شناسه خبر : 107936
دوشنبه 09 بهمن 1402 , 11:15
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهیدی که مادرش ۳۰ سال هر روز به زیارت مزار او می‌رفت

گفت‌وگو با همرزم و یکی از اقوام سردار شهید مسعود آخوندی
 

فاش نیوز - پدربزرگم وضع مالی خوبی داشت. ایشان یک کارخانه نساجی در اصفهان ایجاد کرد صرفاً به این دلیل که دایی مسعود به جبهه نرود و بالای سر ۲۰، ۳۰ کارگر این کارخانه بماند، اما دایی قبول نکرد. حتی برایش ماشین خریدند که باز نپذیرفت و به جبهه رفت. شهید در سپاه مشغول شده بود. حتی از حقوق پاسداری‌اش می‌بخشید

 
علیرضا محمدی

جوان آنلاین: حکایت شهید مسعود آخوندی و عشقی که مادر به او داشت، از آن ماجرا‌های عجیب و ماندگار دفاع مقدس است. او که تک پسر خانواده بود، زمستان سال ۶۵ طی عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید، اما بعد از مسعود، مادرش هیچ‌گاه رخت مشکی را از تنش خارج نکرد. او تا ۳۰ سال بعد، هر روز در سرما، گرما، آفتاب، باد و بوران، سر مزار شهیدش می‌رفت. این مادر شهید تنها در چند سال پایانی عمرش بود که به دلیل کهولت سن و خواهش همرزمان فرزندش صرفاً از تعداد روز‌هایی که هر هفته به مزار شهید می‌رفت، اندکی کاست، اما حتی در ماه‌های پایانی عمر و دوران بیماری، دغدغه‌اش این بود که چرا دیگر نمی‌تواند مثل سابق به پسرش در گلزار شهدای اصفهان سر بزند. در گفت‌وگویی که با امیر حسن‌پور همرزم و حسین منصوری خواهرزاده شهید مسعود آخوندی داشتیم، به خاطرات و برگ‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار پرداختیم.  
     
همرزم شهید
کتابی از زندگی شهید آخوندی به چاپ رسیده که نامش را «تک پسر» گذاشته‌اند، علت این نامگذاری چیست؟
شهید مسعود آخوندی تک پسر خانواده‌اش بود. پدر و مادر و در کل خانواده ایشان بسیار به او علاقه داشتند. «تک پسری» در زندگی شهید آخوندی پررنگ بود. شاید یکی از دلایل عشق و محبت عجیبی که مادر به مسعود داشت، از همین تک پسر بودنش نشئت می‌گیرد. می‌گویم شاید، چون مسعود آن قدر خصوصیات اخلاقی خوب داشت که ما به عنوان همرزمانش، او را بسیار دوست داشتیم. چه برسد به مادرش که به هرحال مهر مادری داشت و از خوبی‌های مسعود بیش از هر کسی آگاه بود.  

شما با آقا مسعود از چه زمانی دوست و همرزم بودید؟
آقا مسعود از نیرو‌های فعال لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بود. من هم که از نیرو‌های این لشکر بودم و در واحد‌های مختلف آن فعالیت می‌کردم به تناوب او را می‌دیدم و از همانجا با هم رفاقتی به هم زدیم که سال‌ها بعد از شهادتش هم ادامه پیدا کرد! آقا مسعود برای خودش دردانه‌ای بود. یک انسان وارسته و بسیار خوش خلق که بسیار مورد علاقه دوستان و همرزمانش بود. من به قدری به ایشان علاقه داشتم که بعد از اتمام دفاع مقدس، نام فرزند دومم را که پسر بود  به یاد این شهید بزرگوار، مسعود گذاشتم.  

تصویر سنگ مزار شهید را که دیدم روی آن نوشته بود «فرمانده گردان یازهرا (س)». شهید سمت فرماندهی داشتند؟  
خیر، ایشان فرمانده گردان یازهرا (س) نبود بلکه از نیرو‌های بسیار فعال در کادر فرماندهی گردان بود. وگرنه سمت فرماندهی در گردان یا زهرا (س) نداشتند. چون از بچه‌های با تجربه جنگ بود، فرماندهی گردان از وجود آقا مسعود و بچه‌های فعال و باتجربه‌ای مثل او در کادر فرماندهی استفاده می‌کرد.  

از نظر شما که همرزمش بودید، چه مقطعی از زندگی جهادی شهید آخوندی درخشان‌تر است؟‌
نمی‌شود یک مقطع خاص را گفت ولی در عملیات والفجر ۸ که همان شب اول گردان یازهرا (س) همراه گردان موسی بن جعفر (ع) وارد عمل شدند و به شهر فاو رفتند، ایشان هم در خود عملیات و هم در دورانی که گردان در فاو خط پدافندی داشت، بسیار فعال بود و خوش درخشید. آقا مسعود طی سال‌های ۶۴ (والفجر ۸) و سال ۶۵ که در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید، از نیرو‌های بسیار فعال گردان بود و نهایتاً هم که نامش را در زمره شهدای عملیات کربلای ۵ به ثبت رساند. جالب است که مقارن با کربلای ۵، هم پدر شهید در جبهه بود و هم خود آقا مسعود. ایشان قبل از عملیات به پدرش گفت من و شما هر دو در جبهه هستیم، بهتر است شما به خانه برگردید و اگر اتفاقی افتاد، حداقل برای یکی از ما بیفتد. پدرش پذیرفت و برگشت. آقا مسعود ماند و به شهادت رسید.  

اشاره کردید که شما به دلیل علاقه‌ای که به شهید آخوندی داشتید، نام فرزندتان را مسعود گذاشتید. این علاقه از کجا نشئت می‌گرفت؟
شهید مسعود آخوندی به لحاظ اخلاقی یک انسان وارسته به شمار می‌رفت. نخبه علمی هم بود. دانشجوی رشته مکانیک در دانشگاه صنعتی اصفهان بود و هم در سنگر علم و هم در سنگر دفاع مقدس، توأمان فعالیت می‌کرد. بعد از عملیات والفجر ۸، او مدتی در خط پدافندی بود و بعد، چون باید در کلاس درس دانشگاه هم حاضر می‌شد، مرتب به اصفهان برمی‌گشت و دوباره به جبهه می‌آمد. مستمر یکجا نبود. آقا مسعود بسیار فعال و پر روحیه بود. جمیع خصوصیات اخلاقی او باعث شد من بعد از اتمام دفاع مقدس که ازدواج کردم، نام فرزند دومم را به یاد شهید آخوندی مسعود بگذارم. البته از مادر این شهید بزرگوار در این خصوص کسب اجازه کردم و ایشان هم اجازه دادند.  

پس بعد از جنگ هم با خانواده شهید همچنان ارتباط داشتید؟
بله، من هر ماه یا به صورت تلفنی یا حضوری خدمت پدر و مادر این شهید بزرگوار می‌رسیدم و عرض ادب می‌کردم. هیچ وقت هم این ارتباط قطع نشد. مادر شهید هیچ وقت رخت عزا را از تن خارج نکرد و تا ۳۰ سال بعد، هر روز به مزار شهیدش می‌رفت. سال‌های پایانی عمر این مادر گرانقدر بود که یک روز پدر شهید با من تماس گرفت و گفت من و همسرم (مادر شهید) دیگر پا به سن گذاشته‌ایم، همسرم هر روز در سرما و گرما به مزار شهیدش می‌رود. وقتی برف می‌بارد، ما از فرط سرما داخل ماشین می‌نشینیم، اما مادر شهید در آن سرما یک یا حتی دو ساعت تمام بالای مزار فرزندش می‌نشیند و با او درد دل و صحبت می‌کند. او دیگر رمق سابق را ندارد. ما نگران وضعیت جسمی و سلامتی مادر شهید هستیم. شما که همرزم مسعود بودید، بیایید به مادر شهید بگویید شاید کمتر به مزار آقا مسعود برود. بعد از این صحبت‌های پدر شهید، من طبق فرمایش او به خانه‌شان رفتم و با گریه از مادر شهید تقاضا کردم اگر شده ولو یک روز در هفته کمتر به مزار شهیدش برود. آن قدر اصرار کردم که مادر پذیرفت دیگر کمتر برود و بیشتر مراقب سلامتی خودش باشد.  

پسر خواهر شهید
گفتگو با همرزم شهید را از تک پسری شهید آخوندی شروع کردیم، دایی چند خواهر داشتند؟ چه شد که تک پسری‌شان اینقدر برای خانواده جلوه کرده است؟
پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم سه دختر و یک پسر داشتند که دایی مسعود بود. دو خواهر قبل از شهید و یک خواهر بعد از ایشان متولد شده است. قبل از تولد دایی، خدا بعد از اینکه دو دختر به این خانواده می‌دهد، یک پسر هم به آن‌ها عطا می‌کند. این پسر برادر بزرگ‌تر دایی مسعود بود که در چهار سالگی فوت می‌کند. این اتفاق بسیار برای خانواده و خصوصاً مادر شهید گران تمام می‌شود. مادربزرگم بعد‌ها می‌گفت بعد از فوت اولین پسرم، من مسعود را با تضرع به درگاه الهی و در ماه رمضان از خدا گرفتم. با تولد دایی مسعود، این تک پسری او بعد از فوت برادربزرگش خیلی به چشم خانواده می‌آید. مادربزرگم، دایی را به طرز عجیبی دوست داشت. همین محبت هم باعث شده بود تا ۳۰ سال هر روز به مزار فرزند شهیدش برود.  

شما متولد چه سالی هستید، از دایی مسعود خاطره‌ای به یاد دارید؟
من متولد سال ۶۱ هستم. دایی زمستان ۶۵ به شهادت رسید و آن موقع من چهار سال داشتم، اما خاطراتی از ایشان در ذهنم مانده است. یادم است دایی در خانه جلسات قرآن برگزار می‌کرد. او فرمانده پایگاه بسیج مسجد امام سجاد (ع) در خیابان کاوه اصفهان بود. به نوعی برای بچه‌های این پایگاه، حکم مربی را داشت. عرض کردم که جلسات قرآن را هم در خانه برپا کرده بود و به دوستانش قرآن یاد می‌داد. یادم است روزی یکی از دوستان شهید با شلوار جین به جلسه آمده بود. دایی خیلی روی این چیز‌ها مقید بود. یک ساعت با دوستش صحبت کرد تا او را مجاب کرد برود و شلوارش را عوض کند. خیلی روی مسائل عقیدتی سفت و سخت بود.  

 مادربزرگ و پدربزرگ‌تان (پدر و مادر شهید) مرحوم شده‌اند؟  
بله، هر دو مرحوم شده‌اند. پدربزرگم سال ۱۳۹۵ و مادربزرگم سال ۹۷ به رحمت خدا رفتند.  

مادر شهید با این همه علاقه‌ای که به پسرش داشت، چطور راضی شد آقا مسعود به جبهه برود؟
دایی اصرار زیادی داشت که حتماً به جبهه اعزام شود. آدمی نبود که بتوانند او را  اینجا نگه دارند. هم مادر شهید و هم پدرشان خیلی سعی کردند او را در اصفهان نگه دارند، ولی دایی مسعود آدم در خانه ماندن نبود. یک نکته عجیبی را به شما بگویم. پدربزرگم وضع مالی خوبی داشت. او یک کارخانه نساجی در اصفهان ایجاد کرد صرفاً به این خاطر که دایی مسعود به جبهه نرود و بالای سر ۲۰، ۳۰ کارگر این کارخانه بماند، اما دایی قبول نکرد. حتی برایش ماشین خریدند که باز نپذیرفت و به جبهه رفت. شهید در سپاه مشغول شده و به همان حقوق کم قانع بود. حتی بعد از شهادت دایی، خانواده متوجه شدند که ایشان از حقوق اندک پاسداری برای خودش چیزی برنمی‌داشت و چند خانواده مستمند را تحت پوشش قرار داده بود. برای دایی مسعود مادیات ارزش زیادی نداشت. اگر هم درسش را با جدیت می‌خواند، به این دلیل بود که می‌گفت بچه‌های انقلاب باید بعد‌ها مسئولیت برعهده بگیرند و به انقلاب کمک کنند. دایی مسعود در دانشگاه صنعتی اصفهان جزو دانشجو‌های نخبه بود. الان مدارکش هم موجود است.  

پس آدم باسواد و اهل مطالعه‌ای بودند؟
بله، صرفاً به تحصیلات دانشگاه هم اکتفا نمی‌کرد. همین الان در خانه ما چند صد جلد کتاب از یادگاری‌های دایی برجای مانده است. شاید حدود ۳، ۴ هزار جلد کتاب از آثار شهید مطهری گرفته تا کتاب‌های علامه بحرالعلوم، اصول کافی، کتاب‌های عرفانی، سیاسی و... داشت. خیلی از این کتاب‌ها را بعد از شهادت دایی به این و آن اهدا کردیم و همین تعدادی هم که الان مانده قریب هزار جلد یا حتی بیشتر می‌شود.  

گویا پدر بزرگ‌تان هم جزو رزمندگان دفاع مقدس بودند؟
بله، ایشان از سنگرسازان بی‌سنگر بودند. شاید بتوانم بگویم که سابقه حضور پدربزرگم در جبهه بیشتر از دایی هم بود. هم جانبازی شیمیایی داشت، هم جراحت تیر و ترکش. پدربزرگ گاهی به دایی می‌گفت من به جبهه می‌روم تا تو نروی و در خانه بمانی، اما دایی همچنان به جبهه می‌رفت و آن طور که همرزمان شهید گفتند در عملیات کربلای ۵  دایی از پدربزرگ می‌خواهد به اصفهان برگردد و خودش در جبهه می‌ماند.  

چه خاطراتی از مادربزرگ دارید؛ مادری که بعد از شهادت فرزندش حتی یک‌بار هم پیراهن مشکی را از تن خارج نکرد.  
شاید برای نسل جوان باورپذیر نباشد که یک مادر از سال ۶۵ تا زمان فوتش که سال ۹۷ بود، یک روز هم پیراهن مشکی را از تن خارج نکرده باشد، اما ما که جزو خانواده ایشان بودیم در تمام این سال‌ها به عینه دیدیم که مادر بزرگ همیشه پیراهن مشکی به تن داشت. البته چند سال بعد از شهادت دایی، مرحوم مادربزرگم گفت از این به بعد پیراهن مشکی را به نیت آقا امام حسین (ع) در تن نگه می‌دارم و با چنین نیتی جامه سیاه را از تن خارج نمی‌کنم.  

مادربزرگ چند سال هر روز به مزار دایی شهیدتان می‌رفت؟
از زمستان سال ۶۵ که دایی به شهادت رسید تا سال ۹۴ که مادربزرگ روی پا بود و هنوز قوای جسمی‌اش اجازه می‌داد، هر روز به مزار دایی می‌رفت. چه برف می‌بارید چه باران یا در ظل آفتاب، هرگز این رسم هر روز به مزار دایی رفتن را ترک نکرد. بعد از سال ۹۴ و با شدت گرفتن ضعف جسمانی‌اش و آن هم به اصرار اطرافیان، کمتر به مزار دایی می‌رفت. یک سالی قرار شد مادربزرگ به سفر حج برود. تمتع (واجب) هم بود و نمی‌شد که نرود. خوب یادم است روزی که می‌خواستند به فرودگاه بروند، ما با اصرار ایشان را از مزار دایی جدا کردیم و تا فرودگاه رساندیم. بعد بازگشت از حج هم مادربزرگم از همان فرودگاه مستقیم به گلزار شهدا و مزار دایی رفت و بعد به خانه آمد. اینچنین اصرار برای رفتن به مزار فرزند شهیدش داشت.  

سخن پایانی.  
 مستندی صدا و سیما از شهید مسعود آخوندی درست کرد که در زمان حیات پدربزرگ و مادربزرگم پخش شد و خود این دو مرحوم هم آن را تماشا کردند. در این مستند مادربزرگم می‌گوید از بچگی هر چیزی که این بچه (دایی) می‌خواست برایش تهیه کردیم. دوچرخه، بزرگ‌تر که شد موتورسیکلت گرانقیمت. حتی در ۱۴ سالگی برایش ماشین خریدیم، اما وقتی می‌خواست به جبهه برود، هیچ کدام از این داشته‌های مادی نتوانست جلوی او را بگیرد، چراکه هدف دیگری در پیش داشت.  دایی در فیلمی که از او در جبهه ضبط شده بود در باره هدف جبهه رفتنش می‌گوید: هدفی که در این اعزام به جبهه در وجودمان ایجاد شده است، از همان شور و احساساتی است که از انقلاب و امام و رهبرمان می‌گیریم. معیار ما اسلام است و هدف ما تنها و تنها رضای الله است. ان‌شاءالله سعی داریم در این جبهه‌های نبرد نشان دهیم که تا آخرین قطره خون‌مان پشتیبان انقلاب اسلامی خواهیم بود.  

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi