شناسه خبر : 105749
یکشنبه 28 آبان 1402 , 18:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خدا کجاست...؟!

خدا انتظار داشت من به گونه ای هوشمندانه و محترمانه اشک های بر حق مادر جانباز را پاک کنم...

دختری با امضا محفوظ - دهه پنجم عمرم دارد تمام می شود. جز حقیقت نمی گویم. شاید با تعریف خاطره بعضی ها متوجه تبعات بی توجهی به درخواست جانبازانی که واقعا مظلوم‌ و بر حقند، بشوند. خاطره من از انتظار بر حق مادر یک جانباز است. تازه مادری که ما دوستش داشتیم. اما بی توجهی به خواست او بلایی بر سرمان آورد که نگو و نپرس.

نمی دانم پسر جانبازش می دانست یا نه. ما مادرش را خیلی دوست داشتیم. اصلا پسرش را ندیده بودیم. مادر جانباز خوش زبان بود. به نظر ما مهربان بود. درست که زن عمو مدام حرف هایی می زد که حالمان را بد می کرد اما خب تاثیری در کم کردن میزان علاقه ما به مادر جانباز نداشت. هر کسی دنیا را از چشم خودش می دید.

وقتی پدرم گفت: می خواهیم برویم دیدار مادر جانباز، تا روز دیدن مادر جانباز دل توی دلمان نبود؛ اما پدر تا روز دیدار، قشنگ گوشی دستمان داد که فکر و خیالات دیگری نداشته باشیم. پدرم ترسیده بود. تجارب دردناک دیگران از زندگی، او را ترسانده بود.

 تا آن موقع فقط یک خواهرم ازدواج کرده بود. آن هم با ریش گرو گذاشتن دایی ام. پدرم سه دختر دیگر داشت. به خاطر همین به شدت از هوایی شدن ما دخترهایش جلوگیری می کرد. او؛ روش‌های خاص خودش را داشت.
خلاصه؛ با همین تذکر ما را برد به دیدن مادر جانباز. همین که مادر جانباز را می دیدیم، کافی بود. خاطرات زیبایی با مادر جانباز داشتیم. چطوری بهش رسیدیم بماند. کجا بودیم و او کجا بود، بماند.

تا دیدیمش پر درآوردیم. او هم ذوق قشنگش را با دیدن ما نشان داد. خیلی خوب بود. به دلمان چسبید. از همان بدو ورود به خانه، قشنگ قلبمان را پر از نور شادی و محبت کرد. خیلی محبت نشان داد. حالا که فکر می کنم انگار ماموریت داشت به ما محبت کند. انگار خدا به دلش انداخته بود که بعد از ترک او، هر کسی که سر راه ما قرار بگیرد، با ما مهربانی نمی کند. او ما را از محبت سیراب کرد.

ما به خاطر پدر رعایت کردیم. می ترسیدیم پدرمان از اوردن ما پشیمان شود. او ما را همراه خودش به این ور و ان ور می برد. چون ما طبق خواسته او رفتار می کردیم. به خدا یک بار برای اجرای خواسته اش با خود من هماهنگ کرد. گفت: پسرعمویت از خواهر کوچیکه خواستگاری کرده. ما شب می رویم خانه شان. اما اگر گفتند بمانید، تو بگو نه، کار دارم. من حرف پدر را به خواهرم گفتم. دیدم گلویش گیر نیست توی آن خانه. بعد به آقام گفتم: چشم. هر چه شما بگویید.

وقتی به خانه مادر جانباز وارد شدیم، ما به حرف پدرمان عمل کردیم. نه چیزی می دیدیم، نه می شنیدیم و نه حرفی برای گفتن داشتیم. فرق حالمان در خانه و مادر جانباز وضع گلویمان بود. بغض کرد. قلبمان لرزید. اشک نچشیده ای گوشه چشممان نشست.  اما ما به حرف پدرمان گوش کردیم تا حداقل خوشی های اینچنینی را از دست ندهیم.

 یعنی اولش که رسیدیم خانه مادر جانباز، همه دور هم نشستیم. مادر جانباز دختر نداشت توی خانه. خودش هی می رفت توی آشپزخانه. همان دقیقه اول کلی خوراکی خوشمزه ردیف کرد جلویمان. اما حتی خواهر نه ساله ام زیاد دست به خوردن دراز نکرد. چشممان به پدرمان بود.

مادر جانباز متوجه شد. بلند گفت: ما و این خانم های دوست داشتنی، می رویم توی اتاق من... هر کسی گعده خودش. مردها جدا. زن ها جدا.
پدرم دورش شلوغ بود. چهار مرد شوخ و بذله گو، توی  آن خانه بودند. توی اتاق دیگر مادر جانباز بود و چهار تا خانم صم بکم؛ که من و خواهران و مادرم بودیم.

 دستپخت و هنر پنجه مادر جانباز حرف نداشت. هر چه می گذاشت جلویمان دیگر رد نمی کردیم. یعنی نمی شد که نخورد. بوی خوشمزگی خوراکی ها پیچیده بود توی اتاق. با هر نفسی خودش را می چسباند روی مژک های لَه لَه زن تارهای بویایی. شکموها می دانند من چه می گویم.

شام، کباب شامی درست کرد. شما بهش می گویید کتلت گوشت. هر شامی اندازه یک کف دست بود. ترد و خوشمزه.
مادر جانباز سفره ها را هم جدا انداخت. الان که یادم میاد؛ به نظرم آشپزخانه درش طوری بود که می شد برای کمک به مادر جانباز برویم. توی دید نبود.

مادر جانباز تا پاسی از شب برایمان صحبت کرد. آقام اصلا عادت نداشت بعد از ساعت ۹ شب بیدار بماند. اما انگار سمت مردها هم خوش می گذشت. چون ما تا وقتی که آقام یاالله گویان آمد سمت ما حرف می زدیم. ساعت یازده شب گذشته بود.

با آمدن پدر، هر کسی خزید توی رختخوابش. مادر جانباز شب بخیر گفت و رفت. صبح روز بعد برای نماز صبح بیدار شدیم. بعد از صرف صبحانه پدرم باز رفت سمت مردها. یادم نیست مادر جانباز برای ناهار چی درست کرد. یعنی فکر می کنم آش بود. اما خوب خاطره خوراکی ها را توی ذهنم جا ندادم.

 

عصر ساعت سه از خانه مادر جانباز زدیم بیرون. ما رفتیم فرودگاه که برگردیم شهرمان. شک دارم جانباز کجا رفت. آسایشگاه یا خوابگاه دانشجویی؟
بعد از هر وعده غذایی تمام مدتی که مادر جانباز برای ما صحبت می کرد، از روزگار جانباز بود. روحمان را تغذیه می کرد. از امکاناتی که جانباز داشت گفت. از سختی هایش گفت. از تلاش مادرانه اش گفت. از روزهای دست تنهایی. از اشک های پنهانی. وای از اشک هایی پنهانی.

یک آلبوم آورد پر بود از عکس او با جانباز. مسافرت‌های متعددی که مادر و پسری رفته بودند. توی تصاویر، جانبازان دیگر هم بودند.
مادر جانباز می گفت: وقتی پسرم مجروح شد، به مراقبت زیادی نیاز داشت. اولش فکر کردم تنهایی از پسش برمی آییم. اما فهمیدم که او به خدمات در آسایشگاه هم نیاز دارد. او رفت آسایشگاه توی شهر دیگر.

 از آن روز به بعد پسرم تغییر کرد. کمتر کاری را به من می سپرد. خودش انجام می داد. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. مدام فکر می کردم: آیا توی آسایشگاه خودکارامدی یادشان می دهند یا بخاطر غربت و غریبی ناچار شده روی پای خودش باشد. الهی مادرش بمیرد.
همین جمله آتش می زد به قلب‌های پشت سیم خاردار ما. اما چه می شد کرد. ما همه اسیر شده بودیم. از پدرم تا من و خواهرهایم.
 او با بیان این حرف ها می خواست توانمندی و خودکارآمدی پسرش را برای ما بگوید. ما به حرف های مادر جانباز اعتماد داشتیم. اما او نمی دانست چه اتفاقی سر شنوایی و قلب ما افتاده. قلب ما زیر خروارها اوار رفتارهای مخرب زن و شوهرهایی که فلسفه ازدواج را نفهمیده بودند؛ مدفون شده بود.

پدرم می گفت: 
نمی خواهم تا زنده ام، شما را در وضع آنها ببینم. پدرم چندین بار با دردمندی رفته بود به کمک آن زن و شوهرها. می خواست قلب آنها را از زیر آوار رفتارهای مخربشان دربیاورد. پاک کند. برق بیندازد. حتی روی آن قلب‌های خاک گرفته آهنگ های زندگی زیباست را می خواند. اما وقتی دید هیچی روی آنها اثر ندارد؛ دور قلب ما را سیم خاردار کشید. شنیدید که می گویند: گنه کرد در بلخ آهنگری؛ اما زدند گردن شوشتری.

شده بود حال ما. حتی روی گوشمان پرده بتنی کشیده بود که با زمزمه های عاشقانه ای پر نشود. حتی اگر کسی از عشق بگوید که پر باشد از عشق الهی شهدایی...
حالا دیگر پدرم نیست. اما او دید که ما هم مثل خودش برای پرستاری از قلب‌های سرد و بی روح چه کارهای سخت و دشواری تقبل کردیم. چند سال پیش با ترس و لرز گوشه سیم خاردار را از روی مرز قلبمان کنار زدم. اما خیلی دیر شده بود. مهم این بود که ما خواست خودمان را به پدر گفتیم. ولی دیر به زبان آمدیم، خیلی دیر.
 

 پدرم متوجه شد به خاطر ترس نا به جا و به خاطر هیچ و پوچ از زندگی دیگران، قلب خودش و ما را قربانی قلب‌های سنگی کرده بود. تردید ندارم همان اندازه که ما مادر جانباز را دوست داشتیم؛ پدرم خود جانباز را دوست داشت.

اما ما بی جهت از خودمان گذشتیم. حسرت به دلمان ماند. پدرم روزهای آخر حیاتش چند بار به خودم گفت: من نمی خواستم زندگی تان را خراب کنم و همین باعث شده که امروز از فراقش آرامش نداشته باشم. حالا باید مقاوم باشیم. پدرم می ترسید که طلب عشق از هر بی سر و پایی بکنیم.

اما اگر ما این همه مقاوم باقی ماندیم، به خاطر گوش کردن به حرف پدر نبود. همه چیز برمی گرد به همان آخرین دیدار از مادر جانباز. به محبتی خوشمزه که از دست مادر جانباز نوش جان کردیم. مادر جانباز به اندازه وسعت قلب ما در حقمان محبت کرد. دیگر نتوانستیم و نمی توانیم هیچ محبت دیگری را در قلبمان جای دهیم. درست و به موقع آن دیدار انجام گرفت.
یک روز به زن عمو گفتم: دیدی همان بدی هایی که می گفتی وبال زندگی ما و خودت شد؟
 آره عزیزان.
تازه خدا به ما رحم کرد. خدا می دانست ترس پدرم بخاطر چیه؟ گفتنش در این مقال غم انگیز نمی گنجد. چیزی از محبت ما به مادر جانباز کم نشده بود. والا معلوم نبود سرنوشت ما چی می شد.

 خدا را شکر هنوز در خط و راه شهدا هستیم. لازم بود آن روزها رفتاری دیگر در حق خانواده جانبازی که می دانستیم بر حق است، نشان دهیم. بی توجهی به درخواست جانبازانی که بر حقند، تبعات دارد.

نکته مهم دیگر آن است: شاید آن جانباز هرگز نفهمید چه گذشت توی خانه شان بین ما و مادرش. اما خدا انتظار داشت من به گونه ای هوشمندانه و محترمانه اشک های بر حق مادر جانباز را پاک کنم.

 

چهار ماه بیشتر طول نکشید. اتفاقاتی هولناک تر از ترس های بی مورد پدرم، پی در پی برایمان رخ داد و کسی اشک های پنهانی پدرم را پاک نکرد.
حالا وقتی از سر درد و در میان اشک های پنهانی ام فریاد می زنم. سر به دیوار می کوبم. می گویم خدا کجاست؟ خدایا کجایی؟
 صدایی از گوشه قلبم می گوید: توی خانه مادر جانباز.

اینستاگرام
فاش نیوز
شما به این صراحت ننویس افکار اشتباه پدر.
آن هم پدری که فوت کرده . پدری که با دخترانش هماهنگ است . یک پدری که بشدت درگیر زندگی های نا به سامان اطرافیانش است . هر چه راهنمایی می کند کمتر نتیجه می گیرد. متاسفانه بعد از دفاع مقدس کار کارشناسی در زمینه ازدواج ایثارگران انجام نشد. مشکلات و عوارض جانبازی تاثیرش را روی زندگی خانوادگی نشان می داد. اما کارگروه های قوی برای حل این مشکلات وجود نداشت. پندار من این است که پدر این دختران خود را تافته جدا بافته از دیگران نمی دانست. به این نحو از دخترانش محافظت کرده. پدری که برای تفریح دخترانش وقت می گذارد ، از نمونه هاست. روحش شاد . خیلی با حال بوده. اگر یکی مثل دایی بچه ها به کمکش می آمد؛ یقینا از حساسیت هایش کم می شد. پس او خیلی تنها بوده . باید برای او دعا کرد. برای اشکهایی که پنهانی ریخته .
چه لقمه ای به این دختران داده که در چنین شرایط پر استرسی دخترانش در خط شهدا باقی مانده اند. بهشت جایش باشد
خدا کنار مسئولین جمهوری است !
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi