12 ارديبهشت 1403 / ۲۲ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 46981
سه شنبه 08 تير 1395 , 09:24
سه شنبه 08 تير 1395 , 09:24
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
مشکل دقیقا خود رئیسی است!
عبدالرحیم انصاری
انقلاب اسلامی طلیعهی انقلاب جهانی اسلام
آقای احمدرضا بهمنیار
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
درآوردن گلوله از پای یک اسیر بدون جراحی!
حاج محسن جام بزرگ از فرماندهان رشید واحدهای عملیاتی غواص همدان، کنار من بود. چند تیر به نقاط مختلف بدنش خورده بود. از جمله یک تیر به پایش اصابت کرده بود و پایش را آتل گرفته بودند.
یک روز او را برای عمل جراحی بردند و بعد از مدتی در حال بیهوشی او را برگرداندند. حالش خیلی بد بود و هذیان می گفت. صدایش کردم ولی جواب نداد. نگرانش بودم. با اینکه حالم بد بود، چند بار خودم را بالای سرش رساندم تا این که به هوش آمد.
متأسفانه در اتاق عمل نتوانسته بودند گلوله را از پایش بیرون بیاورند. حالش روز به روز بدتر می شد، هر چه می خورد بالا می آورد. به نظر می رسید شهادتی دیگر در راه است. هر چه اصرار می کردم که غذا بخورد نمی خورد. داشت دستی دستی خودش را به کشتن می داد. یک روز که دوباره غذایش را پس زد، بالای سرش رفتم و با عصبانیت فریاد زدم: «چرا ناز می کنی؟ بخور دیگه!» با لحن مظلومانه ای که دلم را آتش زد گفت: «به خدا ناز نمی کنم، هر چه سعی می کنم بخورم نمی تونم، بالا میارم.»
خیلی او را دوست داشتم و دیدن آب شدن لحظه به لحظه ی او برایم سخت بود. هر روز مقدار زیادی چرک از پایش بیرون می کشیدند، تا این که یک روز پرستاری آمد و شروع کرد به فشار دادن پایش تا چرک هایش را خارج کند. بعد از فشار دادن محل زخم، ناگهان تیری که با عمل جراحی هم نتوانسته بودند خارجش کنند، خود به خود از پای محسن بیرون آمد. پرستار با خوشحالی خبر را برای دکتر برد و ما هم خیلی خوشحال شدیم. این گونه بود که با اعجازی دیگر یکی از بندگان خوب خدا در دل خاک دشمن حفظ می شد.
راوی: آزاده احمد چلداوی /سایت جامع آزادگان
یک روز او را برای عمل جراحی بردند و بعد از مدتی در حال بیهوشی او را برگرداندند. حالش خیلی بد بود و هذیان می گفت. صدایش کردم ولی جواب نداد. نگرانش بودم. با اینکه حالم بد بود، چند بار خودم را بالای سرش رساندم تا این که به هوش آمد.
متأسفانه در اتاق عمل نتوانسته بودند گلوله را از پایش بیرون بیاورند. حالش روز به روز بدتر می شد، هر چه می خورد بالا می آورد. به نظر می رسید شهادتی دیگر در راه است. هر چه اصرار می کردم که غذا بخورد نمی خورد. داشت دستی دستی خودش را به کشتن می داد. یک روز که دوباره غذایش را پس زد، بالای سرش رفتم و با عصبانیت فریاد زدم: «چرا ناز می کنی؟ بخور دیگه!» با لحن مظلومانه ای که دلم را آتش زد گفت: «به خدا ناز نمی کنم، هر چه سعی می کنم بخورم نمی تونم، بالا میارم.»
خیلی او را دوست داشتم و دیدن آب شدن لحظه به لحظه ی او برایم سخت بود. هر روز مقدار زیادی چرک از پایش بیرون می کشیدند، تا این که یک روز پرستاری آمد و شروع کرد به فشار دادن پایش تا چرک هایش را خارج کند. بعد از فشار دادن محل زخم، ناگهان تیری که با عمل جراحی هم نتوانسته بودند خارجش کنند، خود به خود از پای محسن بیرون آمد. پرستار با خوشحالی خبر را برای دکتر برد و ما هم خیلی خوشحال شدیم. این گونه بود که با اعجازی دیگر یکی از بندگان خوب خدا در دل خاک دشمن حفظ می شد.
راوی: آزاده احمد چلداوی /سایت جامع آزادگان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب