شناسه خبر : 107202
چهارشنبه 13 دي 1402 , 11:49
اشتراک گذاری در :
عکس روز

توسل مهدی سلحشور به یک شهید با نام مبارک حضرت زهرا (س)

فاش نیوز - مهدی سلحشور گفت: داد زدم و التماس کردم که بایستد، اما فایده نداشت. ناگهان چیزی به ذهنم رسید. گفتم جعفر، جان حضرت زهرا (س) وایسا!

کد خبر: ۶۴۲۳۰۹
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۲ - 02January 2024
 

وقتی مهدی سلحشور یک شهید را به حضرت زهرا (س) قسم دادبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاج مهدی سلحشور مداح نامی کشور و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در کتاب خاطرات خود (باغ حاج علی) به بیان خاطره‌ای از ملاقات و دیدار با یکی از همرزمان شهید خود در عالم رؤیا پرداخته که به مناسبت سالروز ولادت حضرت زهرا (س) منتشر می‌شود:

بعد از عملیات کربلای ۸ چند روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. همین‌که رسیدم، یک‌راست رفتم سمت بهشت‌زهرا، قطعه شهدای عملیات نصر ۱ همه‌جایش را گشتم. هیچ خبری از جعفر لاله نبود.

حیران و سرگردان بین قبر‌ها می‌گشتم، ولی قبر جعفر را پیدا نمی‌کردم. با ناامیدی برگشتم. خانه که رسیدم، یک عکس دو نفره از خودمان را با یک نامه به خانه‌شان پست کردم و از آن‌ها خواستم آدرس مزار جعفر را برایم بفرستند.

چند روز بعد جواب نامه آمد. جعفر در آخرین نامه، از خانواده‌اش خواسته بود که اگر شهید شد، او را در کرشت، یکی از روستا‌های بومهن دفن کنند.

برایم سؤال بود که چرا جعفر نخواسته در بهشت‌زهرا دفن شود. فردا صبح، آدرس را برداشتم و پرسان پرسان به آن روستا رسیدم.

به کنار جعفر که رسیدم، بر زمین افتادم. هزار تا سؤال از جعفر داشتم، اما دستم به‌جایی بند نبود. چند ساعت به مزارش خیره شدم، بی‌آنکه پاسخی برای سوالاتم بیابم.

نزدیک غروب آنجا را ترک کردم، درحالی‌که هنوز قلبم آرام نشده بود. برای اینکه آرام بشوم، شب بعد به قم، حرم حضرت معصومه (س) رفتم. بعدازاینکه زیارت خانم کمی آرامم کرد، برگشتم تهران.

آخر شب به خانه رسیدم، خواهرم در را باز کرد. خسته بودم و بی‌حوصله. گفت: داداش، پدر جعفر آقا اومده بود در خونه می‌خواست شما رو ببینه.

خشکم زد. پدر جعفر؟ اینجا؟ ادامه داد: یه عکس هم از جعفر برات آورد. عکس را گرفتم و به رختخواب رفتم. پتو را روی سر کشیدم و عکس را به سینه چسباندم و آرام آرام گریه کردم.

از خستگی زیاد متوجه نشدم کی به خواب رفتم. اما خودم را در خواب در یک بیابان دیدم. بین دو دیوار که از هم چهار پنج‌متر فاصله داشتند، ایستاده بودم و به اطراف نگاه کردم. دیدم جعفر کمی آن‌طرف‌تر ایستاده.

خیلی ذوق کردم. خواستم با شوق و اشتیاق تمام، خودم را به او برسانم و او را در آغوش بگیرم؛ اما جعفر از همان دور با دست علامت داد و گفت: مهدی قسمت می‌دم جلوتر نیا! منم اجازه جلو اومدن ندارم! هر کاری داری، از همون جا بگو. اگه جلو بیای، مجبور می‌شم برم!

بغض کردم و گفتم: بی‌معرفت! بعدازاین همه‌وقت یه سر به ما زدی، اونم این جوری؟! می‌گی جلو نیام؟! گفت: دست من نیست، به خدا، اجازه ندارم.

با تندی گفتم: قول و قرارمون کنار دز یادت رفته، آره؟ انگارنه‌انگار! رفتی و من رو با خودت نبردی؟!

توی خواب بلندبلند گریه می‌کردم و حرف می‌زدم. از خود بی‌خود شدم. سمتش دویدم. او هم برگشت و شروع کرد به دویدن. انگار با هر قدمی که من به طرفش می‌رفتم، او ده‌ها قدم از من دور می‌شد.

داد زدم و التماس کردم که بایستد، اما فایده نداشت. ناگهان چیزی به ذهنم رسید. گفتم جعفر، جان حضرت زهرا (س) وایسا!

تا آن اسم را گفتم، همه‌چیز عوض شد. جعفر آرام به سمت من برگشت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. دستم را دور گردنش حلقه زدم و سرم را بر سینه‌اش گذاشتم. او هم مرا محکم بغل کرد.

هردو گریه می‌کردیم. گفتم: آخه بی‌معرفت! رسم رفاقت اینه؟! مگه اون شب کنار رود دز قول ندادی اگه بری، دست من رو هم می‌گیری؟! پس چی شد؟!

سری تکان داد و گفت: مهدی، همه چی که دست ما نیست و ما فقط سفارش می‌کنیم. اگه می‌خوای شهید بشی، برو دامن امام حسین (ع) رو بگیر. همه‌کاره عالم، ایشونه! پرونده هرکسی رو امضا کنه، کار تمومه!

گفتم از خودت بگو، اون طرف چی کار می‌کنی؟ آخه چی بگم. گفتم تو رو به جان حضرت زهرا (س)

گفت: فقط بهت بگم، شب‌های جمعه که می‌شه، همه دور امام حسین (ع) حلقه می‌زنیم و آقا برامون صحبت می‌کنن.

گفتم: آقا برای من هم شهادت نوشتن یا نه؟!

جعفر سرش را پایین انداخت و گفت: مهدی، حضرت برای خیلیاتون شهادت رو می‌نویسه، اما خودتون پاکش می‌کنین.

حرفی برای گفتن نداشتم. او هم سکوت کرد و فقط نگاهم می‌کرد. گفتم: پدرت اومده بود دم خونمون. گفت: می‌دونم. خودم فرستادمش، بلکه آروم بشه.

در بین صحبت یک‌دفعه گفت: مهدی، من باید تا قبل از اذان صبح برگردم. گریه‌ام گرفت و خیلی التماسش کردم، اما جعفر رفت.

با گریه از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم خیس اشک شده. صدای الله‌اکبر مسجد را که شنیدم، بلند شدم و سرجایم نشستم.

توی اتاق بوی عطری پیچیده بود که همیشه جعفر به همراه داشت. به در اتاق نگاه کردم. پدرم ایستاده بود و هاج و واج من را نگاه می‌کرد.

صدای گریه‌ام، او را به اتاقم کشانده بود و وقتی دیده بود خواب هستم، به تماشایم ایستاده بود.

پس‌ازاین خواب چندین بار تصمیم گرفتم پدر جعفر را ببینم، اما هر بار اتفاقی افتاد و نشد تا بالاخره ایشان فوت کرد و نتوانستیم همدیگر را ببینیم.

منبع:

نوروزی، نوید، باغ حاج علی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۱۸۱، ۱۸۲، ۱۸۳

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi