شناسه خبر : 104927
پنجشنبه 04 آبان 1402 , 10:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تقیه سربازان شیعه ارتش عراق در کمک به ایرانیان

فاش نیوز - «محسن جام بزرگی» از آزادگان دوران دفاع مقدس روایت جالبی از روز‌های اسارتش در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق دارد که در این گزارش به آن اشاره شده است.

وقتی یک گربه مسئله امنیتی اردوگاه‌های عراق شد

به گزارش خبرگزاری دفاع‌پرس، «محسن جام بزرگی» از آزادگان دوران دفاع مقدس روایت جالبی از روز‌های اسارتش در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق می‌گوید که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید.

وقتی در بیمارستان به قصد ارتباط با مردم عراق با آن‌ها سلام و علیک کردم، نگهبان داد زد لاتحجی (حرف نزن) نگهبان نزدیک‌تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آن‌ها گفت: اِمشی اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می‌زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می‌کردم.

چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره‌های دَم به دَم اسهال چطور می‌توانستند از لا به لای این تخت‌ها عبور کنند، باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم‌های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم.

بین خواب و بیداری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می‌کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود!

او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم! از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه‌ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم.

با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ‌های من نکردند. همچنان گرفتار گچ‌های بریده و نبریده‌ی کم و بیش آویزان و لق بودم. آن وقت عرب زبان بین ما نبود که حرف‌های ما و دکتر‌ها و پرستار‌ها را ترجمه کند بنا به ضرورت مترجم ما و بعثی‌ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام «عبدالکریم مازندرانی» بود. او از ناحیه‌ی یک چشم زخمی شده و تقربیا چشم چپ را از دست داده بود همچنین یک دستش تیر مستقیم خورده و استخوان کف دست راستش از بین رفته بود و ترکش استخوان سه تا از انگشتان دست چپ او را شکسته و از آن‌ها عبور کرده بود.

از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با حالت انکار، با شنیدن این سئوال مثل آدم‌های برق گرفته گفت: نه! نه! کی گفته من طلبه‌ام؟! (اگر می‌فهمیدند یکی طلبه است معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آوردند و طلبه‌ها سعی می‌کردند هویت خود را پنهان کنند! گرچه که بخاطر بی احتیاطی و ضرورت انجام بعضی کارها، خیلی طول نمی‌کشید که با این کار‌ها مثل مترجمی و سایر کار‌های دینی و اعتقادی لو می‌رفتند. البته عبدالکریم قبل از اینکه کاری کند توسط یکی از جاسوس‌ها که هم‌گردانی او بود لو رفته بود و من خبر نداشتم) گفتم: آخه عربی شما مثل عربی این‌ها نیست. شما کتابی صحبت می‌کنی، این‌ها محلی... گفت: نه من ادبیات عرب خواندم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام. گفتم: قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می‌شوند! اما ایشان تا آخر که بیمارستان بود مترجمی کرد و به خطرات آن توجه نکرد.

جبار با آن سبیل‌های دوچرخه‌ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم دون پایه‌ای بود. او یک بند سیگار می‌کشید و پا به پای ضبطش ترانه می‌خواند. بچه‌ها می‌گفتند: این دیگر کیست؟ هم ضبط می‌خواند هم خودش!

جبار، یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه‌ای پلنگی می‌آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می‌دادیم. جبار که مشخص نبود از چی ناراحت است فریادکنان گفت: چرا با گربه‌ها حرف می‌زنید؟ چرا غذا می‌دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، «الله حطی حظکم». یعنی آبرویتان را می‌برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه‌ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود اما گربه که «الله حطی حظکم» نبود، طفلک با بوی غذا می‌آمد و با چشمانی معصوم زُل می‌زد به پنجره. ما هم جرئت نمی‌کردیم غذا بدهیم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi