شناسه خبر : 88473
یکشنبه 17 بهمن 1400 , 09:26
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روایتی از شوخی عارفانه رزمندگان با پیرمرد نمازشب‌خوان در جبهه

حمید باقری در بخشی از کتاب «موقعیت ننه» از شوخی‌های رزمندگان برای حفظ روحیه در مواجهه با سختی‌های جنگ سخن گفت.

 

مواجهه با سختی‌های در «موقعیت ننه» حمید باقری از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «موقعیت ننه» به روحیه رزمندگان در مواجهه با مشکلات سخن گفته که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید.

سال ۱۳۶۲ در خط دوم پدافندی پاسگاه زید، سنگر بزرگی داشتیم. یکی از هم‌سنگران ما که بالای ۶۰ سال داشت، هر شب ساعت هشت شب می‌رفت آخر سنگر می‌خوابید و ساعت سه بامداد که همه خواب بودند، برای نماز شب بلند می‌شد. تا می‌آمد به دم سنگر برسد، ناخواسته دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد. چند شب گذشت و ماجرا باز هم تکرار شد. بچه‌ها به خاطر احترامی که برایش قائل بودند، به روی خودشان نیاوردند. یک شب، ناخواسته تعداد بیشتری از جمله پای مرا لگد کرد. یکی از بچه‌ها به او گفت: «حاج آقا! این‌طوری خدا رو خوش نمیاد. ما اذیت می‌شیم، تو این‌جوری ما رو از خواب بیدار می‌کنی.» ایشان قول مساعد داد که رعایت کند. اما انگار همه توصیه‌ها مثل آب در هاون کوبیدن بود.

نیمه شبی دیگر با صدای «آخ» یکی از بچه‌ها بیدار شدم. پیرمرد طبق روال خودش، طول سنگر را با لگد کردن بچه‌ها پیمود و از سنگر خارج شد. با سروصدایی که شد، بیشتر بچه‌ها بیدار شدند. پیرمرد رفت به نزدیک خاکریز؛ جایی که هر شب به نماز می‌ایستاد. جهت قبله به گونه‌ای بود که پشت او به ورودی سنگر بود. یکی از بچه‌ها، به نام علی که از همه بیشتر به ستوه آمده بود، گفت: «بچه‌ها! من امشب باید حسابی حال این پیرمرد رو بگیرم. فقط باید قول بدین نخندین و دندان روی جگر بذارین تا من نقشه‌مو اجرا کنم.» علی که جثه کوچکی هم داشت، چراغ‌قوه‌ای برداشت و آرام رفت داخل دیگ مسی بزرگی که پشت‌سر پیرمرد بود. پارچه‌ای را هم روی دهانه دیگ انداخت.

پیرمرد با خشوع خاصی می‌خواند: «ربنا اتنا...» ناگهان علی با صدای بلند از داخل دیگ گفت: «اقرأ.» پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمع‌وجور کرد و به نماز ادامه داد. دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرأ.»، چون دیگ بزرگ بود، صدا در آن می‌پیچید. پیرمرد بنده خدا هاج‌وواج مانده بود که علی دوباره بلندتر گفت: «اقرأ.» و چراغ‌قوه را روشن کرد. نور سبزرنگی به سمت آسمان ساطع شد. صدای پیرمرد شروع به لرزیدن کرد. دوباره علی فریاد زد: «گفتم اقرأ.» و همزمان چراغ قوه را خاموش روشن کرد. پیرمرد با حالت تضرع و گریه گفت: «چه بخوانم؟! چه بخوانم مولای من؟!» علی بلند شد و گفت بخون: «بابا کرم، بابا کرم، دوسم داری، دوست دارم.» پیرمرد پاک قاطی کرده بود! همه زدند زیر خنده. یکی از بچه‌ها گفت: «حاجی جان، آخه چند بار بگیم برای نماز شب پا روی شکم و مخ ما نذار بیا اینم نتیجه اش.»

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi