شنبه 23 مرداد 1400 , 11:31
از وداع تا شهادت (یک شهید، یک خاطره)
قبل از عملیات خیبر، شهید غلامرضا پروانه نامهای در تاریخ 26/ 10 / 62 به من نوشتند. در آن نامه از من خواستند تا در عملیات شرکت کنم. خودم را به جبهه رساندم. وارد گردان رعد شدم. مسئول گردان، پروانه بود. مسئولیت یکی از گروهانها را به من سپرد و خواست تا معاون خودش هم باشم. قبل از عملیات همه مسئولین را جمع کرد و گفت: «این عملیات ان شاء الله عملیات نهایی خواهد بود. عملیاتی است که در آن عده زیادی شهید خواهند شد و اولین گردانی که وارد عمل خواهد شد گردان رعد است.»
رضا از یکیک بچهها حلالیت طلبید و گفت: «عزیزان! این آخرین دیدار من با شماست. امشب راه من و شما بسیار دشوار است، باید به آب بزنیم و ممکن است عده زیادی غرق شوند هر کس میخواهد همین حالا برگردد. باید بدانید احتمالاً از گردان ما هیچکس بر نخواهد گشت. یا شهید خواهیم شد، یا اسیر و یا مجروح. پشتیبانی نداریم و باید مردانه بجنگیم پس کسی با ما بیاید که میخواهد حماسه عاشورا را بیافریند.»
بچهها در بیابان پخش شدند؛ شور و حال عجیبی داشتند. یکی در گوشهای وصیتنامه مینوشت و دیگری به راز و نیاز مشغول بود. من هم مشغول نوشتن وصیتنامه بودم که رضا با چهرهای بشاش بهطرفم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، پرسید: «مرتضی آخر عملیات را چگونه میبینی؟»
گفتم: «ظاهراً بچهها مؤمن، کارکن و متخصص هستند ان شاءا... پیروزیم.»
بعد نگاهی به آسمان کرد و گفت: «من آسمان را تیره میبینم. نمیدانم فردا چه میخواهد بشود.»
در عملیاتهای مختلفی با رضا بودم، اولین باری بود که اینطور صحبت میکرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و اواشک میریخت، در بیناشکهایش گفت: «من فردا شهید میشوم...»
عملیات شروع شد. قایقها به سوی هورالهویزه ساز حمله گرفتند. شب بود و تا چشم کار میکرد باتلاق بود و نیزار. آن شب باید ۳5 کیلومتر از آب میگذشتیم و در خشکی دشمن را غافلگیر میکردیم. فرمانده برای آخرین بار گفت: «وقتی به خشکی برسیم امکان برگشت نخواهد بود، هر کس میخواهد نیاید و هر کس معذور است از تاریکی شب بهره گیرد و...»
آن شب نزدیک شهر القرنه اغلب بچههایی که ماندند اسیر یا مجروح شدند؛ اما مقاومت تمامشدنی نبود. چراکه در تن فرمانده هنوز جان جریان داشت و هر نفس هم برای او غنیمت بود. یادم نمیرود، صحنهای را کهتانکهای دشمن بهطرف جلو سرعت گرفتند. رضا گردان را هدایت میکرد که چطور آرایش بگیرند؛ در همان لحظه آرپیجی را برداشت و شروع کرد بهطرفتانکهای دشمن آرپیجی زدن! خیلی آرپیجی زد تا اینکه حین صحبت با من از طرف عراق مورد هدف قرار گرفت و در کنارم شهید شد. رضا به ما آموخت که شهادت نباید باعث شود لحظهای در عملیات توقف ایجاد گردد. این مطلبی بود که قبل از هر عملیاتی به همه میگفت. برای همین او را بوسیدم و به عملیات ادامه دادم. رضا آن روز سبکبال تا کربلا پرواز کرد و آنقدر دور شمع حرم حسین(ع) بال زد که بالهایش گرگرفته و پروانهوار سوخت.
راوی: مرتضی صادقی، همرزم شهید غلامرضا پروانه
برگرفته از مجموعه ایثارنامه، نوشته مریم عرفانیان