شناسه خبر : 103746
چهارشنبه 29 شهريور 1402 , 11:39
اشتراک گذاری در :
عکس روز

کبوتری سپید در کوچه‌ای بن‌بست

فاش نیوز - اتوبوس در ایستگاه متوقف شد. پیرزن با کمری خمیده، آرام و به‌ سختی از آن بیرون آمد. همان‌طور که راه خودم را می‌رفتم به او چشم دوختم. کیسه‌‌ای را از روی پله‌‌های آهنی بر زمین گذاشت. اتوبوس دوباره حرکت کرد. پیرزن چادر رنگ و رو رفته‌اش را روی صورت کوچک و استخوانی‌اش کشید. سرش را بالا آورد و به اطراف نگاه کرد. چند قدم کیسه‌اش را روی زمین دنبال خودش کشید و بعد انگار که به نفس‌نفس افتاده باشد، درجا ایستاد. رهگذران، بی‌اعتنا به او از کنارش گذشتند.

حالا دیگر به پیرزن رسیده بودم. هنوز از کنارش نگذشته بودم که صدای نحیفش در گوشم پیچید و مرا از رفتن بازداشت.
- جوون!... جوون!
سر چرخاندم. دست‌‌های استخوانی‌اش را طرفم گرفت.
- دخترم! دستام جون ندارن... 
به کیسة پارچه‌‌ای که روی زمین افتاده بود،‌ اشاره‌ کرد.
- نمی‌تونم این رو بلند کنم. خونه‌م ته همین کوچة بن‌بسته. می‌شه کمکم کنی؟ 
با سر جواب مثبت دادم و نزدیک رفتم. بازویم را گرفت تا بتواند به‌راحتی سراپا بایستد. بازویم را به او سپردم و با دست دیگرم کیسة پارچه‌‌ای را از روی زمین بلند کردم. پیرزن با قدم‌‌هایی کوتاه؛ آرام‌ و آهسته راه افتاد.
به انتهای کوچه نگاه کردم. با تصور قدم‌های کوتاهش، راه خیلی طولانی به نظرم رسید. دیرم شده بود! باید زودتر به کلاسم می‌‌رسیدم. ناتوانی دست‌هایش را بر بازویم حس می‌کردم. صدایش مرا به خود آورد: «آش نذری واسه پسرم بردم. از همون آشی که همیشه دوست داشت. خودم پخته بودم. پنجشنبه‌ها می‌رم سرِ مزارش.»
- خدا بیامرزدش.
به آسفالت کوچه چشم دوخته بود و حرفش را زیر لب تکرار می‌‌کرد: «از همون آشی که همیشه دوست داشت پختم.»
انگار حرفم را نشنیده بود که جوابی نداد. سربلند کرد و گفت: «خسته شدی مادر! من پیرم و نمی‌تونم پا به پات راه بیام، تو یه کم آروم‌تر برو...» 
قدم‌هایم را کوتاه‌‌تر کردم. صدایش می‌لرزید؛ با حسرت به دمپایی پلاستیکی، که تنها نیمی از پاهایش را پوشانده بود، چشم دوخت.
- با این دمپایی نمی‌تونم درست راه برم؛ پنجشنبة پیش که سوار اتوبوس شدم بارون میومد، وقتی از ماشین پایین اومدم پاهام خیس شد. اگه پسرم بود، حتماً یه جفت گالش سفید برام می‌‌خرید. هر چی لازم داشتم برام می‌‌خرید.
 به انگشت‌‌های استخوانی و حنا بسته‌‌اش که از دهانه باز دمپایی نارنجی، بیرون زده بود، نگاه کردم. انگشت‌هایش از سرما کبود شده بود. پیرزن آهی کشید، سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «منو این‌طور نبین دختر جون. منم یه روز شوهری داشتم و پسری. شوهر خدابیامرزم خیلی زود از دنیا رفت. من موندم و تنها پسرم رضا؛ پسر که نبود... یه دسته‌گل بود... هر چی ازش بگم کم گفتم.»
- خدا بیامرزدشون، روح هر دوشون شاد باشه.
این بار بلندتر گفتم. حدس زدم گوش‌هایش سنگین است که بازهم جوابی نداد. همین‌طور یکریز صحبت می‌کرد... دوباره گفت: «رضا هرروز به هم سر می‌‌زد و حالم رو می‌پرسید. کارام رو انجام می‌‌داد و پنجشنبة هر هفته با هم سر خاک پدر خدابیامرزش می‌‌رفتیم. هر جا می‌خواستم برم، با ماشین میومد دنبالم و منو می‌‌برد. با اینکه تازه ازدواج‌ کرده بود؛ ولی همة کارهامو انجام می‌‌داد...»
دیگر بین حرف‌های پیرزن چیزی نگفتم. نیمی از کوچه را طی کرده بودیم. با اینکه کوچه خیلی دور و دراز نبود؛ انگار کش آمده بود! آن‌قدر قدم‌هایمان کوتاه و کند بود، که حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. چاره‌ای نداشتم. اگر پیرزن را رها می‌کردم، وجدان درد می‌گرفتم.
- یه عاشورا رضا اومد دنبالم و با هم رفتیم حرم. از اون روزای گرم تابستون بود. خیلی شلوغ بود. دسته‌های بزرگ و کوچیک اطراف حرم جمع شده بودن و عزاداری می‌کردن. مردم برای زیارت و دیدن دسته‌‌ها اومده بودن، ما هم با زحمت تونستیم تا صحن سقاخونه بریم. رضا گفت: «مادر! بیا ظهر عاشوراست بریم کنار ضریح و زیارت بخونیم.» گفتم: «نه مادر جون، نمی‌تونم توی این شلوغی همرات بیام. خودت برو و زود برگرد. من همین‌جا کنار سقاخونه منتظرت می‌مونم.»
همین‌طور که حرف می‌زد، با گوشة ‌روسری خیسی چشم‌هایش را پاک کرد.
- خیلی منتظر موندم و رضا نیومد. هیچ‌وقت اون قدر دیر نکرده بود. هیچ‌وقت منو توی آفتاب داغ تابستون منتظر نمی‌ذاشت. خواستم برم دنبالش؛ اما... شلوغ بود و پای رفتن نداشتم. یهو نفهمیدم چی شد که صدای وحشتناکی اومد! همه‌جا لرزید... قلبم ریخت! مردم، مضطرب و بی‌‌قرار این‌طرف و اون طرف می‌دویدن. همه‌گریه می‌‌کردن. از میون جمعیت، به دنبال پیدا کردن رضا، طرف ضریح رفتم. زنی رو دیدم که مقنعة ‌سفیدش پرخون شده بود. مقنعه‌ش رو به همه نشون می‌‌داد و منافق رو نفرین می‌کرد...
پیرزن ایستاد و حرفش را ناتمام گذاشت. نفسی تازه کرد و با صدایی لرزان ادامه داد: «جلوتر که رفتم، همه‌جا پر از دود و خون بود! مفاتیح و قرآن، زیر شیشه‌‌های شکسته و جنازه‌ها مونده بودن. بدنا پاره‌پاره، لباسا تیکه تیکه، قرآنا سوخته، مهر و تسبیحا خونی... بازم جلو رفتم... دو تا خادم نذاشتن به ضریح نزدیک‌‌تر بشم... چند نفر جنازه‌های سوخته رو از زیر آوار بیرون کشیدن، زخمیا رو هم بیرون آوردن، ولی بین هیچ کدومشون پسرم نبود. بیشتر اونایی که ظهر عاشورا برای زیارت رفته بودن، دیگه برنگشتن... اون وقت بود که فهمیدم رضا هم رفت پیش صاحب اسمش... دستش رو از میون اجساد پیدا کرده بودن، میون مشتش، پارچه سبزی رو گرفته بود. همون تکه پارچة کوچیکی که بهش دادم تا با غبار ضریح متبرک کنه. از همون تکه پارچه شناختمش، پارچه عطر گل محمدی گرفته بود، عطر ضریح... 
سوزش ‌اشک نگاهم را پوشاند. احساس کردم انگشت‌‌های پیرزن یخ کردند. سردی انگشت‌هایش را بر مچ دستم حس ‌کردم. کشان‌کشان به‌طرف خانه‌ای رفت و روی پلة سنگی جلوی در نشست.
پارچه سبزی را که به گوشة روسریِ سیاهش سنجاق کرده بود، باز کرد و طرفم گرفت.
- این همون پارچه‌ایه که پسرم متبرک کرد. تنها چیزی که تو دنیا برام با ارزشه... 
پارچه را گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. نفسی عمیق کشیدم. عطر گل‌‌های محمدی، از لابه‌لای تاروپودش، مشامم را پر کرد. پیرزن به انتهای کوچه نگاه کرد؛ کبوتری سفید، کنار جوی باریک، پی دانه‌ می‌‌گشت. نگاه از انتهای کوچه گرفت و رو به من که هنوز منتظر ایستاده بودم گفت: «دیگه راهی نیست؛ اون درِ چوبی، خونة منه... شاید رضا هنوزم مثل اون روزا به دیدنم اومده و وقتی فهمیده نیستم، منتظرم توی خونه نشسته...» 
پارچة سبز را به روسری سیاهش سنجاق کرد و با سختی از جا برخاست. کیسة ‌پارچه‌ای را از زمین بلند کرد. خواستم کمکش کنم که سرش را برگرداند و گفت: «برو دخترم، برو به کار و زندگی‌ت برس... تا خونه راهی نیست. حتماً رضا منتظره و در رو برام باز می‌کنه...» 
درحالی‌که حرفش را زیر لب تکرار می‌کرد به راه افتاد.
- حتماً رضا منتظره و در رو برام باز می‌کنه...
 ساعتم را نگاه کردم؛ کلاسم خیلی دیر شده بود و دیگر به آن نمی‌رسیدم. در برابر نگاهم، کوچه‌ای بن‌بست بود که پیرزن سلانه‌سلانه پیش می‌‌رفت. کبوتر سفید، از کنار جوی پر کشید و بالای دیوار خانه‌‌ای با در چوبی نشست.
 به یاد شهدای حرم رضوی
 
* مریم عرفانیان
منبع: کیهان
اینستاگرام
خواهرخوبم مریم خانم دلنوشته زیبایی بودازخدای شهداعاجزانه درخواست میکنم بحرمت اشکهای ریخته شده بشماعزت وسربلندی بدهدوبحرمت اون بدنهای پاره پاره بماهم توفیق درست زندگی کردن ویک شهادت ناب بدهدکه عطش ماهمین جمله است ولاغیر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi