08 ارديبهشت 1403 / ۱۸ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 91969
دوشنبه 10 مرداد 1401 , 11:43
دوشنبه 10 مرداد 1401 , 11:43
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ولی فقیه عروةالوثقی و رمز پیروزی
امانالله دهقان فرد
صد رحمت به توپ میرزا آقاسی!
حسین شریعتمداری
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
این گریه میمنت دارد
مریم عرفانیان
عبدالحسین از جبهه آمده بود تا دخترم زینب به دنیا بیاید؛ اما تا به دنیا آمدن فرزندم فرصت زیادی مانده بود. برای همین گفت: «شما نگران نباشید من میروم و برمیگردم.»
صبح روز بعد قرار بود با نیروها به منطقه عازم شود. صبح مرا به بیمارستان برد و دخترم به دنیا آمد، بعد هم جبهه نرفت.
ساعت 10 صبح پیش من آمد و گفت: «من جبهه نمیروم تا شما مرخص شوی.» بعدازظهر آن روز مرا مرخص کردند. زینب 3 روزه که شد گفت: «باید بروم. وقتی زینب را به حمام بردی کسی توی گوش او اذان و اقامه نگوید تا خودم برگردم.» به جبهه رفت و وقتی زینب 17 روزه شد برگشت. پرسید: «زینب را حمام بردهای؟»
جواب دادم: «بله.»
گفت: «دوباره به حمام ببر تا اذان و اقامه را در گوشش بگویم.»
ما زینب را به حمام بردیم. عبدالحسین بعد از نماز مغرب و عشاء زینب را بغل گرفت، بقیه را از اتاق بیرون کرد و گفت: «بروید نمازتان را بخوانید.»
پس از چند لحظه که به اتاق وارد شدم، دیدم آنقدر گریه کرده که پیراهنش خیس شده است. نمیدانم توی گوش بچه چه گفته بود!
زینب 20 روزه بود که آقای برونسی گفت: «باید بروم جبهه. دیگر نمیتوانم بمانم.»
شب همگی به حرم امام رضا(ع) رفتیم و عبدالحسین بچهها را یکییکی دور ضریح طواف داد و اشک ریخت. به زینب که رسید، زینب را بغل گرفت و اطراف ضریح گرداند. گریه کرد و با امام رضا(ع) حرف زد.
موقع برگشت رو کرد به من و گفت: «هر موقع کاری داشتید پیش امام رضا(ع) بیایید. سفارش شما را به امام رضا(ع) کردم و گفتم: به شما سر بزند.»
شب به تکتک خانههای فامیل سر زد و از آنها خداحافظی کرد... صبح روز بعد آماده شد که به منطقه برود. هر موقع که قرار بود جبهه برود بچهها را یکییکی بیدار میکرد و میبوسید. قرآن و آب که میآوردم از زیر قرآن رد میشد و اگر گریه میکردم میگفت: «گریه نکن! بادمجان بم آفت نداره.»
اما آن روز بچهها را بیدار نکرد و قرآنی را که آوردم، گرفت و بوسید؛ ولی از زیر آن رد نشد! گریهام گرفت، گفت: «این دفعه هرچقدر که میخواهی گریه کن. این آخرین دیدار من و تو هست. دیدار بعدی من و تو قیامت است. این گریه میمنت دارد، هرچقدر میخواهی گریه کن.»
عبدالحسین به جبهه رفت. بعد از چند روز به خانه تلفن کرد و خواست با تکتک بچهها صحبت کند. به زینب که رسید، گفتم: «بچه خواب است.»
گفت: «به گریه بیندازیدش تا صدایش را بشنوم.»
تا گریه زینب را نشنید تلفن را قطع نکرد!
وقتی از پشت تلفن پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «هنوز هم که میگویی کی برمیگردی. این دفعه دیگر برنمیگردم. من چند سال بیشتر از امام جواد(ع) عمر کنم؟ باید بگویی کی خبر شهادتت میآید.»
ولی بعد از گفتن این حرفها، ادامه داد: «شوخی میکنم.»
اما حرفش جدی بود، چون بعد از چند روز شهید شد.
بر اساس خاطرهای از شهید عبدالحسین برونسی
راوی: معصومه سبک خیز، همسر شهید
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
دو روایت در رثای یک مرد
مجتبی شاکری
من و حسن باقری اولین گروه رسانهای در محل حادثه بودیم
بهرام محمدیفرد
معرفی کتاب