو به نماز جمعهی قم آمدم. دکلمهای تنظیم کردیم و در آنجا قرائت و جذب نیرو کردیم و توانستیم با خط آتش بسیار فعال، پادگان زید را تحویل بگیریم که در حین برگشت، ماشینمان دچار حادثه شد و چندین معلق خورد که انگشت چهارم دست راستم قطع و آویزان شد که بعد پیوند زدند و کمرم هم آسیب دید.
پس از بهبودی برای عملیات والفجر3 و آزادسازی مهران رفتم. در مرحلهی شناسایی، از ماشینی که سوارش بودم و با شتاب حرکت میکردند، پرتاب شدم و بدنم آسیب دید. در عملیات والفجر 4 در منطقهی بانه از ارتفاعات «گیولری» به پشت ارتفاعات کالیمانگا یک راهپیمایی طولانی از ساعت 8 شب تا 2 بعدازظهر در عمق عراق بود، پیشروی میکردیم، در آنجا هلیکوپترهای عراقی شروع به شلیک راکت کردند که سعی کردیم بچهها را پوشش بدهیم. قبل از ما بچههای تیپ قمربنیهاشم آنجا بودند. زمانی که به سنگرهای این بچهها رسیدم، سنگرهایشان پر از شهید بود؛ گویا این سنگرهای دشمن بود که حالا که بچههای ما آنها را گرفته بودند و گرای ثبتی داشتند و دشمن با خمپاره آنها را نشانه میگرفت. هر سنگری که نگاه میکردیم یا شهید شده بودند و یا مجروحانی که نای حرکت نداشتند.
وقتی با محمد بنیادی که قد رعنایی هم داشت و بادگیر سبز رنگی هم بر تن داشت و بسیار خوشتیپ بود، به آخرین سنگر قلعهمانندی رسیدیم، همین که وارد سنگر شدیم، فرمانده جفت ما را از سنگر به بیرون پرتاب کرد و همان لحظه خمپاره به سنگر برخورد کرد؛ گویی مجالی نبود که بگوید این سنگر گرای ثبتی دارد. همانجا ترکشی به پهلویم اصابت کرد. چفیهای که به گردن داشتم را بدون پانسمان روی آن کشیدم و گره زدم و ادامهی کار.
فردای عملیات که پیشروی والفجر 4 بود، (ناگفته نماند که در عملیات 3 و 4 والفجر، معاونت گردن سیدالشهدا را برعهده داشتم.) در حال گزارش منطقه با بیسیم به مهدی زینالدین بودم که یک خمپاره 60 به جلوی پایم اصابت و یک ترکش آن به سرم -که هنوز هم خارج نشده- و ترکش دیگری به مچ دستم اصابت کرد. پزشکان با دیدن ترکش سرم گفتند که حق ندارید تکان بخورید، زیرا باعث خونریزی میشود؛ با این وجود برای عملیات خیبر نیز در منطقهی دوکوهه آماده شدم و همپای بچهها در آمادهسازی عملیات میدویدم که ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. مرا به بیمارستانی در اندیمشک اعزام و از آنجا به تهران بردند. پزشکان گفتند که تا 6 ماه حق حرکت ندارید و نباید به جبهه برگردید. یک ماهی که گذشت، در بهار سال 63 در پاتکهای عملیات خیبر خودم را به جزیرهی مجنون شمالی رساندم.
یک مقطع ما را برای آموزش فرماندهی گردان به دانشگاه خاتمالانبیا فرستادند. از آنجا که برگشتم، مقطعی به همراه سردار عراقی در اتاق جنگ بودم. در عملیات بدر معاونت دوم گردان سیدالشهدا(ع) با حفظ سمت فرمانده گروهانیک بودم. در اسفندماه 63 وارد عملیات برونمرزی شدم. شب نوزدهم تا بیستوپنجم در شرق دجله بودیم که تا روز قبل از آخر آنجا بودم. زیر پاتکها در فاصلهی 8 کیلومتری، جنگ تن با تانک بود. خود «عدنان خیرالله» با هلیکوپتر بالای سرمان بود و من خودم هم میایستادم و تانکهایی که آمده بودند را میزدیم.
تیربارچی دشمن با خشم، چشم در چشممان میدوخت و گلوله به سینهمان شلیک میکرد اما ما در چنین شرایطی جانانه میجنگیدیم. بعد از شکار چندین تانک در حین شلیک مجدد، ناگهان با گلولهی تانک پشت خاکریز پرتاب شدم. آنقدر از کمردرد شاکی شده بودم که از پایم اطلاعی نداشتم. دیدم کمرم خیلی درد میکند، آمدم که بلند شوم، دیدم پایم از وسط تا شد و آویزان! و دیگر به فرمان من نیست. یک پا هم جلویم افتاده بود به بیسیمچی گفتم: این پای کیست؟ گفت: پای مصطفی. گویا با گلولهی آرپیجی دشمن پیکرش قطعهقطعه شده بود.
همان موقع که با برانکارد مرا به عقب انتقال میدادند، مجدد ترکشی به ساعد دست چپم اصابت میکند. زمانی هم که مرا روی موتور میگذارند تا از معرکه به در ببرند، دوباره تیری به ران پای چپم اصابت میکند. یعنی پایی که قبلاً تکه و پاره شده بود، مجدد گلوله میخورد! زمانی که مرا به اسکله میرسانند، بالای سرم فاتحه میخوانند و میگویند: «بحمدلله جنازهاش را به عقب آوردیم!» لشکر هم اسمم را در لیست شهدا میبرد.
مدتی مجروحیتهایم را درمان میکردم. پایم زخم عمیقی داشت که چندین ماه روی زخم را پانسمان میکردند. آن زمان پلاتین موسوم نبود. خرده استخوانها به هم جوش خورده و پایم را کج کرده بود. میخواستند مرا با هواپیما انتقال بدهند که صدام تهدید کرده بود هواپیماهای مسافری را میزند بنابراین ما را با ماشینهای بین راهی که آن هم محدود بود، به قم و پس از مدتی به تهران انتقال و دکتر خسروی متخصص جراح ارتوپد در بیمارستان نجمیه پای مرا احیا کرد.
حالا دیگر با عصا راه میرفتم. برای ادامهی فعالیت به بسیج میرفتم و برای اعزام به نیرو کمک میکردم. تابستان سال 65 خود را برای عملیات کربلای 1 آماده کردم. کمی که بهبود پیدا کردم، به مسئول بسیج منطقه یک گفتم که میخواهم به منطقه بروم، گفتند: نمیشود. البته علت مخالفت سپاه هم با حضور بنده در جبهه و عملیات آن بود که نیرو کم داشتند؛ بنابراین گفتم: مرخصی مشهد میدهید؟ گفتند: بله. آن زمان مسئول بسیج کارخانجات معادن قم بودم، مرخصی گرفتم و به جبهه رفتم. به لشکر که رفتم، گفتند که شما به عنوان مرخصی آمدید، اگر کشته شوید، شهید محسوب نمیشوید. باید سپاه قم شما را تایید کند. ناگهان دیدم فرمانده سپاه قم برای عملیات آمده. سریع مجوز آماده شد و ما به گردان حضرت رسول(ص) آمدیم و در عملیات آزادسازی مهران شرکت کردیم. جزء دو گردانی روز قبل از عملیات پشت دشمن مستقر شدیم. یک روز تشنگی در گرمای مردادماه را کشیدیم و با زبان تشنه در عملیات شرکت و بحمدالله در آن پیروز شدیم.
در گردان سیدالشهدا(ع) معاون دوم گردان شدم. دوباره که برگشتیم و گردان "جندالله" تشکیل شد با روحیه بسیجی که داشتم و با ابتکاری که به خرج دادم میخواستم نیروهای وظیفهای که به لشکر معرفی میشوند را به تربیت نیروهای بسیجی درآورم اما هر چه تلاش کردیم، دیدیم از جنس بسیجی داوطلب نمیشوند؛ بنابراین فرمانده گردان جندالله فراخوان کردند و یک گردان دیگر را تشکیل دادند که بنده به عنوان فرمانده گردان جندالله گفتم: اینها به درد عملیات نمیخورند، نیروی بسیجی به ما بدهید. نیروی بسیجی گرفتیم و به فرمانده گردان پیشنهاد دادم تا اسم گردان جندالله را به گردان حضرت ابوالفضل(ع) که به عشق و علاقهای که نسبت به ایشان داشتم، تغییر نام دادم.
مدت 40 روز گردان ما در خط شلمچه در موقعیت ماموریت لشکر مستقر بود. بعد از چند روز مرخصی بچهها، برای عملیات کربلای5 آمدیم که در 3 مرحله گردان حضرت اباالفضل(ع) به فرماندهی بنده شرکت کرد. در آنجا هم ترکشی به سرم اصابت کرد که بیهوش شدم.
برادرم که در همانجا بود، بالای سرم میآید و متوجه میشود قلبم ضعیف کار میکند. به معاونم میگوید که قلبش کار میکند، او هم گفته بود چیزی نیست، نیم ساعت دیگر شهید میشود! خلاصه به اصرار و التماس مرا به پست امداد پشتخط میرسانند.
حالا پست امداد هم فردی است که هیچ آشنایی با کمک امدادگری ندارد و چون از عهده نظامیگری برنیامده، او را به عنوان امدادگر گذاشته اند. چشمم را باز میکند و چراغ قوهای به داخل چشمانم میاندازد و میگوید: فایدهای ندارد. مرا تا چند پست امدادی میرساندند و آنها هم میگفتند که فایدهای ندارد. تا اینکه مرا به منطقه پنجضلعی میرسانند. از آنجا میخواستند مرا منتقل کنند که آنها هم میگویند: ما شهید منتقل نمیکنیم. در آنجا متوجه میشوند که قلبم کار میکند. از آنجا مرا به بیمارستان بقایی منتقل میکنند. برادرم میگفت که در آنجا پزشکی دستکش دستش کرد و دست داخل زخم پشت سرت برد. من خودم صدای اصابت گوله به کلاه را شنیده بودم به طوری که اگر کلاه آهنی سرم نبود، مطمئناً گلوله بهتر عمل میکرد و من شهید میشدم.
به هوش که آمدم، به برادرم گفتم: اینجا کجاست؟ شما اینجا چه کار میکنید؟ گفت: من تو را به اینجا آوردهام. گفتم: تو برگرد به خط؛ و او را روانه کردم.
از آنجا مرا به پایگاه حمیدیه منتقل میکنند و هوایی مرا به تهران انتقال میدهند. به هوش که میآیم سردرد شدیدی داشتم. به پزشکیاران گفتم که سرم خیلی درد میکند، سریع مرا به بیمارستان سوسنگرد انتقال دادند و از آنجا هم سریع به اتاق عمل بردند. دیگر متوجه چیزی نشدم. زمانی که بههوش آمدم، دیدم لباسهای خونیام در داخل یک پاکت است و لباسهای مرتب بیمارستان بر تن دارم و ساعتها هم هست که روی تخت افتادهام. از کثرت مجروحین مرا در سالن خوابانده بودند.
با آن که سردرد و سرگیجه داشتم، پاهایم را از تخت آویزان کردم. گفتم که میخواهم بروم منطقه. گفتند که شما را باید به تهران اعزام کنیم. از من اصرار و از آنها انکار. در آخر گفتند که باید رضایتنامه را امضا کنید و نوشتند که با میل و رضایت شخصی خودش مرخص میشود. یک دست لباس نظامی دادند و به مقرهای لشکر در جاده اهواز-خرمشهر برگشتم.
اتراق موقتی کردم و از آنجا به شلمچه رفتم. شب را در آنجا استراحت کردم. برای نماز صبح آماده شدم که در کنار «نهر ارایض» وضو بگیرم، دیدم یک بوی سیرترشی بسیار بسیار مطبوعی میآید. کیف میداد بو بکشیم. به بچهها گفتم: مثل اینکه لشکر سیرترشی آورده که ناگهان از عقبتر فریاد زدند که شیمیایی زدند. من همانجا که نشسته بودم، سریع چفیهام را داخل آب زدم و جلوی صورتم گرفتم.
نماز صبح را خواندم و رفتم منطقه. به گردان ما یک ماموریت بسیار سخت داده بودند و آن هم تصرف پل ارتباطی بین جزیرهی «امالطویل» و جزیرهی «شلحه» بود که داخل خاک عراق بود. جزیره شلحه پاشنه شهر بصره محسوب میشد. چندین گردان قبل از ما وارد عمل شده بودند و پیکر شهدایشان هنوز در معرکه مانده بود و نمیتوانستند آنها را به عقب ببرند. آخرین خط دفاعی دشمن هم محسوب میشد بنابراین بسیار مقاومت میکرد و پشت این نیروهای دشمن هم مسلسل بود.
سنگرهای بتون آرمه، سنگربندی و کانالبندی و مهمات بسیار زیادی داشتند. با زمین و زمان هم آشنا بودند. درحالی که ما که با هیچ کجا آشنا نبودیم؛ مهمات و توشه همانی بود که همراهمان بود و آتش توپخانه دشمن هم بر روی ما میریخت. آن شب که خواستیم وارد عمل شویم، بچههای گردان روحالله را هم به کمک ما فرستادند. گردان ما از سمت اروندصغیر و بچههای گردان روحالله از سمت اروندکبیر از کنار امالطویل به سمت راس جزیرهی شلحه، بچههای گردان روحالله در تلهی تیربار دشمن گرفتار شدند و به جز بیسیمچی و فرمانده گروهان، همگی قتل عام شدند.
ما مانده بودیم و یک دنیا خستگی و کوفتگی و یک دشمن غدار و تا بن دندان مسلح. تا نیمههای شب میجنگیدیم. دشمن شروع کرد به آتش پلهای ریختن. با آتشبار سرتاسر جزیره را شخم میزدند یعنی هر جنبندهای بود، قتل عام میشد. نزدیکیهای صبح فرمانده تماس گرفت که دیگر خودتان میدانید. اینجا بود که شخصاً باید تصمیم میگرفتیم که خودمان با دشمن مواجه کنیم. بسیاری مجروح شدند و ما ماندیم و تعداد محدودی از بچه ها.
شهید اسکندرلو هم به ما ملحق شده بود بنابراین هماهنگ کردیم و تا با هم به خط دشمن بزنیم، مسیر را بشکنیم و بقیه هم بیایند. به بچهها هم گفتیم که رمز ما اللهاکبر است. تا اللهاکبر نگفتیم، شما اصلاً نیایید؛ چون احتمال اسارت و شهادت هم بود.
دشمن در کانال و پشت سنگرش ایستاده بود. نزدیک که شدیم، تا آمد به خودش بجنبد تا با ما بجنگد، ما بالای سرش ظاهر شدیم. دشمن دستپاچه شد و خودش را باخت. الله اکبر که گفتیم، بچهها آمدند. یکسری از عراقیها پا به فرار گذاشتند و یکسری هم به سمت قایقها رفتند که از اروندکبیر فرار کنند که بچهها با آرپیجی جلویشان را گرفتند و آنها هم دستهایشان را به علامت اسارت بالا بردند.
فاشنیوز: روحیهی دشمن را در زمان اسارت چگونه دیدید؟
- اسرا را که بیش از صد نفر بودند را در یک جا جمع کردیم. از ترس، رعشه گرفته بودند چون میدانستند چقدر از بچهها و دوستان ما را به شهادت رسانده بودند و خشم بچهها ممکن است طغیان کند و آنها را تکه و پاره کند. بچهها به من نگاه میکردند. آنها از من دستور نمیخواستند، آنها به چشمان من نگاه میکردند و ممکن بود با یک گوشهی ابرو همهی آنها را بکشند؛ حق هم داشتند آنها با نگاهشان به من التماس میکردند.
این اسرا با ترس و رعبی که داشتند، یک شعار را از صمیم قلبشان باور داشتند و آن اینکه «النصر للاسلام» پیروزی با اسلام است. آنها میدانستند با اینکه ما با ده کیلومتر پیشروی به داخل خاک بصره، قصد کشورگشایی نداریم بلکه هدف و غایت رزمندگان ما پیروزی اسلام است. در آن لحظه اشک شوق در چشمانم پیچید چرا که من غایت و هدف خود را از زبان دشمن میشنیدم. حتی اجازه ندادم یک سیلی به گوش آنان نواخته شود.
بند پوتینهایشان را درآوردیم و از پشت سر دستهایشان را بستیم و طی گروههای بیست نفری به عقب انتقال دادیم. یکی از بچههای گروه من به نام «عبدالله اویسی» که پیک گردان ما بود، در حالی که یکی از این گروههای اسرا را به عقب میبرد، هلیکوپتر عراقی از روی شهر الخصیب شروع به راکت زدن به میان اسرای خودشان کرد.
افرادی که تا لحظاتی قبل در یک جبهه و بر علیه ما میجنگیدند، حالا که اسیر شده بودند، به آنها هم رحم نمیکردند و قتل عامشان میکردند. یکی از همین راکتهای دشمن از سمت اروندصغیر به روی نخل افتاد که عبدالله اویسی در میان این نخلها گیر میافتد و جالب است خود اسرا میتوانستند دستانشان را باز کنند و فرار کنند اما دستانشان را باز میکنند و کمک میکنند نخل را از روی عبدالله برمیدارند و زیر بغل او را میگیرند و از او میخواهند راه را نشانشان بدهد.
فاشنیوز: در ادامه چه گذشت.
- در مرحلهی تکمیلی عملیات کربلای 5 نیز دیگر تعداد گردانها محدود شده بود. ما با گردان حضرت معصومه(س) ادغام شدیم. بنده به عنوان معاون گردان بودم که وقتی فرمانده را به خط فراخواندند، من به عنوان فرمانده گردان، در سمت چپ کانال ماهی، جایی است به نام شلمچه که به این نام منطقهای هم در خاک عراق وجود دارد. در سمت چپ شلمچه داخل عراق نخلستانی هست به نام باغ رضوان. بچههای گردان امام حسین(ع) در شب دوازدهم اسفند ماه 65 در آنجا عملیات کرده بودند و قسمتی از این مسیر جاده را با پیشروی خودشان دپو کرده بودند که صبح دوباره دشمن پاتک نکند و برگردد. اولین گردان از لشکر علیابنابیطالب که ماموریت پیدا میکند برای ادامهی عملیات گردان مشترک حضرت معصومه(س) و حضرت ابوالفضل(ع) است. شب قبل از آن که بچههای گردان امام حسین(ع) عملیات کرده بودند، شهدایشان هنوز در معرکه بود. یک تویوتا بدون طاق آمده بود، شهدا را جمع میکرد اما منطقهای بود که دشمن روی آن اشراف داشت.
من در حالی که برای شناسایی منطقه میرفتم ناگهان به هوا پرتاب شدم. احساس کردم دستم قطع شده. گفتم بچهها دستم قطع شده؟ گفتند نه. اما خودم متوجه شده بودم. همان لحظه خدا را شکر کردم که تا این مقدار را از من پذیرفتی. همانجا به دلم نشست و کیف کردم که خدا قبول کرد.
دوستم حسن بادگیری میپوشید که داخل آن هم یک قیچی خیاطی میگذاشت که در موارد نیاز، از آن استفاده میکرد. دستم که متلاشی شده بود بنابراین حسن گفت: اجازه میدهی آن را گرد کنم؟ گفتم: گردش کن! با درد بسیار شدیدی که داشتم، بدون اینکه بیحسی زده باشیم، اولین جراحی بدون استریل و غیربهداشتی شروع کرد گوشت را بریدن!. یک چفیه هم داشتم، آن را دور آن بستم و بعد هم که ماشین حمل شهدا آمده بود تا پیکر شهدا را جمع کند، مرا هم میان شهدا، داخل وانت انداختند و به اورژانس پشت خط آوردند.
اولین باند را روی دستم بستند، منزل به منزل مرا بردند. در اورژانسهای بعدی جرات نمیکردند باند اولیه را باز کنند. زمانی که مرا به فرودگاه مهرآباد آوردند، راننده آمبولانس برای آنکه خدمتی در حق من کرده باشد، گفت: دوست داری کدام بیمارستان بروی؟ بچهها با آنکه گفته بودند بیمارستان مصطفی خمینی بیمارستان خوبی است و رسیدگی خوبی هم دارند اما نمیدانم چرا به یکباره گفتم: بیمارستان طالقانی.
بیمارستان طالقانی زیر نظر دانشگاه شهید بهشتی بود اما هوادار و ضدانقلاب زیاد داشت. مرا با هواپیما به تهران و سپس به بیمارستان طالقانی آوردند. زمانی که برانکارد آوردند، نگاه که کردم در مدت کوتاهی برانکارد تشت خون شده بود. هر تعداد مجروحی هم میآوردند، به یک پزشک ارجاع میدادند.
رزیدنتی هم بود به نام غفاری که مسئول ما بود. 8 روزی بود که آنجا بودم. او هیچ کاری برای من انجام نمیداد. فقط صبح به صبح از دم در که رد میشد، یک سلام سیاسی میکرد و میگفت: سلام آقای خنجری و میرفت. با شش مریض در یک اتاق بستری بودیم.
پزشک معالج تخت بغلدستی من، دکتر شاهحسینی بود. او هر روز بر بالین مجروحش میآمد، زخمش را نگاه میکرد، باندش را تعویض میکرد. 8 روز از بستری شدنم میگذشت؛ دیگر طوری شده بود که از بوی عفونت دستم، خودم هم بیزار شده بودم و آن را دور نگه میداشتم. یک روز که دکتر شاه حسینی آمده بود، به او گفتم که میشود نگاهی به زخم من بینداری؟ گفت: دکتر خودت باید این کار را بکند. گفتم: حالا شما ببینید. پانسمان را که باز کرد، دید هنوز وسیلهای که برای خروج عفونت و خونابه به دستم گذاشتهاند را باز نکردهاند! شروع کرد به زیرلفظی ناسزا گفتن.
چندین نوبت پانسمان دستم را عوض کرد. زخم را مجدد شکافت و به پرستار گفت که هر روز قبل از تعویض پانسمان، یک ساعت درون آب اکسیژنه و بتادین بگذارید تا بعد از اتمام عفونت، عمل کنیم. دکتر غفاری هم همچنان صبح میآمد سلام میکرد و میرفت و حتی نمیآمد سری بزند.
چند روز بعد باز هم دکتر شاه حسینی آمد و دستم را دید و گفت: این دست هنوز عفونت دارد و ممکن است این عفونت به قلبتان بزند و گفت که خودم خارج از وظیفه عملت میکنم. بعد از انجام عمل، نمایندهی بنیاد شهید آمده بود، گفتم: وضعیت این طور شده، او که رفت، بعد از چند روز دکتر غفاری در حالی که دست به کمر زده بود، آمد و گفت: آقای خنجری از من شکایت میکنی؟ من میخواستم دستت را از بالاتر قطع کنم. وقاحت تا این حد بود که هنوز امام(ره) زنده بودند و ایشان با یک مجروح جنگی اینگونه گستاخانه رفتار میکرد. این بود که من تصمیم گرفتم رشتهی پزشکی بخوانم.
با این وضعیت جسمی برای عملیات پدافندی فاو و سپس در عملیات والفجر10 هم شرکت کردم. سرما و برف به شدت بود و چون دستم قطع شده بود، دیگر بدنم توان آن سرماها را نداشت؛ بنابراین به جنوب و در خط پدافندی شلمچه رفتم و خلاصه اینکه تا پایان جنگ و پس از پذیرش قطعنامه در جبهه بودم که سپس بدون فوت وقت با همان لباس خاکی به مجتمع رزمندگان رفتم و برای ادامهی تحصیلاتم ثبتنام کردم.
ادامه دارد...
| گفتوگو از صنوبر محمدی
سلام با ارادت
عملیات بدر نیمه شب.. ۱۹ اسفند سال ۱۳۶۳.. با گذر از هورالعظیم.. با قایق پارویی
منطقه عملیاتی شرق دجله.. عملیات برون مرزی.. باهدف تصرف جاده العماره بصره.. و ارتباط نیروهای بعثی با بصره
پس از انجام موفقیت آمیز عملیات بدر در شرق دجله و رسیدن نیروهای عملیاتی رزمندگان اسلام به رود دجله.. و تثبیت منطقه فتح شده در شرق دجله..
تقریبا از روز دوم پیروزی عملیات بدر
یگان های زرهی بعثی با گذر از پل دجله.. پاتک های با یگان های زرهی، بطور متوالی و بی امانشان را برای تصاحب مناطق تحت تصرف رزمندگان اسلام انجام میدادند.. بطوری که هر روز و ساعت به یگان های زرهی دشمن بعثی اضافه میشد..
طی روز های پاتک توسط زره پوشها و تانک های تی۷۲ دشمن.. تمامی اداوت ضد زره نیروهای خودی را، دشمن با آتش انبوه تانک های تی ۷۲ و خمپاره نابود کردند...
بطوریکه از لحظات اولیه مورخه ۲۵ اسفند ۱۳۶۳.. تعداد بسیار زیادی زره پوش ها و تانک های تی ۷۲ طی روز های قبل وارد منطقه عملیاتی بدر شده بودند و نیز هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد در مقابل خط رزمندگان اسلام صف آرایی مینمودند... از دجله تا هور چند کیلومتر فاصله بود و دشمن بعثی ، تانک های پیشرفته ازجمله تی ۷۲ ، بسیار زیاد و بیشمار به دنده هم ،در مقابل رزمندگان اسلام صف آرایی و مستقر کرده بودند!!
.
این تانک های پیشرفته دشمن بعثی،موتور روشن، از لحاظ تعداد بسبار زیاد در عرض این چند کیلومتر ، مهیای نبرد نابرابر با رزمندگان اسلام بودند.. جالبه بدونید .. ررمندگان اسلام فقط همین سلاح های انفرادی... کلاشینکف و مسلسل گرینف و آرپی چی و نارنجک دستی داشتند.. ولی صلاح اصلی رزمندگان اسلام در مواجهه با این دشمن غدار و تا بن دندان مسلح به سلاحهای زرهی پیشرفته.. ایمان بخدا و تاسی و توسل به سیدالشهدا(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) بود.
در همین روز ۲۵ اسفند..۶۳
قبل از طلوع آقتاب... آتش کور دشمن بصورت خمپاره و گلوله های تانک و نیز رگبار مسلسل های کالیبر ۷۵ دشمن بی امان بطرف رزمندگان اسلام شلیک میشد
کمی شفق روشنایی صبحگاهی زده شد .. مشاهده کردیم به گستره چند کیلومتر دجله تا هور تانک های پیشرفته بسیارزیاد دشمن ،موتور روشن در مقابل ما صف ارایی کرده اند هر آن با تهاجم سراسری زرهی به ما حمله می کنند
در ساعات صبح که هوا روشن شد.. دشمن با تانک های روشن شروع به عملیات ایذایی و گمراه کننده کرد تا نیروهای مارا بترساند و مرعوب هیمنه تعداد بسیار زیاد تانک هاکند تا بلکه بتونه با کمترین هزینه مقاومت رزمندگان اسلام را بشکند و وادار به تسلیم نماید
ولی رزمندگان اسلام. با درایت و شجاعت مرعوب دشمن غدار تا بن دندان مسلح زرهی نشدند..
دشمن بعثی از صبح ۲۵ اسفند ۶۳ تا ظهر همین روز انبوهی از آتش گلوله های تانک و مسلسل کالیبر۷۵ و خمپاره روی خط رزمندگان اسلام ریخت و نیروهای ما هرگز تسلیم نشدند و مقاومت جانانه کردند..
نزدیکی ظهر همین روز .. دشمن با فرماندهی.. عدنان خیرا... وزیر دفاع نیروهای بعثی که با هلیکوبتر بالای سر رزمندگان اسلام. با دید و اشراف مستقیم... از وضعیت ما... هدایت عملیات پاتک یگان های زرهی تحت امرش را انجام میداد..
نزدیکی ظهر ۲۵ اسفند ۶۳، تمامی یگان های زرهی وتانک های تی۷۲ موجود در مقابل ما.. به یکباره با سرعت و با آتش مستقیم.. به سمت خط ما حمله کردند..
رزمندگان اسلام...علارغم قطع ارتباط باعقبه.. و اینکه فرمانده ارشد دشمن با هلی کوپتر بالای سرما و تانک های تی ۷۲ دشمن آن طرف خاکریز بود.. هر آنچه در توان داشتند.. بیاری خداوند متعال و تاسی به حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) با همین سلاحهای مبتدی افرادی ، با این دشمن مجهزبه پیشرفته ترین سلاحهای روز
نبرد تن با تانک جانانه انجام دادند و طی چند ساعت نبرد سنگین و بی امان، به فضل خداوند منان.. و با مقاومت جانانه رزمندگان اسلام.. الحمدلله این پاتک دشمن با شکست مواجه شد... و دشمن تا بن دندان مسلح، بعثی با شکست خود، فرار را بر قرار ترجیح داد...
البته با این چند جمله نمیتوان حماسه عملیات بدر رو خصوصا در روز ۲۵ اسفند ۶۳.. ترسیم کرد...
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم بقدر معرفت باید چشد
شادی ارواح شهدای عملیات بدر صلوات صلوات صلوات
ارادتمندم.. احمد خنجری قمی
دکتر خنجری را سالهاست می شناسم .
سلامتی و طول عمر برای این عزیز آرزو می کنم .