شناسه خبر : 101695
یکشنبه 18 تير 1402 , 11:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

آرزویی که با شهادت برآورده شد

* یادبود شهید محمد رستگار
 
فاش نیوز - مانند نامش رستگار شد، رستگاری ابدی؛ چرا که از همان ابتدای طفولیت، با تربیت درست پدر و مادری مومن و پرتلاش، در مسیر درست انسانیت و ایمان قرار گرفته و خود نیز مشتاقانه در این راه قدم برمی‌داشت. او در نوجوانی با مسجد انس گرفته و در این مکان مقدس به فعالیت گسترده می‌پرداخت و دیگران را نیز دعوت به حضور در مسجد و کلاس‌های فرهنگی و قرآنی می‌کرد و مقید بود که خود پیش از دیگران، عامل به گفتارش باشد. محمد از همان دوران دل در گرو محبت امام و رهبر خویش داشت، لذا آن زمان که ندای مقتدایش را مبنی بر حضور پررنگ جوانان در جبهه‌ها را شنید، بی‌درنگ آماده حضور در میدان نبرد شد و آن‌قدر از خود اشتیاق داد که رضایت پدر و مادر را نیز جلب کرد. محمد رستگار، این فرزند برومند امام روح‌الله(ره)، در سومین اعزامش به سرزمین‌های نور به شهادت رسید و با رفتنش مسیری پرنور را برای آیندگان برجای گذارد. راهش پررهرو و یادش گرامی.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید.
زهرا رستگار هستم خواهر شهید محمد رستگار. ما چهار خواهر هستیم و چهار برادر که یکی از برادرها فوت شدند و یکی دیگر شهید. محمد متولد سال ۴۵ بود و در ۱۱ اسفند ۶۸ در جزیره مجنون به شهادت رسید. او برادر سوم و فرزند بزرگ‌تر از من بود. پدرم معمار بود و به رحمت خدا رفته است، مادرم خانه‌دار و در قید حیات است.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
 محمد با همه فرزندان خانواده متفاوت بود، او از نظر ظاهری شباهت خیلی زیادی به پدرم داشت، برخلاف سایر فرزندان که چشم و ابروی تیره و مشکی داشتند، محمد چشم‌های روشنی داشت. پسر سر به ‌راهی بود و به کسی آزار نمی‌رساند، مادرم را بسیار دوست داشت، بامحبت بود، با اعضای خانواده بسیار مهربان و خیلی به خانواده وابسته بود و با من ارتباط خیلی خوبی داشت. 
مسجدی به نام مسجد چهارده معصوم بود و او زودتر از همه برای نماز می‌رفت و اگر مسجد نیاز به مرتب کردن داشت، این کار را انجام می‌داد. در مسجد دوستان خوبی پیدا کرده بود. طبقه بالای مسجد کلاس قرآن بود، در کلاس قرآن شرکت می‌کرد و من را هم تشویق می‌کرد که به کلاس قرآن بروم. می‌گفت مربی خیلی خوبی دارد. تشویق به نماز اول وقت می‌کرد و خودش هم به آن مقید بود. خیلی روی حرف‌هایش فکر می‌کرد، می‌گفت همیشه خودم را جای شنونده می‌گذارم، اگر بخواهم چیزی را به کسی یاد دهم، با خودم فکر می‌کنم آیا خودم بلد هستم! یا خوب می‌توانم آن کار را انجام دهم. خیلی به این موضوع تاکید داشت. همیشه می‌گفت حوا‌س‌تان به حرف‌هایی که می‌زنید باشد.
در کودکی با گربه‌ها خیلی مشکل داشت. در خانه هم دوتا بالکن داشتیم که گربه‌ها مدام از آن بالا می‌آمدند. محمد همیشه اعتراض می‌کرد که چرا گربه‌ها باید به بالکن بیایند، دم گربه‌ها را می‌گرفت و می‌کشید. بعدها که بزرگ‌تر شد، در قرارگاه خاتم‌الانبیا خدمت می‌کرد. تعریف می‌کرد که آن‌جا گربه خیلی زیاد است. می‌گفت گربه‌ها معمولا در راهرو هستند. یک روز یکی از دوستانم لگدی به گربه‌ای زد که باعث شد گربه تا انتهای راهرو پرت شود؛ برای همین هم دوستم را دعوا کردم. من به او گفتم عجیب است که از گربه حمایت کردی؟! گفت ارتباطی ندارد به اینکه من گربه‌ها را دوست ندارم، از اینکه گربه‌ای را زده بود خیلی ناراحت شدم.
چه نظری راجع‌به امام و ولایت فقیه داشت؟
زمانی که انقلاب شد سن کمی داشت، فکر می‌کنم حدودا ۱۱ ساله بود؛ اما برای امام ارزش زیادی قائل بود. من کم‌سن و سال بودم؛ اما می‌دیدم گاهی در دفاع از ولایت فقیه خیلی جدی برخورد می‌کند. می‌گفت یک نفس راحت می‌توان کشید که در این‌جا همه‌چیز روی اصول است. این که آدم چطور باید رفتار کند؛ مثلا همین مسجد رفتن؛ مردم مقید هستند و قلبا اعتقاد دارند که به مسجد می‌آیند. می‌گفت: «خیلی دوست دارم که نامم به‌عنوان کسی که کاری انجام داده یا به‌عنوان مبلّغ یاد شود.» و من فکر می‌کنم با شهادت به این آرزویش رسید و دین خدا را به این صورت تبلیغ کرد.
فکر می‌کنید چه عاملی باعث شد او به عاقبت‌بخیری برسد؟
همیشه افتخار می‌کنم که هرگز در سفره ما لقمه حرام نیامد، پدرم بسیار مرد زحمتکشی بود، برادرم هم همین‌طور. می‌گفت اگر پول نداشته باشم به هرکسی رو نمی‌اندازم و خودم را به هر دری نمی‌زنم. گاهی پیاده می‌آمد. برادرم خیلی حلال و حرام را رعایت می‌کرد. پدرم می‌گفت اگر بچه هر روز میوه نخورد اتفاقی نمی‌افتد. اما اگر من بدانم که خودم با کار حلال و درست خوراکی تهیه کردم و سر سفره آورده‌ام، فرزندانم بخورند اشکالی ندارد؛ اما نباید آدم خودش را به هر دری بزند. اصلا از کسی پول قرض نمی‌گرفت و می‌گفت مرد نباید به کسی بدهکار باشد. هرچقدر که داریم خرج می‌کنیم. برادرم هم همین‌طور بود می‌گفت باید به اندازه خرج کرد، نباید شب هنگام نگرانی و دغدغه‌ای داشته باشیم. طوری زندگی نکنیم که بعد از ما برای دیگران بدهی به‌جا بماند. 
رفتارش با اعضای خانواده چگونه بود؟
شیطنت‌های بچگانه داشت. گاهی سربه‌سر ما می‌گذاشت. از آن‌جایی که پدرم طرفدار دخترها بود ما تسلیم می‌شدیم. ما خانواده پرجمعیتی بودیم و برادرم هوای ما را داشت، اول ظرف غذا را به ما کوچک‌تر‌ها می‌داد. اگر ظرف خورشتی که مادرم برایش می‌کشید گوشت بیشتری داشت آن خورشت را به من می‌داد و می‌گفت تو بخور. وقتی بیرون می‌رفتیم اگر پول همراه داشت برایم آلاسکا می‌خرید. می‌دانست که به طعم ترش علاقه‌ای ندارم، شیرین‌ترها را برای من نگه ‌می‌داشت. به خواهرها خیلی اهمیت می‌داد. اگر پدر یا مادر ایرادی از ما می‌گرفتند، از ما دفاع می‌کرد. اگر در کاری کوتاهی کرده بودیم یا ظرفی شکسته بودیم، به گردن می‌گرفت و می‌گفت حواسم نبود یا دستم خورد و غائله ختم می‌شد. 
 با آنکه پدرم خیلی به دخترها توجه داشت ولی برادرم عزیز کرده بود و مادرم بیشتر از دیگر فرزندان به او توجه داشت. یک مدتی در محله‌ای در شهرری زندگی کردیم که جوی بزرگی از آن‌جا رد می‌شد. زمانی که برادرم دیر می‌آمد مادرم نگران می‌شد که نکند خدای نکرده کسی از روی دشمنی محمد را داخل جوی انداخته باشد و ما بی‌خبر باشیم! محمد می‌گفت من دو متر قد دارم، نگران نباش، همین‌جوری داخل جوی نمی‌افتم.
با پدر و مادرتان چگونه رفتار می‌کرد؟
به مادرم بسیار وابسته بود. چند روز قبل از آنکه به جبهه برود به مادرم توجه بیشتری می‌کرد؛ تا از بیرون می‌آمد مادرم را در آغوش می‌گرفت، تا مادر می‌خواست حرفی بزند و نیاز داشت وسیله‌ای از آشپزخانه بیاورد، انگار محمد خواسته او را می‌دانست و می‌رفت از آشپزخانه می‌آورد. قبل از اینکه مادر حرفی را به زبان بیاورد، از کلامش باخبر بود.
پدرم سخت‌گیر بود، با او کمی ‌رودربایستی داشت، خیلی مراقب بود کاری که در خانه خیلی معمولی بود طوری انجام دهد که پدرم ناراحت نشود و مخالف خواسته او نباشد.
خانواده برای جبهه رفتن مخالف بودند؟
دفعه اول که می‌خواست برود به‌دلیل سن کمی که داشت خانواده مخالفت می‌کرد. دفعه سوم قضیه برای خانواده جاافتاد‌ه‌تر شده بود؛ چراکه خیلی با ذوق مسائل جبهه را مطرح و همه‌چیز را به‌طور مفصل تعریف می‌کرد و نشان می‌داد که جبهه جای خوبی است و او هم می‌تواند از پس خودش بربیاید‌. بحث کردن درباره انقلاب و جبهه را خیلی دوست داشت. درباره جبهه خیلی تعریف می‌کرد. رفت و آمد به جبهه برایش خیلی جالب بود، سومین‌باری که رفت، به شهادت رسید. 
آخرین‌باری که ایشان را دیدید به یاد دارید؟
مرداد یا شهریور بود، در حال بستن ساکش بود که پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت به مسجد می‌روم و برمی‌گردم. مادرم که او را از زیر قرآن رد کرد، خطاب به مادر گفت: می‌روم ولی این‌بار زودتر برمی‌گردم. اما مدت زمان زیادی از رفتنش گذشت و خبری از او نشد. وسایل ارتباطی هم مانند الان نبود، لذا ارتباط چندانی با هم نداشتیم تا اینکه اسفندماه خبر شهادتش را آوردند.
چقدر سعی کردید مانند ایشان باشید؟
خیلی، مخصوصا که با گذشت زمان هنوز هم در خانه‌مان به خوبی از برادرم یاد می‌شود. مادرم می‌گوید محمد هیچ آزاری برای من نداشته است. همیشه دوست داشتم جای برادرم را از لحاظ محبوبیتی که در خانواده دارد بگیرم. چندین‌بار مدیرانی که در این‌جا مشغول به کار بوده و هستند به من گفته‌اند تو خواهر شهید هستی و باید الگو باشی؛ هم از نظر اعتقادات و هم در عملکرد و نمازخوان بودن و به نمازخانه رفتن. می‌گویند حواست باشد شما باید از خون شهیدت محافظت کنی. من هم در مقابل اجازه نمی‌دهم کسی به انقلاب، جبهه یا شهدا اهانت کند.
شهید چه خصوصیت اخلاقی داشت که دوست دارید فرزندتان هم آن رفتار را داشته باشد؟
بیشتر مهربانی برادرم را به یاد دارم، تمیز لباس می‌پوشید، به تمیزی صورتش خیلی اهمیت می‌داد و می‌گفت وقتی موقع نماز سرت را روی مهر می‌گذاری باید تمیز باشی تا خداوند از لمس این بنده‌اش لذت ببرد.
اگر برادرتان حالا بیاید چه می‌گویید؟
می‌گویم که دلم برایش خیلی تنگ شده...
از اینکه برادرتان شهید شده است احساس غرور دارید یا احساس دلتنگی؟
احساس دلتنگی دارم.
ما اختلاف سنی زیادی نداشتیم، آن‌قدر از من بزرگ‌تر نبود که کار خاصی انجام دهد و خیلی در نظرم باشد. اما به‌خاطر دارم که با کسی دعوا نمی‌کرد، ندیده بودم صدایش را بلند کند، در خانه هم بچه گوشه‌گیری نبود، ولی خیلی سعی می‌کرد ملاحظه کند، همیشه خودش را جای دیگران می‌گذاشت. کتابخانه مسجد را با دوستانش راه انداخته بودند و در کلاس‌های مسجد شرکت می‌کرد.
وصیت‌نامه داشتند؟
خیر. به‌خاطر ندارم که صحبت‌هایش در جایی مکتوب باشد.
چگونه خبر شهادت برادرتان را دادند؟
مادرم وقتی خبر شهادت او را شنید خیلی ناراحت شد، به‌ویژه اینکه او را به‌گونه‌ای خاص دوست داشت. ما برای تحویل پیکر برادرم به جایی به نام تعاون سپاه در خیابانی به نام ۲۴ متری رفتیم. 
شهدای زیادی آورده بودند. مادرم از سومین پیکر شروع کرد و رویش را برداشت تا برادرم را شناسایی کند؛ پنجمین نفر محمد بود. مثل همیشه بود، سالم و آرام، گویا در خانه خوابیده بود. مادرم می‌گفت بیا ببین!! می‌گفتم چه کار داری خوابیده است. البته در گواهی شهادتش نوشته بود متلاشی شدن بازوی چپ و پهلو...
تا زمانی که پیکر شهید را بیاورند، مادرم مدام‌ گریه می‌کرد و با صدای بلند می‌خواند: گلی گم کرده‌ام، می‌جویم او را/ به هر گل می‌رسم، می‌بویم او را.
ولی وقتی محمد را دید آرام شد. در مراسم‌ها هم سروصدا نمی‌کرد و خیلی اظهار ناراحتی نمی‌کرد، بعد هم انگار خیالش از بابت جایگاه فرزندش راحت بود. 
چقدر حضور شهید را در زندگی‌تان احساس می‌کنید؟
هرکدام از ما در عکس برادرم که شهید شده، عکس پدرم، عکس برادرم که فوت شده و عکس پسرم را در خانه داریم. به نوعی برادرم زندگی من را رقم زد، در خانه بودم و درس می‌خواندم رفتار برادرم باعث آرامش و حرف گوش‌کن بودن من شده بود. بعد از شهادتش هم به من کمک کرد و کاری که دارم از خون برادرم دارم و این کار، در زندگی‌ام خیلی تاثیر داشته است. با کسانی که در زندگیم تاثیر داشته‌اند خیلی صحبت می‌کنم؛ با برادرم، پسرم با آنکه دو سال است فوت کرده خیلی صحبت می‌کنم؛ گاهی تشکر می‌کنم و گاهی می‌خواهم در کنارم باشند.
از ۲۴ ساعت شبانه‌روز حدودا ۵ ساعت آن را با برادرم هستم و واقعا فکر می‌کنم که او زندگی من را رقم زده است، همان‌طور که پدرم را هرگز فراموش نمی‌کنم، برادرم را هم هرگز فراموش نمی‌کنم، او هم کار بزرگی برای من انجام داده است، البته او در این مملکت برای خیلی‌ها کار انجام داده، ولی در مورد من شخصی‌تر انجام داده است.
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi