شناسه خبر : 105542
سه شنبه 23 آبان 1402 , 10:25
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اصرار داشتم به عملیاتی بروم که قسمتم اسارت بود!

گفت‌وگو با آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع‌مقدس حاج عزیزالله فرخی
 

فاش نیوز - «مست و سنگستان» عنوان کتابی است که از خاطرات آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، عزیزالله فرخی به انتشار رسیده است

 
علیرضا محمدی

جوان آنلاین: «مست و سنگستان» عنوان کتابی است که از خاطرات آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، عزیزالله فرخی به انتشار رسیده است. عنوان این کتاب از آن رو عجیب به نظر می‌رسد که ماجرای مجروحیت و اسارت فرخی از وقایع نادری است که می‌تواند برای یک انسان رخ دهد. عزیزالله فرخی متولد یکی از مناطق جنوب شهر تهران، خاطرات جالبی از حضور در وقایع انقلاب، رفاقت با سردار شهید محمد ناظری، دو مجروحیت سخت در جبهه و... دارد که سعی کردیم در گفتگو با ایشان برگ‌هایی از این خاطرات را تقدیم حضورتان کنیم. به دلیل طولانی بودن خاطرات جانباز فرخی، بخش مربوط به دوران اسارت ایشان را در روز‌های آتی منتشر خواهیم کرد.

بچه کدام محله تهران هستید و چطور وارد جریان انقلاب و سپس دفاع مقدس شدید؟
من متولد ۱۳۴۲ در دولاب تهران هستم، اما در محله امامزاده حسن (ع) بزرگ شدم. یک محله مذهبی در جنوب غرب تهران که غیر از وجود صحن و بارگاه امامزاده، مساجد زیادی هم دارد و این‌ها باعث جذب بچه‌های محله به سوی مسجد و جلسات مذهبی می‌شد. خودم از ۱۰ سالگی به صورت مرتب به جلسات قرآن و اصول عقاید مسجد ۱۴ معصوم (ع) در محله جی می‌رفتم. آنجا استادی داشتیم به نام آقای علی اصغر امینی که خیلی روی ما و طرز فکرمان تأثیرگذار بود. تقریباً از سال ۵۵ جلسات مخفی ما در این مسجد شروع شد. در این جلسات از مسائل سیاسی و مخالفت با رژیم پهلوی مطالب زیادی دستگیرمان شد. طوری که سال ۵۷ در اوج انقلاب، با اینکه نوجوان ۱۵ ساله‌ای بودم، اما تقریباً همه چیز را از نهضت حضرت امام و چرایی مخالفت با رژیم شاه می‌دانستم. با جدیت وارد جریان انقلاب شدم و درست فردای پیروزی، یعنی در ۲۳ بهمن ۱۳۵۷، به عضویت کمیته مسجد امام جعفرصادق (ع) که نزدیک خانه‌مان بود، درآمدم. مسئول‌مان سردار شهید محمد ناظری بود. کمیته ما شعبه‌ای از کمیته منطقه ۱۲ به فرماندهی آیت‌الله ایروانی بود.

سردار ناظری که گفتید همان شهید معروفی هستند که حاج قاسم می‌گفت مربی آموزشی ایشان هم بوده است؟
بله، شهید ناظری بچه محله ما بود. الان بنای یادبودش در حیاط امامزاده حسن (ع) وجود دارد. ایشان از شهدای شاخص این محله هستند که در سطح کشوری شناخته شده‌اند. همان طور که شما هم گفتید، حاج قاسم سلیمانی از شهید ناظری به عنوان استاد و مربی خودش یاد کرده بود. حاج محمد ناظری در امور آموزشی ید طولایی داشت. خیلی از چهره‌های مطرح لشکری یا حتی کشوری زیر نظر ایشان آموزش دیده‌اند. مثل آقای لاریجانی (رئیس سابق مجلس) که در مراسم شهید ناظری شرکت کرد و گفت از سوی این شهید آموزش‌هایی را پشت سرگذاشته است.

چه خاطراتی از شهید ناظری دارید؟ خصوصیات اخلاقی‌شان چه بود؟
حاج محمد آدم عجیبی بود. هم دانش نظامی داشت هم خودش در میدان رزم، آدم قابل و توانمندی بود. به رغم توانایی‌هایش خیلی خاکی بود و اصلاً هیاهو نداشت. رفاقت من و ایشان از زمان حضور در کمیته تا شهادت‌شان ادامه داشت. البته حاج محمد چند سالی از من بزرگ‌تر و حکم استادی ما را داشت. سال ۶۱ که در جریان عملیات الی بیت المقدس مجروح شدم و دوران نقاهت را می‌گذراندم یک شب ایشان را در محله دیدم. پرسیدم چه کار می‌کنی؟ در جواب گفت یک جزوه با موضوع «نبرد با استحکامات» نوشته است. بعد توضیح داد که ما در شب‌های عملیات کلی زمان و انرژی صرف می‌کنیم تا از موانع دشمن عبور کنیم و تازه به خط اصلی آن‌ها می‌رسیم. ایشان در جزوه‌اش شیوه‌های مقابله با این موانع را توضیح داده بود. حاج محمد زمانی چنین جزوه‌ای نوشته بود که شاید خیلی‌ها هنوز فکرشان نمی‌رسید در خصوص این موانع کاری انجام دهند. اما او آدم بسیار خوشفکری بود. یادم است در پادگان سعدآباد (امام علی کنونی) شهید ناظری همیشه بین نیرو‌های آموزشی‌اش، تعدادی هم از جوان‌های لبنانی را آموزش می‌داد. یا وقتی در محله‌مان مراسم ختم شهیدی بود، یک اتوبوس از نیرو‌های آموزشی لبنانی‌اش می‌آورد. آن موقع بعضی‌ها مسخره‌اش می‌کردند، اما کمی بعد که حزب‌الله لبنان از میان همین جوان‌ها تشکیل شد، همگی پی به دوراندیشی افرادی مثل شهید محمد ناظری بردیم.

اولین بار چه زمانی به جبهه رفتید؟
اولین بار اوایل سال ۱۳۶۰ همراه دایی‌ام که ارتشی بود به اهواز و مناطق عملیاتی مثل جبهه فارسیات و طراح رفتیم. هنوز درسم تمام نشده بود و خانواده انتظار داشتند که اول دیپلم بگیرم. رفتن دایی به جبهه که برای ارائه گزارش بود، بهانه لازم را به من داد تا به آن مناطق بروم. وقتی از منطقه برگشتیم، درسم را نیمه رها کردم و پاییز سال ۶۰ به عضویت سپاه درآمدم. اواخر همان سال بعد از پایان دوره آموزشی به جبهه غرب اعزام شدم. قبل از آن هم مدت کوتاهی در تیم حفاظتی حضرت آقا به عنوان رئیس‌جمهور وقت بودم.

بنابراین در اولین اعزام رسمی به عنوان پاسدار به جبهه رفتید؟
بله، ما دوره آموزشی دیده‌بانی را گذرانده بودیم. شاید اولین دوره تخصصی در سپاه را ما پشت سرگذاشتیم. بعد به سرپل ذهاب اعزام شدیم. به عنوان دیده‌بان به توپخانه ارتش مأمور شدم. فروردین سال ۶۱ که عملیات فتح‌المبین در جبهه جنوب شروع شد، ما هم در جبهه غرب روی سر بعثی‌ها آتش سنگین توپخانه می‌ریختیم.

گویا شما دو مرحله مجروحیت سخت داشتید، این مجروحیت‌ها در کدام عملیات بودند؟
اولین بار سال ۶۱ در جریان عملیات فتح خرمشهر مجروح شدم. از جبهه سرپل ذهاب که برگشتیم، به عنوان نیروی گردان ۹ سپاه تهران به فرماندهی شهید احسان قاسمی به عملیات فتح خرمشهر اعزام شدیم. شهید قاسمی از یک خانواده بسیار متمول کاشانی بود که در امریکا درس می‌خواند، اما رفاه و درس در امریکا را رها کرده بود تا به جبهه بیاید. گردان ۹ نامش «قدر» بود. رفتیم و به عنوان گردان هجدهم تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) در قالب این تیپ وارد عملیات شدیم. آنجا تعدادی از بچه‌های گردان دوم و پنجم تهران به ما ملحق شدند و ۱۰۰ نفر از بسیجی‌های قمی هم به جمع ما آمدند و شدیم یک گردان ۵۰۰ نفره به نام گردان امیرالمؤمنین (ع). خلاصه از ۱۲ یا ۱۳ اردیبهشت وارد جریان عملیات شدیم و من درست ساعت چهار و نیم صبح روز ۲۰ اردیبهشت در شلمچه مجروح شدم. سه گلوله به پای چپم خورد و روی زمین افتادم. چون پایم به سمت دشمن بود، یک گلوله هم به کف پای راستم خورد و پنجه پایم را خرد کرد. یک ترکش هم به سرم و ترکش‌هایی هم به کمرم خورد. حسابی داغان شدم ولی خودم را کشیدم به سمت نیرو‌های خودی و حین راه صد‌ها گلوله از بالای سرم عبور می‌کرد. طوری که موهایم سوخت و رد گلوله‌ها پشتم دیده می‌شد، ولی من قسمت گلوله‌های خودم را خورده بودم و این گلوله‌ها دیگر قسمت من نبود! تا شب در منطقه ماندم و بعد به اهواز و نهایتاً مشهد اعزام شدم. مجروحیت دوم من در عملیات والفجر ۴ بود. همانجا هم اسیر شدم.

با آن سطح از مجروحیت در عملیات فتح خرمشهر، چطور دوباره به جبهه برگشتید؟
۱۵ روز در مشهد بستری بودم و بعد به تهران منتقل شدم. چون پنجه پایم شکسته بود تا ماه‌ها نمی‌توانستم خوب راه بروم. به ناچار یک سال از جبهه‌ها دور ماندم. البته چند ماه بعد سرکارم برگشتم و به عنوان مربی آموزشی در اسلامشهر مشغول شدم. حوزه استحفاظی ما از محله داروگر تهران تا شهر رباط کریم را پوشش می‌داد. این منطقه آن قدر جمعیت داشت که همیشه به استعداد یک لشکر نیرو به محور بوکان تا مریوان اعزام می‌کردیم تا امنیت جاده‌ها را تأمین کنند. خودم هم دو الی سه بار برای سرکشی به این محور رفتم. مسئول محور بوکان- مریوان برادری بود به نام حجت که خیلی بچه خوب و با صفایی بود. بار آخری که به منطقه رفتم به حجت گفتم تو شش ماه است اینجایی چرا مرخصی نمی‌روی؟ گفت من منطقه و شرایطش را خوب می‌شناسم، نمی‌توانم اینجا را رها کنم و بروم. دوره‌ام که تمام شد تهران برگشتم. دو هفته بعد شنیدم که ضد انقلاب حمله کرده و بوکان را گرفته است. برادر حجت هم مجروح و اسیر شده بود. ضد انقلاب او را آورده بودند درست روبه‌روی پمپ بنزین بوکان، رویش بنزین ریخته و آتشش زده بودند. شهادتش بسیار خاص و عجیب بود.

اولین عملیات بعد از بازگشت مجددتان به جبهه همان والفجر ۴ بود که اسیر شدید؟
بله، تا زمان این عملیات درگیر کار‌های آموزشی بودم، چون پایم لنگ می‌زد و نمی‌توانستم در عملیاتی شرکت کنم. گچ پایم را که باز کردند، اصرارم برای رفتن به جبهه شروع شد، اما مسئولان می‌گفتند به وجودت در آموزش نیرو‌ها نیاز داریم. نهایتاً گفتم اگر اجازه ندهید از سپاه می‌روم و بسیجی اعزام می‌گیرم. مسئول‌مان گفت اگر تا این حد اصرار می‌کنی برو ولی ظرف شش ماه برگرد. من هم سریع رفتم تا به عملیات والفجر ۴ برسم و در همین عملیات اسیر شدم. انگار بلیت یکسره گرفته بودم که بروم اسیر شوم!

تا زمان اسارت‌تان کلا چند روز در شرایط عملیاتی بودید؟
والفجر ۴ در غرب کشور بود و لشکر ۲۷ در بیستون کرمانشاه یک پایگاه داشت. ابتدا آنجا رفتم. اما به من گفتند عملیات سه مرحله‌اش انجام گرفته و لشکر نهایتاً در مرحله چهارم عملیات می‌کند و برمی‌گردد. تو می‌خواهی کجا بروی؟ برگرد تهران اینجا نمان. من، اما اصرار می‌کردم که حتی شده به مرحله آخر عملیات برسم، باید بمانم. انگار اصرار داشتم که بروم و اسیر شوم! منظورم قسمت آدم است که خودش هم در آن دخیل است. ۱۰ روز در پایگاه بیستون بلاتکلیف ماندم تا اینکه گفتند یک کامیون آیفا دارد به منطقه می‌رود، اگر می‌خواهی با آن برو؟ همراه یکی از نیرو‌های اطلاعات عملیات رفتم و ۱۱ ساعت از کرمانشاه تا مریوان در راه بودم. صبح که رسیدم در سنگری با شهید همت فرمانده لشکر ۲۷ و تعدادی از فرماندهان گردان روبه‌رو شدم. جلسه‌ای داشتند و بعد از نماز صبح همت استراحتی کرد و رفت. آفتاب که بالا آمد، پرسنلی لشکر گفت ما جایی برای شما نداریم. همه گردان‌ها نفرات‌شان مشخص شده است. گفتم جایی برای من پیدا کنید. نهایتاً یک کلاشنیکف به من دادند و یک پلاک هم برایم ثبت کردند. نیروی گردان مالک به فرماندهی شهید کارور شدم. عصر همان روز حرکت کردیم. شب رسیدیم و با شروع عملیات، کمی بعد مجروح شدم و چند روز داخل میدان مین ماندم و نهایتاً اسیر شدم.

نام کتاب خاطرات شما که مست و سنگستان است، اشاره به همین قضیه ماندن‌تان در میدان مین دارد؟
اجازه دهید قبلش بگویم که آنجا چه اتفاقی افتاد. عملیات ما لو رفته بود و بچه‌های گردان پشت یک میدان مین زمینگیر شده بودند. اما یک بسیجی نوجوان توانسته بود از میدان مین عبور کند. ایشان آن طرف مدام داد می‌زد که شما چرا نمی‌آیید؟! یالا بیایید و از این حرف‌ها... من دویدم داخل میدان مین و بدون اینکه مشکلی پیش بیاید از آن عبور کردم و جلوی دهان این برادر را گرفتم. گفتم کمتر سروصدا کن. آن طرف بچه‌ها پشت میدان مین گیر افتاده‌اند و دشمن هم دارد ما را می‌زند. کسی کپ نکرده، به ناچار زمینگیر شده‌اند. خلاصه من و این بنده خدا با تیربار دشمن درگیر شدیم. باقی بچه‌ها آن طرف میدان مین بودند. تانک‌های دشمن هم که ما را با توپ می‌زدند. ناگهان احساس کردم یک ترکش به کمرم اصابت کرد. بدنم قفل کرد و روی زمین افتادم. در همین حال یک گلوله تانک بالای سرم اصابت کرد که ترکش بزرگی از آن سرم را شکافت و باعث تخلیه چشمم شد. با انفجار این گلوله، دیدم دارم با سرعت به سمت بالا می‌روم. در خیال خودم از شدت انفجار به بالا پرتاب شده بودم، ولی در اصل روحم بود که داشت از جسمم فاصله می‌گرفت. آن قدر بالا رفتم که تبادل آتش دو طرف را می‌دیدم. یک آن پیش خودم گفتم خدایا من که این قدر بالا پرتاب شدم، اگر روی زمین بیفتم که تکه بزرگم گوشم است. تا این از ذهنم خطور کرد، یکهو به هوش آمدم و دیدم بینی‌ام پر از خون است و راه نفسم را سد کرده است. دست انداختم خون‌های بینی را تخلیه کنم که چشمم خرخر کرد. تازه متوجه شدم که چشمم تخلیه شده است. آن قدر خوشحال شدم که تا الان چنین احساس خوشی را تجربه نکرده‌ام! خوشحالی‌ام به این دلیل بود که گفتم خدایا یک عضو از من را قبول کردی و چشمم را از من گرفتی! من چهار روز و سه شب در همان منطقه ماندم و هربار که به هوش می‌آمدم سعی می‌کردم خودم را به نیرو‌های خودی برسانم. اما چند قدم که می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم و صورتم کنار مین‌ها می‌افتاد. از هوش می‌رفتم و دوباره چند ساعت بعد به هوش می‌آمدم و این کار چهار روز تکرار شد. اینکه نام کتاب را مست و سنگستان گذاشتم، به همین دلیل است. گویی مستی بودم که در سنگستان (میدان مین) تلو تلو می‌خوردم، اما خواست خدا بود که اتفاقی برایم نیفتد. به قول بابا طاهر:
شب تاریک و سنگستان و مو مست/ قدح از دست مو افتاد و نشکست... نهایتاً در آن میدان مین و با آن مجروحیت سنگین زنده ماندم و به اسارت دشمن درآمدم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi