شناسه خبر : 105825
چهارشنبه 01 آذر 1402 , 10:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سبکبال و همیشه در صحنه

 یادی از شهید حسن جنگجو و شهیده شهناز حاجی‌شاه شهدای شاخص سازمان بسیج در سال 1402
فاش نیوز - «سبکبال بودن» و «همیشه در صحنه بودن»، ویژگی‌های ممتاز و مشترکِ تمامی بسیجیانِ مخلص و انقلابی است. به مناسبت هفته بسیج، یادی می‌نماییم از دو بسیجی که این دو خصیصه تجلی و نمود اعلایی در زندگی‌شان داشت و سبکبال بودن و عشق و عطش به شهادت در راه خدا از یکسو و همیشه در صحنه بودن و تلاش شبانه‌روزی در راه خدمت به اسلام و انقلاب و نظام و جهاد فی سبیل‌الله در سیرت‌شان شعله‌ور بود و سرانجام نیز مزدِ سبکبال بودن و همیشه در صحنه بودن‌شان را گرفتند و در تجارت پرسود با خالق هستی و گیتی روسفید گردیده و جان‌شان را به بهای لقاء‌الله و بهشت و رضوان الهی خریداری نمودند و با بال شهادت از ملک به ملکوت پرواز کرده و به حیات جاودانه و روزی گرفتن نزد پروردگار رسیدند.
به مناسبت هفته بسیج یادی می‌نماییم از شهید حسن جنگجو و شهیده شهناز حاجی شاه، شهدای شاخص سازمان بسیج در سال 1402.    
 
شهید حسن جنگجو، سردار خیبر
شهید حسن جنگجو، سال 1339 در خانواده‌ای مؤمن و انقلابی متولد گردید. سه برادر و دو خواهر بودند. حسن فرزند سوم خانواده و پسر دوم بود. هر سه برادر به نامهای حسن و حسین و احد در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل جهاد فی سبیل‌الله نمودند که از میان آنان توفیق شهادت نصیب حسن آقا گردید.
حسن تازه 20 ساله شده بود که به جبهه رفت و اسفندماه 1362 در 23 سالگی در عملیات خیبر در جزایر مجنون به شهادت رسید و بیش از سه دهه شهید گمنام و میهمان ویژه حضرت فاطمه زهرا(س) بود تا اینکه بعد از سی و چهار سال، در سال 1396 پیکرش کشف و در تبریز تشییع و خاکسپاری گردید.
 نماد مقاومت و ایثارِ جمهوری اسلامی ایران 
در جهان
شهید حسن جنگجو جثه‌ای کوچک و قدی کوتاه داشت و به نوجوانان سیزده ساله شهادت داشت، به همین دلیل در فضای مجازی و رسانه‌ها به «فهمیده آذربایجان» شهرت یافته است.
آقای حسین جنگجو برادر بزرگ شهید در مورد دلیل شهرتش به «فهمیده آذربایجان»، خاطرنشان می‌نماید:
«شاید اولین دلیل، شباهت ظاهری و جثه کوچک حسن باشد اما دلیل اصلی به خاطر شجاعت‌ها و شهامت‌هایی که با وجود سن کم در جبهه از خود نشان داده است.»
تصویری از شهید حسن جنگجو معروفیت جهانی دارد. در این تصویر، جوانی با لباس‌های گل‌آلود دیده می‌شود که جثه‌ای کوچک دارد و بیننده تصویر در نگاه اول گمان می‌نماید که نوجوانی سیزده ساله است. در این تصویرِ معروف و جهانی، این جوانِ ریز اندام اسلحه به دست و سینه‌خیز در گل و لایِ شدید با چهره‌ای مصمم و اراده‌ای پولادین در حال پیشروی است. این تصویر در خط مقدم جبهه به ثبت نرسیده بلکه در دوره‌ای آموزشی قبل از اعزام در مسجد سلیمان گرفته شده و تاریخ ثبت‌اش اسفند ماه ۱۳۵۹ است. 
این تصویر، سال‌​های طولانی است که نماد مقاومت و ایثار است و به عنوان نماد مقاومت جوانان ایران اسلامی در دنیا شناخته شده است.
در ادامه گزارش مروری می‌نماییم بر زندگینامه و حماسه آفرینی‌ها و شهادتِ این نمادِ مقاومت و ایثارِ جمهوری اسلامی ایران در جهان.
رشد و تعالی در خانواده‌ای مؤمن و انقلابی
شهید حسن جنگجو متولد و ساکن تبریز و از خانواده‌ای شریف و متدین و ساده زیست و انقلابی بود. خانواده‌ای که مصداق گودنشینان و کوخ نشینانی بودند که به تعبیر امام‌خمینی یک موی آنان بر کاخ‌نشین‌ها برتری دارد.
آقای حسین جنگجو برادر بزرگ شهید از مؤمن و انقلابی بودنِ خانواده و مهیا بودنِ شرایط برای رشد و تعالیِ برادرش حسن می‌گوید:
«خانواده ما از لحاظ طبقه اجتماعی و موقعیت مالی تهیدست و پایین محسوب می‌شد. پدرم در یک گرمابه کارگری می‌کرد و معاش خانواده پرجمعیت‌مان را با هر زحمتی که بود از راه ‌حلال به دست می‌آورد. به لحاظ تفکری هم مذهبی سنتی محسوب می‌شدیم و پدر بسیار مقید به انجام فرایض دینی بود. آن‌قدر در این امر راسخ بود که رادیو و تلویزیون تا قبل از انقلاب به دلیل صدا و تصویر مستهجن اصلا وارد خانه ما نشد....
پدرم با آغاز تظاهرات انقلابی به خیابان‌ها می‌رفت و همراه مردم علیه شاه شعار می‌داد. حتی یادم هست زمانی که برای مراسم بزرگداشت شهدای قم به مسجد قزیلی رفته بود، با درگیری ماموران و مردم، کفشش را درآورد و به سر یک مأمور زد.»
انتخابِ آگاهانه و عاشقانه
حسن در جهاد سازندگی فعال بود و با بسیج هم آشنا بود، به خاطر همین داوطلبانه در بسیج ثبت‌نام نمود و به جبهه رفت. پدر و مادرم نه تنها مخالفتی نکردند بلکه اجازه هم دادند که وی مسیری را که آگاهانه و عاشقانه انتخاب کرده، ادامه دهد.
با شروع جنگ دلش می‌خواست به جبهه برود. دوستان هم مسجدی‌اش می‌گفتند اگر بروی از درس و مشق عقب می‌مانی. یک شب در خانه به پدرش گفت: دوستانم این‌طور می‌گویند ولی من دلم می‌خواهد بروم؛ برای درس خواندن همیشه وقت هست ولی برای جنگیدن وقت کم است. نمی‌توانیم منتظر بمانیم تا دشمن بیاید و خاک مان را اشغال کند. من با اجازه شما به جبهه خواهم رفت و تا آخرین نفس خواهم جنگید.
اولین اعزام شهید جنگجو به جبهه در سال 59 و 6 ماه پس از آغاز جنگ بوده است، در قامت جوانی تقریباً 20 ساله با جثه‌ای کوچک اما بسیار مصمم و با اراده‌ای پولادین.
حسن به همراه تعدادی از بچه‌های مسجد حاجی ولی به دزفول رفت و بروند تا بتوانند به جنگ اعزام شوند. در دزفول دوره نظامی دید اما تنها برگشت و گفت به دلیل اینکه جثه‌ام کوچک‌تر از بقیه بود و فکر کردند سنم هم کمتر است، اجازه اعزام ندادند. 
مدتی بعد یک دوره ده روزه آمادگی دفاعی در مسجد سلیمان گذراند و سپس به گروه شهید چمران و گروه جنگ‌های نامنظم منتقل شده بود. عکسِ معروفش در همین دوره آمادگی در مسجد سلیمان به ثبت رسیده است.
نور چشمِ شهید چمران
به خاطر جثه کوچک‌اش، ابتدا به آشپزخانه فرستاده شد اما بعد از اینکه شهید چمران وی را دیده بود و با توانایی‌های رزمی‌اش و علاقه‌اش به دفاع از کشور آشنا شده بود، با ضمانت خود شهید چمران به خط مقدم راه پیدا کرده بود و در جنگ‌های نامنظم شرکت داشت. 
روایت همرزمان شهید چمران، از علاقه خاص وی به شهید حسن جنگجو حکایت دارد. حسن جزو نیروهای مورد اطمینان شهید چمران بود.
شهید چمران، حسن را مثل پسر خودش دوست داشت و به همه می‌گفت: «بو منیم بالامدی» یعنی این بچه من است. 
مادر گرامیِ شهید حسن جنگجو در مورد عمقِ رابطه فرزندش با شهید چمران ابراز نموده است:
«از اولین روز حضورشان در جبهه (در سال 59 که جنگ شروع شد)، با شهید چمران آشنا شده و به گروه جنگ‌های نامنظم ملحق شده و در کنار ایشان بودند. یک‌بار که زنگ زده بود و با من تلفنی صحبت می‌کرد، شهید چمران پرسیده بودند با کی حرف می‌زنی؟ گفته بود با مادرم و ایشان گفته بود که گوشی را بده می‌خواهم با مادرت صحبت کنم. وقتی با شهید چمران صحبت کردم خیلی از حسن اظهار رضایت می‌کردند و می‌گفتند که خیلی پسر زرنگ و کاری‌ای است. اصلاً اجازه نمی‌دهد من هیچ کاری را انجام دهم. همیشه همه جا و در کنار من حاضر و آماده است.»
مادر گرامی شهید جنگجو وضعیت فرزندش در زمان شهادت چمران را چنین به تصویر می‌کشد:
«زمان شهادت شهید چمران، حسن به شدت زخمی شده بود و در مرخصی بود. وقتی خبر شهادت ایشان را شنید، از ته دل‌گریه می‌کرد. می‌گفت:‌ای کاش من می‌مردم و ایشان شهید نمی‌شدند. خیلی به ایشان علاقه داشت و همیشه به حرف دکتر چمران گوش می‌داد و هر کاری می‌گفتند، انجام می‌داد.»
 جهاد شبانه‌روزی و جانبازی‌های گسترده
حسن تا آخرین روزهای زندگی دکتر مصطفی چمران از هم رزمانش بود و بعد از شهادت دکتر چمران، به گردان امام حسین(ع) در لشکر عاشورا ملحق شد. 
حسن به جز چند روزی که برای مرخصی برمی‌گشت، بقیه اوقات را در جبهه می‌گذرانید و عملیات‌های مختلفی شرکت نمود. در عملیات‌های فتح المبین، والفجر۴، مسلم بن‌عقیل و خیبر حضور داشت. 
در عملیات مسلم بن‌عقیل از ناحیه صورت مجروح شد. در عملیات والفجر4 تمام بدنش زخمی شد و تعدادی از انگشتان پایش شکست و در بیمارستان بستری شد. بعد از چند روزی حالش بهتر شد و به خانه آمد، اما هنوز پایش در گچ بود و نمی‌توانست کفش بپوشد. با این وجود قصد داشت داشت تا دوباره به جبهه برگردد. خانواده اصرار کردند که صبر کند تا زخم پایش خوب شود و بعد از بهبودی کامل به جبهه برگردد. حسن در پاسخ گفت: می‌خواهم بروم. با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید و اگر شهید شدم، می‌خواهم همین‌گونه شهید شوم. 
 شهادت در رکاب شهید حمید باکری
یک ماه بعد از اعزام مجددش به جبهه، عملیات خیبر آغاز شد. حسن در این عملیات با پای برهنه شرکت نمود و در محاصره دشمن قرار گرفت و به اتفاق عده کمی از دوستانش که آنجا حضور داشتند در رکاب شهید حمید باکری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و در نهایت به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
آقای حسین جنگجو برادر شهید در مورد تاریخ و نحوه شهادتش خاطرنشان می‌نماید:
«در دهه اول اسفند 62 در عملیات خیبر شهید شد. دقیقاً روزش معلوم نیست. اما بعدها به ما گفتند که احتمال زیاد هفتم اسفند بوده. بعدها از رزمندگانی که با او در جبهه بودند شنیدیم که اینها در جزایر مجنون بودند که بین نیروهایی که جلو رفته بودند و نیروهای پشتیبانی فاصله افتاده بود. عراقی‌ها این بین نیرو پیاده کرده بودند. آنها را محاصره کرده بودند و حسن و دوستانش هم بعد از مقاومت شهید شده بودند.»
بی‌قراری برای شهادت 
و برات شهادت گرفتن از امام رضا(ع)
برادر کوچک شهید جنگجو از عطش و بی‌تابی و بی‌قراری‌اش برای شهادت و برات شهادت گرفتنش از امام رضا(ع) می‌گوید: 
«قبل از شهادتش با مادرم به مشهد رفته بود. مادرم تعریف می‌کرد یک روز عصر که در حرم نشسته بودم و دعا می‌خواندم، حسن کنارم آمد و با خوشحالی گفت: مادرجان، از آن قفل‌هایی که پنجره‌های فولاد حرم می‌بندند و حاجت می‌طلبند، من هم دیروز یک قفل بسته بودم، امروز دیدم قفل باز شده. پرسیدم: علت این کارت چه بود؟ جواب داد: من خودم بستم ببینم شهادت نصیب من خواهد شد یا نه؟ خیلی خوشحال بود از اینکه آرزویش برآورده شده بود و می‌دانست که روزی شهید خواهد شد.
یک بار که در مرخصی بود، یک روز از خواب بیدار شد، دیدم‌گریه می‌کند. مادرم پرسید که چرا‌ گریه می‌کند؟ گفت: دوستانم را که شهید شده‌اند در خواب دیدم، گفتند: حسن بیا که عملیات هست، چشم به راهت هستیم و همان‌گونه شد که با عصا و پای زخمی رفت و دیگر برنگشت.»
 الهام شدنِ شهادت 
انگار شهید شدنِ حسن جنگجو به خود و پدر و مادر گرامی‌اش الهام شده بود.
مادر معظم و معززِ شهید جنگجو خاطرنشان نموده است:
«انگار به دلش الهام شده بود. آخرین باری که به جبهه می‌رفت، به پدرش گفت: اگر شهید شدم و جنازه‌ام نیامد، اصلاً ناراحت نشوید. مهم روح آدمی است که به پیش خدا می‌رود. هر وقت دلتان برایم تنگ شد، به مزار شهدا و سر قبر دوستانم بروید و آنها را زیارت کنید....
من و پدرش هر دو خبر شهادت حسن را خواب دیدیم. یک روز پدرش من را برای نماز صبح صدا کرد و گفت: دخترعمو بیدار شو، وقت نماز است. خواب دیدم حسن شهید شده. 
گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: رفتم حسن را از مسجد صدا کنم، گفت: پدر منتظر من نباش، من رفتم. شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می‌گویند: حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید، او شهید شده است. به پدرش گفتم من هم همچین خوابی دیدم. 
پدرش گفت: مبادا خبر شهادتش را بشنوی و ‌گریه کنی. صبور باش. من می‌دانم که پسرمان شهید شده است.» 
 ثابت قدم بودنِ خانواده و صبر زینبیِ مادر شهید
حسین جنگجو از ثابت قدم بودنِ خانواده شهید جنگجو و صبر زینبیِ مادر شهید می‌گوید: «با توجه به اعتقادات راسخ خانواده به آرمان‌های انقلاب اسلامی و رهبری آن و خط سرخ شهادت، چیزی به عنوان بی‌قراری در میان خانواده علی‌الخصوص مادر شهید وجود نداشت. مادر با صبر و بردباری خاصی که داشتند به خانواده شهدایی که به خانه ما رفت و آمد داشتند، با ذکر مصائب واقعه عاشورا و حضرت زینب(س) به آنها دلداری می‌دادند و همیشه از حضرت زینب(س) به عنوان الگویی برای خود یاد می‌کردند.»
این برادر شهید در پاسخ به این پرسش «در مدت مفقودی پیکر شهید، چطور این دلتنگی را طاقت می‌آوردید؟»، خاطرنشان نموده است: «به وصیت‌نامه حسن عمل می‌کردیم. حسن در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که احتمال دارد من شهید بشوم و پیکرم برنگردند. من به شما وصیت می‌کنم که اگر دلتنگ شدید به جای مزار من، سر مزار شهدای دیگر بروید. ما هم همیشه به وصیت او عمل می‌کردیم و سرمزار شهدای گمنام و بقیه شهدای جنگ تحمیلی می‌رفتیم و مادر بر سر مزار آنها با حسن حرف می‌زد.»
34 سال شهید گمنام بودن
سال 1393 از مادر گرامی و برادر کوچک‌تر شهید حسن جنگجو آزمایش دی‌ان‌ای گرفته شد. در سال 1396 پیکر مطهر شهید جنگجو تفحص و کشف و با مطابقت آزمایش‌ها شناسایی شد.
مادر گرامی شهید در آن زمان به علت بیماری و کهولت سن در آی‌سی‌یوی بیمارستان بستری بود و هوشیاری کامل نداشت. از این رو مراسم تشییع پیکر را ۱۸ روز عقب انداختند اما متأسفانه این اتفاق نیفتاد و به ناچار مراسم تشییع و تدفین بدون حضور ایشان در شهریورماه 1396 در تبریز برگزار گردید. 
مادر گرامی و گرانقدر شهید حسن جنگجو درست روز تشییع پیکر فرزندش، وصال را در این دنیای فانی تاب نیاورد و آسمانی شد و به فاصله چند ساعت پس از تشییع فرزند شهیدِ والامقامش، به لقاء‌الله پیوست و جگرگوشه‌اش را در بهشت دیدار نمود.
 اطاعت و پیروی محض از ولایت فقیه، پیام شهیدان
توصیه‌ای که شهید حسن جنگجو در نامه‌هایش به خانواده همیشه داشت، اطاعت از امام امت و ولایت فقیه و شرکت در تمام صحنه‌ها بود.
آقای حسین جنگجو معتقد است:«پیام شهیدان به همه جوانان در همه دوره‌ها اطاعت و پیروی محض از ولایت فقیه و رهبر جامعه می‌باشد چنان که در اکثر وصیت نامه‌های شهدا به این موضوع اشاره شده است که راه شهدا را ادامه دهند و از مقاومت در برابر دشمنان انقلاب اسلامی لحظه‌ای درنگ نکنند.»
پشتوانه‌های امنیت و آرامشِ ما
به اعتقاد خواهر بزرگ شهید، مؤلفه‌ها و پشتوانه‌های امنیت و آرامشِ ما عبارتند از:
«اگر امروز ما این امنیت و آرامش را در مملکتمان داریم، به چند عامل بستگی دارد: اول داشتن رهبری فقیه و دانشمند؛ دوم ایثار و از جان گذشتگی شهدا، آنها با خون خود مملکت را بیمه کردند؛ سوم نظر لطف حضرت ولی‌عصر(عج) به دین و مملکت مان.»
خواهر شهید در ادامه از تحول روحی و سفارش‌های شهید و به ویژه دغدغه شدیدش در قبال حجاب سخن به میان می‌آورد: «همان‌گونه که حضرت امام(ره) فرموده بودند: «جبهه دانشگاه انسان‌سازی است»، واقعاً این‌گونه بود. برادر من حسن از نظر جثه خیلی کوچک بود. قبل از اینکه به جبهه برود خیلی زود عصبانی می‌شد. اولین بار که به جبهه رفت و برگشت تحول عظیمی در او به وجود آمده بود. اخلاقش واقعاً عوض شده بود. می گفت خواهرم هر خواسته‌ای داری به من بگو تا برآورده کنم.
همیشه به حفظ حجاب سفارش می‌کرد و می‌گفت خواهرم حجاب شما از خون ما رنگین‌تر است و می‌تواند به دشمن ضربه بزند و دیگر اینکه درستان را خوب بخوانید و به مدارج بالا برسید.»
 وصیت‌نامه انقلابی 
در شهریورماه 1396، به مناسبت رجعت پیکر مطهر شهید حسن جنگجو بعد از 34 سال به تبریز، وصیت نامه این شهید با دستخط خودش منتشر گردید.
بخشی از وصیت‌نامه شهید چنین است:
بسمه تعالی
انّا‌لله و انّا‌الیه راجعون.
ما از آن خداییم و به‌سوی او بازمی‌گردیم (قرآن مجید)
ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد(امام خمینی)
شهید نظر می‌کند به وجه‌الله(امام خمینی)
اینجانب حسن جنگجو فرزند محمد برای لبیک گفتن به فرمان امام زمان و نائب بر حقش امام‌خمینی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شدم و از خداوند متعال می‌خواهم که به همه رزمندگان جمهوری اسلامی ایران پیروزی نصیب کند و برای تمام مسلمین جهان و مخصوصاً مسلمانان ایران زیارت حرم با صفای امام‌حسین(علیه‌السلام) را نصیب کند و از خداوند می‌خواهم که در راه اسلام برای من شهادت هم نصیب کند.
از پدر ومادرم می‌خواهم که مرا حلال کنند و اگر شهادت نصیبم شد برایم‌گریه نکنند و لباس سیاه نپوشند و اگر جنازه من به دست نیامد ناراحت نشوند و به عوض سر قبر شهدای دیگر بروند.
از پدر و مادرم، برادرانم، خواهرانم، می‌خواهم که تا آخرین لحظه عمرشان از فرمان امام خمینی که نائب برحق امام زمان است، اطاعت کنند و از این خط خمینی که خط سرخ و شهادت امام‌حسین(علیه‌السلام) است، پشتیبانی کنند....»
 
شهیده شهناز حاجی­‌شاه
 اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر 
شهیده شهناز حاجی‌­شاه معروف به اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر است.
امدادگر بسیجی و طلبه شهیده شهناز حاجی شاه متولد 1333 در دزفول است. در خانواده چهار برادر و سه خواهر بودند که شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت در هشتم مهر 1359، ۲۶ سال داشت.
خانواده جهاد و ایثار و شهادت
محمدحسین و ناصر، برادران شهیده شهناز حاجی‌شاه نیز در هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسیدند. شهید حسین حاجی‌شاه به فاصله کمتر از یک ماه از شهادت خواهرش در روز چهارم آبان 1359 در خرمشهر به شهادت رسید. شهید ناصر حاجی‌شاه در مهرماه 1361 در جاده شادگان- خرمشهر به شهادت رسید.
نظر کرده حضرت زهرا بودن 
و خصوصیات اخلاقیِ بسیار و بی‌شمار
مادر گرامی شهیده شهناز حاجی‌شاه در مورد نظر کرده حضرت زهرا بودن و فضائل و خصوصیات اخلاقیِ بسیار و بی‌شمارِ دختر شهیدش می‌گوید: 
«دوست داشتیم خداوند دختری به ما عنایت بفرماید و خیلی به حضرت فاطمه زهرا(س) توسل می‌کردیم تا اینکه لطف خداوند شامل حالمان شد و صاحب فرزند دختری شدیم، دختری مهربان و با محبت و خداشناس که علاقه زیادی به تلاوت قرآن و نماز شب داشت.
پنج ساله بود که به شهر خرمشهر نقل مکان نمودیم و در سن ۶ سالگی او را در مدرسه طیبه ثبت‌نام کردیم. از همان ابتدا سوره‌های کوچک قرآن را به او آموزش دادیم. علاقه وافری به چادر پوشیدن داشت و همیشه دوست داشت چادرش را بپوشد و در کنارم به نماز بایستد. دوستانش همه با ایمان و مؤمن بودند.... هنگامی که سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت در کارهای منزل کمکم می‌کرد و در انجام وظایف تسلط کافی داشت به گونه‌ای که کاملاً به او اطمینان داشتم.
میان دوستانش فرق نمی‌گذاشت و سعی می‌کرد با کسانی که تهی‌دست بودند رابطه بهتر و نزدیک‌تری برقرار کند. وقتی مشکل پیش می‌آمد، او مرا آرام می‌کرد و می‌گفت: مامان باید صبر کرد، خداوند مشکلات را حل می‌کند و اگر مشکلی برایش پیش می‌آمد سعی می‌کرد کسی از موضوع مطلع نشود و می‌فرمود: صلاح نیست دیگران را ناراحت کنم. در اوقات فراغت دیپلم خیاطی، گواهینامه رانندگی، مدرک ماشین‌نویسی، قلاب‌بافی و گلدوزیش را گرفت.... دیپلمش را قبل از سال۵۸ گرفت و بعد از آن وارد مکتب قرآن شد تا بتواند فعالیت کند و پس از مدتی وارد اداره جهاد شد. صبح‌ها سرکار می‌رفت و بعداز‌ظهرها برای تدریس می‌رفت و شب‌ها هم برای تهی‌دستان خیاطی می‌کرد....
هشتم مهرماه ۱۳۵۹ دشمن خرمشهر را به توپ بست. در محلی سربازی مجروح شده بود. شهناز به کمک بقیه به او کمک رساندند....
اوایل سال ۵۹، یک‌بار قسمت شد به دیدار امام‌خمینی بروند. شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد: «در اتاق ساده، سرد و نمناکی نشستیم. لحظاتی بعد، عروس امام، علاءالدینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه‌ای نشستند. می‌گفت: مادر! دلم می‌خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهارگوشه تشکی که امام روی آن نشسته بود را ببوسم.»...
یادم می‌آید آن روزی که خیابان طالقانی را بمباران کردند، ‌سه چهار نفری به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند. بعد هم کارشان شده بود رسیدگی به بیمارها و کفن و دفن کشته‌ها... شهناز در مدتی که کمک‌های اولیه را دیده بود و در خرمشهر به مجروحان رسیدگی می‌کرد، جان خیلی‌ها را نجات داده بود. یکی از آنها سربازی بود که برایم تعریف کرد چگونه شهناز با قرار دادن اعضاء‌ و جوارح بیرون ریخته از شکمش، نجاتش داده بود. 
 فوق‌العاده دلسوز و هنرمند 
خواهر گرامی شهید، ویژگی‌های ممتاز دیگرِ خواهر شهیدش را چنین تبیین می‌نماید:
«بابا خیلی دختر دوست بود. درست بر عکس بقیه که فرزند پسر می‌خواهند. مادرم به فاطمه زهرا(س) متوسل می‌شوند و خدا بعد از دو پسر، شهناز را به آنها می‌دهد که اولین فرزند خانواده ما بود که شهید شد و راه را برای شهادت دو برادرمان، محمدحسین و ناصر باز کرد....
 شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت، ۲۶ سال داشت، اما به دلیل شخصیت خاص، احساس مسئولیت و تعهد زیادش، مورد مراجعه همه ما بود و من حتی لحظه‌ای از او جدا نمی‌شدم. او به قدری نسبت به تمام اعضای خانواده و پدر مادرمان احساس مسئولیت می‌کرد که فرزند بزرگ خانواده به نظر می‌رسید. ما خانواده پر جمعیتی بودیم و طبیعتاً بین خواهر و برادرها اختلاف پیش می‌آمد، اما شهناز با متانت و تدبیر، بین همه ما صلح برقرار می‌کرد و در واقع، همه امور را مدیریت می‌کرد.... شهناز فوق‌العاده دلسوز و فوق‌العاده هنرمند بود. با سن کم، خیاطی، گلدوزی و هنرهای دیگر را به شکل بسیار کاملی بلد بود. نسبت به زمان خودش، همیشه خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی می‌کرد.... تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب بلد بود و حتی یک لحظه از زندگی و فرصت‌هایش را بیهوده از دست نمی‌داد؛ انگار می‌دانست فرصت اندکی دارد و همه چیز را با اشتیاق و سریع یاد می‌گرفت و مهم‌تر از همه اینکه به دیگران هم یاد می‌داد....
دوستان زیادی هم داشت و اعتقادش درباره دوستی اعتقاد جالبی بود. خواهرم هیچ وقت دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی‌کرد و با همه جور آدمی رفیق بود. حتی گاهی با کسانی دوستی می‌کرد که از نظر اعتقادی شباهتی به او نداشتند. وقتی از او می‌پرسیدیم که چرا این قدر دوست داری؟ می‌گفت: دوستان آدم دو جورند. یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می‌کنی و دیگر کسانی که آنها از تو استفاده می‌کنند و در هر دو حالت فایده‌ای در میان است. وقتی از او پرسیده می‌شد که چرا با کسانی که با تو تفاوت فکر و عقیده دارند، دوست می‌شوی؟ جواب می‌داد: دوستی با کسانی که پایبند به ارزش‌ها هستند، خیلی خوب است، اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمی‌دهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان‌های تو دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.»
خواهر شهید از اهتمام شهناز به نماز اول وقت و آراستگی‌اش در موقع راز و نیاز با محبوب می‌گوید:
«او برای نمازش لباس جداگانه‌ای داشت و هر وقت از او می‌پرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض می‌کنی، می‌گفت: چطور موقعی که می‌خواهی به مهمانی بروی لباس آراسته می‌پوشی؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفت‌وگو با خدا؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن می‌پذیرد. پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است.»
شهادت در وسط میدان جنگ
شهید شهناز حاجی شاه در مکتب قرآن خرمشهر مشغول فعالیت‌های مذهبی بودند که جنگ آغاز شد. این دختر شجاع و انقلابی با شروع جنگ تحمیلی به همراه خواهران دیگر که در شهر مانده بودند و به ویژه به همراه دخترانِ مکتب قرآن، امدادگری و آذوقه­‌رسانی به رزمندگان را انجام می‌­دادند. هم امدادگری می‌کردند و هم اسلحه به‌دست می­‌گرفتند. سرانجام شهناز حاجی‌شاه به همراه دوستش شهناز محمدی­زاده در هشتم مهر 1359 در هنگام امدادرسانی به مجروحان بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسیدند. 
خواهر شهید ماجرای شهادت شهناز حاجی‌شاه را چنین نقل می‌نماید:
«موقعی که جنگ در خرمشهر شدید شد، همه ما به خانه دایی مان در اهواز رفتیم، اما شهناز تاب نیاورد و گفت که همه دوستانش و مردم در خرمشهر هستند و او باید به کمک آنها برود و تنهائی راه افتاد و به خرمشهر رفت....
شهناز و عده‌ای دیگر پیش خانم عابدینی قرآن می‌خواندند. محل کلاس‌شان هم در خیابان چهل متری بود. شب قبل از شهادت، خانم عابدینی و شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی می‌گوید که در این لباس خیلی قشنگ شدی، ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و ‌گریز فعلی ما دارد؟ شهناز می‌گوید وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباس‌هایش را می‌پوشد و بعد هم به بچه‌ها می‌گوید بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکس‌ها باشد....
حالات او در آن شب بسیار عجیب بوده است. هنگامی که نوبت به نگهبانی او می‌رسد، خانم عابدینی به او می‌گوید که برو لباست را عوض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیر. شهناز می‌گوید با این لباس خیلی راحتم. روی آن چادر مشکی به سر می‌کنم و چیزی معلوم نیست و با همان لباس می‌رود و نگهبانی می‌دهد. روز هشتم مهرماه از شیراز کامیونی می‌رسد که بار آورده بود و ‌می‌خواست آنها را در مکتب خالی کند. دخترها منتظر آمدن مردها نمی‌شوند و خودشان دست به کار می‌شوند تا بارها را در مکتب خالی کنند و بعد تقسیم کنند. مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقی‌ها خانه سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند.
 شهناز و دوستش شهناز محمدی همراه بقیه به طرف خانه می‌دوند تا اگر زنی در آنجا هست، او را بیرون بیاورند که خمپاره‌ای بین آن دو به زمین می‌خورد و منفجر می‌شود. ترکش مستقیماً به قلب شهناز می‌خورد و او همان جا شهید می‌شود.»
 تشییع و خاکسپاریِ مظلومانه و غریبانه
تشییع و خاکسپاری شهید شهناز حاجی‌شاه در شرایط جنگی بسیار خطرناک و با حضور پنج نفر، غریبانه و مظلومانه انجام گردید. 
خواهر شهید این تشییع و خاکسپاریِ مظلومانه و غریبانه را چنین شرح می‌دهد:
«به قبرستان خرمشهر جنت آباد می‌گفتند و پادگان دژ هم نزدیک آنجا بود و عراقی‌ها دائماً آنجا را با توپ و خمپاره می‌زدند و صدای هولناکی داشت. این قبرستان یک اتاق و ایوان داشت. یادم هست بعضی از جنازه‌ها به قدری له شده بودند که به اندازه یک بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبی گذاشته بودند....
مادرم و برادرهایم پیکر شهناز را خاک کردند. خرمشهر طوری است که وقتی زمین را یک کمی می‌کنید، به آب می‌رسید. قبر را که کندند، ته آن مشمع پهن کردند که آب بالا نیاید. مامان می‌گویند موقعی که صورت جنازه را باز کردند، انگار که شهناز راحت خوابیده بود و کوچک‌ترین نشانه اضطراب و ترسی در چهره او نبود. مامان خطاب به شهناز می‌گوید: «دعا کن که در جنگ پیروز شویم، انقلاب پیروز شود و دل امام شاد شود.» برادرهایم با دست روی یک سنگ نام و نشانی شهنار را حک می‌کنند و بعدها با همین نشانه توانستیم قبر او را پیدا کنیم. یادم هست موقعی که خمپاره می‌زدند، بعضی از این قبرها شکافته می‌شدند و جنازه‌ها بیرون می‌آمدند و تکه تکه می‌شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناک بود.»
 الگوی شجاعت و ایثار و تقوا و عزت نفس
برادر بیگی مسئول یکی از گروه‌های رزمنده در دفاع مقدس در مورد الگو بودنِ شهیده شهناز حاجی شاه خاطرنشان می‌نماید:
«در جریان خرمشهر‌، تعدادی از خواهران واقعاً رشادت‌شان از خیلی از مردها بیشتر بود. خواهر شهناز حاجی‌شاه که چند روزی مهمان گروه ما بودن، از نظر اخلاق، شجاعت و ایثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود. مردانه می‌جنگید. با وجود شدت درگیری‌ها در این چند روز کسی تار و مویی از ایشان ندید و کلامی به جز سلام نشنید. وقتی برای استراحت به عقب بر می‌گشتیم او به سرعت مشغول آماده کردن غذا می‌شد. شهناز حاجی شاه سر انجام به آرزویش رسید.»
 تولد و شهادتِ حضرت زهرایی
و اما سخن آخر و شاه بیتِ این گزارش آن که چادر، شاه بیتِ زندگیِ شهیده شهناز حاجی شاه است و شهیده علاوه‌ بر پاسداری از ساحت مقدس حجاب و عفاف فاطمی و زینبی و تقید شدید حجاب برتر، روزی که توپ نزدیک پاهایش اصابت می‌کند، فقط یک کلام می‌گوید آن هم «چادرم» و شهید می‌شود. پس از شهادت نیز چون پیکرش تکه‌تکه شد و در مشما جمع شده بود، با چادرش دفنش کردند و همه اینها یعنی بال گشودن و پروازِ این شهیده مؤمن و انقلابی با یادگار حضرت زهرا(س) توأم گردیده است و پیشتر نیز گفتیم که با توسلِ مادرش به زهرای اطهر متولد گردید، بنابرین تولد و شهادتش حضرت زهرایی بوده است. 
*کامران پورعباس
منبع: کیهان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi