08 ارديبهشت 1403 / ۱۸ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 107828
شنبه 07 بهمن 1402 , 10:33
شنبه 07 بهمن 1402 , 10:33
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ولی فقیه عروةالوثقی و رمز پیروزی
امانالله دهقان فرد
صد رحمت به توپ میرزا آقاسی!
حسین شریعتمداری
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
فشار مخارج زندگی
فاش نیوز - فشار خرج خانه و اجارهنشینی از یکطرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری زدند کار پیدا نکردند. تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند «ما را استخدام کنید، ضرر نمیبینید. به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب! میتوانید ما را بیرون کنید.»
شهردار از یکطرف دلش میسوخت و از طرفی بودجهای نداشت که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصهای گیر کرده، گفت: من شما را استخدام میکنم. آن سه مرد در حالی که جان تازهای گرفته بودند و دعا میکردند، برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کند.
مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت. در این مدت هرکدام هر ماه هزار و 750 تومان حقوق میگرفتند. دیگر آه نمیکشیدند، ولی غُر میزدند که ما این همه کار میکنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا میرود. همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود. بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت: این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟ شهردار نگاه عمیقی کرد و بیآنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد. روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش 7000 تومان بود، تقسیم بر چهار میکرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر میداد. آنها وقتی این را فهمیده بودند که خیلی دیر شده بود!
برداشت از خبرگزاری صاباحنیوز
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
دو روایت در رثای یک مرد
مجتبی شاکری
من و حسن باقری اولین گروه رسانهای در محل حادثه بودیم
بهرام محمدیفرد
معرفی کتاب