09 ارديبهشت 1403 / ۱۹ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 104273
یکشنبه 16 مهر 1402 , 11:32
یکشنبه 16 مهر 1402 , 11:32
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
هفتسر اژدها در کنار ماست
یوسف مجتهد
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
راه پلهای به آسمان
فاش نیوز - شبی خواب دیدم که عباس مثل یک کبوتر سفید به حیاط آمد و گفت: «کبری! بیا بالهام رو بگیر میخوام تو رو یه جایی ببرم.»
بالهایش را گرفتم و مرا بهسوی آسمان برد؛ آنقدر بالا رفتیم که دیگر چیزی دیده نمیشد. بعد روی ساختمانی بلند فرود آمدیم.
ـ حالا سرت رو پایین بگیر و نگاه کن...
با این حرفش سرم را انداختم پایین؛ فقط ذرهای رنگ سبز دیده میشد! گفتم: «از این بالا که نمیتونم خوب ببینم، ممکنه بیفتم زمین.»
ـ نمیافتی، مواظبت هستم.
ـ میشه پایینتر ببریم؟
تا این را گفتم، بالهایش را داد تا بگیرم و باهم پایین رفتیم. آنجا یک نهر آب بود؛ بهقدری زلال که ریگهای ته آن برق میزد! درخت خیلی زیبا و سر سبزی هم کنار نهر بود. عباس مرا کنارِ آب گذاشت و گفت: «آوردمت پایین؛ حالا خوب نگاه کن!»
ـ دستت درد نکند، حالا چطوری میخوایم از اینجا بریم؟!
ـ اول خوب تماشا کن و بعد میبرمت...
سر چرخاندم تا اطراف را نگاه کنم؛ یک پلة شیشهای آنجا بود که به آسمان میرفت و میدرخشید! محو تماشا بودم که با صدایش به خود آمدم.
ـ من میخوام برم اونطرف؛ کاری نداری؟!
با هیجان گفتم: «خوش به حال هرکی کنار این نهر آب و زیر این درخت استراحت میکنه، میدونی چه کسی هست؟»
ـ نمیدونی زن؟! آن شخص امیرالمؤمنین هست...
این را گفت و از پلههای شیشهای بالا رفت...
دست بلند کردم.
ـ عباس! نرو... منو با خودت ببر!
صدایش در گوشم طنین انداخت: «بعداً خودت میآی...»
بیدار که شدم؛ نه از نهر آب خبری بود و نه از درخت و راه پلة رو به آسمان!
کمی بعد هم خبر شهادتش را آوردند.
خاطرهای از شهید عباس یوسفی
راوی: همسر شهید
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
دو روایت در رثای یک مرد
مجتبی شاکری
من و حسن باقری اولین گروه رسانهای در محل حادثه بودیم
بهرام محمدیفرد
معرفی کتاب