سه شنبه 12 بهمن 1395 , 11:36
جدایی مان سخت بود
آنچه در ادامه می خوانید، قسمت بیست و هشتم از کتاب خاطرات خانم فاطمه ناهیدی یکی از چهارشیر زن اسیر ایرانی با عنوان «چشم درچشم آنان» است.
تقریباً هفت ساعت طول کشید تا کارهای تبادل را انجام بدهند، اسامی رد و بدل بشود و هواپیما بیاید. هوا تقریباً سرد بود. شب ما را به فرودگاه بردند. هنگام رفتن دیگر آن برخوردهای زشت و زننده موقع ورود نبود. یکسری خبرنگار هم در فرودگاه بودند که با اینکه آمدنشان قدغن بود، ولی باز آمده بودند و سؤال میکردند، خصوصاً از ما که دختر بودیم. سوار هواپیما شدیم. آنجا دیگر فرصت برای صحبت وجود داشت. از خانمی که از ایران آمده بود، از جنگ و از امام میپرسیدیم. ایشان هم به ما روحیه میدادند. داخل هواپیما خیلی سعی کردند پذیرایی بکنند. اما آنچه تأسفبار بود، برخورد ایرانیها با ما بود. وقتی جنگ تمام شد و اسرا مبادله شدند، دیدیم که همانطور که حقشان بود، تحویلشان گرفتند. اما آن زمان چنین جوی حاکم نبود. برخوردها صمیمانه که نبود، هیچ، بلکه فکر میکردیم باید کار خلافی انجام داده باشیم.
یک ساعت و نیم بیشتر در راه نبودیم. لحظات دیگر به کندی سابق نمیگذشت، ولی دلهرهآور بود. فکر میکنم اخبار شب ما را نشان داده بود و مصاحبه کوتاهی هم با ما کردند. روزی که قرار بود از عراق بیاییم به خانواده خبر داده بودند. وقتی ما را در اخبار دیده بودند، اطمینان پیدا کردند.
آن شب، دهم بهمن ماه سال شصت و دو [۱۳۶۲] بود که به ایران رسیدیم. دو ساعتی در فرودگاه بودیم و ساعت یازده ما را با آمبولانس به طرف بیمارستان سرخهحصار بردند. برق نبود. نمیدانم خاموشی به چه علت بود. برف سنگینی باریده بود. تمام طول راه در سکوت و خاموشی طی شد. به مظلومیت خودمان فکر میکردم و به عراق که تمام شهرهایش چراغانی بود و به اینکه چه امنیتی داشتند در زمان جنگ.
بعد از صحبت با پدر در محوطه بیمارستان قدم میزدم. فکر میکردم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد، اگر جانباز شده باشد، اگر نتواند مثل سابق به فعالیتش ادامه بدهد، چی؟ و آن شب را با همین افکار گذراندم.
یادم هست بچهها چون اهل جنوب بودند، برف زیاد ندیده بودند و خیلی دوست داشتند ببینند. معصومه برادرش تهران بود و رفت و آمد داشت. ولی مریم تهران نیامده بود. میگفت من تا حالا برف را از نزدیک ندیدهام. برف را میگرفت دستش و برایش خیلی جالب بود.
روز دوازدهم اسرا را یکی یکی صدا زدند. خانواده مریم از شیراز آمده بودند منزل برادر معصومه و با هم آمده بودند دنبال آنها. حلیمه را هم اول از همه صدایش کردند که رفت. با اینکه به خانه برمیگشتیم، ولی بعد از این همه مدت برایمان جدایی سخت بود. به امید دیدار در آینده از هم خداحافظی میکردیم. بعدها تعریف میکردند که داییام گفته بود بگذارید اول پدر و مادرش بروند. ولی اولین کس که جلو آمد، خودش بود که آمد و مرا در آغوش گرفت. فامیل و آشنا آمده بودند. قیافهها تازگی داشت. بچهها بزرگ شده بودند. بزرگترها تغییر کرده بودند. انگار در خواب و رؤیا بودم.
در میان آن همه جمعیت به دنبال علی میگشتم، ولی از کسی نمیپرسیدم. میدانستم مادرم نگران این مسئله است. بعدها میگفت وقتی شنیدم میآیی، مانده بودم چطور خبر را به تو بدهم.
سوار ماشین که شدم، به دختر عمویم گفتم بیا پیش من بنشین. علاقة زیادی به او داشتم. دست مادرم را گرفتم و گفتم ما باید در مقابل تمام مصائبی که پیش میآید، صبر داشته باشیم. گفت مگر تو میدانی؟ گفتم من خیلی چیزها را میدانم. خدا به من گفته، ولی انشاءالله خدا به همه صبر بدهد.
تهرانپارس شلوغ بود. چند نقطه از تهرانپارس پیادهام کردند و گوسفند کشتند تا به خانه رسیدیم.
پایان
منبع:تاریخ شفاهی ایران