شناسه خبر : 108569
دوشنبه 30 بهمن 1402 , 09:09
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دانشـجوی امام زمان(عج)

یادی از روحانی شهید محمدصادق مداح
 
فاش نیوز - بالاخره تصمیم را گرفت. هرچند از مدت‌ها قبل زمزمه‌هایی را مطرح کرده بود و گفته بود که می‌خواهد به جای دانشگاه به حوزه علمیه برود اما هنوز بحث جدی در میان خانه مطرح نشده بود. یک روز ظهر که به خانه آمد، گفت: «مادرجان، می‌خواهم از این به بعد به دانشگاه امام زمان(عج) بروم». گفتم: مگر چنین دانشگاهی هم وجود دارد؟ تو که هنوز امتحان کنکور نداده‌ای؟ گفت: «منظورم حوزه علمیه است. آنجا هم دانشگاه است، اما با این تفاوت که دانشگاه امام زمان(عج) است و خود امام زمان(عج) به انسان درس می‌دهد».
روزی هم که می‌خواست به جبهه برود، گفت: «من دانشجوی امام زمان(عج) هستم و جبهه هم دانشگاه آقاست، اگر نروم در امتحان بندگی مردود می‌شوم».
* * *
روحانی شهید محمدصادق مداح در سال 1347 در خانواده‌ای مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد. از همان طفولیت و کودکی به نماز و روزه علاقه خاصی داشت و همراه با پدر و مادر به مسجد می‌رفت و در نماز جماعت شرکت می‌کرد. این علاقه محمدصادق به مسجد و شرکت در مجالس مذهبی و گوش فرا دادن به صحبت‌های روحانیونی که بالای منبر صحبت می‌کردند موجب شده بود در سن 10 سالگی اکثر احکام شرعی خود را بداند و حتی برای کودکان هم سن و سال خودش توضیح بدهد که چگونه باید رفتار کنند.
خودش را مقید کرده بود که حتماً روزه‌هایش را بگیرد اما چون سنش کم بود ضعف می‌کرد و بعدازظهرها دیگر حال و توان بازی و درس خواندن نداشت. با این حال باز هم فردا روزه می‌گرفت و می‌گفت: «نمی‌خواهم در مقابل خدا شرمنده باشم، من که چیزی از شما کم ندارم».
محمدصادق از لحاظ اخلاقی فردی بود بسیار شوخ طبع و مردم‌دار و همیشه لبخند بر لب داشت. از خصوصیات بارز او جاذبه بسیار زیادش بود به‌گونه‌ای که همه را مجذوب خود کرده بود.
اصلاً همین جذبه باعث شده بود دوستان زیادی داشته باشد، از همه نوع که البته بعد از مدتی همه را مثل خودش می‌کرد. با بچه‌های محل رفیق می‌شد و با آنان مشغول بازی می‌شد اما همین که وقت نماز می‌رسید، همه را با خود به مسجد می‌برد و سعی داشت با این بهانه پای آنان را به مسجد باز کند و آنان را نمازخوان کند.
همین نماز اول وقت باعث شده بود نظم خاصی نیز در برنامه‌های درسی و زندگیش داشته باشد. همه کارهایش را بموقع و سروقت انجام می‌داد. برای درس خواندن نیز زمان مشخصی را گذاشته بود که هم به مسجد و برنامه‌های آن برسد و هم به بازی و تماشای تلویزیون.
به شدت هم اهل مطالعه بود و سعی داشت نادانسته‌های خود را به وسیله مطالعه و خواندن کتاب‌ها و مجلات مختلف، کاهش دهد. گاهی اوقات آن‌قدر کتاب می‌خواند که شب‌ها در همین حال به خواب می‌رفت و نیمه‌های شب مادر برای خاموش کردن چراغ اتاق بیدار می‌شد و به اتاقش می‌آمد و کتاب را از روی صورتش برمی‌داشت و پتو روی او می‌انداخت.
همیشه می‌گفت: «کتاب خواندن برای من از عسل خوردن شیرین‌تر است».
همین تلاش و پشتکار و نظم و دقت او در برنامه‌های درسی‌اش موجب شد تا سال آخر دبیرستان را سریع و در سه ماه به اتمام برساند و برای امتحان دانشگاه آماده شود. هرچند که به دانشگاه و تحصیل در رشته ریاضی علاقه خاصی داشت و در این درس همیشه ممتاز بود اما از طرفی به دروس دینی و مذهبی هم علاقه شدیدی داشت و دوست داشت روزی او هم روحانی بشود و به تبلیغ دین خدا بپردازد.
به همین دلیل ابتدا با چند نفر از دوستان طلبه‌اش مشورت کرد و سپس به سراغ چند نفر از روحانیون برجسته رفت و از آنان کسب تکلیف نمود که چگونه می‌تواند بیشترین خدمت و کمک را به دین خدا و هدایت جامعه داشته باشد و آنان همگی رفتن به حوزه علمیه را به او پیشنهاد دادند.
تو خودت جبهه‌ای!
مادرش تعریف می‌کرد که یک روز محمد صادق به خانه آمد و گفت: «مادر جان، می‌خواهم از این به بعد به دانشگاه امام زمان(عج) بروم». گفتم مگر چنین دانشگاهی هم وجود دارد؟ تو که هنوز امتحان کنکور نداده‌ای؟
گفت: «منظورم حوزه علمیه است. آنجا هم دانشگاه است اما با این تفاوت که دانشگاه امام زمان(عج) است و خود امام زمان(عج) به انسان درس می‌دهد».
بالاخره با هر سختی که بود پدر و مادر را راضی کرد و برای ثبت‌نام به حوزه علمیه قم رفت و در آنجا ثبت‌نام کرد. اتاق بسیار کوچکی به اسم حجره طلبگی در اختیارش قرار داده بودند که در همان‌جا به مطالعه می‌پرداخت و زندگی می‌کرد.
در حقیقت زندگی معنوی و خودسازی و مراقبه و محاسبه محمد صادق برای رسیدن به درجات کمال و رشد و کسب معنویت از همین اتاق کوچک و حجره طلبگی شروع شد. برای خودش در این اتاق عالمی داشت و به سیر در آفاق و انفس می‌پرداخت.
علاوه‌بر استعداد ذاتی که داشت، آنچنان مجذوب درس شده بود که چند سال حوزه را در یک سال طی می‌کرد و خیلی سریع خودش را به درجات عالی حوزه علمیه رساند و مفتخر به پوشیدن لباس روحانی شد.
با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد تا جهادی دیگر را در آنجا نیز رقم زند و نشان دهد که شاگردان بر حق امام زمان(عج) نه تنها در عرصه تلاش علمی که در عرصه تلاش و مجاهدت عملی و میدان رزم نیز کارآزموده هستند.
چون فرزند آخر خانواده بود، پدر و مادر علاقه خاصی به او داشتند ولی با جبهه رفتن او مخالفتی نکردند برای اینکه می‌دانستند محمد صادق کسی نیست که بدون فکر و اندیشه و از سر هوی و هوس تصمیمی بگیرد و کاری انجام دهد. می‌دانستند که فرزندشان آن‌قدر بالغ و رشید و آگاه است که بهترین تصمیم را برای ادامه راه سیر و سلوک معنویش انتخاب کرده است.
یک روز که از جبهه بازگشته بود و سر سفره شام نشسته بود و داشت از خاطرات شهدا و رزمندگان و حوادثی که در جبهه اتفاق می‌افتد برای پدر و مادر و خواهران و برادرانش تعریف می‌کرد، ‌اشک در چشمان مادر حلقه زد و با حالتی بغض‌آلود خطاب به محمد صادق گفت: خوش به حالت که به جبهه می‌روی. ای کاش ما هم می‌توانستیم کاری بکنیم.
محمدصادق که این حرف را شنید و متوجه احساس مادر شد، گفت: «مادر تو خودت جبهه‌ای، تو بالاتر از جبهه‌ای، تو بودی که مرا پرورش دادی و به اینجا رساندی، مقام تو بالاتر از همه ما و همه رزمندگان است».
هنوز بعد از گذشت سالیان از شهادت محمد صادق این کلام او در گوش مادر زمزمه می‌کند که «مادر تو خودت جبهه‌ای». گاهی اوقات نمی‌شود گفت خواب است یا بیداری، اینکه صدای کسی را در خانه بشنوی و یا با او حرف بزنی و حتی در آغوشش بگیری. این حالات همه برای مادر اتفاق افتاده و آن قدر برایش واقعی است که گرمای آغوش محمدصادق را نیز احساس می‌کند.
می‌گفت یک شب در خواب دیده حیاط منزل خیلی روشن است و نوری از گوشه حیاط تلألو می‌کند. بلند می‌شود تا از پشت پنجره نگاهی بیندازد که محمدصادقش را در گوشه حیاط می‌بیند،‌ با لباسی سفید و بسیار خوش قد و قامت. صدایش زدم، برگشت نگاهی به من انداخت و سپس رفت.
روزهای آخر می‌گفت: «مادر دوست داری شهید شوم یا اسیر یا مجروح و باز پیش شما برگردم؟».
گفتم: شهید شو، اسیر نشو چون اذیتت می‌کنند. و محمد صادق لبخند معناداری زد و گفت: «دوست دارم اول بدنم حسابی آبکش و سوراخ سوراخ شود و بعد مثل خانم حضرت زهرا(س) با حالت سجده به روی زمین بیفتم و این‌گونه به شهادت برسم». مادر جریان خبردار شدن از شهادت فرزندش را این‌گونه تعریف می‌کند: «یک روز من و پدرش به جلسه‌ای که نزدیک منزلمان بود،‌ رفته بودیم. وقتی که وارد مجلس شدم، همهمه عجیبی راه افتاد و خانم‌ها با‌ اشاره به من با همدیگر صحبت می‌کردند، گویی آنها از ماجرایی خبر داشتند و من بی‌اطلاع بودم.
وقتی صدای مارش جبهه از رادیو به گوش رسید، همه گریه کردند و با حالت عجیبی به من نگاه می‌کردند. وقتی می‌خواستند غذای مجلس را بکشند، صاحبخانه از من خواست تا کمی از غذا را بچشم که در این هنگام حال و هوای خاصی به من دست داد و بی‌اختیار به گریه افتادم.
پسر بزرگم که شاهد ماجرا بود مرا صدا زد و خواست که همراهش به منزل بروم. در طول مسیر از او پرسیدم آیا چیزی شده؟
جواب داد: نه مادر جان، چیزی نشده، فقط محمد صادق مجروح شده و اکنون در بیمارستان است و حالش هم خوب است. می‌دانستم که اتفاق دیگری افتاده اما باز هم هیچ نگفتم تا اینکه وارد منزل شدم و دیدم پدرش در گوشه اتاق نشسته و زانوی غم بغل گرفته و چشمانش پر از‌ اشک است.
وقتی این صحنه را دیدم دیگر شکّم به یقین تبدیل شد و بدون آنکه کسی به من چیزی بگوید، فهمیدم که محمدصادقم شهید شده. در همان‌جا به روی زمین افتادم و ابتدا سجده شکری به جای آوردم که خدا این‌گونه امانتش را از من باز ستانده و فرزندم نیز به آرزوی دیرینه‌اش که لیاقتش را هم داشت، رسیده است.
او را در قطعه 53 بهشت زهرا به خاک سپردیم و خودم پیکر مطهرش را به خاک سپردم. هنوز بوی عطر و لب خندانش را فراموش نکرده‌ام».
آخرین توصیه شهید:
«من از جوانان عزیز می‌خواهم که حافظ دین و مملکت اسلامی‌مان باشند، مدافع خط ولایت باشند. لذا دشمن همیشه در کمین نشسته است تا عزیزان ما را از خط مستقیم خود خارج کنند.
جوانان عزیز نگذارید خون شهدا پایمال شود، راه آنها را ادامه دهید و رهبر عزیزمان را تنها نگذارید که امید این ملت به شما جوانان بسیجی و محب ولایت است».
*  سعید رضایی
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi