11 ارديبهشت 1403 / ۲۱ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 97165
چهارشنبه 21 دي 1401 , 12:19
چهارشنبه 21 دي 1401 , 12:19
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
شهیدی که پیش از عملیات حاضر نشد عکس فرزند تازه متولد شدهاش را ببیند
یکی از همرزمان شهید عسگری میگوید: چند روز پیش بچهدار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: هان، آقا مهدی خبری رسیده؟
به گزارش «ایثارتهران» ، شهید محمدرضا عسگری معاون رئیس ستاد لشکر ۲۵ کربلا بود که روز ۱۰ تیر ۱۳۶۵ در علمیات کربلای یک در دشت مهران در قلاویزان به شهادت رسید.
یکی از همرزمانش در خاطرهای از این شهید عزیز پیش از آغاز عملیات در قلاویزان، میگوید:
چند روز پیش بچهدار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ چشمهایش برق زد.
گفت: خبر که... راستش عکسش رو فرستادن.
خیلی دوست داشتم عکس بچهاش را ببینم. با عجله گفتم: خب بده، ببینم.
گفت: خودم هنوز ندیدمش. خورد توی ذوقم.
قیافهام را که دید، گفت: راستش میترسم؛ میترسم توی این بحبوحه عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم. چه میتوانستم بگویم؟
گفتم: خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم میبینم.
محمدرضا در بخشی از وصیت نامه خود مینویسد: «آروز دارم مفقودالاثر شوم، تا شرمنده مادرانی که جوانان خود را از دست دادهاند نشوم.» خدا صدای او را شنید و به آرزویش رسید. پیکر محمدرضا هیچ وقت برنگشت.
یکی از همرزمانش در خاطرهای از این شهید عزیز پیش از آغاز عملیات در قلاویزان، میگوید:
چند روز پیش بچهدار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ چشمهایش برق زد.
گفت: خبر که... راستش عکسش رو فرستادن.
خیلی دوست داشتم عکس بچهاش را ببینم. با عجله گفتم: خب بده، ببینم.
گفت: خودم هنوز ندیدمش. خورد توی ذوقم.
قیافهام را که دید، گفت: راستش میترسم؛ میترسم توی این بحبوحه عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.
نگاهش کردم. چه میتوانستم بگویم؟
گفتم: خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم میبینم.
محمدرضا در بخشی از وصیت نامه خود مینویسد: «آروز دارم مفقودالاثر شوم، تا شرمنده مادرانی که جوانان خود را از دست دادهاند نشوم.» خدا صدای او را شنید و به آرزویش رسید. پیکر محمدرضا هیچ وقت برنگشت.
منبع: ایثار
00
پاسخ
هرچه بیشتر از شهیدان و مردان مرد اون دوران میخونیم و میشنویم. بیشتر شرمنده میشویم ما کجا و اونها کجا ..............................
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب